iran-emrooz.net | Thu, 06.10.2005, 17:00
(هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ١٤ مهر ١٣٨٤
پس از فرستادن داروها، برای آقا مصطفی، از آقا مصطفی هم، ديگر خبری نمیشود ...... تا.... دو سه سال بعد که پسرش می آيد به هلند و به من تلفن می زند که می خواهد مرا ببيند!
(او را قبلا، ديده بودم؟!).
(نه).
(می دانستم که آقا مصطفی، اصلا، چنان پسری دارد؟!).
(نه).
(آيا آقا مصطفی به من گفته بود که پسرش، بورسيه ی جمهوری اسلامی است و در دانشگاهی، درهلند درس می خواند؟!).
(نه).
(آيا به خانه ام دعوتش کردم؟!).
(بلی. فکر نمی کنيد که داريد يک کمی تند می رويد؟!).
ماشين را می کشاند به کنار خيابان و در نقطه ای تاريک ، زير درختی مجنون، با ترمزی نسبتا شديد، توقف می کند و به من خيره می شود و می گويد: (خواهش می کنم، به من نگو شما!).
می گويم : (دستور سازمانی است؟!).
می گويد: (نه. دستور دلم است. اگر دستور سازمان بود، نمی گفتم خواهش می کنم!).
از وقتی که خودش را از پنجره ی ماشين به بيرون پرتاب کرده است، آدم ديگری شده است. چادر و مقنعه را به کناری گذاشته است. زياد جلوی آينه می ايستد و به خودش خيره می شود. می گويد که پس از سال های سی و چهل، سی چهل سالی، پيرتر شده است. هر صبح جمعه، در هوای گرگ و ميش، می زند به کوه. گاهی هم به همراهش می روم. ماشين را در جائی نزديکی های دربند، پارک می کنيم و بالا می رويم و من، درحوالی اولين پناهگاه، بساط نقاشی ام را علم می کنم و او می رود، رو به قله. گاهی که از خودم و اشکال و رنگ ها و حجم هائی که احاطه ام کرده اند، خسته می شوم، دوربين را بر می دارم ورو به او می گيرم و ميزانش می کنم و می بينمش که مثل قوچی نا آرام، می جهد از اين صخره به آن صخره و.....
(آيا می دانستی که آقا مصطفی، به جرم اختلاس، به زندان افتاده است؟!).
(بلی می دانستم. پسرش می گفت که حقيقت ندارد. می گفت که توی دعواهای جناحی، به هر حال، يکی را بايد فدا می کرده اند و اينبار قرعه ی فال، خورده است بنام پدر او!).
(آيا قبلا می دانستی که آقا مصطفی هم، جناحی است؟!).
(نه).
(آيا از پسرش پرسيدی که پدرش، عضو کداميک از جناح ها است و دعوا بر سر چه بوده است؟!).
(نه).
(چرا؟!).
(چون، برايم فرقی نمی کند. چون، ميهمان من بود. چون، به من پناه آورده بود. چون، آمده بود که به او کمک کنم!).
(چه کمکی؟!).
(می گفت که به دليل به زندان افتادن پدرش، بورسش را قطع کرده اند و چون، فتح الله خان، به من احترام می گذارد و ضمنا، با بالا بالا ها هم رابطه دارد، پدرش گفته است بيايد پيش من که اگر ممکن است، با فتح الله خان، تماس بگيرم و از او بخواهم که...........).
(آيا به او نگفتی که مگر اين فتح الله خان، همان فتح الله خانی نيست که به پدرت آقا مصطفی، گفته بود که من می خواسته ام پسرش را به دامن ضد انقلاب بيندازم؟! حالا، چطور شده است که به من بيشتر از پدرت احترام می گذارد؟!).
(نه. به آن صورت نگفتم، اما گفتم که متاسفانه، در اين مورد، کاری از دستم، ساخته نيست وپدرتان آقا مصطفی هم، خوب می دانند که من، هيچ رابطه ای با فتح الله خان ندارم و خودشان به مراتب، به ايشان نزديک ترهستند تا من. و متعجب هستم که ايشان، به چه دليل، شما را، پيش من فرستاده اند که با فتح الله خان، تماس بگيرم! بايد احتمالا، سوء تفاهم و يا اشتباهی پيش آمده باشد!).
(خوب! عکس العملش چه بود؟!).
(هيچ! فقط خيره نگاهم کرد و بعدش هم که رفت، با وجو آنکه، در خود همين هلند درس می خواند و زندگی می کند، نه تنها ديگر به سراغ من نيامده است، بلکه حتی دريغ از يک تلفن خشک و خالی! چند وقت پيش هم، شنيدم که بورس قطع شده اش، دو باره وصل شده است و علاوه بر آن، پدرش آقا مصطفی هم ، به کمک همان فتح الله خان، با سپردن وثيقه ی بليون تومانی او، از زندان بيرون آمده است و ضمنا، مديرعامل يکی از شرکت های فتح الله و يار گرمابه و گلستان او، شده است و........).
(و هنوز هم می خواهی بگوئی که اين مردم را دوست داری؟!).
(طبيعت من، طبيعت دوست داشتن است. تحمل حمل کينه و نفرت را ندارم).
