iran-emrooz.net | Wed, 07.09.2005, 19:44
قسمت چهاردهم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
|
چهارشنبه ١٦ شهريور ١٣٨٤
آيا علی صديقی از همهیِ اين توطئهها آگاه بود؟ آيا بههمين دليل اصرار داشت که من چند نفر از شمالیها را در ليست بگنجانم؟ آيا میخواست بهشکلی جلو طرح انهدام نويسندگان دگرانديش را با همراه کردن کسان ديگری بگيرد؟
اين حقيقت که هيچ مأموری بهبهای کشتن خود حاضر بهخدمت نيست، اجازه نمیدهد من پاسخ صريح و روشنی بهدست بياورم. اين واقعيت وجود دارد که اگر اتوبوس بهته دره میرفت، او نيز جان سالم بهدر نمیبرد. او تا آخرين لحظه با ما بود. آيا اين هراس که در گردنهیِ حيران تمام وجود من را فرا گرفته بود و از وحشت آن را با هيچ کس در ميان نمیگذاشتم، امکان تحقق داشت که همهیِ ما را جز او با تک تير بههلاکت برسانند؟ يا حتا خود او را؟
آيا افرادی که صديقی ادعا میکرد که از بچههای محلهاشان هستند و من آنان را بهطور اتفاقی در جلو سفارت ارمنستان ديدم، از مأموران امنيتی بودند؟ آيا در اين سفر همراه ما بودند تا در وقت لزوم وارد عمليات شوند؟ عدهای از ما را در ايروان با کارد و يا وسايل ديگری از پای درآورند؟ شايد هم در تمام طول راه همراه ما بودهاند تا در شرايط ضروری، زنده ماندنمان در ته دره، تير خلاص بزنند؟
اگر برابر با برنامهیِ از پيش تعيين شده بهراه سفرمان ادامه داده بوديم، به يقين در نيمهشب، درست زمانی که هيچ آمد و شدی در جاده نبود، ما بهگردنهیِ حيران میرسيديم. جايی که هيچ جنبندهای در آن وقت شب وجود ندارد و همهیِ ما را میکشتند و جسدمان را همراه با اتوبوس شعلهور به قعر دره میانداختند تا کوچکترين نشانی از ما نماند.
در ادامهیِ همين طرح بود که دو اتومبيل، يک بنز زرد رنگ و ديگری يک پژو در طول سفر ما را همراهی میکردند. زمانی که در جلو نخستين قهوهخانهیِ ميان راه توقف کرديم تا دوستان چای بنوشند يا سرکوهی از مشکل مثانه رهايی يابد، سرنشينان دو اتومبيل هم حضور داشتند. و چه نگاهی به جمع ما و گاه به تک تک ما میکردند و من میپنداشتم اين امری طبيعی است. مسافرانی با شکل و شمايلی شبيه به هم، جمعی مرد و يک زن، هر مسافر يا رهگذری را کنجکاو میکند. حتا باز که آنها را ديدم، حيرت نکردم.
اتفاق افتاده بود که مسير زيادی را در تهران طی کرده بودم و هر بار که در آينه نگريسته بودم ديده بودم که اتومبيلی تعقيبم میکند و بعد که عصبی شده بودم و خود را بهراههای شلوغ درانداخته بودم، ديده بودم بهراه خودش رفته است و بعد يقين کرده بودم که ترسم بيهوده بوده است. شهروندی بوده که از اتفاق بخش زيادی از راهش با مسير من يکی بوده است. پس حالا در مسير ميان دو شهر، همراه شدن چند اتومبیل خيلی طبيعی بهنظر میرسد.
اما بعد از يک سال که از واقعهیِ اتوبوس گذشته بود و از اتفاق باز دو اتومبيل تعقيبم کردند و درست در خيابان خلوتی دستگيرم کردند و با خود به يکی از بازداشتگاهها بردند، دريافتم که اين دو اتومبيل را پيش از اين ديدهام. همان بنز زرد ليمويی بود و همان پژوی بادمجانیرنگ و عجيب رنگهای بهياد ماندنی و ويژه.
با وجود تمام احتياطهای لازم و سنجيدن جوانب امر، پس چهگونه شد که ما از مرگ رستيم؟ هيچ نقطهیِ ابهامی برای من نمانده است که توطئهیِ قتل از پيش تدارک شده است و مأموران اجرای حکم آمران حکومت جمهوری اسلامی در ایران قدم بهقدم ما را دنبال میکردند.
