iran-emrooz.net | Sat, 24.09.2005, 4:15
(ششمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
شنبه ٢ مهر ١٣٨٤
(سحر که از کوه بلند، جام طلا ........).
با وجود همهی بايد و نبايد کردنهای همکارم، هم به اين دليل که به خود او مشکوک شده بودم و...... هم به اين دليل که رابطهی من با "ع.س" فقط رابطهی کاری و اداری بود و طبيعی مینمود که پس از چند ماه بی خبری از او، نگران شده باشم و بخواهم که از حالش مطلع شوم، شب همان روز به او تلفن زدم که کسی، گوشی را برنداشت، چند روز و شب بعد از آن هم، تلفن زدم و چون بازهم کسی، گوشی را بر نمیداشت، يک روز تعطيل به سراغ منزلش رفتم و پس از آنکه چند بار زنگ را به صدا در آوردم، در باز شد و خانمی با لباس نظامی که اول نشناختم و بعدش معلوم شد که خود خانم " ع.س" است، در آستانه در ظاهر شد و بر خلاف انتظار من، نه تنها اظهار آشنائی نکرد، بلکه وقتی سراغ " ع.س" را گرفتم، با عصبانيت، گفت : (نخير. اينجا نيست!).
گفتم : (ممکن است بفرمائيد که کجا میتوانم او را پيدا کنم؟!).
گفت : (در جهنم!).
و در را محکم بر روی من بست!
منزل "ع.س" در يکی از خيابانهای فرعی اطراف پل تجريش واقع شده بود. منزل من، در خيابان جادهی قديم شميران، نزديک پل رومی. و چون روز تعطيل بود، از منزلم تا منزل "ع.س" پياده آمده بودم وحالا، بايد پياده بازمیگشتم. حدود دويست سيصد متری را با قضاوتهای متناقض در مورد رفتار همسر "ع.س"، رفته بودم و داشتم سرازير میشدم به سوی خيابانی که میرفت رو به پل تجريش، ناگهان متوجه رنگ و بو و شکل مکان و زمانی شدم که برايم نا آشنا بود. در چنان حالتی بود که شما پيدايتان شد و پس از آنکه کنار گوشم پچپچه کنان گفتيد که : (خودت را خسته نکن! لباس نظامی پوشيدن همسر "ع.س"، هيچ ربطی به شاخهی نظامی حزب نداشته است!)، چند دقيقه ای، يک نفس در مورد مزايای روشنفکری و مضار تاريک فکری، صحبت کرديد و يک دفعه، مثل آنکه يادتان افتاد باشد که اصلا، هدف از آمدنتان چه بوده است، نان سنگگ خشخاشیای را که تازه از نانوائی خريده بوديد و هنوز گرم بود و از آن، بخار متصاعد میشد، به سويم گرفتيد و گفتيد: (بوی جوی موليان آيد همی – ياد يار مهربان آيد همی). غمی که در صدايتان بود، اشک در چشمانم نشاند و تکيه دادم به ديوار پشت سرم که اگر بشود، چند سالی را،هایهای گريه کنم، اما ديوار پس رفت و مثل دری که روی يک پاشنه بچرخد، چرخيد و ديدم که نشسته ايم درون مسجد " قباد" و طاهره هم آمد و چادرش را برداشت و گوشهای نشست و شما هم دستتان را دراز کرديد و پيچ راديو را بازکرديد وتقريبا، با تحکم ، به ما گفتيد که حالا، گوش کنيد! خوب گوش کنيد ببينيد که چه دارند میگويند و ما هم، مطيعانه گوش کرديم. اولش صدای پای اسبها بود. بعدش، صدای خوانندهای که میخواند: (ايران ايران ايران. رگبار مسلسلها). بعدش، صدای دو نفر آمد که نمیدانم از همين مردم کوچه و بازار بودند، يا بازيگرانی که داشتند يک نمايشنامهی راديوئی را اجرا میکردند:
(احمد، يادت هست؟!).
(کدوم احمد؟).
(احمد خودمون ديگه! ايران نژاد!).
(ايران نژاد؟!).
(هم محله بوديم بابا! همون پسرهی ريز و ميزهی پا برهنه و سياه و سوختهای که عصرها، توی کوچهی ما، جمع میشديم و واليبال بازی میکرديم؟!).
(همون که رئيس جمهور، صدايش میکردی؟!).
(و ديدی که شد. خودم رفتم و بهش رای دادم).
(به کی رای دادی؟ به محمود احمدی نژاد يا به احمد ايران نژاد؟!).
