iran-emrooz.net | Mon, 18.06.2012, 13:22
با تو به درد دل مینشینم
یک مهاجر
در پی ممنوعیت اقامت شهروندان افغان در ۱۴ استان ایران، یک مهاجر افغان رانده شده از ایران که سی سال در شهرهای تهران و مشهد زندگی کرده و با کارگری و زحمت کشی عمر خود را سپری نموده است ، از نحوهی برخورد ایران و ایرانیان با مهاجران افغان گله کرده است:
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انساندوستی و عدالت را
که به نامش
از قران آیه بر میگیری
و بهخاطرش
با دنیا به مجادله بر میخیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمنزار سبز شهرم به خون پدر و صدها مثل او به لالهزاری مبدل گشت
وقتی به من گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زادهی طبیعتایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخنهایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با آخرین رمقهای مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفسهای آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آن را با مرز تقسیم کردهایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دستگیریت در روزهای ناامیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگزاری خواهم نمود
از فرط بیپناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را به فراموشی سپردم
«تشکر»هایم به «مرسی»
و «نان چاشت»ام به «نهار» مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی و چتنی و چای سبز
به زرشکپلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیالههای کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظههای زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی ناامید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد نکاح بست و
در جنگ عراق، برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسستهام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را به فراموشی سپردهام و
لقب «مشدی» را به نامم گره زدهاند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه آورد
ولی تو
همان بیخبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفشهایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغهایت
با آنکه قامت استوارم را در به پا خواستن دیوارها و ساختمانها و خانههایت
با آنکه صبر و تحملم را در شنیدن کنایهها و کینهتوزیهایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظهای
جرقه زودگذر انساندوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو «اوفغونی»ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کولهبهدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمیخواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافتهای
و هنوز هم
با نفرتی سیساله
احساساتم را به بازی میگیری
دروازهی مکتب را به روی کودکم میبندی
بساطی را که نان شکمهای گرسنهی اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی میاندازی و
دستهایم را با تهدید «رد مرز» نمودن میبندی و
اشکهایی را که با خاک سرکهای تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن میکند
با تمسخر مینگری و میگویی
«شما به حرف نمیفهمید»
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود میکوبی و
بر یزید و یزیدیان لعنت میفرستی
از بیعدالتی دیگران سخن میگویی
ولی هرگز در صفهای دکانها
در داخل اتوبوسهای شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمیبینی
که از ترس تو
اهانتهای تو را
تلختر از زهر
فرو میبلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمتاش دراز کرده بگویی
«به کشورت برگرد اوفغونی پدرسوخته»
میروم
ولی
درختهای سبز و بلند کرج
سرکهای پاکیزهی تهران
پارکهای خرم و زیبا
خانههای مجلل بالاشهر
نانهای گرم نانوایی
کفشهای راحت چرمی
پتلونهای زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنجهای مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
میروم ولی حاصل دستهای این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
میروم
چه میدانی
شاید روزی تو
به دروازهی شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم آموخت
وانگه
تو درد دربهدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یک بار
برای لحظهای کوتاهتر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت دهها سال رنج مرا
بهآسانی
خواهد پرداخت!