iran-emrooz.net | Tue, 10.07.2012, 4:26
نگاهنامه به فیلم “رقص در غبار” اصغر فرهادی
فریبا شادکهن
|
به کدام گنج رسیدهای که تلالو این همه نور پنهان را از دل خاک بیرون میکشی و مینمایانی؟
نگاهنامه به فیلم «رقص در غبار اصغر فرهادی» را با پاراگرافی از مقالهی «دور از تو نیست اندیشهام» دکتر علی فردوسی آغاز میکنم: «اغوای احترام انگیزی در کاشفان است که شاید با شنیدن نخستین قصههای عامیانه در جان کودک جای میگیرد. قهرمان قصههای عامیانه، بیشتر وقتها، کسی است که به سفری دور و دراز، به سرزمینهائی ناآشنا و پر مخاطره میرود و سرانجام پیروز، دست در دست دختر شاه پریان به وطن خود باز میگردد. او، هم باید برود هم برگردد و فقط در این رفت و بازگشت است که کارآمد میشود. آنکه نمیرود و مخاطره نمیکند، آنکه محکم به دامن مادرش، به چفتهی پستوی آبا و اجدادی، چسبیده است، آنکه به دیگرستانهای زمان و مکان سفر نمیکند، «بچه ننه»ی بیعرضه و پپهای است که هرگز قهرمان هیچ قصهای نمیشود. اما آن کس هم که میرود و باز نمیگردد، همانند کسی که دست خالی میآید، قهرمان قصه نیست. او معمولاً کسی است که نتوانسته است به آزمایشهای دختر شاه پریان پاسخ درستی بدهد و سرش را در این راه باخته است. لبهی کنگرههای کاخ دختر شاه پریان با این کلههای بریده تزئین شده است. وصلت با دختر شاه پریان همیشه میوهی یک باز آوردن، پس از یک رشته مخاطرات شگفتآور است. حاجی سیاح از این قهرمانهاست و من او را به این خاطر دوست دارم.
از حاجی سیاح خیلی خوشم آمد. کتاب خاطرات او که تمام شد، من هم از سفری باز گشته بودم که چشمانم را بیناتر کرده بود."
(دکتر علی فردوسی)
فیلم رقص در غبار اصغر فرهادی نیز مرا به سفری برد که وقتی از آن بازگشتم چشمانم بیناتر بود زیرا نظر نیز یکی از همین کاشفان اغواگر بود. رمز آلودی این فیلم تا به حدی ست که من تنها براساس حدسیات خود پیش میروم و نمادهایی در آن هنوز برایم باز نشده و تا آخر پرسشمند خواهم ماند.
فیلم با صدای مرشد زورخانه و ضرب نوازی و خوانش «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز میشود. تک زنگ زورخانه، به صدا در میآید و صفحهای مه آلود دستی را نشان میدهد که بخار از شیشه میزداید و به جای گود زورخانه، میدان حر و مجسمه گرشاسب که نیزه بر دهان اژدها فرو برده است؛ را مینمایاند. میدانی که میتواند در این فیلم نمادی از گود زورخانه؛ باشد؛ زورخانهای در وسط میدان زندگی. میدانی که جوانی درون اتوبوس به دور آن میچرخدیا از کنار آن میگذرد و هنوز مانده تا پهلوان این میدان باشد.
به باور من کارگردان در این فیلم تنها قلم مویی بر رنگهای باستانی و اسطورهای زده است اما کاملا نقشی تازه آفریده است، نقشی از جوانمردی که با خلوص و ایثار خود، دگرگون کنندهی اطرافیان است و با بهایی که از دل مرگ میگذرد؛ زندگی را پاس میدارد.
