iran-emrooz.net | Fri, 09.09.2005, 19:43
(چهارمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
شنبه ١٩ شهريور ١٣٨٤
اگرچه، بحث، با به ميان کشاندن موضوع نمايشنامهی " و......هنوز هم ، باران میبارد"، از سوی طاهره آغاز شده بود، اما کم کم ، جمع، بیآنکه متوجه شده باشد که پا در چه راه خطرناکی گذاشته است، در آن بحث شرکت کرده بود و در آغاز هم، تا حدودی با طاهره، هم سو و هم نظرشده بود و از" قرت العين" شروع کرده بود رسيده بود به پروين اعتصامی و از پروين اعتصامی، رسيده بود به فروغ فرخزاد و.... گاهی به غرب تاخته بود و گاهی به شرق و......... با مثالی از "غرب زدگی "، رفته بود به جنگ آل احمد و.......... با مستثنی کردن " سيمين دانشور"، رسيده بود به " سيمين؟!" دوبوار و............... با دادن تحليلی جديد از" جنس دوم"، رسيده بود به "ژان پل سارتر" و............. از" شيطان و خدای" سارتر، رسيده بود به "راه سوم" و...... حالا، برای رسيدن به يک تعريف مشترک، از آزادی جنسی و دموکراسی اجتماعی، بايد از ميدانهای مين نامرئی تابوهای سنت و مذهبی میگذشت که در خود آگاه و نا خود آگاه روان فردی و اجتماعی و تاريخیاش کاشته شده بود و بوق و کرنای تجدد مونتاژی صنعت و فلسفه و هنر و ادبيات و کراوات و همبرگر و مينی ژوب و جشن هنر شيراز و پيتزا واستيک و کله و پاچهی استرليزه شده و ويلاها و پلاژهای دريای شمال و نفت وگاز و کازينوهای جنوب و مدارک ليسانس و فوق ليسانس و دکترای داخلی و خارجی و......... نمیگذاشت که صدای انفجار هر روزهی آن مينها ، به گوشهايش برسد! مينهای نامرئی يی که به هنگام نوشتن متن نمايشنامه وحتی به هنگام کارگردانی آن، بايد با کلامی و يا حرکتی تمثيلی، پلی ساخته میشد تا هدف نمايشنامه که گفتگو با تماشاچی و دعوت او به ديدن تابوهای مين شدهی خودش در آينه بود، بتواند از روی آن پلها، به سلامت عبورکند! همان ميادين مينی که طاهره، آگاهانه، با به ميان کشيدن داستان نمايشنامه، جمع را به درون آن پرتاب کرده بود؛ جمعی تحصيل کرده ! ليسانس و فوق ليسانس و دکترا و........که چند نفرشان هم، تازه از خارج بازگشته بودند و..............
جمع، پس از شنيدن حرفهای طاهره و هم سو وهم نظر شدن گهگاهی با او و........... منفجر شدن مينهای اخلاقی سنتی مذهبی و.... از جا پريدنهاشان و........ البته با خنده و شوخی و يکی به نعل و يکی به ميخ زدن، يواش يواش، با طرح مرزبندیهائی ظاهرا روشنفکرانه، با طاهره، از درمخالفت درآمدند و ..... بحث، بالا گرفت و بعدهم جدل و جدال که طاهره، با خنده و شوخی، کمر راست کرد و پس از آنکه پای راستش را کشاند بالا و گذاشت زير نشيمنگاهش، سيگار اشنوش را گيراند و همچنانکه دودش را از دوسوراخ بينیاش بيرون میداد، چند تا ازمتاهلين جمع را مخاطب قرارداد و گفت : ( بالا غيرتن! اگر شماها درجامعهی آزادی زندگی میکرديد که فشار قيود سنت و مذهب، روی سرتان نبود، آيا به اين زودی، تن به اين نمايشنامهی کسالت آور زن و شوهر بازی میداديد؟!).
تقريبا، همه، هم صدا گفتيم ( نه) وغش غش خنديديم و طاهره ادامه داد و گفت: ( آيا دلتان نمیخواست آزاد باشيد و............).
ناگهان و با کمال تعجب، خانمی که در طول بحثها، برای درست بودن سخنانش، جمع را به کتاب " جنس دوم" ارجاع میداد، با لبخندی برلب وعصبانيتی فروخورده، در حالی که صدايش میلرزيد، پريد توی سخن طاهره و گفت: ( ببخشيد خانم! با اين دفاعی که داريد از بی اخلاقی و بی بند و باری و هوسرانی و فاحشگی میکنيد، پس اگر من به طور مثال، به خود شما بگويم که فاحشه هستيد، نبايد بهتان بر بخورد؟!).
