iran-emrooz.net | Fri, 02.09.2005, 20:25
(سومين قسمت)
شما، بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
( شما، به عنوان روشنفکران جامعه، اولا بايد به آن درجه از آگاهی رسيده باشيد که بتوانيد تابوهای مذهبی و سنتی را، نه در حرف، بلکه در عمل بشکنيد و ثانيا، مسئول هستيد که راه شکستن آن تابو ها را هم، به مردم نشان دهيد!)
به دوستم " ع.س" که در آلمان است و و يعقوب، شماره ی تلفن مرا از او گرفته است، تلفن می زنم و پس از حال و احوال پرسی، قضيه ی يعقوب را به او در ميان می گذارم و او، با تعجب می گويد : ( يعقوب تيموری؟!).
می گويم : ( آری. يعقوب تيموری).
می گويد : ( اولا، اين يارو، به تو دروغ گفته است و من، شماره ی تلفن تورا به او نداده ام! ثانيا، حواست جمع باشد که آدرس خودت و آدرس و شماره ی تلفن ديگران را به او ندهی که حسابی مشکوک است!).
با شنيدن جمله ی " مشکوک است!" ، برای لحظه ای نفسم می گيرد، چون نه از " ع. س"، انتظار گفتن چنين جمله ای را دارم و نه يعقوب را سزاوار چنين صفتی می دانم. مانده ام چه بگويم. سکوتم آنقدر طولانی شده است که " ع.س" فکر می کند که گوشی را گذاشته ام. می گويد: ( الو!...آنجائی؟!).
می گويم : (آری!).
می گويد : ( فهميدی چی گفتم؟! اين مرتيکه، مشکوک است. مش..........!).
به ميان حرفش می پرم و می گويم : ( درست حرف بزن! مرتيکه، يعنی چه؟! اين چه جور صحبت کردن است؟!).
لحظه ای سکوت می کند و بعد می گويد : ( معذرت می خواهم. خيلی عصبانی هستم. آخر تو نمی دانی که اين بابا، پشت سر طاهره، چه مزخرفاتی گفته است!).
طاهره را، " ع.س" به من معرفی کرده بود و دوستی من با " ع.س" هم، برمی گردد به سال های ( 1354- 1355) که حدود چند ماهی از اجرای نمايشنامه ی ( درون اتاق و بيرون اتاق. "الف") گذشته بود ورفته بودم به کارگاه دکور تلويزيون تا با طراح و دکوراتور، راجع به نمايشامه ی جديد " و....... هنوزهم، باران می بارد!"، صحبت کنم. " ع.س" را آنجا ديدم. جوانی بود ساده وش و بهلول رفتار که بعد از انقلاب ، معلوم شد که ساده وشی ورفتار بهلول وارش، پوششی بوده است برای پنهان کردن فعاليت های سياسی اش.
" ع.س" آمد و پس از سلام و حال و احوال پرسی، سر سخن را باز کرد و گفت که نقاش است و گهگاهی، به صورت قراردادی برای تلويزيون کار می کند و بعد هم سخن را کشاند به نمايشنامه ی " درون اتاق و بيرون اتاق" که از محتوای آن، خيلی خوشش آمده است و چند تا سؤال دارد:
{ نمايشنامه ی درون اتاق و بيرون اتاق، حول محور زندگی سه دانشجو " سيامک. محمد علی. احمد - مشهور به احمد برشتی! -" دور می زد که هر سه ی آنها از يک روستا به تهران آمده بودند و در يک آپارتمان زندگی می کردند. پدر سيامک، خان بود. پدرعلی، مباشر پدر سيامک بود و پدر احمد هم، بقال روستا. آپارتمان را، سيامک اجاره کرده بود واتاق بسيار کوچک و بدون پنجره را، با اجاره ای بسيار کم، داده بود به احمد و خودش و محمد علی هم، مشترکا، در دو اتاق بزرگ و نورگيرآپارتمان زندگی می کردند. سيامک و محمد علی، به سلک روشنفکران کافه نشين – موج نو- در آمده بودند وعلی رغم تفاوت بسيار چشمگيری که بين پول ماهيانه ی در يافتی خانوادگی شان وجود داشت، به حرمت دوستی، دار و ندارشان را با هم يک کاسه کرده بودند و احمدبرشتی، هميشه، موی دماغ سيامک بود و منقدی سرسخت برای محمدعلی که چرا کور تفاوت و تضادهای طبقاتی خودش، با سيامک شده است و سيامک هم، پسرعموئی داشت بنام سهراب که گهگاهی به ديدن او می آمد و هر بار، سيامک را سرکوفت می زد که چرا با پسر مباشربابايش هم خرج و هم اتاق شده است و ....... سرانجام، در انتهای نمايشنامه، به آنها خبر می رسد که بين خان و مباشر، دعوای سختی در گرفته است و آدم های خان، مباشر را زخمی و خونين و مالين کرده اند و ........ سيامک و محمد علی، در برابر هم قرار می گيرند و سهراب و احمد برشتی هم در برابر هم و جنگ، مغلوبه می شود و........}.
