پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 23.08.2005, 8:33

ميرزاده عشقی (سيد محمدرضا کردستانی)

از اطلس سرخ پيرهن ساخته‌ای...


پيرايه يغمايی

سه‌شنبه ١ شهريور ١٣٨٤

پيشکش به کردستان

ای دوست که گستاخ به شب تاخته‌ای
از چهره‌ی صبح پرده انداخته‌ای
تا در سفر عشق به مقصد برسی
از اطلس سرخ پيرهن ساخته‌ای

عشقی پيش از اينکه مبارز باشد و در راه آرمانش به شهادت برسد ، شاعر است. آن هم شاعری نو آور ، با انديشه‌ای تازه و جوان. اما متأسفانه اِين بخش ازذهن درخشان او همواره در زير نقاب پر هياهوی سياسی بودنش پنهان مانده است. کسی چه می‌داند که اگر عشقی به درازای عمر نيما مانده بود ، در شعر فارسی چه تحولاتی روی می‌داد.

سيد محمد رضا کردستانی معروف به ميرزاده‌ی عشقی در سال ١٢٧٢ در شهرستان همدان چشم به جهان گشود.
در کودکی برای فراگيری الفبا به مکتب‌های محلی همدان فرستاده شد. بعد از چندی به همراه خانواده‌اش به تهران آ مد و به مدارس الفت و آليانس رفت و در آن مدارس برای فراگيری زبان‌های فارسی و فرانسه به جد ّ ّ پا فشرد. اما پِش از دريافت گواهی نامه ، مدرسه را ترک گفت و در تجارتخانه‌ی يک بازرگان فرانسوی به کار پرداخت. اين کار نه تنها کمکی برای هزينه‌ی زندگی اوبود ، بلکه راهگشای آموختن زبان فرانسه‌ی او نيز گرديد. بعد از چندی به زادگاهش همدان باز گشت وپس از چهار ماه دو باره به اصرار پدر و ظاهراً برای ادامه‌ی تحصيل به تهران آمد اما به مسافرت در شهرهای داخلی ايران پرداخت و اين تغيير ناگهانی مقدمات ورود او را به زندگی اجتماعی فراهم کرد.
در اوايل جنگ جهانی اول ، عشقی که بيست و يک سال داشت ، پس از نشر روزنامه‌ی کوتاه مدتی به نام " نامه‌ی عشقی " همراه هزاران نفر از آزادی خواهان رهسپار ترکيه شد و در استانبول اقامت نمود. وی در آنجا که مرکز تجمع روشنفکران و جنب و جوش نو آوران و پايگاه آزادی خواهان آن زمان بود ، بطور آزاد در کلاس‌های فلسفه و علوم اجتماعی آمو زشگاه‌های عالی شرکت کرد و ذهن پر شور خود را در جهت مسايل فلسفی و اجتماعی پرورانيد و هم در اين سفربود که هنگام عبور از بغداد و موصل با ديدن ويرانه‌های مداين ، عِرق ميهن پرستی‌اش به جوش آمد و اُپرای رستاخيز سلاطين ايران را نوشت. اين اُپرای ميهن پرستانه شور غريبی در ايرانيان بويژه در زردشتيان فارسی زبان هند برانگيخت ، چنانکه بعد‌ها دو گلدان نقره از سوی آنان برای عشقی فرستاده شد که در معبد زردشتيان تهران با تشريفات ويژه‌ای به او پيشکش گرديد.
عشقی در ترکيه چندين کتاب و نشريه منتشر نمود.سپس بعد از چندی به ايران بازگشت و روزنامه‌ی قرن بيستم را بنيان نهاد. اين روزنامه در سه دوره (پس از قطع و وصل‌های متناوب) و مجموعاً در هفده شماره منتشر شد که دوره‌ی سوم آن بيش از يک شماره نبود و همان شماره بود که مرگ شاعر جوان را در پی داشت. قرن بيستم گو اينکه عمرش چونان عمر ِ خود عشقی کوتاه بود، اما در جامعه درد مند اثری ژرف بر جا‌ی گذاشت.اين نشريه چنان که از نامش پيداست ، بسيار نو آور و در ضمن بسيار تند رو بود و مقاله‌های بی‌پروا و بسيار نافذ آن خوانندگان ويژه‌ای را به سويش جلب می‌کرد. عشقی نيز در هر شماره افزون بر مقاله‌های آتشين ، شعر‌های مؤثر خود را چاشنی آن می‌کرد. نوگرايی اين روزنامه آن چنان بود که نيما يوشيج منظومه‌ی معروف و بلند خود، افسانه را در چند شماره‌ی پياپی برای چاپ به آن سپرد.
در فاصله‌ی قطع و وصل‌ها‌ی روزنامه‌ی قرن بيستم،عشقی که برای مبارزه دمی آرام نداشت،شعر‌ها و مقاله‌های بی‌پروای خود را به نشرياتی ديگر از قبيل مجله‌ی گل‌های رنگارنگ و مجله‌ی مربی می‌فرستاد. نيش قلم او بيش از همه متوجه وثوق‌الدوله - نخست وزير وقت – و باعث و بانی قرارداد شوم ايران و انگليس بود. چرا که عشقی که عاشق پاک باخته‌ی ايران بود، اين قرارداد را معامله‌ی فروش ايران به انگلستان می‌ناميد و افزون بر آن وثوق‌الدوله را معلم الفبای فساد در جامعه می‌دانست :