(صبر کن ببينم! نکنه توی کاغذ رأی نوشته باشم " احمد ايران نژاد" و قبول نشده باشه؟!).
(ناراحت نبااش. مهم رأی نيست. مهم نيت آدمه. نيتت چون خير بوده ، مطمئن باش که ثوابش را بردی).
(وقتی که احمد داشت......).
(محمود!).
(وقتی که محمود داشت، توی سازمان ملل، نطق میکرد، حالت صداش و سر و وضعش نسبت به ديگرون، مثل اون فرستادهای بود که ازمکه، آمده بود به کاخ پادشاه ايران، برای دعوت کردن او به اسلام!).
(الم. غلبت الروم!).
(بر منکرش لعنت! کار خدا را چی ديدی؟!).
(شنيدهام که آمريکا و انگليس و فرانسه و خلاصه، اونطرفیها، از نطق محمود خيلی بهشون برخورده!).
(کارد میزدی، خونشون در نمیاومد جان تو! خلاصه آقا محمود ما، شيرين کاشت!).
(همه شونو کرد سکهی يه پول!).
(خوب کرد که کرد!).
(می گن که دولت ايران، از دست سی.ان.ان، به سازمان ملل شکايت کرده که چرا کريستين امانپور، توی مصاحبه اش، با رئيس جمهور ايران، خيلی خودمونی حرف میزده و لباشو هی غنچه میکرده؟! آيا، اين به اون معنا نبوده که نيت سوئی داشته و میخواسته که رئيس جمهور ما رو، از راه به در کنه؟!).
(عجب! سی.ان.ان، چه جوابی داده؟!).
(سی. ان. ان هم، جواب داده که نخير! کريستين امانپور، اصلا چنون منظوری از غنچه کردن لباش نداشته، بلکه میخواسته که به آقای رئيس جمهور بگه که اينقدر ايران ايران نکن! ايران شما، از آمريکای ما، پانصد سال، عقب تره ! و در واقع، اين رئيس جمهوری شما بوده که با اون لبخندهای نخودیش، میخواسته که کريستين امانپور ما رو از راه بدر کنه!).
(اونوقت، دولت ايران چه جوابی داده؟!).
(دولت ايران هم گفته که آنچه رئيس جمهور ما، به عنوان لبخند، زده است، در حقيقت، لبخند نبوده، بلکه مقداری نيشخند و پوزخند بوده که به اون وسيله، میخواسته به کريستين امانپور شما بگه که اينقدر، ما را از آمريکای خودتون نترسون! چون، آمريکای شما، کم کمش، حدود سه، چهارهزار سالی، از ايران ما عقب تره!).
(پس با اين حساب، آمريکا، بايد حالا حالاها، بدوه تا به ايران برسه؟!).
(توی بعد معنوی؟! آره).
(توی بعد مادی چی؟!).
(توی بعد ماديش، حق با اوناست! الحق و والانصاف، ما، توی بعد مادی دموکراتيک قضيه، دويست سيصد سالی، از آمريکا عقب هستيم).
و بعد، صدای دلکش آمد که میخواند : (سحر که از کوه بلند، جام طلا .......). بعد، طاهره از جايش پريد وفرياد زنان و با سر برهنه، از مسجد بيرون زد. من هم از جايم برخاستم و دويدم به سوی در خروجی که شما، دست مرا محکم گرفتيد و گفتيد : (بنشين! خلاف دستور است. طاهره اشتباه میکند!).بعدش، با هم رفتيم به آن جلسه کذائی! آنوقت، شما، چادرتان را برداشتيد. خيس عرق شده بوديد. همه دوره تان کرده بودند و میپرسيدند که چطور بود؟! و شما، سرتان را تکان میداديد و پشت سر هم میگفتيد که : (سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد! من که نمیدانم اين زنها، چطور تحمل میکنند!). بعدش، طاهره را آوردند. چادر نداشت. سرش را تراشيده بودند. پاهايش باند پيچی شده بود.همه نشستيم دورميز. ده پانزده نفری بوديم. طاهره گفت که چراغ اتاق را خاموش کنند. کردند. طاهره گفت ويدئو را روشن کنند. کردند. روی صفحهی تلويزيون رو به روی ما، تصوير خود طاهره، ظاهر شد. صورت طاهره، درست شبيه آن شبی بود که در ميهمانی منزل "ع.س" ديده بودمش. طاهره، انگار که داشت برای کسانی حرف میزد يا سخنرانی میکرد. طاهره میگفت : (و ..........