iran-emrooz.net | Sat, 20.08.2005, 17:49
درباره کتاب منصور کوشان و آن سفر بهجت اثر
مسعود بهنود
|
شنبه ٢٩ مرداد ١٣٨٤
مشتاقم که کتاب روايت منصور کوشان از وقعه اتوبوس ارمنستان را بخوانم. چنان که گزارش بقيه مسافران آن سفر را که میتوانست سفر آخرتمان باشد خواندهام. همان سفر که به شرحی که منصور نوشته در آن قتل ما خستگان به شمشير سعيد امامی تقدير نبود. البته باز همان طور که محمد محمدعلی و منصور کوشان نوشتهاند هیچ از دل بیرحم آقايان تقصير نبود. اگر روزی بفهميم که به آقای هاشمی [مقصود همان آقای مهرداد عاليخانی است که الان در زندان است اما به حول و قوه دولت تازه بعيد نيست که راه نجاتی برايش پيدا شود] و خسرو براتی [راننده اتوبوس ما که بعد معلوم شد در قتل هر چهار تن مظلومان قتلهای زنجيرهای شرکت موثر داشته است و به همين دليل هم خيلی زود از زندان آزاد شد] بعد از سفر ارمنستان، اضافه کاری و پاداش ندادهاند، به گمانم با همان روحيه که کوشان نوشته حق است که ما نامهای امضا کنیم و اعتراض کنیم و بگوئیم دوستان خوب کار خود را انجام دادند. و مستحق هزار اکرامند.
کتاب منصور کوشان را هنوز نديده و نخواندهام و فقط قطعههائی از آن را که سایت ايران امروز نقل کرده خواندهام. برای نظر دادن کم است و کامل نيست. اما همين قدر بگويم که تقريبا همان است که از منصور کوشان انتظار میرفت. کوشان آدم رک و صاف و صادقی است. تا آن جا که منش میشناسم دروغ نمیگويد و در اين روايت هم سعی برای بزرگ نمائی نقش خود و کوچک کردن ديگران نکرده است. راوی صادقی است. من شهادت میدهم. اما گمان من اين بود که روايت کوشان کاملتر از اين درآيد که هست. افسوس که روزگار او را از ديگران جدا کرد و امکان ارائه يک روايت کامل از همه گوشهها را از وی گرفت. اما همان را که ديده و شنيده و بعد از سال دارد نقل میکند، درست است گرچه در بعض جاها کامل نيست.
در مينی بوس وقتی از آن سفر بهجت اثر بر میگشتيم من به جمع پيشنهاد کردم که هر کس قلم آزاد روايت خود از اين ماجرا بنويسد و يکی مامور جمع آوری شود. منصور کوشان اين را نقل کرده اما با گذشت زمان يادش رفته که در آن زمان همه، از جمله من میدانستيم امکان انتشارش نيست و از ياد نبرده بوديم. اما قرارمان اين بود که همه بنويسند و دکتر مجابی مسوول جمع کردن روايتها باشد و بماند برای وقتی که چاپ آن عملی باشد. در همان گفتگو اميرحسن چهل تن از من پرسيد تو چه مینويسی گفتم به فکرم رسيده قصه را بر اساس آن که به ته دره میرفتيم ادامه دهم. او گفت از قضا من هم همين فکر را داشتم گفتم حق تست که داستان نويسی و بهتر مینويسی.
همان طور که کوشان به درست در صحنههای قبلی اشاره کرده در آن روزگار فضای ترس چنان بر همه حاکم بود که گاه ندانسته خام و رام آقایهاشمی میشديم. خوش خيالی برای چاپ آن روايتها و نوشتهها موضوع نبود. نگرانی من در پيشنهادم این بود که به گذر ايام، گوشههای نغز ماجرا از يادمان برود.
