iran-emrooz.net | Fri, 07.09.2012, 23:36
در پارک مونسوی پاریس
نعمت آزرم
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پیراهن بلند حریر بنفش به تن داشت
آمیزۀ یگانهای از رنگهای آبی و قرمز
درهمتنیده گوهرۀ مهربانی و شورش
با هم سرشته خواهش و پرخاش
و چشمهای رهگذران را کرشمههاش نوازش
پیراهن بنفش به تن داشت
از روی شانه تا نوک پا، چین و موجها افشان
لغزان به روی پیچ و خم نرمتاب اندامش
وز نازکای پیرهنش آشکار زیر و بم پنهان
منسو
در موج رنگهای گونهگون خزان غوطه میزد و میبالید
او هم بهسان دیگر مردم به باغ تماشا کنان و گامزنان
گاهی به ناز نیمنگاهی از اتفاق به من داشت
آمیزگار پرسش و افسوس
انگار میشناخت مرا، میشناختماش
از سالهای گمشده از سالهای دور
در کوچه های درهم بیانتهای ناشناختۀ تبعید
با من به هر نگاه سخن داشت
نا گاه دیدمش که نمیبینم
آیا خیال گمشدهای بود ناشناس که هم را دوباره میدیدیم؟
یا جلوۀ فرشتۀ جان وجمال که در ذهن شاعر است؟
یا روح باغ بود؟
من ماندم و غروب که میریخت از افق و فرش روی چمن داشت
من ماندم و نمای و نگاهش که رفته بود
بالا بلند دختر گیسوکمند که پیراهن بنفش به تن داشت...!
پاریس (پارک منسو) سی ام اوت 2012