آيا ناشیگرییِ راننده بود که نتوانست نقشه را عملی کند؟
آيا توقفهای مدام، خستگییِ او و پناه بردنش بهمواد مخدر، بهويژه بهدليل آگاهیاش از مرگ دستهجمعییِ گروهی نويسنده، سبب شد که نتواند مأموريتش را بهنحو احسن انجام بدهد؟
آنان که از پيش قتلگاه را هم مشخص کرده بودند. آنان که میدانستند شيب جاده چه قدر هست و صخرهای هم در لبهیِ دره وجود دارد، پس چه شد که راننده نتوانست مأموريتش را بهخوبی انجام دهد؟
شانس ما بود يا عوامل ديگری جز شانس و سرنوشت، حاکم شد؟
جوانکی که در دکهیِ آشماست فروشی بهسر میبرد و دوستان صبحانهیِ شير و عسل و چای در روی تخت جلو آن خوردند، بعد از آگاهی بر اتفاق، توضيح داد که نيمه شب ديده است که دو نفر در محل خاکییِ دره ايستادهاند و بعد از گفتوگو بهاتوبوسی که میآمده است با چراغ علامت دادهاند. حتا خود راننده به مسعود توفان که خوابش گرفته بود و خواسته بود جايش را تغيير بدهد و من خواهش کردم کمی ديگر هم بماند، گفته بود راه زيادی نمانده است. چراغ دکه را نشان داده بود و گفته بود: "آنجا میايستيم و آشماست میخوريم" و به رغم خستگی زياد، خنديده بود.
آيا خسرو برای پاداش بيشتر يا خوش خدمتی يا وحشت تير خلاص زدن به ۲۱ نفر خواسته بود ابتکار عمل بهخرج بدهد و بهجای توقف بهبهانهیِ استراحت و کشته شدن ما، تصميم گرفت که خود کار را يک سره کند و اتوبوس را بهقعر دره بيندازد؟
اين طرح بهنظر قابل قبول میآيد. تنها در چنين شرايطی است که علی صديقی میتواند سکوت کند و منتظر باشد. اميد زنده بودن خودش در اين طرح پذيرفتنی است. میتوان پذيرفت که خسرو، بدون آن که خواسته باشد، فقط بهخاطر هراس از مرگ تدريجییِ ۲۰ نويسنده، به او نارو میزند.
تکههای معمايی که در پيشِ روی نويسندگان سرنشين اتوبوس قرار دارد، نشان میدهد اگر کسانی چون دکتر قندی، شاهرخ تويسرکانی، محمد بهارلو، کاوه گوهرين، محمدتقی صالحپور تنها از بخشی از توطئه خبر داشتهاند يا تنها از مقامات آگاه دستور گرفتهاند که ما را همراهی نکنند، علی صديقی از کم و کيف بسياری از وقايع با اطلاع بوده است. نهايت از مرگ خود ناآگاه بوده است. چرا که نمیتوان ارزش جان را آن قدر ناچيز شمرد که در برابر پاداشی هر چند کلان بهخانواده يا به بستگان ناديده گرفت.
اگر چه چنين فاجعهیِ اسفناک و دلهرهآوری را در خط مقدم جبهههای جنگ تحميلی عراق و حکومت جمهوری اسلامی ديده بودم. ديده بودم که جوانانی تنها به خاطر حقوق شهادت که نصيب خانواده میشد، ماهی دستکم ۶۰۰۰ تومان همراه با مزايا و بالا رفتن شأن و منزلت خانواده در روستا و شهر، دلخوش بهشهادت بودند و رفتن بهبهشت.
در حقيقت اگر مقرری و درآمدی دنيوی وجود نداشت، بسياری از کشته شدگان جبهههای جنگ، بهشت ملایان را هم بهپشيزی نمیخريدند و میکوشيدند با کار و کوشش و انجام کارهای خيرخواهانه بهشت را برای آخرت خود بخرند. اما علی صديقی که روستازادهای ناآگاه نبود يا خانوادهاش در محنت و بدبختی بهسر نمیبردند. پس چه چيز سبب شده بود که او همکاری با حکومت جمهوری اسلامی در ایران را بپذيرد؟ آيا وادارش کرده بودند؟ بهچه دليل؟ گذشتهیِ او تا آنجا که من میدانستم به دور از فعاليتهايی بود که مجازات مرگ يا زندان و شکنجه داشته باشد.
به نظر میرسد شانس بيش از هر چيز با ما همراه بوده است. شانس دير رسيدن به قتلگاه و شانس نيامدن دوستانی چون محمد مختاری، رضا براهنی، محمود دولتآبادی، هوشنگ گلشيری. چرا که بر مبنای پيشبينیهای کارگزاران فرهنگی و سياسی و امنيتی، بسيار بديهی است که در يک سفر فرهنگی، با برنامهريزییِ من، اين افراد در آن شرکت داشته باشند. همينطور هم بود. من برای گلشيری و دولتآبادی رواديد سفر را گرفتم و در پاسپورت آنان وارد شد. اين دوستان در آخرين لحظهها از سفر بازماندند. گلشيری برای رفتن بهآلمان و دولتآبادی برای رفتن بهيونان. چنان که بعدها دولتآبادی برايم تعريف کرد که چه گونه همزمان با سفر ما او را در فرودگاه آتن میربايند.