اما شما ! بلی شما! آيا تا به حال، شده است که انگشتتان، لای در و يا پنجرهای که درحال بسته شدن است، گير کرده باشد؟! آيا تا به حال اتفاق افتاده است که در حال کوبيدن ميخی به ديوار، انگشتتان، به ناگهان، زير ضربهی محکم چکش قرار گرفته باشد؟! آيا شده است که عضوی از اعضای بدنتان را، لای گيره و يا منگنهای که به آهستگی درحال بسته شدن بوده است، قرار داده باشند و شما، اول به آهستگی، از درد به خودتان بپيچيد و بعد، فريادتان به آسمان رفته باشد و بيهوش شده باشيد؟! اگر هيچکدام از اين موارد هم برايتان، اتفاق نيفتاده باشد، به هر حال، به عنوان يک موجود زنده ، غير ممکن است که نوعی از درد را تجربه نکرده باشيد!بسيارخوب! حالا که همه مان، به نوعی، دردی را تجربه کرده ايم، بيائيم و با هم، تصور کنيم که ما، نوعی از فلز هستيم. مثلا، صفحهای از جنس "مس " که ضمنا، درد را هم حس میکنيم ويک خانم و يا آقای مسگر، تصميم گرفته است که از ما، ملاقه ای، کفگيری، مجمری، ديگی، ديگچهای چيزی، بسازد و بفروشد. و يا يک خانم و يا آقای حکاکی میخواهد شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی، چيزی را " بر ما " و " در ما"، حک کند وحالا، بيائيد و به دفعاتی که چکشها بالامی روند و فرود میآيند و به ميزان دردی که از آن فرود آمدنها، ناشی میشود، فکر کنيم! غير قابل تصور است! نيست؟! اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای قيمتی میشويم و با درجاتی متفاوت - که پزآن تفاوتها را هم، به همديگر میدهيم! - ، چيده میشويم در مکانهای متفاوت، از يک دکان، مغازه، فروشگاه، سوپر مارکت ومنتظر میشويم برای فروخته شدن که به ناگهان – البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمیافتد!- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين میرود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای مغز چکشها و سندانها را میشنويم که دارند در مورد، برانداختن طرحها و شکلهای قديم و در انداختن طرحها و شکلهائی نو میانديشند! جهان پيشامدرن، جهان مسگر و حکاک خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکشها و سندانها. جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتنهای ناگهانی بازارها و بورسها است. جهان پسا مدرن، جهانی است که چکشها و سندانها، دارند به جای مسگر و حکاک خالق، انديشه میکنند! فکر میکنيد که شما، اهل کداميک از اين سه جهان هستيد؟!).
انگار که روی سخن طاهره با من بود. چون، برای لحظهای سکوت شد و در آن سکوت، همهی کسانی که در آن اتاق دور آن ميز نشسته بودند، برگشتند و به من خيره شدند و بعد، خودم را در تلويزيون ديدم که ميان شما و طاهره نشسته بودم و در حالی که از ترس، پيشانی ام، خيس عرق شده بود، با صدای لرزانی گفتم : (من نمیدانم!).
آنوقت، يکی از آنها که کنار ميز نشسته بود، به شما و طاهره، چشمک زد که يعنی (شروع کنيد!). شما و طاهره هم در حالی که پيشانی تان از ترس، خيس عرق شده بود، شروع کرديد. شما گفتيد : (آنشب که به خانهی "ع.س" دعوت شده بوديد، چه نوع اطلاعاتی در مورد، همسر "ع.س" داشتيد؟!).
من گفتم : ( اطلاعات من، در مورد همسر "ع.س"، تقريبا، در حد صفر بود. من، همسر " ع.س" را تا همان شبی که " ع.س" مرا به خانهاش دعوت کرده بود، نمیشناختم و اصلا، نمیدانستم که " ع.س"، ازدواج کرده است. نه رابطهی خانوادگی با هم داشتيم و نه درمورد مسائل خانوادگی، با هم صحبتی کرده بوديم. در مورد جدا شدن من و همسرم هم،" ع.س" از طريق فرد ثالثی که قرار بود، آپارتمان رو به روی آپارتمان او را، برای خودم، اجاره کنم، مطلع شده بود. و پس از آن شب ميهمانی هم، اگر کسی از من میپرسيد که نظرت در مورد همسر "ع.س" چيست، میگفتم که همسر "ع.س"، انسانی است خوش برخورد و مهربان!).
طاهره گفت : (چرا؟!).