طبق گفتهی دکتر جابر عناصری: "زورخانه به طور کلی در نظر ورزشکار جای نیکان و پاکان و مکتب فتوت و جوانمردی است. ادب و صفا و فروتنی و گذشتی که بین ورزشکاران (حتی در زمان حاضر) مجری است در جوامع دیگر کمتردیده میشود. میتوان ادعا کرد که تمام اصول جوانمردی در مراسم ورزش باستانی گنجانده شده و گود مقدس زورخانه مکتب فضیلت و تواضع و جوانمردی و فداکاریست. مربیان ورزش باستانی مقرر کردهاند که ورزشکاران همواره طاهر، سحر خیز و پاک نظر بوده و علاوه بر ادای فرائض و سنن، شب زنده دار و دارای حسن خلق باشند. در هنگام غلبه بر خصم کم فرصتی نکرده و خصم را در انظار خوار و خفیف نسازند و بشکرانه قوتی که از مبداء فیض به آنها عطاء شده در کشتی گرفتن از مروت دور نشوند."
در ضمن باید مساکین و عجزه را تا سر حد توانایی اعانت کنند و از اخلاق رذیله که موجب ذلت و انکسار است بپرهیزند و از بکار بردن فنونی که حریف را در انظار مردم هنگام غلبه بروی خفیف کند خودداری نمایند.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مـردی نـبـود فتـاده را پـای زدن
گر دست فتـادهای بگیـری مردی
در اینجا به اینکه چقدر این سنت در حال حاضر هستهی خود را نگاه داشته یا چقدر در پوسته مانده و رو به فراموشی ست کاری نداریم.
اصغر فرهادی چون سنگ تراشی که تیزیها و ناهمواریهای درک از عشق و شرایط خشن جامعه را میشناسد و تندیس پهلوان گرشاسب را در هیات رزمهای او اما اینبار در گود عشق
و زندگی؛ از درون آن مینمایاند.
و تنها این نیست در دل و عمق پنهان آن سنگهای ریخته ازگرشاسب نیز نفوذ میکند. (در درون جهان یک قاتل و آن عنصر بالقوهی حیاتی را که قابلیت شدن دارد اما با جبر جامعه، به مرگ و زیستن پنهانی، دچار شده) را نیز، نشان میدهد.
یعنی گفتگو میان هستهی نهانی عشق و پوستهی آن. گفتگو بین آن طرحی از سنگ (نظر) که از دل تیشه خوردنها راه تعالی خویش را مییابد و آن خردههای دیگر سنگ (حیدر) که به نام بیهودگی و تراشههای اضافی به بیرون و فراموشی و مرگ فراخوانده میشوند.
اگر پذیرفته باشیم نظر جوانمرد و پهلوان این فیلم نه، بلکه زیستن خویش است و چون یک سالک برای آرمان خویش میجنگد برای رسیدن به این آرمان باید مراتبی را بگذراند.
مادر ریحانه بیصورت است و حیدر بینام.
آنها از جبر فرهنگی و اجتماعی خویش نرستهاند.
چه بسا مادر ریحانه زنی ست؛ صیغهی یک مرد و آراستن خویش؛ حرمتی ست که برای خود، آزادی خود و معشوقش قائل است و تن ندادنش به چهارچوبهای محیط خویش از او رازی ساخته که همه براساس ذهنیت خود، میگشایندش. چند درصد از زنان ایران، تجربهی تهمتهایی از این جنس را از محیط پیرامون خویش نداشتهاند، وقتی سایهی مردی در زندگیشان به شکل آشکار نقش نداشته است؟ صدای محکم و استوار او را در پشت لباسهایی که چون روزهایش میشست و بر بند رخت؛ میآویخت؛ به خاطر آورید:
_ پس بیا حرف زشت هم بزن!