از آن جا که در اين گونه سفرهای فرهنگی، اغلب ميزبان و ميهمان همديگر را نمیشناسند، ميزبان يا نمايندهیِ او با در دست داشتن ورقهای که روی آن نام ميهمان نوشته شده، در صف مستقبلان مسافران فرودگاه میايستد و ميهمان با ديدن نامش خود را به او معرفی میکند. دولتآبادی هم با ديدن نامش پيش میرود و خود را معرفی میکند. آقايانی که بهاستقبال او و همسرش آمدهاند، آنان را بهاتومبيلی هدايت میکنند و مسير طولانی را پشت سر میگذارند. دولتآبادی از دور بودن مسير کمی تعجب میکند، اما ساکت میماند تا زمانی که اتومبيل میايستد و سرنشينان آن، او و همسرش (آذر ماهر) را بههتلی راهنمايی میکنند. دور بودن و بيرون از شهر بودن هتل باز مورد حيرت و تعجب دولتآبادی میشود، اما باز ساکت میماند. وارد هتل که میشوند و اتاقی در اختيار آنان قرار میگيرد، ظاهر امر دولتآبادی را نگران میکند. چرا اينجا؟ چرا هتلی بهاين ارزانی؟ چرا بيرون از شهر؟ از اتاق بيرون میآيد و وقتی با هتلدار يا يکی از کارکنان آن روبهرو میشود و درمیيابد او اطلاعی از اين ندارد که مسافر هتل ميهمان رسمییِ وزارت فرهنگ يونان است، وحشت میکند. از او میخواهد که بهسرعت بهمقامهای دولتی اطلاع بدهد. از آنجا که ميزبانان اصلی نام دولتآبادی و همسرش را در ليست مسافران میبينند، اما آنان را نمیيابند در تلاش جستوجوی برمیآيند. در نتيجه همين که هتلدار با شماره تلفنی که دولتآبادی در اختيار او میگذارد تماس میگيرد، سريع خود را بههتل میرسانند و او و همسرش را میبرند.
با توجه بهاين طرح عوامل حکومت جمهوری اسلامی در ایران اين برنامهیِ گسترده را داشتهاند که همزمان با کشتن نويسندگان داخل اتوبوس، ديگر نويسندگان متعهد و دگرانديش را نابود کنند. چنان که امکان کشتن محمد مختاری و رضا براهنی را هم در همين زمان، در طرح گستردهیِ حکومت جمهوری اسلامی میتوان پيشبينی کرد و ديد. همانطور که اگر پيشبينییِ حانهیِ گوست درست درآمده بود و گلشيری نام تمام دوستان فعال جمع مشورتی را بهگوست داده بود يا او خود نام و نشانییِ همه را داشت، طرح کشتار يا زندانی کردن همهیِ نويسندگان بهجرم جاسوس بودن و فعاليت عليه امنيت ملی، در آن مرحله انجام میگرفت.
میتوان با توجه بههمهیِ دسيسهها و طرح و توطئههايی که حکومت جمهوری اسلامی برای کشتن نويسندگان فعال متن ۱۳۴ نويسنده تدارک ديده بود، حدس زد که اگر در شب حمله بهخانهیِ ينس گوست جمع کثيری از نويسندگان جمع مشورتی حضور داشتند، آقای هاشمی نقش ناجی را بازی نمیکرد و هيچ کدام بهآزادی نمیرسيدند. به نظر میرسد ورود به خانهیِ ينس گوست مأموران را با تعجب روبهرو میکند. بهيقين از خود پرسيدهاند که پس چرا براهنی، مختاری، دولتآبادی، کوشان، پوينده و ... حضور ندارند تا کار را يک سره کنيم؟ چرا که دريافته بودند با کشتن تک تک راه بهجايی نمیبرند. از نظر آنان سعيدی سيرجانی، احمد تفضلی و ... از جمع ما نبوند، اما يقين داشتند که با کشتن احمد ميرعلايی، غفار حسينی و ديگر نويسندگان جمع مشورتی يا متن ۱۳۴ نويسنده، ما هراسان بهکنج خانهها پناه میبريم و چون سالهای ۶۵ تا ۶۰ ساکت میشويم. اما ديده بودند که نه تنها بهرغم اعلام علنیشان که میکشيم و به شما میگوييم تا هشدارتان داده باشيم، ما دست از خواستهی مان آزادی بیان و اندیشه و نشر بدون هیچ حصر و استثنا برنداشتیم، که کوشیدیم جلسههای جمع مشورتی را پیگیرتر و در زمانهای کوتاهتر دنبال کنیم. چرا که کار دیگری نداشتیم. خلوتی نداشتيم که بهآن پناه ببريم. ما ديگر چيزی نداشتيم جز جانمان که بخواهيم برای از دست دادن آن بهراسيم. کتابها که گرد سانسور میخوردند. نشريهها که تعطيل شده بود. هيچ محلی که اجازهیِ دادن شغل و حرفهای بهما را نداشت. حتا شرکتهای خصوصی هم تهديد میشدند و در نتيجه هيچ راهی نمانده بود جز بهخدمت حکومت جمهوری اسلامی درآمدن و در رفاه و خفت زندگی کردن يا کجدار و مريز راهمان را پيش بردن. راهی که همهیِ ما با همهیِ مصايب و سختیها و مشقتها و هول و هراسهايش پذيرفته بوديم و ادامه میداديم. در نوميدی تمام ادامه میداديم و با يافتن کوچکترين روزنهای نيروی بيشتری میيافتيم.
ادامه دارد
________________________
٭ این قسمت چهاردهم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)