iran-emrooz.net | Wed, 24.08.2005, 10:09
“گنجی”... گنج افتخار
غفور ميرزايی
چهارشنبه ۲ شهريور ۱۳۸۴
به قلم
به زمين
به زمان
كه زمان، گذشته از آن
كه بشكنی، به ستم ، تو قلم
و سخن ، چو آب روان
گذرد ز قيد و بند مرزهای جهان!
***
نه سكوت دخمهها
نه سموم زخمهها
و نه پادوان كورچشم و كوردل
كه به شوق پاره استخوان كوچكی
و به بند باوری،
تنيده در خرافههای دير و دور ....
میزنند و ...
میدرند و ... میكشند....
اگر كسی،
به فكر تازهای، به نيش خامهای،
به موج جملهای...
هوای تازهای به شهر مردگان دمد!
***
بدان،
نه دين ، نه كين ، نه پاسدار...
و هر چه از گذشته مانده يادگار...
ای عبوس پير نابكار!
دگر ندارد آن توان،
كه كهنه را به جای نو
به آن كه زنده كرده نام نامدار آدمی
در اين نبرد مرگ و زندگی
به زور و ضرب و جور و قهر...
در اين خرابهای كه شد خرابتر
- زجور بیحساب تو -
به ذهن نوگرای آن كسی،
كه گنج افتخار ماست
شكسته مهرههای بیبهای خويش را
به جای درّ شاهوار
پُر كنی،
به مغز و قلب روشن و اميدوار او!
***
مباد روزگارتان دراز!
كه از فشار ظلمتان
و از تباهی تفكر سياهتان
چه رخنهها ز فتنهها
- كه در ديار خستهجان ما -
فتاده از روال كجمدارتان!
***
در آرزوی صبح روشنی...
من اين اميد و شوق را
به عشق پر غرور «گنجيان» بیشمار بستهام!
و بستهام به راستی، به دوستی،
به كار و اعتدال ملتی...
كه استوار و بیقرار
حصار كهنهی گذشته را شكسته است
و در پس ستيغ دومين نبرد سرنوشت،
به نام نامی قلم، سخن ، زمان
و حق زيستن در فضای همدلی و همرهی،
به پيش میرود،
هماره، پيش میرود
به سوی شهر آشتی!