من بخت آن داشتم که حدود يک سال بعد، در سفری به لندن، در کلبه شاعر آزاده اسماعيل خوئی، به فرمان وی که میگفت پراکنده سخنها شنيده ايم و دست اول روايتی بگو، داستان را با جزئیات در دو ساعتی گفتم. عدهای حدود بيست و چند نفر آن شب در کلبه مهربان اسماعيل مهمان بوديم. وقتی روايت تمام شد و شب به انتها رسيد. همگان به گونهای مبهوت ماجرائی شده بودند که بر دوستانشان رفته بود. دو تن از دوستان حاضر، از جمع روشنفکران و ادبيان در تبعيد، پيشنهاد کردند که اين روايت در يک نهاد جهانی ضبط و ثبت شود. چرا که بعد از آن اتفاق و قبل از اين ميهمانی دو تن از اتوبوس سواران به اروپا سفر کرده و به گفته اسماعيل از شرح ماجرا حذر کرده بودند. چرا که نه. مگر آقایهاشمی همه مان را از نقل ماجرا برحذر نداشته بود. مگر دم آزاد شدن از زندان آستارا به تاکيد نگفته بود که اگر کلمهای نقل شود با ما برخورد تند خواهد شد.
اما گفته آن دو تن، در آن شب خانه اسماعيل مرا تحريک کرد که همان کنم که بايد. از همين رو در سازمان عفو بين الملل روايتی بر نوار ضبط است به صدای من که ماجرا را از اول تا به انتها باز گفتهام. اما اين ماجرا دربسته ماند تا دوم خرداد و قفل از بعض دهانها گشود. به خصوص که سالی بعد عاملان آن ماجرا – سعيد امامی طراحش و عاليخانی [آقای هاشمی] مجری اش و خسرو براتی کارگزارش هم – به دليل شرکت در قتلهای زنجيرهای دستگير شده و به بند افتاده بودند. اول بار روزنامه جامعه اشارهای کرد. بعد در مصاحبه با فرج سرکوهی که از بند تازه رها شده بود باز اشارهای آمد و آن گاه در مرحوم ماهنامه پيام امروز، به همت علی نژاد گزارش مفصلی گرد آورده شد. از آن پس هم نوشته آمده است. اما عجب آن که هنوز من از کسانی میشنوم. در خلوت و در جمع که میخواهند روايتی دست اول بشنوند. چنان که در همان ساعت اول که به بند افتادم و مرا بردند به خطا به سلول مهندس سحابی، ايشان هم خواست که بعد از ناهار روايتی بگویم برای جمع مشتاق دانستن، شمس و باقی و دکتر صفری و گنجی و ديگران.
روايتهائی که تاکنون از واقعه اتوبوس راهی ارمنستان نوشته شده. چند نفریمان نوشتهایم. درست و راست است اما عيبی که دارد همان است که انتظار داشتم منصور کوشان رفع کند در روايتش. که نکرده است. هر کدام از گوشهای است بیعنايت به گوشههای ديگر. گمانم بود که منصور کوشان که جمع آورنده آن سفر و مبصر کلاس ما کودکانی بود که چشم بسته به اطمينان تدارکات وی، پا در رکاب سفری شديم، روايت خود را از جمع آوری روايت ديگران بنويسد تا کامل از کار درآيد. چرا که پيداست هيچ کس حتی او که از لحظه اول در کار اين سفر بود همه گوشهها را نديده است. و يا در آن عرصات که کسی حال خود نمیدانست، نمیتواند درست و دقيقش به يادش مانده باشد که بعد از پياده شدن از اتوبوس چه شد و در پاسگاه گردنه حيران وقتی که روی چمنها ولو شده بوديم گله به گله، در هر جمع چه گذشت. يا وقتی موقع حرکت از سوی پاسگاه به فرمانداری آستارا جمع حاضر نشد سوار اتوبوسی شود که خسرو رانندهاش بود و همراه فرشته نجات [آقای هاشمی از سوی يکی از دوستان در همان پاسگاه حيران که بوديم چنين خوانده شد] قدم زنان به سوی جاده اصلی روان بوديم. در جلو صف بين دوستان و او چه گفته و شنيده میشد و در عقب صف که من و دکتر مجابی بوديم و چند دقيقه بعد سوار اتوبوس خالی به رانندگی خسرو شديم چه گفته و چه شنيده میشد. طبیعی است که کوشان همه جا نبوده که بداند. اما من گمان داشتم وی روايتهای همه را گرد میآورد و از چند دوربين به بازسازی واقعه میپردازد. و روايتی مانندی و کامل از واقعه به دست میدهد. حتی گمانم اين بود که کوشان با ذهن روشنی که دارد خواهد توانست نقدی بر رفتار عمومی – همه مان که در حقيقت نقد جامعه روشنفکری موجود خواهد بود – در برابر قدرت حاکم منتشر کند که مقدمهای بر آسيب شناسی جامعه روشنفکری شود. البته در همين چند بخش از کتاب وی که خواندهام اشاراتی به اين مقوله دارد.
