iran-emrooz.net | Sun, 02.10.2005, 5:09
(سراغ ُرمان مسکوب)
نامهای به دوست
مهدی استعدادی شاد
|
عزیز جان، با سلام
جانم برایت بگوید که هر طوری بود خود را به یادبود شاهرخ مسکوب رساندم. انگیزهای دو گانه، مرا پا در رکاب کرد. اول اینکه به خاطر پرنسیپ اخلاقی که معمولاً آدم را برای ادای احترام به این یادبودها میکشاند، و دوم به خاطر پرسشی شخصی به دل جاده زدم. میخواستم بدانم که بالاخره تکلیف رمان مسکوب چه میشود؟
با همشهری مُشّدد خود سوار ماشین شدیم و طرف پاریس گازئیدیم. بدین ترتیب با جناب تهرانی همسفر شدم که دو– سه دههای زودتر در تهران (زادگاه مشترک) به دنیا آمده و اینجا هم سالها پیشتر از اینجانب غربت نشین شده است. در راه اتوبانی که از میان دشتها و از کنار شهرها میگذشت، از خاطرات مشترک با مسکوب گفت. در ضمن این شعر وی را بازگو کرد. شعری که مسکوب سروده و پس از کودتای ٢٨ مرداد در سلول زندان میخوانده است: " تنها پر سیاوش است که همواره میدمد\ خون سیاوش است که جوشان و تازه است\ امروز این سیاوش امروز است \ اما نه کشته در ولایت غربت \ درمانده و زبون بازی تقدیر \ ... \ وین سبزههای سبز و علفهای خشک و زرد \ پرهای مرتضا است که همواره میدمد... "
میدانی که مسکوب در جوانی، مثل بسیاری دیگر، مرتکب شعر شده است؟ در یادنامههای ژورنالیستی که این اواخر در موردش مینویسند، اقدام به سرایش را نتیجهی توصیهی مرتضی کیوان به او خواندهاند. کیوانی که، همچون نماد محبوب و سرمشق، تأثیر بسزایی بر زندگانی مسکوب داشته و از منابع اصلی انگیزش وی بوده است.
آن نسل درگیر وقایع شروع شده از شهریور بیست و شکست خورده از کودتای ٣٢، خاطرات خوش و تأثیرات باارزشی از حیات کوتاه کیوان برای خود حفظ کرده است. ارج و قربی که وی برای روشنفکران سیاسی – فرهنگی بالای شصت و هفتاد امروز داشته فقط با حضور و بازتابی که امیر پرویز پویان برای ما چهل – پنجاه سالههای کنونی دارد قابل قیاس است.
به پاریس که رسیدیم، به سیاق جدایی نسلها، از همسفر جدا شدم. رفتم سراغ دوستان خویش. شب یادبود با یکی از پیشکسوتان نسل خود به محل رفتم. در آن ترافیک و به خاطر پیدا کردن جای پارک، کمی دیر رسیدیم.
حضار محترم، بر صندلیها نشسته بودند. جای خالی، تک و توک بین جمعیت بود. به خاطر حُجب و حیا کنار ایستادیم. سالن شیبدار و سینمایی بود. در جایگاه بالا، لژ، روی پلهها نشستیم.
از آنجا، خوب روی سن مسلط بودیم. میدیدیم جماعت را که غالباً سپید موی بودند. همایش بدی نبود. اینتلیجنسیای ایرانی حاضربود. پس از اعلام برنامهی جلسه توسط سرور کسمایی که موهای نقرهایش میدرخشید، یکی از بستگان مسکوب گزارشی از رابطه با وی را خواند. قصهاش فضایی مانوس و لحنی صمیمی داشت.
سپس نوبت به متفکر ارجمند یوسف اسحاقپور رسید. یعنی آن طوری که یادداشتهای روزانه مسکوب میگوید، یار یگانهاش در پاریس.
اسحاقپور چیزی حدود یک ساعت و ربع یا کمی بیشتر از عوالم فکری دوست زنده یاد خود گفت. سخنرانی البته کمی به درازا کشید. با این حال مثل سایرین تحمل کردیم. من سراپا گوش بودم. این که مبادا نکتهای دستگیرم نشود. اسحاقپور با صلابت سخن میگفت. به صورت خوشی غافلگیر شده بودم. فکر نمیکردم چنین سلطهای بر زبان فارسی و سخنوری داشته باشد. این حدس شاید از آن رو بود که تاکنون از وی فقط ترجمههایی به زبان فارسی خوانده بودم. بگذریم هنوزم که هنوز است، مقدمهی جالب وی بر کتاب لوسین گلدمن دربارهی هستی شناسی لوکاچی و هیدگری به فارسی ترجمه نشده است.
آنجا هنگام سخنرانی وی، که گاهی شکل تدریس سر کلاس را به خود میگرفت، فکر کردم که انگار برای خوشداشت روح مسکوب بعضی از جملات را به سان نقالان شاهنامه ادا میکند.
از این گذشته باز درود بر او باد. چون در میان سخنرانان تنها کسی بود که اشاره اجمالی داشت به زندگی مسکوب در غربت و تبعید. انگار چون از اول قرار بوده که مسکوب را برای تدفین به ایران بفرستند، همه "آسه برو، آسه بیا که گرگه گازت نزنه" را تمرین میکردند.
