iran-emrooz.net | Sun, 25.09.2005, 21:13
داستان دوزخی يك مرد
داكتر عارف پژمان
|
دوشنبه ٤ مهر ١٣٨٤
مردی كه روی دكه ميخانه جان سپرد
بیسوگ وبیصدا
ديروز ، روز چهلم او بود
از بلخ يا تخار
شيراز يا خجند
يادم نمانده است
اين شرقی نجيب
يكباره سر به بيابان نهاده بود
دندان وسوسه ، هر ساعت
پشت وشانه اوراگزيده بود
اين شرقی شريف
كه افگنده بود در آب
قايق تن را
گويا زنی وكودكی با او بود
كودك به چشم و موی
يكراست فوتوكاپی بابا
اما زن از تبار علفهای هرز بود
*****
مردی كه منزل آبايی
به دلال راه داد
اينك نشيمن مغرب شد
نامش چه بود؟
ندانم
مثل هزار نام وهزار آدم
اوراق هويت همه جعلی است
*****
اين مرد تن سپرده به گرداب
در كوره راه زندگی نو
ناگه ملعبه يك زن شد
يك زن كه مثل آب
همواره ، همسر خود را فريب داد
اين زن ، اين شبح
سالهای آزگار
بلعيده بود شيره جانش
لكاته ، يك كلام
مرد زندگيش را زنده كشت
*****
از دير باز مرد عاشق او بود
گلخن نشين دوزخ چشمانش
زن چه ؟ --
بازيگری محيل --
از جنس جادوان اساطيری
يورپ به شرقی بيدل چه تحفه داد؟
يك دشنه برهنه چو دست سفيد زن
تاراج خاطرات
ديوی كه مردی اورا به چاه فگند
*****
می ديد ، همسرش
با جامهای كه مظهر عشق گذشته بود
با زيوری كه عيد برايش خريده بود
با آن شمايلی كه به چشمش عزيز بود
می رفت به آستانه يك ديدار
ديدار مردكی كه به عنتر شبيه بود
*****
مرد از حسد به مرز جنون میرفت
شبها كه پنجره را میبست
يا میشنيد "تی. وی"، همسايه روشن است
پنداشتی همه كانالهای شهر
همه ماهوارهها
اين سوگنامه را به تماشا سپردهاند
مردی كه خرد شد به دست زنی پليد
******
مرد همچو موتور خودكار
ازنيمه شب به بعد
معتاد گشته بود به انجام روفت وروب
میشست سالن بيمار خانه را
هر آخر دوهفته كه دستمزد میگرفت
گاهی به دكه ميخانه مینشست
می ديد باز دوزخ چشمان يك زن است
می بلعدش مدام
ايكاش مرده بود