و اما» نظر «پهلوان این فیلم فردی ست عادی که حاضر به پذیرش جبر پیرامون و سرنوشت و هنجارهای رایج نیست. ما در این فیلم با پهلوان سازی و قهرمان پروریهای کلیشهای مواجه نیستیم بلکه با دو نگرش به هستی و هستهی نهانی انسان مواجهیم. آنکه از زندان جبرها فراتر نمیرود و تا آخر زندانی باقی میماند و آنکس که به فراسوی عقل بازاری و دیوارهای معمول باور دارد و در این راه با بزرگترین هراسهای خود یعنی مرگ نیز مواجه میشود. و به قول مولانا:
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
به باورمن این فیلم آن روح فتوت را، آن رقص پهلوانی درمیدان زندگی و خارج شدن از دیوارهای مرسوم را به تصویر میکشد و زنده میسازد.. رقصی که از شعف و شادی نیست، از زهری ست که در خون دویده، از شوکی ست که از بیابان شک عبور میکند. میتواند این رقص، رقص ماری باشد در بیابان که از هراس مرگ نیش میزند، میتواند رقص اسبی باشد در لحظهی پیچ و خم زهر در خون. میتواند رقص دودی باشد که از یک سوختن حکایت میکند. هرچه هست، رقصی ست که در رویارویی با مرگ اتفاق میافتد. کاراکترهای گوناگون این فیلم وقتی زهر را احساس میکنند، هر کدام به شکلی به بریدن عضوی میاندیشند تا مرگ دامن آنان را نگیرد. خانوادهی نظر به طلاق، نظر به جدا کردن ریحانه از مادرش، حیدر به کشتن یک مرد، همسر حیدر به قطع رابطه با حیدر. در همهی این موارد چیزی بیرون انداختنی ست تا کل کالبد به زندگی عادی خود ادامه دهد.
به فیلم باز میگردیم و دستی که متعلق به پسری ست در اتوبوس، یک روز ظاهرا عادی و روزمرگی.
آشنایی او با دختری که همسرش خواهد شد در همین لحظه اتفاق میافتد و همهی نمادهای پیرامونی او که ظاهرا فقط تکرار هر روزه بودهاند و از ضمیر خودآگاه یک شهر پاک گشتهاند، از ضمیر ناخودآگاه او، به زندگیش راه یافته و نقش میآفرینند.
کمی بعد با صحنهی دیدن فیلم شعله توسط نظر مواجهیم و رقص (بسنتی) بر روی شیشه که برای زنده ماندن معشوقش (ویرو) میرقصد.
او از ریحانه میپرسد:
به خاطر من روی شیشه خرده راه میری؟
و ریحانه میگوید: با کفش آره!
نظر «سیبی» پرتاب میکند و شیشه میشکند.
حالا دیگرمیان آن شیشهی بخار آلود و تندیس گرشاسب و اژدها، شیشههای خردی ست و میدانی برای رقص.
***
نظر عاشق دختری ست که مادر او بدنام است و خانوادهی نظر، مصرانه خواهان طلاقند و او اگر طلاق ندهد نانش در آن خانه حرام است و مادر نیز عاقش میکند و در این صورت در باور مذهبی نظر، او به جهنم خواهد رفت، هر دو از باورهای مشترک مذهبی خود استدلال میآورند و در نهایت در بن بست جهنم گیر میافتند. . نظر از ابتدا با انتخاب عاشقانهی خود از پوستهی مذهب به هستهی آن، نفوذ کرده است. او معنایی عمیقتر از روزمرگی و خورد و خواب وامنیتهای زیستی را جستجو میکند. والدین او چون بسیاری دیگر صورت مدارند و نظر، سیرت مدار. بهشت و جهنم آنها در فرداهای خیال، رخ مینمایاند اما بهشت و جهنم نظر در جدال معنایی با آنها قرار گرفته است و در سیر آرمان او، در درونش متحقق میشود وقتی در شکل عملی، ریحانه را از چرخهی سرگذشت شومی که بر او حاکم است، برهاند.
بهشت و جهنم آنان داد و ستدی ست و بازاری، احکامی میانجامند تا به بهشتی بیانجامد.