همایش یادبود مسکوب چیزی از خود در واکنش به بیداد جمهوری اسلامی نشان نداد. حاکمیتی که در واقع نه جمهوری مردم که هیولایی برخاسته از زورجمعی ملایان وهمدستان است. مصلحت اندیشی و عافیت طلبی عبث و بیهودهای آنجا بر فضا حکمفرما بود. برای همین بیخود نبود که در خاطرم سخنی از والتر بنیامین زنده شد. اویی که روزگاری در رابطه با غلبه بربریت و فاشیسم گفته، به وقت پیروزی آنها حتا مردگان نیز در امان نخواهند بود.
اسحاقپور در کنار پرداختن به آثار مسکوب که از دل مطالعهی مستمرشاهنامه و تأویل این اثر فردوسی بیرون آمده، به سه دست نوشتهی وی نیز اشاره داد. مطالبی که با اسم مستعار در خارج از کشور انتشار یافتهاند. از اینها، دو اثر در مورد امور شهادت و جهاد و نیزحق و حقوق در اسلام است که با نامهای کسرا احمدی و م. کوهیار درآمده است. سومی، داستانی است با نام "مسافرنامه". نوشتهی ش. البرزی که به سال ١٣٦٣، در نیویورک و توسط انتشارات انجمن مطالعات ایرانی چاپ و پخش شده است. البته از امر پخش کتاب، چه بگویم و چه عرض کنم؟ در خارج خبری از سیستم کارآمد توزیع، آن هم کتابی با شمارگان بالا، نیست.
با اینحال نمیخواهم این جا موضوع ملال آور قهر ایرانیان با کتاب را پیش بکشم. کتاب را باید نوشت. همانطوری که مسکوب نوشته است. حتا به وقت تدریس نزد بنیاد اسماعیلیه، دربارهی قوانین و باورهای اسلامی پژوهیده و برای ما مکتوباتی از منظرانتقادی نگاشته است. این کتابها روزی خوانده خواهد شد. مردمان جهان شاید فارسی یاد گیرند یا اینکه ترجمهی این آثار را بخوانند. به هر حال روزی جبران مافات کتاب نخواندن ایرانیان میشود. سرانجام این طلسم، روزی شکسته خواهد شد.
این نکته را خدمتت بدین خاطرعرض کردم تا سینهها را از مسائل بغرنج خالی کنم. مسائلی از قبیل بی اعتنایی هموطنان به کتاب و فرهنگ که باعث ماتم و تلخی اوقات هر آدم با ذوقی هستند. به واقع این چیزهای دست و پا گیر و تلنبار شده در روح و روان، کم کم، ما را از پرداختن به مسائل اصلی و کلیدی باز میدارند.
برای همین در یادبود مسکوب، به جای آن که با عزاداری مرسوم همنوا یا با تظاهر برخی به ماتم زدگی همدست شوم، فکر کردم بهتر است به پرسش خود جوابی بدهم. بگذریم که برخی در این میانه ساز خود را کوک کرده و آش خود را پختهاند. یکی در سوگنامه برای مسکوب دست گلایه به سوی آسمان بلند کرده که چرا وی به فرقهی مورد علاقه ایشان که بالطبع یگانه نیرو و شورای مقاومت است، تمایلی نداشته است. دیگری در یادنامهای که برای شاهرخ جون نوشته یک دل سیر هم به تسویه حساب با نویسندگان همشهری و نشریهداران سایرنقاط پرداخته است. اما این حرفها به کنار، ببینیم که بالاخره تکلیف رمان شاهرخ مسکوب چه میشود؟ کجا بایستی سراغش رفت؟ این سؤالی است که در گام نخست آشنایی با آثار وی پیش میآید. آیا مسکوب رمانی چاپ کرد؟ به تأسف، اکنون خودش نیست که پرسش ما را پاسخی قطعی دهد. ولی اگر بر پرسش خود پافشاری کنیم، بایستی مقداری از حوصله و قوه تخیل مایه بگذاریم. شاید به پاسخی برسیم.
نخستین گام در این راه، جستجو در مجموعهی آثار وی و مطالعه است. برای این منظور، شرح و اشارههای یوسف اسحاقپور به کار میآید. خوشبختانه در اینترنت (سایت روزنامه شرق تاریخ های ٢١ و ٢٢ ماه می٢٠٠٥) چکیدهای از سخنان وی در یادبود یادشده زیر عنوان "سرگذشت فکری مسکوب" آمده است. اویی که ما را با لایههای گوناگون آثار مسکوب آشنا کرده و برای شناخت بیشتر راهنما شده است.
