پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 16.09.2005, 18:01

(پنجمين قسمت)

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس " قاسم" سيف

شنبه ٢٦ شهريور ١٣٨٤

طاهره، خودش را کمی جا به جا کرد و به گونه‌ای که پدر" ع.س" متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو کرد به پدر "ع.س" و گفت : ( من، در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها، نظرم با شما فرق می‌کند. ای کاش وقتی بود و با هم بحث می‌کرديم. اما می‌ترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده هستم!).
طاهره، اين را گفت و از جايش بلند شد! در همان لحظه، " ع.س" که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی طاهره و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم می‌رسانمت. او، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود می‌رفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث‌ها درد می‌کند! ).
اگرچه، آنچه طاهره می‌گفت، واقعيت نداشت و من، نه تنها به او چنان قولی نداده بودم، بلکه از سر شب، حتی برای لحظه‌ای، کنارهم ننشسته بوديم تا چه رسد به آنکه با هم گفتگوئی خصوصی داشته باشيم و در مورد داشتن و نداشتن ماشين و رفتن و نرفتن، صحبتی کرده باشيم! با وجود آن، حد اقل، می‌توانستم معنای چشمک زدنش را حدس بزنم و بگذارم به حساب آنکه به هر دليل، چون تمايلی به ادامه ی گفتگو با پدر" ع.س" را نداشته است، برای فرار ازچنان مخمصه‌ای به دنبال مفری بوده است ودر نهايت، متوسل به چنان دروغ لطيفی شده است و مسئوليت بيرون پريدن از آن مخمصه را گذاشته است برگردن من! اما، چشمک زدن " ع.س" چه معنائی می‌توانست داشته باشد؟! آنهم چشمکی توأم با لبخند؟! وچرا اصلا، پای همسرم را به ميان کشيد، در حالی که خودش خوب می‌دانست که من و همسرم، چند ماهی هست که جدا ازهم زندگی می‌کنيم و منتظرطی شدن مراحل قانونی هستيم تا رسما، طلاق بگيريم؟! هنوز، چرائی چشمک و لبخند "ع.س" و طاهره را نتوانسته بودم، هضم کنم که پدر "ع.س" هم به همراه چشمک و لبخندی از نوعی ديگر، گفت: ( بعله! شما خودتان را به زحمت نيندازيد. چراغی که بر خانه روا است، بر مسجد حرام است! شما برويد و به خانمتان برسيد و ما هم به طاهره خانم!).
با بلند شدن صدای پدر"ع.س"، صدای مشاجره گونه‌ای که در آشپزخانه، بين همسر و مادر همسر" ع.س" پس از رفتن ميهمان‌ها، بر سر صحبت‌های طاهره، درگرفته بود، برای لحظه‌ای خاموش شد و متعاقب آن، مادر ودختر از آشپزخانه بيرون پريدند و مادر، پشت سر پدر"ع.س" ايستاد و دختر، پشت سر خود "ع.س" و هر دو، به شکلی که ديگران متوجه نشوند، به من چشمکی پراندند و لبخندی، وبعد هم، مادر رو کرد به " ع.س" وگفت: (خب ، بگذار ايشان طاهره خانم را برسانند!).
دختر، رو کرد به "ع.س" و گفت: ( مگر تو، قرار نيست که آقاجان را برسانی؟!).
مادر، رو کرد به "ع.س" و گفت : ( بخواهی هر دو تاشان را برسانی، ديرشان می‌شود‌ها؟!).
" ع.س" که در ميانه ی مادر و دختر ايستاده بود و گاهی به اين و گاهی به آن نگاه می‌کرد، برای لحظه‌ای سرش را پائين انداخت و پس از فرودادن لقمه ی عصبانيتی که آنها توی دهانش فرو چپانده بودند، سرش را بالا گرفت و چشم در چشم من دوخت و دو باره – اما، اين بار، ملتمسانه! - به من چشمک زد و رو کرد به مادر و دختر، و گفت : ( چرا اينقدر اصرار می‌کنيد؟! به شما که گفتم خانمش مريض است! – رو کرد به من – باباجان! چرا متوجه نيستی؟! دوست آن است که گيرد دست دوست، در پريشان حالی و در ماندگی! رودربايستی را بگذار کنار! خودت بهشان بگو که خانمت مريض است و الان به کمک تو، احتياج دارد! اين‌ها، فکر می‌کنند که من دروغ می‌گويم!).
چند تا پرنده و چرنده و درنده و دونده و و نشسته و ايستاده، با هم و همصدا، جيغ کشيدند و مرا از جايم جهاندند و تا چشم به هم بزنم، ديدم که در برابر مادر و دختر، ايستاده‌ام و دارم می‌گويم که : ( " ع.س" راست می‌گويد! دوست بايد به دوست، کمک کند! پاک يادم رفته بود که خانمم را بايد از منزل مادرش بردارم! ازطاهره خانم هم معذرت می‌خواهم که نمی‌توانم به قولی که داده ام، عمل کنم! رساندن ايشان برای من افتخاری بود. اما، خوشبختانه " ع.س" می‌رساندشان و.....).
طاهره که آماده برای رفتن، نزديک در اتاق ايستاده بود، رفت و سر جايش نشست و در حالی که به نقطه‌ای در رو به رويش، خيره شده بود، با صدای محزونی، زمزمه کنان، گفت : ( در نظر بازی ما، بی خبران، حيرانند – ما چنانيم که نموديم، دگر ايشان دانند!).