وثوق‌الدوله علاوه از بستن قرار داد ايران و انگليس ، يک گناه بزرگتری را مرتکب شده و آن اينست که الفبای فساد اخلاق را در جامعه تدريس کرد. / قسمت اعظم ازشاگردان کلاس خيانت آموزی وثوق‌الدوله بی‌تقصيرند، در مملکت کار نيست، مردم بی‌کارند ، بی‌پولند ، معطلند ، بايد نان بخورند... چه بکنند؟ / گناه وثوق‌الدوله اينست که به مردم مشق " دله گی " داد ، گناه وثوق‌الدوله اينست که ايمان سياسی و وجدان را موهوم کرد. / قبل از زمامداری وثوق‌الدوله ، همين مردم مثل امروز بی‌پول بودند و هم نان می‌خواستند بخورند ، چرا آن روز سينه زن خيانتکاران نمی‌شدند؟ / چرا آن روز از حلقوم احدی ، زنده باد قوام السلطنه شنيده نمی‌شد؟ / چونکه آنروز مردم نمی‌دانستند که می‌شود پول گرفت و اين کلمات شرم آور را ادا کرد. اينها همه نتيجه‌ی تدريسات وثوق‌الدوله است ، اينها همه اثر تعميم " الفبای فساد اخلاق " است. / تمام اين بدبختی اثر شيوع اين الفبای منحوس فساد اخلاق يعنی رواج اين جمله‌ی پليد است : " هرکس پول داد بايد برای او کار کرد ، وجدان ، عقيده ، مسلک موهوم است " حالا ما اگر واقعا ً بخواهيم ريشه‌ی اين شجره‌ی خبيثه را از بن بکنيم بايد وثوق‌الدوله و عموم همدستان وثوق‌الدوله را به چوبه‌ی دار تحويل بدهيم.

سرانجام اين اشعار و آن مقاله‌ها باعث شدکه وثوق‌الدوله دستور دستگيری او را بدهد و عشقی چندی به زندان قلهک افتاد. در زندان به پيشنهاد دوستانش بر آن شد که برای رهايی،شفاعت نامه‌ای بسرايد و سرود اما از آنجا که روح جوانش سر کش تر از اين سخن‌ها بود فقط توانست دو سه بيت خوشايند - در زمينه‌ی جوانی و آرزو‌های خود بسرايد و از ممدوح طلب بخشش کند :

بس آمال نکو دارد ، جوان است آرزو دارد
همانا آبرو دارد ، بر ِ امثال و اقرانش
زبان آوردش ار محبس ، زبانش زان ِ تو زين پس!
برآرش خواهی ار از پس و يا برکن ز بنيانش

و بعد از آن پشيمان می‌شود و با لحنی تلخ و گزنده ممدوح را به باد انتقاد می‌گيرد :

زبانم را نمی‌دانم گنهکار از چه می‌خوانی
چه بد کرده که گردانم از اين کرده پشيمانش؟
اگر گفتست بيگانه ، چه می‌خواهد در اين خانه
خيانت می‌نه بنموده ، چه می‌خواهيد از جانش؟
نگهداری اين کشور ، اگر نايد ز دست تو ،
چرا با دست خود بدهی به دست انگليسانش؟