از این گذشته، مسکوب که نویسندهای منظم و موفق و خوشبخت بوده، روزانههای خود را قلمی کرده و در کتاب دو جلدی "روزها در راه" (انتشارات خاوران، پاریس، ١٣٧٩) در دسترس علاقمندان قرار داده است. شناخت حال و هوای فکری مسکوب و واکنشهایش به عالم و آدم در این ربع قرن اخیر بدون خوانش کتاب یاد شده میسر نیست. این کتاب ٧٣٩ صفحهای در واقع منبعی است که میتواند پرسش رمان مسکوب را نیز پاسخ دهد. اویی که به واقع نویسنده و پژوهشگری خوشبخت بود. چون تا پایان عمر نوشت و حتا در همان روزهای آخر حیات شاهد انتشار کتاب "ارمغان مور" خود شد. گرچه در یادداشتهای روزانه بارها و بارها از بدقولی ناشران و به تأخیر افتادن انتشار کتابهایش گلایه کرده است. وی البته به جز خوشبختی، صاحب توفیق نیز بود. چیزی که خیلیها فقط آرزویش را دارند. زیرا تا هشتاد و یک سالگی و قبل از وداع، حرفهایش مورد توجه بود. نظریات این فرهیخته موفق همواره و به ویژه در این سالهای پراکندگی و یأس عمومی، در ربع قرن کوفتی و طاعونی، مخاطب داشت. غالب مطالبش هم در نشریاتی که گاه خودش سردبیری میکرد، دارای خواننده بود. گرچه این نشریات (مثلاً "ایران نامه" و به رغم کیفیت بالا و نو بودن هرباره مطالب) متولیانی سنتی و محافظه کار و چه و چهها داشته است.
پس با این تفاصیل و بدون داشتن دلهره از این که با نویسندهای تلخ و ناکام روبرو شویم، میتوان سراغ آثارش رفت و جویای نکته بینیهایش شد.
این نکته را خدمت شما بگویم که از تورق آثار مسکوب چه قصدی را دنبال کردهام. برای آن که مثل کسانی نشوم که لالایی بلدند ولی خوابشان نمیبرد.
می دانی؟ وقتی مطلبی درباره رمانهای ایرانی در تبعید مینگاشتم (چاپ شده در کتاب" در ستایش تبعید") به "مسافرنامه" اشاره داشتهام. آنهم اشاره و تفسیری ستایش آمیز.
آنوقتها، یعنی همان سال ١٣٦٢ و به وقت انتشار داستان، کتاب را خواندم. توی محفل مان یکی از معدود کسانی بودم که به ادبیات علاقه داشت. شاید به همین خاطر، رحیم این کتاب را آن زمان به من داد تا بخوانم. کتاب و ارزشش در خاطرم ماند.
حدود ده پانزده سال بعد وقتی عزم جزم کردم که چیزی راجع به رمانهای ایرانی در تبعید بنویسم، سراغ کتاب را گرفتم. از دوستان نزدیک، یا حتا از آشنایان دور، کسی آن را نداشت. به رحیم دسترسی نبود. گرچه راستش دیگر رابطهای هم نداشتم. دودل بودم. اینکه با خود جناب مسکوب تماس بگیرم یا نه. شک داشتم که نکند روی خوش نشان ندهد. از یکسو امکان داشت چوب دوستی با رحیم را بخورم. چون میان ایشان فاصله افتاده بود. مسکوب در جایی از یادداشتهای روزانه، راجع به وی اظهار نظرهایی کرده بود. حرفهایی که لابد به مذاق رفیق ما خوش نیامده است. از سوی دیگر تقصیر گردن خودم میتوانست باشد. در نوشتهایی نگاه مسکوب به شعر مدرن فارسی و نیز به برخی از شاعران پیشتاز را به نقد نشسته بودم. از این امرهراس داشتم که از جسارتم خوشش نیامده باشد. در مقدمهی کتاب "شاعران و پاسخ زمانه" همصدایی او با داریوش شایگان در مورد ارزیابی شعر مدرن فارسی را همچون نگرشی محافظه کارانه ارزیابی کرده بودم. از شایگان انتظار محافظه کاری و تجددستیزی داشتم. اما از شاهرخ مسکوب، نه. میاندیشیدم که مثل خیلی از پیشکسوتان مسن برخورد کند و حرف و به اصطلاح این ممیزی را، بی پروایی جوانترها بداند. به هرحال با سابقه پیرسالاری در فرهنگ و جامعه ما، چنین حدس و گمانی بی علت نبوده است.
اما درآن میانه، یاد و تصویرهای "مسافرنامه" ذهن مرا سخت تسخیر کرده بود و نمیگذاشت نوشتهام پیرامون رمان فارسی در تبعید پیش رود و به فرجام رسد.
تعلل جایز نبود. بایستی دل به دریا میزدم و از ضد حال خوردن احتمالی نمیهراسیدم. تلفونی تماس گرفتم. خوشبختانه به قول فرانسویها بسیار ژانتی (مهربان) برخورد کرد. گفت به شرطی که اسمی از او نیاورم و به همان اسم مستعار اکتفا کنم، نسخهی شخصی خود را میفرستد تا بخوانم و پس فرستم. کتاب رسید همراه با یادداشتی که دستخط خاصی داشت. نشان از دستی لرزان و اما قلبی پر مهر. کتاب را فتوکپی کردم و اصل را سریع پس فرستادم. سپس تلفون زدم و رسیدنش را پرسیدم. از نظم و ترتیبم تشکر کرد و گفت انگار تأثیر فرهنگ آلمانی است. کمی گپ زدیم. از جمله در مورد رمان رابرت موزیل ("مرد بدون ویژگی").