در آن زمان، با تجربه ای که داشتم، پس از ديدن فيلم يا نمايشنامه ای، اگر يک کسی به من نزديک می شد و با سؤالاتی کليشه ای، می خواست باب گفتگو را بازکند، به ناگهان، درلابلای رفتار وگفتار انسان گونه اش، موريانه ای، مورچه ای، سوسکی، موشی، گربه ای، روباهی، ماری، عقربی، کفتاری، کلاغی، لاشخوری، ببری، شتری، بزی، خرسی، پلنگی، شير و نهنگی و ..... ، جيغ می کشيد وبه من می گفت که از پاسخ دادن به سؤال های او، طفره روم وبعد هم به طورنامحسوسی، از او فاصله بگيرم وچنين افرادی، اکثرا، يا از پليس های مخفی " ثروت" بودند و يا از پليس های مخفی " فقر" که طرح سؤالهای کليشه ای شان، برای گشودن رگباراتهاماتی بود که از پيش، در آستين داشتند. البته، گهگاهی، استثناهائی هم بودند، با سؤال هائی انديشيده شده که قربانی چنان قاعده هائی می شدند و يکی از آن استثنائی ها، همين" ع. س" بود که به عنوان اولين سؤالش، می خواست بداند، در دعوائی که ميان آدم های نمايشنامه ی درون اتاق و بيرون اتاق، در گرفته است، من نه به عنوان نويسنده و کارگردان نمايشنامه، بلکه به عنوان يک تماشاچی، حق را به کداميک از آنها خواهم داد و ........ روشن بود که برای پاسخ دادن به آن سؤال، بايد ابتدا در تعريفی از" حق" به توافق می رسيديم واگرچه، نه آنروز و نه روزهای پس از آن روز، به توافقی دست پيدا کرديم، اما در طی طريقی که در آن روز و روزهای پس از آن داشتيم، حد اقل، به تعريف مشترکی از دوستی رسيديم و دانستيم که افراد مدعی دوستی با هم، بدون اجازه همديگر، دستشان را در جيب معنوی و مادی يکديگر فرو نمی برند و همديگررا نمی فروشند و فدای منافع مادی و معنوی يکديگر نمی کنند و به همديگر، کلک نمی زنند، دروغ نمی گويند و............بعدها که با طاهره آشنا شدم، در يافتم که "ع.س" هم، عاشق طاهره بوده است و با طی طريقی که با او داشته است، قبلا، به چنان تعريفی از دوستی دست يافته بوده است!