طاهره ، لحظهای به آن خانم و شوهرش که دکترای مردم شناسی داشت، اما از سر شب، گهگاهی با جملاتی قصار از ژان پل سارتر، در رد و يا تاييد افراد، به ميان سخن شان میپريد، خيره شد و بعد، لبخند زنان گفت: ( نه خانم جان! چرا ناراحت بشوم؟! اولا، به آن معنائی که من برای فاحشگی قائل هستم ومثل هرشغل ديگری به آن احترام میگذارم، جوابتان اين است که نه؛ من فاحشه نيستم، چون، از راه فروش تنم زندگی نمیکنم. اما، به آن معنائی که توی مغزتان است، بايد بگويم که بلی عزيزجان! من فاحشه هستم و تا حالا هم، هرچه فاحشگی کرده ام، برای عشق و هوا و هوس دل خودم کرده ام، ولی اگر روزی مجبور به فروش تنم شدم، مطمئن باشيد که قيمتش را همان اول، نقد نقد میگيرم، نه آنکه مثل شما، با فشار مذهب و سنت و بلغور کردن دو کلمه عربی و بادا بادا مبارک بادا، صيغهی فاحشگی مرا بخوانند و با وعدهی سر خرمن، دادن چيزی بنام مهريه، مجبورم کنند که مادام العمر بدهم به نسيه!).
برای لحظهای سکوتی سياه و سنگين ازجائی آمد و خسبيد توی فضا و در آن سکوت، طاهره، با آرامش و وقار پيران با تجربه، ازجايش برخاست و پای ديگرش راهم کشاند به زير نشيمن گاهش و اين بار چهار زانو، روی مبل نشست و پس از آنکه پوک محکمی به سيگار اشنوش زد، شروع کرد به ور انداز کردن ميهمانها که چند تا ئی شان داشتند میخنديدند و چند تائی شان به همديگر نگاه میکردند وچندتائی شان، سرشان را پائين انداختنه بودند و چند تائی شان هم، در حالی که سعی میکردند، ناراحتی شان را از گفتگوهای جاری، بروز ندهند، به بهانهی ديروقت شب بودن، به عزم رفتن، از جايشان برخاستند و خانم ميهمانی که طرف خطاب طاهره بود، رو به شوهرش که داشت میخنديد، با عصبانيتی خنده ناک، مثلا به شوخی ولی در واقع، به جد، گفت : ( به تو میگويند مرد! میبينی دارد به زنت چه میگويد و همانطور ايستادهای و غش غش، به حرفهايش میخندی؟!).
دوباره، چند تائی از ميهمانها خنديدند و چندتائی شان هم نخنديدند و چندتا ئی شان، با حرکت چشم و ابرو گوش و دست و پا و بينی، يک طوری نشان دادند که به دليل ترس از انفجارمينهای مذهبی و سنتی شان، از خنديدن به چنين گفتگوی غير اخلاقیای معذوراند. اما، شوهر خانم ميهمان که حالا، خنده اش، تبديل به خندهای سرفه ناک شده بود، پس از آنکه خودش را کمی جمع و جور کرد، گفت : ( چه بگويم عزيزم؟! آخر، مردی گفته اند! زنی گفته اند! آدم که با يک ضعيفه، دهن به دهن نمیشود!).
اين بار همهی ميهمانها، پيچ و تاب خوران و فش فش کنان، خنديدند، به غير از آنهائی که بدون خداحافظی کردن با طاهره، از اتاق بيرون زده بودند وحالا، صدای خداحافظی کردنشان، از سوی راهرو میآمد. طاهره، با نيشخندی برلب، درحالی که انگشت اشارهاش را به طرف آن خانم و آقا گرفته بود، رو به من کرد و گفت: ( بنويسيد! نمايشنامهی بعدی تان را در بارهی اينها بنويسيد. در بارهی همين سارترها و سيمون دوبوارهای وطنی! گول سر و وضع و مدارک تحصيلی شان را نخوريد! اينها همان مردمی هستند که توی نمايشنامهی شما، به خانه آن دختر بدبخت حمله کردند و شيشههای پنجرهاش را شکستند!).