آنزمانهایی که مسکوب، رفیق ما را میدید به وی پیشنهاد کرده بود که به دوستان آلمانی بلدش بگوید این رمان را ترجمه کنند. رحیم هم این پیشنهاد را کرده بود. از ناتوانی خود گفته بودم. برگردان رمانی با آن عظمت کار تیم مترجمان ورزیده است. اثر موزیل شاید مهمترین رمان زبان آلمانی قرن بیستم است که تازه به خاطر زندگی فقیرانه آخر عمری و مرگ نویسندهاش، ناتمام و فقط در دو جلد قطور انتشار یافته است. ترجمه اش یک – دو سالی وقت میبرد. با آن بیقراری لامذهب و آن همه فراز و نشیبهای زندگی، نه در خود عرضه آن کار میدیدم و نه وقتش را داشتم. برای همین در آن مکالمه تلفونی فقط سر معادل عنوان کتاب حرف زدیم. عنوانی که به نظرجناب مسکوب "مرد بدون خصوصیت" بایستی ترجمه میشد.
الان به فکرم رسید که نکند امر ناتمام ماندن رمان موزیل مرا تشویق کرده که به جستجوی رمان شاهرخ خان مسکوب بپردازم. جالبی قضیه در نکتهای دیگر هم هست. هردوی اینان دلخوشی از اتوبیوگرافی نویسی نداشتهاند. مسکوب در جایی رُمانهای غربی نا مطلوب خویش وعوام پسند را نتیجه بیوگرافی نویسی میداند. رابرت موزیل هم این را فرم ادبی ناپویایی خوانده است. گرچه خودش برای غلبه بر پراکندگی افکار و شناخت مسیر رشد ذهن خود بدین کار مبادرت ورزیده است تا مبادا بصورت آدمی انتزاعی درآید. او بین سالهای١٩٠٢ تا ١٩٣٧ دوازده دفتر یادداشت روزانه از خود بر جا گداشته است. با اینحال از این تخلیه روانی فرویدی بگذریم. میدانی؟ مسلماً مبدأً جستجوهایم "مسافرنامه" است. گرچه مسکوب در "سفر درخواب" هم سعی در نگاشتن قصهای رؤیایی کرده است. منتها ترجیح میدهم که با همان راوی مسافرنامه سیر و سیاحتی در آثاری وی به ویژه در "روزها در راه" او داشته باشم. سیر و سیاحتی که داستان ش. البرزی را به رمانی گرچه نیمه تمام اما به هر حال از آن شاهرخ مسکوب برساند.
برای این کار نخست بهتر است که حد و حدود راوی تعریف شود. اینکه چه ویژگیهایی دارد و در کدام قلمروها اهل بخیه است. راوی رمان شاهرخ مسکوب، مثل مسافرنامه، اسمی ندارد و به صورت "من حکایتگر" در متن ظاهرمیشود. اما به لحاظ چرایی و چگونگی ساختار رمان، این شخصیت از منظر بوطیقایی بایستی تعریف شود.
راوی مسافرنامه، مثل مسکوب، شخصیتی فرهیخته است. از یکسو دستور زبان و فارسی درس میدهد و از سوی دیگر مدام در صدد تعریف آگاهانهی جهان اطراف است. یعنی در واقع توأمان میآموزد و میآموزاند. شاگرد و آموزگار همزمان است. از این گذشته در میان ما رسم جا افتادهای است که واژه فرهیخته را به افراد فرهنگ ورز و صاحب دانش اطلاق کنیم. همین کار را در رابطه با مسکوب انجام داده و همانطوری که در این نامه خواندی، وی را فرهیختهای موفق نامیدهام.
اصلاً فکر کنم که "مرد فرهیخته" مناسب ترین عنوانی است که میشود به رمان فرضی ما داد. یعنی همان رمانی که انگار شاهرخ مسکوب نوشته است. در این جا خوش دارم که مراد و منظور خود از لفظ فرهیخته را کمی توضیح دهم.
برای شناخت دقیق مفهوم یاد شده، نخست سراغ فرهنگ لغت رفتم تا ببینم که ابتدا به ساکن از این واژه چه تعریفی شده است. فرهنگ دهخدا برابر فرهیخته چنین معنایی آورده است: ادب آموخته.
فرهنگ فارسی معین، آن را مترادف ادب کرده و مؤدب، ادب آموخته و ادیب و سرانجام علم آموخته و عالم دانسته است.
منظورم تا این جا منطبق با تعریف لغتنامهای است. ولی اگراین مفهوم را در بستر تاریخ نظریه پردازی بجوییم، قضیه کمی پیچیده میشود.
فرهیخته، بنظرم معادل مناسبی برای واژه آلمانی Erhabene است. واژهای که حتا در زبان فرانسوی (مثلاً در بحثهای ژان فرانسوا لیوتار که در سالهای هشتاد به رونق مجدد این مفهوم منجر شد) به همین صورت نوشته و استفاده میشود. البته مفهوم "ارهابنه"، در تاریخ فلسفه، به طور مشخص در دو دوره مختلف روند اندیشه ورزی را به خود معطوف داشته است. این دو دوران، یکی همزمان است با فلسفه یونان باستان و دیگری، به عصر فلسفیدن ایمانوئل کانت تعلق دارد.