بهشت نظر، از جنس بازار نیست بلکه جانی ست که در بازار و کار با درستکاری فراهم میشود تا عصارهاش از آن کسی شود که دیگر متعلق به او نیست اما آزادی و امنیت او، بهشت منظور نظررا میسازد.
او آنقدرعاشق ریحانه است و از زهری که ریحانه را بکشد میهراسد، که تن به هر وضعیت نابه سامان برای خود در ازای سامان گرفتن ریحانه، میدهد
از دل ترسهای خودعبورمی کند و مرحله به مرحله پیش میرود. او به دنبال پادزهری ست که ریحانه را واکسینه نماید اما هرگز گمان نمیکند، این پادزهر از زهری که در خون خود میدود، درست خواهد شد.
دوباره به فیلم باز میگردیم:
آب بر اسبی که به خونش زهرمار تزریق شده پاشیده میشود، معلم برای شاگردان توضیح میدهد که حالا پادزهری در خون اسب درست میشود که برای مداواست. این اسب هم به خونش زهر تزریق شده و شوکه است.
این تصویر را در کنار تصویر ده دقیقهی بعد فیلم قرار میدهیم که نظر، دوستش را از طلاق باخبر میکند و او نظر را با همان شیلنگ آب که اسب را، میشست، خیس میکند. پس اسب سمبول دیگری ست از نظر. اما مار، کیست و نماد آن در این فیلم چیست؟
و زهر کدام است؟ آیا این طلاق است که زهر است؟ آیا بدنامی مادر ریحانه است که زهر است؟ آیا فقر است که زهر است؟ و نظر میخواهد از این زهر پادزهری بسازد که ریحانه را واکسینه کند.
در این راه با تیپهای گوناگون نگاه به این مساله مواجه میشود. به فرض نگاه دوستش که وقتی نظر میگوید، _ریحانه خودش سالمه، او میخندد که_ ننش هم یه روز سالم بوده، آدرس ننش کجاس برم سراغش؟
متقاضیانی که خود را سالم میدانند و عرضه کننده را ناسالم، تازه اگر عرضه، توهم و لذت از اراجیف بافی نباشد.
اما به هرحال، همه در یک چرخهی ناکارآمد حلقههای دیگر این زنجیررا تکمیل میکنند.
اگر بپذیریم نظر نقطهی پرگار این میدان است که با رسم دایرهی خود، پیرامون خویش را به چالش میکشد و در هر قدم با آمدن فردی تازه، این چالش ممتد میشود، در قدم بعدی به حیدر میرسیم.
حیدر نیز چون تک تک کاراکترهای دیگر فیلم، داشتنی به جهان مینگرد و نظر، شدنی. حیدر نمیخواهد باور کند آنچه را او دوست دارد دیگران هم میتوانند دوست داشته باشند.
عشق حیدر، سلطهی نفس اوست، سلطهی اژدهای درون او. عشق نظر سلطه بر آن اژدهاست. او ریحانه را چون گلی میخواهد که در هر خاک که امکان رویش هست، پاک و سالم بروید.
نگاه حیدر، زندان محور است زیرا خود نیز از درون زندان نفس، به پیرامون مینگرد. اگرچه ظاهرا از زندان و محکومیت خویش فرار کرده اما روحش در درون خود زندانی ست و جسمش درون یک ماشین و هستیش یک عکس است درون یک قاب و قابی درون صندوقی کهنه. هر آنچه که میبیند مار است و نیش، که باید حبسشان کرد. یعنی شغل پنهان او نیز ربطی پنهانی با شخصیت او دارد.
اما نظر اگر هم خواهان یادگیری مارگیری ست به پادزهر میاندیشد. یعنی حقیقت یک کار، اما با دو نگرش کاملا متفاوت.
در اینجاست که باز میبینیم چه رابطهی پنهانی مابین اژدهای گرشاسب در میدان حر با این مارها، میتوان یافت.