بدينگونه است که زندان نه تنها شاعر جوان را تنبيه نمی‌نمايد بلکه او را جسور تر هم می‌کند.چنانکه بعد از بيرون آمدن از زندان سخنگوی نسل جوان می‌شود و در روزنامه‌ی شورش مقاله‌ی تندی به نام اسکلت‌های جنبنده ، وکلای پارلمان – خطاب به زمامداران پير و از کار افتاده‌ای که کرسی‌های مجلس را نا عادلانه اشغال کرده اند،می نويسد :

ای اسکلت‌های جنبنده!...‌ای استخوان‌های متحرک!...‌ای هيکل‌های وصله وصله ، از دندان عاريه‌ای ، عينک به چشم بسته ، عصا به دست گرفته... کرسی‌های پارلمان تا عمر داريد ، در اجاره‌ی شما نيست ، مدت کرسی نشينی طبقه‌ی شما مدت‌هاست گذشته. معطل نکنيد ، برخيزيد! / از اين به بعد ديگر نوبت ماست!!
رفقا! اين آقايان اينطور که محکم روی کرسی‌های پارلمان جلوس فرموده‌اند ، گمان نمی‌رود که با نصيحت و مسالمت برخيزند و جايگاه جوانان را برای جوانان بگذارند. چونکه اينها تازه جايشان را گرم کرده‌اند ، روی کرسی‌ها تنبل شده‌اند و حوصله ندارند از روی اين کرسی‌ها برخيزند ، سالها روی اين کرسيها چرت زده‌اند. اينها را بايد از روی اين کرسیها عنفا ً بلند کرد. / اگر چه بازوی بعضی از آنها را بايد با احتياط گرفت و بلند کرد چه از بس پوسيده‌اند ممکن است که بازوی آنها کنده شود. / ما ديگر بيش از اين نمی‌توانيم پشت در بهارستان معطل باشيم و ببينيم مدت چُرت فلان وکيل فرتوت کی تمام می‌شود.

بعد از اين مقاله در پاسخ اعتراض و تهديد به مرگ ، مقاله‌ی توفنده‌ی ديگری می‌نويسد و در آن اعلام می‌دارد که :

ما نمی‌ترسيم... ما مرگ را حقير می‌شماريم... ما می‌خواهيم در راه وظيفه کشته شويم. به شهادت برسيم. ما هرگز نخواهيم مرد.
و با اين شعر ادامه می‌دهد که :
خاکم به سر ، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
من آن نی ام به مرگ طبيعی شوم هلاک
وين کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

آنچه مير زاده‌ی عشقی طالب آن است، يک تصفيه‌ی نهايی است. او هميشه در مقاله‌هايش عنوان می‌کند که بايد در سازمان‌های اداره کننده و بنياد‌های مالی و هر بنياد ديگر تصفيه‌ای به عمل آيد،حتا اگر با خون و خونريزی باشد.حتا ذهن شورشگر او پيشنهاد عيد خون می‌دهد :

پنج روز عيد خون!!!
يعنی چه؟
حالا معنی می‌کنم :
نخستين روز ماه اول تابستان تا پنج روز عموم طبقات مردم هر کس در هر اقليم و مملکت و شهر و قصبه و عشيره بدنيا آمده و سکنا دارد ، با لباس نسبتا ً نوين خود از خانه بيرون آمده و در ميدان عمومی که عامه جمع می‌شوند رجوع نمايند و از آنجا جمعيت با خواندن سرود‌هايی که برای (عيد خون) مخصوصا ً مهيا خواهد شد مبادرت برفتن خانه‌های اشخاصی که در طی سال گذشته مصدر امور و امين قوانين جامعه بوده و به جمعيت خيانت کرده‌اند و محاکم قضايی در جلب و مجازات آنها يا بواسطه‌ی فقدان اقتدار و يا بواسطه‌ی خصوصيت مسامحه کرده است ، خانه‌ی آنان را با خاک يکسان کرده و خود آنها را قطعه قطعه نمايند.
بسم الله – چه تفريحی بهتر از اين؟!
روز ششم هر که نجار است برود پی نجاری ، هر که بقال است برود پی بقالی ، هر که عطار است برود پی عطاری و بالاخره هر که هر کاره است برود سر کارش و مطمين باشد تا عيد خون سال ديگر قوانين و نواميس اجتماعی او و جامعه‌ی او از هر تعرض و خيانت و بليّه‌ای مصون خواهد بود. مطمين باشد تا سال ديگر مملکت او وثوق‌الدوله و يا نصرت الدوله و سردار معظم‌های نوعی پيدا نخواهد کرد و اگر هم پيدا شود در روز‌های عيد خون سال آينده او را در زمين دولاب نزديک سليمانيه چال خواهد کرد.
ای دنيا! مطمين باش اگر عيد خون معمول گردد ، صد هشتاد از عده‌ی خيانتکاران تو کم خواهد شد.

مگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است
که اين نمايشی از زخم قلب مجنون است
نمونه‌ی دل آزادگان بود گل سرخ
چو اين کليشه‌ی اوراق سرخ ، دل خون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است اين
زبان سرخ زبان نيست ، بيرق خون است

عيد خون هر چندکه بسيار هيجان زده و بی‌تأمل پيشنهاد می‌شود ،اما مردم را بر می‌انگيزد و از آن طرف رعشه بر اندام خيانتکاران می‌اندازد.عشقی به پشتوانه‌ی مردم بويژه جوانان تند رو تر می‌شود. در اين ميان فرصتی می‌يابد تا دوباره روزنامه‌ی قرن بيستم را به چاپ برساند. اين بار قرن بيستم در قطعی کوچک تر و در هشت صفحه و روز هفتم تير ماه سال ١٣٠٣ به انتشار می‌رسد و فقط يک شماره دوام می‌آورد. زيرا مقالاتش آنقدر رسوا کننده است که چونان جرقه‌ای همه جا را منفجر می‌کند و همان است که به مرگ سر دبير جوان منتهی می‌گردد. بويژه اينکه حکم قتل او از اوايل خرداد – در زمان مناسب - توسط سرتيپ محمد درگاهی به قاتلان ابلاغ شده و اکنون بهترين زمان است!
خانه‌ای که عشقی در آن زندگی می‌کند ،خانه‌ای است در سه راه سپهسالار،کوچه‌ی قطب الدوله، متعلق به مهدی خان ناظر. اين خانه دارای " بيرونی" و " اندرونی " است. اندرونی آن در دست خود صاحب خانه و بيرونی آن در اجاره‌ی عشقی است. در حياطی که در اجاره‌ی عشقی است ،عشقی و يک خدمتکار پير به نام زهرا سلطان زندگی می‌کنند و پسر عمويش هم مير محسن خان که تازه در شهربانی استخدام شده و در تأمينات کار می‌کند ، گاهی به آنجا رفت و آمدی دارد. اتاق عشقی مشرف به کوچه و دارای پنجره‌ای آهنی است که رو به کوچه باز می‌شود و او بيشتر زمانش را در آن می‌گذراند و مقاله‌ها و شعر‌هايش را آنجا می‌نويسد.
بعضی از دوستان عشقی که در نظميه آمد و رفتی دارند خطر را احساس می‌کنند و به او هشدار می‌دهند که چند روزی را به هيچ روی پا از خانه بيرون نگذارد ، به اتاق رو به کوچه نرود ، در حياط را همواره ببند د و هيچ ناشناسی را مخصوصا ً هنگام شب به خانه‌اش راه ندهد.
عشقی می‌پذ يرد. در را به روی خود می‌بندد و حتا چون چفت در محکم نيست ، سنگی پشت آن می‌گذارد و زهرا سلطان که متصدی کارهای خانه و خريد‌های بيرون است، تنها رابطه‌ی او با دنيای خارج می‌شود.
روز دوشنبه نهم تيرماه در می‌زنند و خدمتکار پس از گشودن در با دو مرد ناشناس روبرو می‌شود که می‌گويند با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زيارت ايشانند.خدمتکار سفارش‌های آقای خود را به ياد دارد ، بودن عشقی را در خانه انکار می‌کند. مردان ناشناس ظاهرا ً می‌روند ، اما همچنان سر کوچه منتظر می‌مانند تا عشقی برگردد.
از آن روز تا دو روز ديگر (١١ تير ماه) کار زهرا سلطان سر دوانيدن اين مراجعان سمج است که پی در پی می‌آيند و می‌روند و اکنون ديگر يقين دارند که عشقی در منزل است.