متن دوره اول به شخصی با نام لونگینوس منتسب است که در قرن اول میلادی نگاشته شده. مضمونش حول محور قدرت سخنوری میگردد و اما بخاطر تناقض درونی در متن، آخرش هم معلوم نمیشود که سخنوری امری مادرزاد است یا اکتسابی. متون مهم دوره دوم از آن کانت است. یکی مقالهای است با نام" تاملاتی دربارهی حس زیبا و فرهیخته" و به سال١٧٦٤، دومی هم که فصلی از کتاب "سنجش قوه داوری" است. در ترجمهی این کتاب کانت که از انگلیسی به فارسی انتقال یافته، دیدم مترجم گرامی (عبدالکریم رشیدیان) معادل والا را برای ارهابنه به کار برده است. کلمه والا گرچه در لغتنامهها به ارجمند، شریف، نجیب و گرامی و شایسته وپسندیده و... معنا شده، اما آن خصوصیت فرهیخته را ندارد که از فرهنگ ورزی و ادب شناسی استنتاج شده است. این جا اشاره به تبار نظریهای مفهوم ارهابنه (Erhabene) و صحبت دربارهاش را رها میکنم و فقط بدین نکته اکتفا میکنم که در چارچوب اندیشهی کانتی، این مفهوم بیشتر در گستره کار ذهنی (یعنی آن چه با کند و کاو فرهنگی و تأویل متون سر و کار دارد) معنا مییابد. به همین خاطر کمتربا حاصل رفتار و حالتی عینی از آدم رابطه دارد تا به القابی چون شرافت و شایستگی و ارجمندی ملقب شود.
فرهیخته صاحب ذهنیتی است که برابر امور فاقد صورت (بیکرانگی یا پدیدههای خارق العاده) حالتی منفعل به خود نمیگیرد. حالتی که ما عموما در مواجهه با زیبایی داریم و با گفتن واژهای تحسین آمیزاین امکان رابه امر زیبا میدهیم که بر ما اثر کند. شخص فرهیخته عقل و قوه تخیل را به کار میاندازد تا به تعریف یا آگاهی شهودی از امر فاقد صورت رسد.
از این حرفهای فرنگیان گذشته، اما برای آن که تعریفی ایرانی نیز برای مفهوم فرهیخته بیابیم، شاید بشود شعری از سهراب سپهری را به خدمت گرفت. سپهری که در ضمن از شاعران مورد علاقه و احترام مسکوب بوده است. سپهری شعری دارد با عنوان "تپش سایه دوست" و از جمله در آن میآورد: "پای پوش ما که از جنس نبوت بود / ما را با نسیمی از زمین میکند / چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد / هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر / هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر میخواند / جیبهای ما صدای جیک جیک صبحهای کودکی میداد / ما گروه عاشقان بودیم و راه ما / از کنار قریههای آشنا با فقر / تا صفای بیکران میرفت."
در حاشیه همین تعریف سپهری وار از مفهوم فرهیخته که آنرا از امر نبوت هم بالاتر میداند، بگویم که مسکوب شاعر یاد شده را از آن دست انسانهایی دانسته که به زندگی عارفانه تحول بخشیدهاند. در تأویل مسکوبی، عناصری چون سپهری مثل عرفای سنتی نیستند که در پی رابطه متعالی با خدا باشند. ایشان به رغم شرایط مسلط زمانهی خود، که در آن خدا به تعبیر هیدگری بیگانه شده و دورافتاده، از تلاش برای برقراری رابطه متعالی با جهان پا پس نکشیدهاند.
البته این معنویت طلبی را که از دل هنرآوری و زندگی شاعرانه بیرون میآید و نه از بطن آیین مذهبی و موعظههای مربوطش، میشود در رابطه با آثار و زندگی شاهرخ مسکوب نیز مشاهده کرد. این معنویت طلبیای است که مدرنیته بر آن تاثیر خود را گذاشته و آنرا ازحوزهی یزدانشناسی به حوزهی زیبایی شناسی منتقل ساخته است. در یادداشت تاریخ٢٤،٨،٩٣ "روزها در راه" با نگاه غیر مذهبی و بی پیرایش وی در این رابطه روبروئیم. وقتی مینویسد:" زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن میبخشیم. کار هنر و ادبیات(مخصوصا شعر) معنا دادن به بی معنا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آنست".
آثاراولیه وی،"مقدمه ی رستم و اسفندیار" (١٣٤٢)، "سوگ سیاوش"(١٣٥٠)،"در کوی دوست" ١٣٥٧ ،همه و همه در چارچوب یادشده از نظریه مبتنی بر اخلاق گرایی و معنویت طلبی شکل گرفتهاند. گرچه مسکوب بعدها، یعنی در "روزها در راه" به بازبینی دریافتهای خود از مضامینی چون اخلاق، عشق و عرفان نشسته و مقداری دنیوی تر به آنها نگریسته است. از این جمله، آن نقدی است که وی به شهادت طلبی مستتر در فرهنگ ما میکند.
در واقع بخشی از رُمان "مرد فرهیخته" میتواند با پرداختن به روند معنویت طلبی مسکوب پُر بارتر شود. آنهم مسکوبی که خیلی پیشتر از این تمایل امروزی به ایران پیش از اسلام، در بررسی عرفان و شعر حافظ(در کوی دوست) متون زرتشتی را ملاک و خاستگاه جهان بینی ایشان قرار داده است. اویی که در مقدمه "در کوی دوست" حتا این سوال را مطرح کرده که رابطه انسان با عشق و عرفان در صورت وجود نداشتن خدا چگونه میشود. البته در این فصل از رُمان که به فلسفه اخلاق مسکوبی میپردازد، فلسفهای که از مطالعه و باوربه شاهنامه برمیآید، شاید امکان نگاه با فاصله به موضوع نیز پدید آید.