من و طاهره، پيش از انقلاب، در ميهمانی ای، در منزل " ع.س" با هم آشنا شديم. طاهره، تازه از زندان اولش آزاد شده بود و در آن شب، به غير از" ع.س"، بقيه ی افراد حاضر در آن ميهمانی، از جمله خود من، و حتی همسر " ع .س" از سياسی بودن و به زندان افتادن طاهره، خبر نداشتيم. ظاهر قضيه، اين بود که طاهره، مدتی پيش از آن شب، اجرای تلويزيونی نمايشنامه ی ( و... هنوزهم باران می بارد" ب") را که از شبکه ی دوم پخش شده بود، ديده بود – در زندان؟!- و بعدا که به طور تصادفی، اطلاع پيدا کرده بود که من و " ع.س" با هم دوست هستيم، از " ع.س" خواسته بود که ترتيبی بدهد که با هم آشنا شويم و " ع.س" هم ، هر دوی ما را به ميهمانی آن شب، دعوت کرده بود:
{ موضوع نمايشنامه ی " و....هنوز هم باران می بارد"، حول محور، زندگی دختر جوانی می گشت که دراثرفقر و تنگددستی، به فحشا کشيده شده بود و تصادفا، با هنرمند نقاشی آشنا می شود و اول به عنوان مشتری با او به آپارتمانش می رود بعد، به نقاش دل می بندد و بعد هم به عنوان مدل طراحی، در آنجا ساکن می شود. هنرمند نقاش با دوستش که نويسنده و خبرنگار است، زندگی می کند. از لحظه ی ورود به آپارتمان، دختر بيچاره را می بينيم که يا در حال پخت و پز و نظافت و شستشو کردن است و يا مدل طراحی نقاش شده است است و يا دارد زندگی اش را برای نويسنده تعريف می کند و نويسنده هم با ولع خاصی، آنچه را که می شنود، می نويسد و...... با همه ی اين ها، دختر بيچاره، خوشحال است که سقفی بالای سرش دارد و با قول و قرارهائی که با او گذاشته اند، شايد که در آينده به تحصيلش ادامه دهد و ...... اما، به مرور، از طرفی، آتش حسادت نويسنده و نقاش، در رابطه با دختر، نسبت به يکديگر، شعله ور می شود و دعوا در می گيرد و از طرفی هم، به طور تصادفی، يکی از همسايه ها راجع به گذشته ی دختر، مطلع می شود و بعد هم پچپچه ی همسايه ها و........ کار به جائی می رسد که يک شب، پس از بحث و جدل و دعوائی مفصل که بين نويسنده و نقاش در می گيرد، دختر بيچاره ، به اميد آشتی دادن آنها، پا در ميان می گذارد که آتش دعوا، شعله ور تر می شود و در نتيجه، همه ی تقصيرها را بر گردن او می گذارند و از او می خواهند که آنجا را ترک کند و........... در همان زمان، از بيرون خانه، صدای همهمه ی همسايه ها بلند می شود و متعاقب آن، پرتاب سنگ و شکسته شدن شيشه ی پنجره و بعد هم، دوربين روی يکی از شيشه های شکسته شده ی پنجره، زوم می کند و نمايشنامه به پايان می رسد!).
در انتهای آن شب که اکثر ميهمان ها رفته بودند و چند نفر از دوستان " ع.س" ، از جمله من و طاهره، دورهم نشسته بوديم و ازهر دری سخن می گفتيم، طاهره، صحبت را کشاند به نمايشنامه ی " و.....هنوز هم باران می بارد" و چون چند نفر ديگرهم نمايشنامه را ديده بودند، بحث آغاز شد. طاهره، از اينکه در نمايشنامه، روشنفکران محافظه کار بی عمل را به نقد کشانده بودم، خوشش آمده بود، اما از آنکه در فاحشه شدن آن دختر، فقط تاکيد روی مشکلات اقتصادی او گذاشته شده بود، ناراضی بود و می گفت: اقتصاد، خيلی مهم است و بايد هم به آن پرداخته شود. اما به شرط آنکه عنصر مهم ديگر را که آزادی است، بی رنگ نکند. آزادی! آزادی! آزادی! بخصوص آزادی های فردی، از آب و نان هم برای ما مهمتر است. اصلا می گيريم که وضع اقتصادی اين دختر، نه تنها خوب، بلکه خيلی هم عالی باشد، اما به دليل بختک سنت و مذهبی که روی زندگی خانوادگی اش افتاده است، آيا اجازه دارد که تنها، سفر کند؟! آيا اجازه دارد که عاشق پسری شود؟! نه. سنت و مذهب، به او چنين اجازه ای را نمی دهد. ولی عاشق شدن، حق او است. نيست؟! اصلا چرا عاشق