iran-emrooz.net | Thu, 14.06.2012, 0:02
شعری برای نرگس
«از شب سیاهتر»
نوید حقیقتگو
از شب سیاهتر آری از شب سیاهتر
در شهر پر ز فاصله - انسان تباهتر
در این جهنمی که نصیب ما شد عاقبت
از تیرگی گذشته بود. حتی از بدی
حتی از سیاهی که گفتهاند سیاهتر
که اینجا ماه تحقیر میشود
بودن اسیر دروغ و تزویرمیشود
خورشید از خجالت
افتاده بر زمین و تبخیر میشود
مهتاب برکشیده دامن و شبگیر میشود
با ابرها
بس ستاره درگیر میشود
بغض فروخورده بهبامها تکبیر میشود
اشک سحر درآمده گل ناشکفته مرد
بلبل گریخت زینهمه اندوه و زاغ
جایش نشسته است
چه - اینجا حتی کودکان رعایت نمیشدند
و مادران و زنان بدتر
کاینجا توحش ناب است
آرمانها همه نقش برآب است
که انسان حقی نداشته است
انسانیت به تاراج رفته است.
در سرزمینی که همهاش رنج است
و نامردمی بنام دین
در سرزمینی که پر از عقده است و کین
در سرزمینی که آگاهی جریمه داشت
جریمه زندان شکنجه شلاق تا اعدام
بر هر کسی که گفت «من»
در برابر آن کس که گفت «من خدام»
در کشتی شکسته ما «من ناخدام»
ای کاش بیشتر شکند این شکسته
که از حد گذشته این زجر ناتمام
شاید شود تمام
که دیگر بس است اینهمه تزویر در پی بام
که فاصلهها هست از عمل تا کلام
اینجا - هرکس ز «حق» بگفت تا حقوق خلق
اینها جریمهاش بود
حتی بیشتر یعنی تمام عمر محروم از سخن
محروم از نوشتن و گفتن
که تاریخ جز این دو نیست
محروم از حیات
حتی محروم از ممات
که اینجا جای مردن هم نبود
بسیار رفتهاند در غربت و ندانسته سرگردان
تااوضاع درست شود ولی درست؟!
انتظاری شاید عبث
در دورترها افق باز هم تاریکتر است،
خورشید از ما گریخته و سحر و صبح دورتر است
انصاف را - دیو فریب و ریا خورده که از دیو ددتر است
در این کویر سرد زندان حداقل بود
برای کسیکه گفت «چرا؟»!
چه عدالت مرده است
اخلاق در کف زنگی مست تیغ سوهان خورده است.
در این سرای درد -گفته چرا این همه ستم
بر هر که بنگری به طریقی مبتلاست بیش وکم
اینجا بنام خدا آدم میکشند
بنام فاطمه شلاق میزنند
بنام حسین جوان را شکنجه میکنند
میکشند که کاری یزیدی است
یارب ببین چه جنایتها بنام تو میکنند
و ما بر بستر نفرت نشستهایم
از هم گسستهایم
تاکی این بشکه باروت منفجر شود
و بعد ...
«نه از تاک نشان ماند و نه از تاکنشان»
آیا بود جوانه زند باز هم گیاه
در این کویر با اینهمه گناه و آه؟
دوباره چون گذشته شود سبز زندگی
شور نهفته در سر این نسل زنده است
پایان روزگار «خدایگان و بنده» است
که اینها حضورشان
دیگر شده، زمانهشان از دست رفته است
پایانشان - رسیده که شب سخت خسته است
چه سرنوشت فسیلها مردن است در لجن
در بوی گند مرداب و مرادارخواران پر عفن
باید به این نهالها که برآرند سراز زمین
بازم امید داد که امید «زندگی» است
فردا که آفتاب دامن زرین برافکند
زنجیر بگسلند
با این امید و شور که پایان بردگی است
آغاز زندگی است
دیگر خدایان دروغین در گریز
هرکس خدای خود شود در صحنه ستیز
اینک سیاهی از حد گذشته است و ما در انتظار
تا از قلههای کوه ببینیم انفجار
در پرتوی گسسته در همه جا دیوها چو دود
بر آسمان شده و رفته در نبود
دامان نقرهای سحر بر سرزمین
میآیدم فرود
باید دوباره بود
برای نسل جدید حماسهها سرود
نسلی که سکوت را شکست و خود را رها نمود
هر یک جرقهای شد و بر روشنی فزود
آنک ورق زده تاریخ با غرور
ناگه نمود ورود
تاریخی که مدتها تعطیل و بسته بود
جا مانده از جهان وز رفتن خسته بود