یک نکته در رابطه با "سوگ سیاوش" مسکوب بنظرم رسیده که دوست داشتم با شما هم در میان بگذارم. بنظرم از منظردگراندیشی امروزی نبایستی با تمام جانبداریها وداوریهای این اثر، گیریم که اثری حماسی باشد و متکی بر نگرش دیو و فرشته بین، همصدایی کرد. براستی نمیتوانم بی تفاوت بمانم و لب به اعتراض نگشایم. وقتی تائیدیهای میگذارند بر این حرف فردوسی که " خبر کشتن سیاوش که به ایران رسید رستم به تلافی سودابه را کشت و به توران تاخت و چند سال درآن دیارغارت و کشتن و سوختن کرد..." این جمله مسکوب است در پیشدرآمد"سوگ سیاوش". به غیر از مسکوت ماندن اعتراض به کشتار مردم، آن سودابه هم گناهی نداشته که عاشق و شیفته جوان دوست داشتنی مثل سیاوش شده است. گناه، اگر اصلا چنین چیزی محلی برای مشروعیت داشته باشد، به گردن مناسبات معیشتی و اخلاق توجیهگر همین مناسبات است که بر تن حسادت و خودشیفتگی کاوس لباس شرف و حیثیت میپوشاند. سیاوش در اصل به منافع پدر، همچون نماد تنظیم گرامور، تکریم میکند و نه به چیزی دیگر. بواقع چرا از خویش نپرسیم که اگر سیاوش بجای تقابل و دشمنی از در تفاهم با سودابه در میآمد شاید ماجرا به اینهمه کشت و کشتار نمیرسید. البته بجز این شیفتگی اساطیری که مسکوب داشته، به آن جانبداریهای وی و یکسونگریهایش درمورد سیاستمداران یا سیاستبازان چپ و راست نیز میشود خرده گرفت. در حالیکه مسکوب به حق "رفقای تودهای سابق" را از نقد و اعتراض خود بی نصیب نمیگذارد، اما در "روزها در راه" انتقادی را نسبت به عناصری چون علی امینی یا مدنی بروز نمیدهد که با ایشان دیدار داشته است.
در فرجام نامه خود، برگردیم سراغ داستان مسافرنامه که از مجرای قرائت "روزها در راه" مسکوب بایستی حجم و محتوای یک ُرمان را به خود بگیرد. ناشر (بی نام) مسافرنامه در مقدمه خود گفته، "این اثر که به قلم یکی از نویسندگان صاحبنظر و پژوهشگران بصیر و ژرف اندیش معاصر با امضای مستعار نگارش یافته، وصف صحنه ها و ماجراهای مسافرتی است از ایران به فرانسه و از آن جا به انگلستان". آن هم "سفری عادی و خالی از حوادث خارق العاده".
البته همان مطالعه اولیه میگوید که نویسنده و قهرمان داستان (که از دهان اول شخص مفرد حرف میزند)، میخواهند حساسیت ما را به آن چه عادی جلوه میکند تیزتر و بیشتر کند. این که نسبت به نادانی و ستمگری بی اعتنا نباشیم و از کنار ابتذال و بیهودگی بی تفاوت نگذریم.
در داستان به آنچه باعث آوارگی وسرگردانی راوی شده، اشاره مستقیمی نمیشود. فقط اینجا و آنجا اشارههای کوچکی وجود دارد که خبر از تغییر اوضاع در زندگی ایرانیان میدهد. یکی از علایم تغییر اوضاع به راه افتادن ماشین تفتیش عقاید در ایران است که نخست با خواندن مقالهای دربارهی انگیزیسیون اسپانیایی در داستان مطرح میشود و سپس در صحنهی بیرون آمدن از ایران همراه دلهره راوی نشان داده میشود. یکی از دستاوردهای مطالعهی توأمان "مسافرنامه" و "روزها در راه" در این نکته است که دریابیم قهرمان داستان اولی همان یادداشت نویس کتاب دومی، یعنی شاهرخ مسکوب، است. از ترکیب این دو متن است که رمان "مرد فرهیخته"ی ما نوشته میشود. این امر نوشتن، محصول خوانش خواننده است و دست کم این حسن را دارد که زحمت اضافی برای مسکوب نمیشود.اویی که سالهای آخر از درد دست رنج برده است.
از این گذشته، جالبی مطالعه دوباره مسافرنامه در دریافت این نکته است که صفت فرهیخته برای مسکوب بیشتر برازنده است. چون انگار خودش نمیخواسته که کسی صفت "والا" را دربارهاش به کار گیرد. در ص ٥ داستان نوشته است: "در سراسر شمال یک تیمارستان بود که دیوانههای بی آزار و محترم را آن جا زندانی میکردند. پیش از این توی کوچه ها ولو بودند. و یا در زنجیر و توی زیرزمین خانه ها. مثل حضرت والا، آخر عمر. حضرت والا از همان اول عمر عقلش پارسنگ میبرد. در دوره تاخت و تازش گاه در حضور جمع توی لگن نقره میشاشید، با حوله و پیشخدمت و تشریفات."