طاهره، سنگ نيتش را پرتاب کرد و پرنده‌ای از پرنده‌های خاطرات من، زخم سوزان و جيغ کشان، فرو افتاد درون اقيانوس جوشانی که در جائی از آن " .... پری کوچک غمگينی مسکن......" داشت و من، مثل هميشه، بايد که به احترام هستی او، از خويشتن خويش می‌گذشتم و آن شب، پس از آنکه از ميدان مغناطيسی چشمک‌ها و لبخند‌ها ی رنگارنگ، بيرون زدم، ميان دو نيروی دافعه و جاذبه، در نوسان بودم و انگار که بعدا، - به دلايلی نا معلوم که اکنون ديگر برايم معلوم شده است! - نيروی دافعه، برجاذبه پيروز شده بود و نه من، در روز و شب‌های بعد، به " ع.س" تلفن زدم و نه " ع.س" به من تلفن زد و تصادفا هم – اتفاقی که قبل از آن شب، به فراوانی افتاده بود!– همديگر را ملاقات نکرديم و در مورد طاهره هم که نه تلفنی از او داشتم و نه آدرسی و ........زمان، درچنان نوساناتی پيچ در پيچ، به جائی رسيد که پس ازگذشتن چند ماهی، يکی از همکا ران تلويزيونی‌ام که با هم، در يک طبقه کارمی کرديم و چند دفعه به تصادف، " ع.س" را با من ديده بود و احتمالا، يکی دو دفعه‌ای هم، پيش آمده بود که با هم به رستوران تلويزيون رفته بوديم و نهارخورده بوديم، جويای حال " ع.س" شد و پس از آنکه به او گفتم، ماه‌ها است که از" ع.س" بی خبرم، با نگاهی " پليسی جنائی" اطرافش را از زير نظر گذراند و بعد، با صدائی راز آميز، در حالی که نوک سبيل فرو افتاده‌اش را می‌جويد، از من خواست که از ساختمان خارج شويم، چون می‌خواهد راجع به مسئله ی مهمی با من صحبت کند! از ساختمان که بيرون آمديم و به فضای باز رسيديم، دو باره، با همان رفتار" پليسی جنائی!"، چشمی به اطراف گرداند و آهسته گفت : ( " ع.س" به زندان افتاده است!).
گفتم: ( زندان! برای چه؟!).
گفت : ( کله‌اش بوی قورمه سبزی می‌داده است! تو نمی‌دانستی؟!).
گفتم : ( نه. بهش نمی‌آمد که اهل اين مسائل باشد!).
گفت : ( من هم فکر نمی‌کردم! تو، خوب می‌شناختيش؟!).
شايد همين سؤال و يا همان رفتار پليسی جنائيش، باعث شد که از لابه لای واژه‌هائی که بکار می‌برد، صدای جيغ مورچه‌ای يا سوسکی، بيايد و باعث شود که به جای سخن گفتن از" دل"، با او، سخن از"سر" بگويم وگفتم : (نه. همانقدر که تو را می‌شناسم. تازه، تو را تقريبا، هر روز می‌بينم. اما، او را، شايد چند هفته يکبار هم تصادفا، می‌ديدمش!).
گفت : ( در بيرون چه؟ قراری چيزی با هم نمی‌گذاشتيد؟!).
گفتم : ( نه. اصلا، اهل قرارگذاشتن و اين چيزها نبود)!
گفت : ( کسی را هم به تو معرفی کرد؟! توی اداره. بيرون اداره؟!).
گفتم : (نه. گاهی همديگر را توی اداره می‌ديديم. آنهم تصادفی. همين!).
گفت : ( آدرسی، تلفنی، چيزی، ازش نداری؟!).
گفتم : ( آدرسی ازش ندارم، اما تلفن دارم)!
آن روز، با همان رفتار پليسی جنائی اش، هشدار داد که مبادا به " ع.س" تلفن بزنم و مبادا به محل اقامت "ع.س" بروم و...... بهتر است که اگر کتابی و جزوه‌ای و آدرسی و هرچی هم که از"ع.س" دارم،- که نداشتم! - يک جوری سر به نيستشان کنم و... اگراز طرف سازمان امنيت به دنبالم آمدند و راجع به رابطه ی دوستی من، با " ع.س" پرسيدند، بهتر است همين چيزهائی را بگويم که الان به او گفته‌ام و.... سر انجام هم، گفت که چون تو، بيشتر با " ع.س" ديده شده‌ای، بهتر است که من و تو هم، تا روشن شدن وضعيت " ع.س"، زياد با هم ديده نشويم، چون که من، اولا اهل سياست و اين طورچيزها نيستم و ثانيا، مادر مريضی دارم و نمی‌خواهم که بی خودی، سر هيچ و پوچ، به زندان بيفتم و........... ... من هم، با وجود همه ی بايد و نبايد کردن‌های او، به اين دليل که به خود او مشکوک شده بودم و...... هم به اين دليل که رابطه ی من با "ع.س" فقط رابطه ی کاری و اداری بود و طبيعی می‌نمود که پس از چند ماه بی خبری از او، نگران شده باشم و بخواهم که از حالش مطلع شوم، شب همان روز به او تلفن زدم که کسی، گوشی را برنداشت، چند روز و شب بعد از آن هم، تلفن زدم و چون بازهم کسی، گوشی را بر نمی‌داشت، يک روز تعطيل به سراغ منزلش رفتم و پس از آنکه چند بار زنگ را به صدا در آوردم، در باز شد و خانمی با لباس نظامی که اول نشناختم و بعدش معلوم شد که خود خانم " ع.س" است، در آستانه در ظاهر شد و بر خلاف انتظار من، نه تنها اظهار آشنائی نکرد، بلکه وقتی سراغ " ع.س" را گرفتم، با عصبانيت، گفت : ( نخير. اينجا نيست!).
گفتم : ( ممکن است بفرمائيد که کجا می‌توانم او را پيدا کنم؟!).
گفت : ( در جهنم!).
و در را محکم بر روی من بست!

داستان ادامه دارد...................................

سيروس " قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024