در فاصله‌ی اين دو روز چند نفر از دوستان عشقی از جمله ملک الشعرای بهار و رحيم زاده صفوی به ديدنش می‌آيند و حضور اين سايه‌های مزاحم را احساس می‌کنند. آنان ديگر باره به عشقی سفارش‌های لازم را می‌کنند و در ضمن خود تصميم می‌گيرند که به سراغ دو مرد ناشناس بروند و سر از قضيه در آورند. بنابراين هنگام بازگشت نزد آن دو می‌روند و می‌پرسند که با آقای عشقی چه کار دارند؟
آنان تظاهر می‌کنند که شکايت نامه‌ای پيرامون ظلم حاکم همدان آورده‌اند و می‌خواهند که آقای عشقی آن را در روز نامه‌اش چاپ کند. ملک الشعرای بهار می‌گويد که مقاله را به او بدهند و او خود آن را به عشقی خواهد داد.
آن دو مقاله را می‌دهند و می‌پرسند که کی بايد برای جواب مراجعه کنند؟ اين بار باز بهار می‌گويد : من خودم خبرتان خواهم کرد!
ظهر روز چهارشنبه يازده‌ی تير ماه ملک الشعرای بهار برای ناهار به خانه‌ی عشقی می‌آيد.زهرا سلطان زير زمين خنک خانه را برای آنان آماده می‌کند و تهيه‌ی خورش بادمجان می‌بيند. دو دوست هنرمند نيمروز داغ تابستان را در خنکای زير زمين به بحث و گفتگو می‌گذرانند و سعی می‌کنند که با گفتگو اضطرابی را که به جان هر دو چنگ انداخته از خود دور کنند. طرف‌های عصر ، بعد از شکستن گرمای هوا ، بهار از عشقی خداحافظی می‌کند و می‌داند از آن به بعد کوکب که از دوستان عشقی است خواهد آمد و مأمور مراقبت او خواهد بود.
زهرا سلطان قاليچه‌ای کنار حوض می‌گستراند. عشقی که دو سه شب گذشته را اصلا ً نخوابيده اميدوار است که وجود کوکب - که شب را پِيش او می‌ماند - بتواند به او آرامشی بدهد تا شايد بتواند بخوابد. اما اين اميدواری بيش از آنکه خوشايند باشد ، فرساينده است ،چرا که روان شاعر جوان نيرومند تر از آن است که خطر را احساس نکند. پس همانگونه که سخنان دلگرم کننده‌ی دوستانش در او بی‌تأثير بوده ، گفته‌های شيرين کوکب هم در او بی‌تأثير می‌ماند و شب کوتاه تابستانی بر بام کاهگلی خانه ، برای شاعر مبارز سرشار از اضطرابی خفقان آور می‌شود.
اکنون روز پنجشنبه دوازدهم تيرماه است :
کوکب سپيده‌ی صبح رفته. ساعت هشت صبح زهرا سلطان در را می‌گشايد و برای خريد از خانه خارج می‌شود. در باز می‌ماند عشقی از پشت بام پايين می‌آيد و برای شستن سر و صورت به کنار حوض می‌رود. ناگهان صدای پا می‌شنود... بر می‌گردد و دو نفر ناشناس را در حياط خانه می‌بيند... عشقی همچنان که آنان را به دقت می‌پايد ، با قدرتمندی می‌پرسد که چه می‌خواهند؟ آنها می‌گويند که آمده‌اند تا جواب مقاله را بگيرند. يکی از آنان کنار دالان می‌ايستد و آن ديگری صحبت کنان به عشقی نزديک می‌شود. نگاه شاعر به روی او ثابت می‌ماند و يک لحظه خطر را فراموش می‌کند. وجدان کاری‌اش او را وا می‌دارد تا پاسخ نويسنده‌ی مقاله را بدهد. اما ناگهان قلبش تير می‌کشد... مرد ايستاده در کنار دالان از پشت سر به او شليک کرده... گلوله درست به زير قلب عشقی می‌خورد و او کف حياط در خون خويش در می‌غلتد...