این جا به واقع نمیخواهم زیاد از مسافرنامه نقل قول کنم. چون قصدم نه فشرده سازی داستان که گسترش آن به یک ُرمان جُستاری است. البته شگرد قصه در قصه در مسافرنامه وجود دارد. اما این امکان نیز وجود دارد که بر پایه برخی اشارات و به قلمرو خاطره رفتن راوی، بتوانیم برخی از موضوعات چون برداشتهای موسیقیایی و واکنشهای وی به وضعیت ادبیات معاصر و نویسندگان همدوره یا جوانتر را همچون جُستارهایی مجزا در بدنه روایت رمان "مرد فرهیخته" بگنجانیم.
آنچه مسکوب دربارهی برداشتها و لذتهای خود از موسیقی در "روزها در راه"یادداشت میکند، از سنفونی کلاسیک غربی گرفته تا گزارش از کنسرت پریسا، خوراک رمان یادشده است. اگر پذیرفته باشیم که راوی فردی فرهیخته است، در رمان میتوانیم در کنار شناخت رابطهی پدر و دختر که فصلی مسقل است، با نظرگاه او پیرامون اهمیت یافتن نثر در قیاس با شعر نیز روبرو شویم. کارایی ُرمان جُستاری در این است که به زنجیر روایت، مقاله و رساله در مورد مسائل نظری مختلف نیز میتواند افزوده شود. مسکوب اگر در یادداشتهای روزانه خواننده را از شناخت روابط زناشویی بی خبر گذاشته و مثلاً در مورد همسر اول خود حتا یک جمله نیاورده، اما در مورد دو فرزند پسر و دختر به دفعههای مختلف از گفتگوها و دغدغههای خویش گزارش کرده است.
باری. آنچه به تصور رمان "مرد فرهیخته" مسکوب جامه عمل میپوشاند، تلاش فوق است که خواننده بتواند یادداشتهای مختلف مسکوب را بر همان زمان خطی جمع آوری کند. مثلاً نگاه او به نقاشان و بازدیدهای وی از نمایشگاههای ایشان را در یک فصل بگنجانند و در فصلی دیگر برداشتها و مشاهدات وی را از موسیقی و کنسرتهای مختلف گردآوری کند. مسکوب در این "یادداشتها" توجه خاصی به مسائل مختلف هنری داشته است. در کنار تعاریف مانع و جامع زیبایی شناسانه، سعی کرده در هر حوزهای، از طریق قیاس نمونههای مختلف، از سلیقه و خوشامد خود عیاری بدست دهد. او نه تنها به سنجش آثار نویسندگان مدرن ایرانی و داوری رفتارشان پرداخته ( از هدایت تا پارسی پور، از گلشیری تا دولت آبادی) بلکه همچنین گزارشی از خواندن برخی از مهمترین رُمانهای جهان نیز بدست داده است. زمانی که او برای مطالعه نویسندگان غربی گذاشته چشمگیراست. این تخصیص وقت البته با دقت و نکته بینی و ابتکار نیز همراه بوده است.بخشی از ابتکارش در دیالوگی است که با مارسل پروست و آثارش برپا میکند. جاهایی از این رودرویی خیالی تحسین برانگیز میشود. او در ضمن شرحی بر "در جستجوی زمان گمشده"پروست نگاشته است. پویایی یادداشتهای مسکوب فقط در زمینه نظری نیست، آنجایی که او از "درخت" خود در پاریس ما را باخبر میکند که به هنگام یاس و تنهایی و دل گرفتگی به سراغش میرود، به حدیث نفس خود جذابیت عینی میبخشد. با خود قرار گذاشتهام که بار دیگر به دیدار این درخت مسکوب در باغ لوکزامبورگ روم.
در واقع آن چه از روایت "مرد فرهیخته" ما برمیآید، که از منبع "مسافرنامه" برخاسته، شکل دادن به کتابی است که در فرهنگ اروپایی Bildungsroman بیلدونگ رمان (رمان آموزشی) خوانده میشود. هدف این آموزش، اما فقط نگاه هوشیار به جهان برنامه ریزی شده نیست. در "مسافرنامه"، او از جهانی سخن به میان میآورد که آدمی را مدام در "معرفی داوری ناشناخته" قرار میدهد. اشاره ضمنی سخن او، خبر تلاشی طبقه متوسط و فرهنگی جامعه ایرانی در اثر انقلاب اسلامی نیزاست. مسکوب این اطلاع جامعه شناسانه را از طریق سرگذشت روزمره خود در غربت و از سکه افتادن نام ایرانی شرح میدهد: "باز مأمور فرودگاه تا گذرنامه مرا میبیند، جا میخورد، رم میکند و میرود تو فکر. آخر من ایرانیم. راه بدهد یا نه؟ قضاوت آسان نیست."