من گفتم : (چون، در آن شب ميهمانی، با مهربانی آميخته به احترام، با من، بر خورد کرده بود! چون، از کارهايم که در تلويزيون و صحنه ديده بود، تعريف کرده بود! چون، با اشتياق، از کارها و برنامههای آيندهام پرسيد ه بود و....... در پايان شب هم، آنقدر با من احساس خود مانی بودن کرده بود که با لبخند و چشمک – اگرچه برايم عجيب مینمود!- ، ازمن بخواهد که شما را با ماشين خودم، به خانه تان برسانم!).
شما گفتيد: (و حالا، از آنکه در را به شدت، بر رويتان بسته است، ناراحت هستيد؟!).
من گفتم : (آيا اگر شما، به جای من بوديد ناراحت نمیشديد؟! آيا با آن رفتاری که در شب ميهمانی با من داشت، عجيب است که وقتی در را به رويم میگشايد، انتظارداشته باشم که مرا بشناسد و حد اقل، مثل يک آشنا، حال و احوالپرسی کند؟!).
طاهره گفت : (و حالا، اگر از شما بپرسم که همسر"ع.س" ، چه گونه انسانی است، جوابتان چيست؟).
من گفتم : (جوابم اين است که همسر"ع.س" ، بدون لباس نظامی، انسانی بود مهربان و با لباس نظامی، انسانی است نامهربان!).
شما گفتيد : (پس به نظر شما، نا مهربانی همسر"ع.س"، ناشی از لباس نظامی او بوده است؟!).
من گفتم : (شايد که ناراحتی اصلی او، به خاطر به زندان افتادن همسرش بود، اما...... اصلا، چرا من بايد خودم را درگير فهميدن انگيزهی عمل انسانی بکنم که حتی به خودش زحمت يک لحظه فکر کردن به انگيزهی حضورمن، در جلوی در منزلش را نداده بود! چرا؟!).
طاهره گفت : (چون، شما روشنفکرهستيد و روشنفکر، يعنی کسی که قضاوتش در مورد پديدههای پيرامونش، اولا، از سر حب و بغض نيست و ثانيا، تنها مبتنی بر ظاهر آن پديده نمیتواند باشد، بلکه، با تجزيه وتحليل جلوههای ظاهری هر پديده، به درون آن، راه میبرد و پس از شناختن هستی درون و اکنون آن پديده، توانائی آن را پيدا میکند که بداند، آن پديده در گذشتههايش، چگونه هستیای بيرونی و درونی داشته است ودر آينده ............).
من گفتم : (ولی، من روشنفکر نيستم!).
شما گفتيد : ( به هر حال، همينکه در قضاوت کردنتان در مورعمل همسر" ع.س"، لباس نظامی او را " اصل" نمیدانيد و به دنبال شناختن دلايل بيشتری هستيد، نشان میدهد که اگرچه، صد در صد، روشنفکر هم نباشيد، اما........).
من گفتم : ( روشنفکری که شما، داريد از آن حرف میزنيد، قلب ندارد و بيشتر شبيه يک ماشين است تا يک انسان. از همان نوع ماشينهائی که نمونهاش را، فرستادهاند به مريخ تا با آزمايشاتی ازهمان نوعی که شما میگوئيد، روشن کند که مريخ، چگونه کرهای است. از کجا آمده است و به کجا........).
صدای بوق ممتد ماشينی، مرا به خود آورد. به اطرافم نگاه کردم. پل تجريش را پشت سر گذاشته بودم و به عوض رفتن به طرف خيابان قديم شميران، سرازير شده بودم به طرف خيابان پهلوی. دو باره، صدای بوق بلند شد و متعاقب آن، ماشينی را ديدم که به سرعت، دنده عقب میآيد به طرف من. وقتی به روی به روی من رسيد، رانندهی ماشين که زنی بود با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، به من اشاره میکرد که به طرف ماشين بروم. با اين تصور که میخواهد آدرسی چيزی از من بپرسد، رفتم به طرفش. وقتی به جلوی پنجرهی ماشين رسيدم، شما را ديدم که در صندلی عقب نشسته ايد و هم زمان، در جلو باز شد و صدای راننده را شنيدم که میگفت : (معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!). بی اراده، پريدم تو و ماشين، راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودنتان مطمئن شوم. با چشمک، به من فهمانديد که نبايد آشنائی بدهم. داشتم نيمرخ راننده را از زير نظر میگذراندم که گفت : (بالاخره شناختی؟!).
مردد و مبهوت، گفتم (طاهره؟!).
طاهره گفت : (ساعت خواب!).
داستان ادامه دارد.............
سيروس "قاسم " سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)