اما نکته اینجاست که هر دو عاشق پیشهاند و عشق نقطهی مرکزی گفتگوی آنهاست، همان رگ خواب حیدر است. و تغییر در جهان بینی حیدر یکی از مهمترین اتفاقاتی ست که میافتد.
او کیفیت شدن را داراست اما در ملاقات با نظر است که این هستهی پنهان او متحقق میشود و او به کیفیت دیگری از عشق دست مییابد و آغاز این تحول وقتی ست که از ماشین خود برای درمان انگشت نظر، میگذرد.
او به شکل نمادین از زندان داشتن رها میشود و تنها چیزی که با خویش میبرد عکس همسری ست که او را ترک گفته است.
این فیلم به تصویر کشیدن فقر است، فقر جامعهای که افراد خود را به حال خویش رها کرده است و هیچ وجدان سیستماتیک یاری رسان برای برداشتن فقر ندارد اما در تجربهی همین فقر، با غنای درون نظر مواجه میشویم، جوانی که برای تحقق آرمانش از حساب قلب و عمل خویش وام میگیرد، جوانی که از درون بسیار ثروتمند است.
اگر در ابتدای فیلم در قالب عادتهای شاید رایج پیرامون خود میاندیشد و کلاس رفتن ریحانه را جدی نمیانگارد اما در طول راه عشقی که میپیماید به بلوغ دیگری دست مییابد و در دقایق آخرین فیلم میبینیم که در ازای پرداخت پول از ریحانه میخواهد با آن چرخ خیاطی تهیه کند و دیپلم خیاطیش را که گرفت، کار کند و خرج خود را درآورد.
در ذره ذرهی عشق غرق میشود، چشم در چشم مرگ میدوزد، انگشت خویش را میبازد تا دستهایی را آزادانه در چرخش پارچه هاو چرخ خیاطی برقصاند.
تا کار، عزت ریحانه را ضمانت کند.
ریحانه رقصید با کفش به روی شیشهها، نظر رقصید یک پا برهنه و یک پا در کفش. و خصلت آنکه قهرمان درونش را ملاقات میکند و متحقق، چیزی جز این نیست که یک پای در زمین دارد و یک پای در آسمان پرواز آرمان هاش.
آن چیزی که در وصلت کوتاه نظر و ریحانه متحقق شد نه کمیت وصال بود که با عمر کوتاهش عشق را زیر سوال برد بلکه کیفیت عشق و وصال بود که در مسیر آن ریحانه واکسینه شد و نظر به تجربهی مراحل بالاتر وجود خویش رسید. هر دوی آنها در هر مسیری نیز که گام نهند امکان ارزان سنجیدن خویش را نخواهند داشت هرچند ریحانه از لباسهای سپیدی که روی بند میآویخت و جامهی سپیدی که بر تن داشت، عروس شدن خویش را مینمایاند و دست باندپیچی شدهی سپید پوش بدون انگشت انگشتری نظر، به هنگام زنگ زدن خانهی ریحانه به جانبازی میماند کفن پوش.
حیدر از زندان درون خویش رهید و برای تاوان نیاموختن آخرین و مهمترین فن مارگیری به نظر؛ تنها دارایی خویش را فروخت و مهمتر از آن برای حقیقت عشقی که از نظر آموخت. او برای به خاطر آوردن پرواز عشق تنها به عکسی از همسرش اکتفا کرد.
آری آری در مسیر پرنده شدن خطر است وگاه تنها خاطره، نه داشتن پرنده که هم پروازی نیز در لذت اختیار معنا میدهد.
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست. (فروغ)
در آخر با بیتهایی از حافظ این نگاهنامه را به پایان میبرم:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
کهای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟
پیش از نوشتن این نگاهنامه به مقالات زیر نیز توجهی داشتهام
۱«دور از تو نیست اندیشهام»
بازگشتگی و آگاهی نوین ملی در خاطرات حاجی سیاح (مقالهای از دکتر علی فردوسی)