(دستت را بده به من و برای يک لحظه، چشم هايت را ببند).
دستم را می دهم به او و چشم هايم را می بندم. با گرفتن دستم در دستش، گرمائی مخمور، جاری می شود درون رگ هايم. انگشت وسط و اشاره ام را می گيرد ميان انگشتانش و نوک آنها را می گذارد روی جائی از تنش و می گويد: (ببين در اينجا، چه نفرتی از آنها تل انبار شده است!). انگشتانم می سوزند. انگار فروکرده باشدشان درون کوره ای از آتش. تاب نمی آورم. دستم پس می کشد و چشم هايم باز می شوند. می گويد: (سوختی؟!). به نوک انگشتانم نگاه می کنم. تاول زده اند. با ديدن تاول ها، چنان سوزشی همه ی تنم را پر می کند که از شدت آن، اشک، درون چشم هايم حلقه می زند. نوک انگشتانم را رو به او می گيرم و رنجيده، می گويم: (از من هم؟!). با مهربانی، صورتم را می بوسد، دستم را می گيرد و بالا می برد و نوک انگشتان تاول زده را، فرو می برد درون دهانش و می مکد وبعد که بيرون می آورد، به انگشتانم نگاه می کنم، تاول ها، ناپديد شده اند. خودش را جمع و جورمی کند و دامنش را می کشاند روی زانوهايش و سرش را بر شانه ام تکيه می دهد ومی گويد: (می بينم که شاه دارد می رود!).
چند ماه پيش، آقا مصطفی، در ارتباط با شرکتی که دارد، سرو کارش می افتد به يکی از ادارات بنياد جان بازان که پسر خواهرم – عباس جهان زاده - ، رئيس آنجا است! به گفته ی منشی عباس: اول صدای بحث و جدل و دعوای عباس و آقا مصطفی بلند شده است و بعد هم آقا مصطفی، با عصابانيت، از اتاق بيرون آمده است و پشت سر او، عباس تلفن زده است به جائی و تا آقا مصطفی، خودش را جمع و جور کند که از اداره بزند بيرون، چند نفر می آيند و او را دست بند می زند و با خودشان می برند و هرچه آقا مصطفی می گويد، آخه به چه جرمی؟! می گويند، حالا بيا برويم، بعدا، معلوم می شود!
در بعد از ظهر همان روز، خواهرم – مادر عباس – در منزلش، به آرزوی بازگشتن برادرتبعيدی اش - يعنی من -، سفره ی ابوالفضل انداخته است و طبق معمول، جمع فاميل، جمع است که در ميان آنها، يک خبرچين از خدا بی خبر، خبر دعوای عباس و آقا مصطفی را می آورد و می گذارد وسط سفره و يکی ازخواهران آقا مصطفی که در ميان ميهمان ها بوده است، به ناگهان، به طرفداری از آقا مصطفی، فريادزنان از جايش بلند می شود و عده ای به طرفداری از او و عده ای هم، به طرفداری از خواهرم، بر می خيزند و بعدش هم، بحث و جدل و دعوا و خواهر آقا مصطفی، درحالی که منزل خواهرم را با عصبانيت ترک می کند، فرياد می زند که : (به حق چيزهای نديده و نشنيده! از يک طرف، بی هيچ و پوچ، برادر بدبخت مرا می اندازند زندان و از يک طرف، برای برادر ضد انقلاب و از دين برگشته ی کمونيست و کافرشان، سفره ی ابوالفضل می اندازند!).
خواهرم هم که تا چند لحظه پيش، با خواهش و تمنا، سعی در به دست آوردن دل خواهر آقا مصطفی را داشته است، تهمت زدن خواهر آقا مصطفی را، تاب نمی آورد و رو به او، فرياد می زند که : (آن کسی که ضد انقلاب است، برادر من نيست خانم! ضدانقلاب، آنهائی هستند که در ظاهر، با يک دستشان برای انقلاب سينه می زنند و با دست ديگرشان از توی جيب انقلاب، اختلاس های چند مليونی و........) بعدش هم، حالش بهم می خورد و آمبولانس خبر می کنند می رسانندش به بيمارستان!
شوهر خواهرم، پس از يکماه که خواهرم را در بيمارستان قلب، بخش مراقبت های ويژه، بستری کرده اند - و چون نخواسته اند باعث ناراحتی من بشوند، به من خبر نداده اند - ازشرکتش، در ايران، به هلند، تلفن می زند و ازماجرای دعوای پسرش عباس، با آقا مصطفی حرف می زند و بعد هم می گويد که علت اصلی دعوای آنها، شما بوده ايد!
می گويم : (چرا من؟!).
می گويد: (چون، آقا مصطفی، در يکی از دفعاتی که به اداره ی عباس رفته بوده است، به يکی از کارمندهای عباس گفته بوده است که دائی رئيستان، در خارج از کشور، به ضد انقلاب پيوسته است و نه تنها از دين اسلام خارج شده است، بلکه چند وقت پيش، با يکی از اين راديوهای بيگانه مصاحبه ای کرده است و گفته است که " اسلام آمده است و ريده است به مملکت ما!").
داستان ادامه دارد.............