شدن؟! اصلا می خواهد برود دنبال هوا و هوس دلش. اصلا می خواهد که هرشب بغل يک نفر بخوابد. اصلا، چرا يک نفر؟! نخير. دلش می خواهد بغل هزار نفر بخوابد. زن و مردش هم فرقی نمی کند. به کسی چه ربطی دارد. حق چه کسی را ضايع کرده است؟! خوب! حالا شما به هر دليل، نخواسته ايد و يا نتوانسته ايد که اين چيزها را در نمايشنامه تان، مطرح کنيد، ولی وقتی که در آن نمايشنامه، آن نقاش و نويسنده ، رو می کنند به آن دختر بيچاره و می گويند که بايد از آن خانه برود، چرا آن دختر در مقابل آنها نمی ايستد؟! وقتی همسايه ها، با پرتاب سنگ، پنجره ی خانه اش را می شکنند، چرا بايد نمايشنامه تمام شود؟! نه! آنجا بايد اول راه باشد. جنگ بايد از همانجا شروع بشود. بگذاريد که آن دختر برود جلوی پنجره و فرياد بکشد و دردش را به زن ها و دخترهائی که ميان جمعيت ايستاده اند، بگويد. بگذاريد که به آنها بگويد کسی حق ندارد مانع آزادی آنها بشود. بگذاريد به آنها بگويد که همان سنگ هائی را که دارند به سوی او پرتاب می کنند، فردائی خواهد آمد که ديگران، به سوی آنها پرتاب کنند. بگذاريد که همسايه ها بيايند توی خانه. بگذاريد همه جا را به آتش بکشند. بگذاريد آن دختر را بزنند، بکشند. سنگسارش کنند. بگذاريد که مردم با چهره ی غير انسانی خودشان و با چهره ی سنت و مذهب وهنرمندان ترسو و بزدلشان که وقتی پای عمل به ميان می آيد، فورا پشت قربانی های جامعه شان را خالی می کنند، آشنا شوند. ممکن است به من بگوئيد که شما به عنوان يک هنرمند، طرفدار چنان شيوه های تند و راديکالی نيستيد و می خواهيد در سطح دانش شنونده و بيننده تان حرف بزنيد و آهسته آهسته، به او آموزش بدهيد! بسيارخوب! پس با پيروی از روش و فلسفه ی خودتان هم، نبايد در نمايشنامه می گذاشتيد که آن نويسنده و نقاش، بر سر آن دختر، با هم بجنگند! مگر نه اينکه آن دختر بدبخت، هر دوی آنها را دوست داشت؟! مگر نه آنکه هر دوی آنها هم، آن دختر را دوست داشتند؟! خوب. شما می توانستيد نمايشنامه را به گونه ای بنويسيد که آن دو احمق به توافق برسند که با دختر، سه نفری، مشترکا زندگی کنند. بگذاريد، مردم بدانند که اگرتابوهای مذهبی و سنتی را به کناری بگذارند، راه حل های صلح آميزتری برای مشکلات زندگی شان پيدا خواهند کرد. آن نقاش و نويسنده ی نمايشنامه ی شما، به عنوان روشنفکر، اولا مسئول هستند که تابوهای مذهبی و سنتی را در عمل بشکنند نه در حرف ا ثانيا، مسئول هستند که راه شکستن آن تابوها را به آن دختر شهرستانی که به آنها پناه آورده است، نشان دهند. به او نشان دهند که علت همه ی بدبختی های او در پيروی از همان سنت و مذهب است. به او نشان دهند که ايده ی به خواستگاری آمدن و تعيين مهريه و عقد و ازدواج و قول و قرار و مزخرفاتی از اين دست که زن، با چادر به خانه ی شوهر می رود و با کفن بر می گردد، يک ايده ی عقب افتاده ی عصر حجری است که.............
داستان ادامه دارد...
--------------------
توضيح:
الف: نمايشنامهی " درون اتاق و بيرون اتاق" در سال- 1353-1354 – با بازيگری عليرضا مجلل، هوشنگ توکلی، علی هدائی، حميد عبدالملکی، و با کارگردانی " تلويزيونی" بسيار خوب مسعود فروتن که از او، بسيار آموخته ام، و تهييه کنندگی خانم شهناز مهدوی، از شبکه دوم تلويزيون ملی ايران پخش شد.
ب: نمايشنامه ی " و......هنوز هم باران می بارد" در سال 1354-1355 با بازيگری مهوش برگی، سعيد نيکپور، فرامرز صديقی و کارگردانی " تلويزيونی" بسيار خوب مسعود فروتن و تهيه کنندگی خانم شهناز مهدوی، از شبکه دوم تلويزيون ملی ايران، پخش شد.
سيروس " قاسم " سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)