قاتلان می‌گريزند اهل محل و همسايگان با شنيدن صدای شليک از خانه‌های خود بيرون می‌ريزند. نوکر همسايه قاتل را می‌گيرد و تحويل پليس نظميه می‌دهد. اما قاتل روز بعد آزاد می‌شود و نوکر بيچاره چهل روز در زندان می‌ماند. نخستين کسی که بالای سر شاعر می‌رسد کاترين ارمنی است که يکی از زيباترين زنان روزگار خويش است. با اينکه خون بسياری از عشقی رفته ، اما هوش و حواسش بجاست و پشت سر هم تکرار می‌کند و خواهش پشت خواهش که او را به بيمارستان نظميه نبرند که بيمارستان دشمنان است. اما شاعر بيهوده نگران است... گلوله آنقدر کاری بوده که اين بيمارستان و آن بيمارستان ندارد...
سرانجام او را به همان بيمارستان نظميه - که از همه مجهز تر است - می‌رسانند...
ملک الشعرای بهار در مجلس است که پاسبان کلانتری دولت به او اطلاع می‌دهد که عشقی با تلفن شما را از بيمارستان نظميه می‌خواهد. بهار بی‌درنگ به بيمارستان می‌رود : " عشقی را ديدم بر يک تختخواب خفته و رنگ از رويش رفته ، بدنش سرد و عرق مرگ بر پيشانی بلند و جذابش نشسته است! معلوم شد گلوله را از پشت سر زده‌اند و به تهيگاه طرف چپ يعنی زير قلب خورده و در ميان تهيگاه مانده است... به محض رسيدنم عشقی به پشت برگشته ، نگاهی به من کرد و گفت " زود مرا از اينجا بيرون ببريد...
عشقی که تا آخرين لحظه‌ی حيات در نهايت هوشياری است تفصيل " ترور" خود را مو به مو تعريف می‌کند و ملک الشعرای بهار اين آخرين گفته‌ها را با دقت می‌نويسد و به امضای او می‌رساند و آنگاه چهار ساعت پس از تير اندازی آن قلب تپنده در پيش چشم دوستانش از تپش باز می‌ايستد.
ساعتی از ظهر گذشته انبوهی از دوستان عشقی حيرت زده و غمگين آن پيکر معصوم را برای غسل و کفن از بيمارستان به خانه‌اش می‌برند و به روی تنها فرش اتاقش که جز حصيری ساده چيزی ديگر نيست ، می‌خوابانند. عشقی در تهران غريب است مادر و خواهری ندارد که در سوگش مويه کنند ، اما تمامی همسا يگان از ارمنی و مسلمان و بزرگ و کوچک بر او سوگوار می‌شوند. عصر همان روز پيکر او به مسجد سپهسالار منتقل می‌گردد و روز بعد جمعه سيزده تيرماه ١٣٠٣ مراسم خاکسپاری او با استقبال تاريخی و بی‌سابقه‌ی مردم سوگوار برگزار می‌گردد... و آنگاه گور کنان ابن بابويه به روی جنازه‌ی جوان معصومی خاک می‌ريز ند که قلب پر شوری را با خود به جهانی ديگر می‌برد و ديگر گاه حکاکان بر سنگ مزارش اين رباعی را حکّ می‌کنند :

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگريز
مردار بود هر آن که او را نکشند

بدينگونه دفتر زندگی جسمانی عشقی بسته می‌شود. اما زندگی شاعرانه‌ی او آغاز می‌گردد وبرای ما به ميراث می‌ماند.


ادامه دارد
-------------------
مآخذ :
از صبا تا نيما (جلد دوم) ؛ تأليف يحيی آرين پور ؛ تهران ، انتشارات فرانکلين ؛ چاپ چهارم
تاريخ تحليلی شعرنو (ج١) ؛ شمس لنگرودی ؛ تهران ، نشر مرکز ؛ چاپ سوم
چهار شاعر آزادی (جستجويی در سرگذشتو آثارعارف،عشقی،بهار،فرخی يزدی) ؛ محمد علی شپانلو ؛ تهران ، انتشارات نگاه ، چاپ اول
کليات مصور ميرزاده عشقی ؛ علی اکبر مشير سليمی ؛ تهران ، انتشارات اميرکبير؛ ١٣٥٧




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024