در آن بلاتکلیقی که او ایستاده و منتظر است، یعنی وقتی انتظار تصمیم مأمور فرودگاه در مورد ورود خود را میکشد بدون شک هزار فکر به سرش خطور کرده است. فکرهایی در مورد وضع دنیا، سرگذشت او و تاریخ وطنش. در چند لحظه تر پیش تر داستان وقتی با دانشجویان به بررسی متن "پیام کافکای" هدایت مینشیند، از این نکته میگوید که "همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم وسراسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد." و در کنار بررسی این برداشت هستی شناسانه که به میزانی هم بدبینانه است، از بلاتکلیفی حال حاضر خود گلایه مند است. وقتی حرف دل خود را در سر مرور میکند: "منظور من اینست که بروم تو، چرخ دستی بردارم، ساندویچ بخورم، قطار سوار بشوم. خودم را برسانم به هتل، تلویزیون تماشا کنم. منظور بدی ندارم. من مرد محترمی هستم، با وقار، آداب دان..."
"مرد فرهیخته" ما در جهانی چنین اسیر خردابزاری و تحت نظر پدرخواندههای جور و واجور نمیتواند دچار سرگردانی نشود. فرهیختگی او به کار این میآید که علل سرگردانی را در ابعاد زمان و مکان توضیح دهد. یعنی از یکسو وطن و چشم اندازش را ترسیم نماید که شاهد اعدامهای خیابانی و تقیه رایج همچون ورزش ملی و مراسم سنگسار است. از سوی دیگر ما را از غربتی با خبر کند که در آن "همه چیز آهنگی تند و دستپاچه دارد". بازی پر سر و صدای موتور، ریل و چرخ.
"مرد فرهیخته" دنبال آن نیست که سرگردانی خود را به کمک ترفند یا به بهانه پایان خوش سینمایی برطرف کند و به قهرمان پیروز بدل گردد. نقطهی قوت او استمرار در بازنمایی حالت تشنج و اضطرابی است که بر سرش آوار شده است. در سرانجام "مسافرنامه" خود را چون طعمهای بازمییابد و آماده میشود برای صید شدن: "کلید را میگیرم و میزنم به چاک، توی جان پناه اتاق و در را از تو میبندم که صدای بیرون هجوم نیاورد. روی تخت و تلویزیون: موسیقی "راک" حرکات شدید و جیغهای وحشی... و کلاس صبح روز بعد: ریشه فعل و اسم مفعول. مضارع التزامی، ضمیر مفعولی، عرفان، مراحل سیر و سلوک. راه های وصول به حق. فناء فی الله و بقاء الله!"
در اینجا مسافرنامه پایان گرفته تا "مرد فرهیخته" با یادداشتهای"روزها در راه" باقی رمان خود را بنویسد. باقی رُمانی که در ضمن میخواهد بر ایران جمهوری اسلامیزده اشراف یابد. در پیش خدمتت عرض کردم که خصوصیت اصلی فرد فرهیخته، از منظر ایمانوئل کانتی، بدست دادن تعریف از امر فاقد صورت است.
"روزها در راه" که منبع لبریز رُمان "مرد فرهیخته"ی ما است، بارها و بارها (چه از طریق نامه و تلفن و دیدار هموطنان و چه از طریق کابوس به چنگ تارعنکبوت جمهوری اسلامی افتادن) خبراز دغدغهی خاطر مسکوب میدهد. دغدغهی خاطری که چیزی جز ایران نیست. بهمین منظور او یادداشتگر هر اتفاق ریز و درشتی است که در آنجا رخ میدهد تا شاید از طریق بازخوانی این نوشتهها به تعریفی از اوضاع موطن برسد. در یکی از این یادداشتها با جملهها فضایی میسازد که در ترکیب دلواپسی و صمیمیت نویسنده شان به شعری ناب بدل شده است:" ایران عزیزم، ایران جاهل ظالم، ایران کوههای بلند، بیابانهای سوخته و آفتاب وحشی و رفتگان و ماندگان عزیز،دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ شدهای بی وفای ناکس دور! با این بیداد تبهکاران وای به حال آیندگان."
مهمترین دستاورد شناخت شناسانه یادداشتهای مسکوب در بازبینی رفتار و افکار خودمانی است.این عملکرد بویژه آنجایی برجسته میشود که "مرد فرهیخته"ی ما پس از سالها کندوکاو در متن فرهنگی مان به این نتیجه میرس که اهمال کاری کرده است.مسکوب در ارزیابی علل شکلگیری بنیادگرایی اسلامی در ایران خود و سایر همنسلان را خطاکار میداند. خطا از آنرو که اینان به دوره انحطاطی که ایران پس از صفویه را در بر گرفت، توجه لازم را نکردند.این قوام نظری مسکوب است که دریافته تحولات منفی نیز تاثیرات خود را بر روح و روان جامعه میگذارند. دفتر تاریخ فقط با تحولات مثبت قطور نمیشود. انحطاط و اضمحلال در این میانه نیز نقش خود را ایفا میکنند. وی خوشبینی خود نسبت به انقلاب مذهبی در سالهای دهه پنجاه را ناشی از این بی توجهی به دوره انحطاط تاریخی بعد از صفویه میداند.
باری "روزها در راه" که حال بصورت بخشی از رُمان "مرد فرهیخته " قرائت شد، در کنار یادداشت هستی شناسانه مسکوب به تاریخ ٢٥،١٢،٩٢ روایت و نکتههای خواندنی بسیار دارد. و بواقع که خوش به حال خوانندگانش.
نامهام بسی به درازا کشید. پس تا دیدار و گپ و گفتی در آتیه، بدرود!