iran-emrooz.net | Wed, 16.05.2012, 10:57
«دشنه فریاد شاهین» بر قلب پلید شب
بهنام چنگائی
|
بانگ ِ بلند ِ شاهین
بال کشید
نشست
برشاهین ِ ترازوی ِ انصاف ِ انسان.
تا ارزش زندگی
به دست و دل و دیده زندگان
قضاوت شود.
او تنها حکایت خواری بندگان را
دشنه ِ فریادی کرد ـ
تا فرو کند،
بر قلب پلید شب.
این دشوار راست:
پژواک درد بیصدایان بود،
صدای بیزاران سرخورده ـ
خروشی ـ
بر تارک ِ وجدان ِ خفتهی عدالت.
* * *
غرش شاهین ـ
نه، پرده دری،
بل، ترانهی دمل چرکین،
شاید هم:
تابش نوری بود
از دریچه غم
برپشت پردههای خونین قتلگاه!
* * *
شاهین:
فراخ نای،
نه، دهان گشادی به ارث برده،
و نه، چشم طمع بردوش نهاده!
جسارتِ شاهین
تسخیر قلهها
طغیان او
رسالت ِ پاکیهاست!
که بر اعماق سیاهکاران عصر
با صداقت تمام
نهیب میزند.
* * *
ارتداد؟
مگر: آرمان انسان را فریفته؟
مگر: به دخترکان آینه ـ
در ضیافت مرگ،
در آن آخرین شب ِ بیصدائی ـ
به شرافت و وجدان،
در بیپناهی ـ
تجاوز کرده است،
که مستوجب مرگ باشد؟
* * *
او هرگز:
در کهریزکهای ننگ ـ
غرور جوانی را سر نبریده
بر پیشانی اخلاق،
لکهی شرم ننهاده
و چهره میادین غمکدهها را
با رقص ِ مرگ هزارها عروس و داماد
بر آذین ِ دار
چنین سرفراز
که برهرکوی میدان
خنداناش میسازند
عاشقان ِ زندگی را در تابوت
نگردانیده است!
شاهین:
دزد نان ِ "رنجبر" نیست
شاهین:
عطوفت را
سنگسار
و آسمان ِ شرافت را
دروغ آجین نکرده
بر گرده "باور"
در بزنگاه سادگی
مکر بار نزده!
او بر نگاه بیگانه
بر صدای اعتراض
حکم قتل نداده
فاتحهی آبرو را
نخوانده است.
شورش شاهین:
شهادت خونین زبانها و گلوهای بریده ست
نفیر ِ نجفی:
شاهین دو کفه ترازوی عدالت است
بین حاکم و محکوم
تا وجدان انسان را
به قضاوتی بیدعوت
به داوری بیمضایقه و بیطرف
بکشاند.
* * *
هم مگر چنین صلائی،
برجانهای خسته
در میانهی میدان نبرد
حق و نا حق
مرگ و زندگی
بین رهروان ِ آزادگی
در این "گمراهی ِتاریخی"
با هم بسرایند
و دم بگیرد
تا شوق مسافرت
به سوی روز
گام و راه تازهای را بیابد.
سزاوار نیست
"آبروی زایل انسان"
در چنگال پلشتی،
در دام فقر و جور
مفلوک بماند.
* * *
شاهین:
یک پرنده زخمیست
در آرزوی رهائی پرندگان ِ اسیر.
او میخواهد،
با همه پرندهیهای خیال
در بلندای غرور
مانند مرغان مهاجر
آزاد ِ آزاد
سرود نوئی
را برای ماتم گرفتگان
فریاد کند.
او:
افق آسمان را به زیر بال
گشادتر
و سقف هر تمنا را
ز شوق و یاس ِ چرائیها
رهاتر
میخواهد.
* * *
او:
دریچهای ست، که
دروازهی رویاهای زیبا را
به روی چشم ِ "تیز پرواز"
آزاد میگشاید
و نوای زندگی را میسراید ـ
آنگونه که میبیند.
تلخیها و ناکامیها را
یا زشتیها و زیبائیهای موجودش را
جار میزند،
آنگونه که لمس میکند.
از نیرنگها و تقیهها میگوید
از قساوت ِ قضا
از نزاع ِ کار و ثروت، جنایت و قدرت میغرد
یا از نا مرادیهای همنوعهایش
همگام با سرود ِ نور،
از مویههای شب، میسوزد
و بالهای اندیشهاش
در فراز و فرود
هر بار:
پر بار،
و
بلند و بلندتر،
به گرمی
شوق پرواز پرندهها را
از این ویرانهی بیگانه، میخوانند!
گاه به زبان طعنه و گریه،
گاه به زبان تحقیر و گلایه
گاه به زبان تأئید و ستایش
و یا با زبان جنون
با شیپور جنگ
به زبان عشق
به زبان عقل.
* * *
بر آسمان عقل،
این جولانگاه عاطفه،
گمانهی ِ دیوار
جز بریدن ِ زبان،
مرزی
برای
جدائی نزد
و نیافت.
* * *
هی، بد گوهر!
گیرم گزمهی جاهلی ـ
در کمین حقارت،
تیغهی زهری ـ
برگلوی مرغ حق،
برکشد!
آیا:
دامن خونین ـ
نام ننگین ـ
قلب چرکین ـ
در نگاه وجدان
در زبان تاریخ
هم...
پاک میشود؟
بهنام چنگائی ـ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