حالا که بخشهائی از کتاب منصور کوشان را خواندم با خود گفتم اگر در همان موقع که داغمان تازه بود، گزارشهائی را که در مينی بوس موقع برگشتن قرارش را گذاشته بوديم، مینوشتيم و حالا از جمع آنها روايت کامل به دست میآمد و کسی برای اين کار سزاوارتر از کوشان نبود.
چنان که وقتی دوم خرداد رسيد و زبانهايمان کمی باز شد با خود میگفتم – دهها بار – که کاش آن چه را در همان مينی بوس موقع برگشتن پيشنهاد کردم انجام داده بوديم. اشارهام به ماجرائی است که منصور کوشان به علت گذر زمان از يادش برده و نوشته من گفتهام که موضوع را به اطلاع آقای هاشمی رفسنجانی میرسانم. که اين چنين نبود. منصور لابد فراموشش شده است.
در بين راه بوديم. من و دکتر مجابی نشسته در کنار هم. من از وی که مردی پخته و جهانديده است پرسيدم چه میشود اگر ما نامهای بنويسيم به رييس جمهور [آن وقت هاشمی رفسنجانی بود] و برايش بگوئيم بر ما چه گذشت در اين دو روز و از وی بخواهيم که در اين باره تحقيق کند. دکتر مجابی اين رای را پسنديد و قرار گذاشتيم با منصور کوشان هم در ميان بگذاريم. و قرار ديگرمان اين شد که همه بچهها را درگير نکنيم و فقط اين پنج و شش باشيم که سرمان گويا کمی هم درد میکرد. مثلا مجابی و سپانلو و سرکوهی و کوشان و چهل تن و علی نژاد و فرشته ساری و من. وقتی اين پيشنهاد را با منصور هم در ميان گذاشتيم نه نگفت. اما وقتی رفت ته اتوبوس و به فرج سرکوهی منتقل کرد. فرج آمد کنار من و آهسته به من گفت اين چه سخنی است گفتهای. گفتم چه بد دارد. گفت ساعتی نيست که همه مان به خصوص شما موقع خلاصی دم در زندان آستارا به مقام امنيتی قول دادی که هيچ از اين ماجرا چيزی نقل نکنی و او تهديد کرد که در صورت خلف وعده به شدت برخورد خواهند کرد. بعد بنا به سابقهای که داشت گفت اينها شوخی ندارند. گفتم کار خلافی نيست. خبر دادن به راديو و نهادی بين المللی نيست بلکه عريضهای برای رييس جمهور. چه عيب دارد. فرج به من گفت اطمينان ندارد که از زمان تصميم گيری تا تحويل نامه خبرش به اطلاعات نرسد و مطمئن است اگر خبر برسد با ما برخورد سختی خواهد شد. من حيرت زده گفتم چرا اين همه بدبينی به جمعی که چنين همسرنوشتند. او به جد ايستاد که نمیدانی و در اين ماهها و سالها کار جمعی نکرده و به آسيبهايش آشنا نيستی. راست میگفت من در جريان نامه ما نويسندهايم و جريان دوباره تاسيس کانون نويسندگان نبودم و او بود. مثالها آورد از گذشته و نامههائی که روز بعد از امضا از جاهای نبايد سردر آورده است. تقريبا به هيچ کس اطمينان نداشت. وقتی اصرار مرا ديد گفت به يک شکل ممکن است. من و خودت و دکتر مجابی نامه را امضا کنیم و ببريم يک راست بدهيم به دست رييس دفتر رييس جمهور. گفتم اين که درست نيست. به شوخی و جدی گفت يک راه ديگر هم دارد و آن جمع شدن در پشت دفتر رييس جمهور و همان جا نوشتن و امضا کردن و دادن. تنها در اين صورت اطلاعات باخبر نمیشود از پيش. اينها را مفصل فرج در قهوه خانهای گفت که بين راه گويا در نزديک هشتگرد ايستاده بوديم تا سروصورتی صفا بدهيم و چای و نوشابهای بخوريم. فرج اين ذهنيت را زمانی داشت که هنوز مارش نگزيده بود اما پيدا بود که هيبت اژدها را از دور حس کرده است. پس حق داشت از ريسمانهای بی گناه سياه و سفيد حذر کند.