خانم ميهمان مخاطب طاهره هم که حالا، تقريبا با شوهرش، از اتاق خارج شده بودند، با عجله برگشت و در حالی که انگشت اشارهاش را رو به طاهره گرفته بود، گفت: ( بعله! گول ظاهر ايشان را هم نبايد بخوريد! ايشان هم، همان فاحشه هستند! خدا حافظ. خيلی خوش گذشت!).
ميزبانمان " ع. س" هم که از شروع بحث، ميان آشپزخانه و اتاق ميهمانها، در رفت و آمد بود و هر ازگاهی برای آنکه زهرحرفهای گوشه دار طرفهای بحث را بگيرد، با جوک و لطيفهای به ميان میپريد، با خنده گفت : ( اگر قرار است که آنها، نقش مردم سنگ پران را بازی کنند و طاهره هم، نقش آن دختر فاحشه را، آنوقت، من هم حاضرم که نقش آن نقاشی را بازی میکند عاشق آن فاحشه میشود!).
مادرهمسر" ع.س" که با عصبی شدن بحث، از آشپزخانه بيرون آمده بود، رو به " ع.س" کرد و با حالتی نيمه شوخی و نيمه جدی گفت: ( خواهش میکنم! خواهش میکنم! بلا نسبت طاهره خانوم، مگر من مرده باشم که بگذارم يک زن خراب، هووی دخترم بشه!).
صدای همسر" ع.س" که درحال خداحافظی با ديگر ميهمانها بود، از سوی راهرو آمد که با عصبانيت ،فرياد میزد : ( مامان؟! خواهش میکنم که شما ديگر شروع نکن!).
مادر همسر " ع.س" ، دست به زير چانهاش برد و رو به طاهره گفت: ( اواه! مگه من، چيز بدی گفتم! من که گفتم بلانسبت شما. نگفتم طاهره خانوم؟! نگفتم بلانسبت شما؟!).
بعد هم بدون آنکه منتظر گرفتن پاسخش بشود، راه افتاد به طرف آشپزخانه و درهمان لحظه، پدر" ع.س" که بازنشستهی شرکت نفت و از سياسيون سابق بود و با شروع بحث ، رفته بود به اتاق بغلی، پيدايش شد و رفت و روی مبل، کنارطاهره نشست و با مهربانی، شروع به صحبت کرد و گفت: ( همه کارت، زخودکامی، به بدنامی کشيد آخر،ای دخترعصيانگرم! من ، در اتاق بغلی بدون آنکه قصد استراغ سمع داشته باشم، صحبتهای شما را شنيدم. کاری هم به درست و غلط بودنش ندارم. اصلا میگيريم که صد در صد، درست میگوئی شما. ولی، از قديم گفتهاند که هر سخن، جائی و هر نکته مقامی دارد. تازه، اين جماعتی که شما با آنها صحبت میکردی، همشان تحصيل کرده و مثلا روشنفکر بودند که عکس العملشان را ديدی! اگر شما همين حرفها را مثلا میرفتی و توی جنوب شهر میزدی، خدا میداند که چه بر سرت میآوردند! البته، اقتضای سن و سال شما هم هست. شما دخترم، هنوز جوانی وسرد و گرم روزگار را آنطور که شايد و بايد نچشيده ای. اين را بدان دخترم که سنت و مذهب، مال انسانها است و حيوانات، کاری به سنت و مذهب ندارند. يادم میآيد که درسال هزار و سيصد و.....ببينم دخترم! تو، نوشين را میشناسی؟ نوشين و لورتا ؟!).
طاهره گفت : ( نه. نمیشناسم شان).
پيرمرد گفت : ( آه! چطور نمیشناسی شان؟! آدم ازتئاترحرف بزند و آنوقت، بزرگان و پيران و پيشکسوتان و تاريخ تئاتر مملکتش را نشناسد؟!).
طاهره، خودش را کمی جا به جا کرد و به گونهای که پدر" ع.س" متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو به پدر " ع.س" کرد و گفت : ( من، در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها، نظرم با شما فرق میکند.ای کاش وقتی بود و با هم بحث میکرديم. اما میترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده هستم!).
طاهره، اين را گفت و از جايش بلند شد! در همان لحظه، " ع.س" که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی طاهره و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم میرسانمت. او، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود میرفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث ها درد میکند! ).
داستان ادامه دارد...................
سيروس "قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)