باور دارم کتابی که منصور کوشان از شرح این سفر فراهم آورده است، که تاکنون کاملترين روايتهاست و او شايستهترين کس برای دادن روايتی کامل، بعد از انتشار و رسيدن به دست بچههای تهران و مسافران آن سفر با نکتهها که نوشته خواهد شد کامل میشود. گوشهها هست که نه کوشان و نه من از آن خبر نداريم. پس از سفر هم يا هرگز همديگر را نديديم، يا ديديم و نگفتيم به هم. چنان که منصور چه میداند از سخنی که هاشمی وقتی مرا خواست در حياط زندان آستارا گفت. همان سخن که گنجی هم از قول من نقل کرده و درست و دقيق است. همان جا که گفت با ماجرای سعيدی سيرجانی برايتان پيام فرستاديم و نشنيديد. يا نمیدانم منصور شنيده و يا به ياد دارد که وقتی من و دکتر مجابی در اتاق پهلوی محل اجتماعمان برای خواب جا گرفتيم. مجابی به ريزبينی که داشت گوشهای از سقف را نشانم داد که نوری از آن میتابيد و معلوممان شد که سقف اين اتاق بازست و کسانی به فال گوش و شايد هم شنود گفتههای ما مشغولند. يا نمیدانم که منصور شوخی دوستان را شنيد که وقتی در پاسگاه گردنه حيران، فرشته نجات رسيد و فرج و سپانلو را خواست و يک ربعی با آنان گفتگو کرد. آنان برگشتند فرج سخنگو شد و سپانلو ساکت ماند. فرج شنيدهها را نقل کرد. بچهها به شوخی درآمدند که تو يک ربع را در چهل و پنج دقيقه نقل کردی. يا همان گفتگوهای در راه سرپائينی دوستان با فرشته نجات. که کوشان خودش شاهد بود و به باورم سند بی ترديدی است از ساده دلی و سلامت نفس روشنفکران ايرانی که وقتی با اين ذهنهای پيچيده و مخوف روبرو میشوند چه معصومند.
شرحش بگويم بد نيست. با رسيدن آن ماموران که فرج و سپانلو در ماجراهای پيشين با او برخورد داشتند، موجی از خوش بينی در جمع پاشيده شد. تا به جائی رفت که وقتی ظهر شد و آن عده گرسنه چيزی نداشتند در آن پاسگاه خالی در ميان بهشت زيبای گردنه حيران بخورند، مامور امنيتی گفت با اتوبوس – همان اتوبوس به رانندگی خسرو – به آستارا و در فرمانداری پذيرائی شويم تا تکليفمان را تهران روشن کند. بيشتری به او گفتند نه آقا، به اين راننده اطمينانی نيست. يکی حتی صلاح ندانست که آقای هاشمی هم اين خطر کند. میتوان حدس زد که آقای هاشمی [عاليخانی واقعی] در آن لحظه با نگاهی به کارمندش خسرو براتی چقدر به معصوميت و ساده دلی ما خنديده است که به چه آسانی از ياد برديم که ساعتی قبل مطمئن بوديم که خسرو و روسايش خواستند ما را بکشند. حاصل آن شد که جمع پياده در سرازيری به راه افتادند البته همراه با آقای هاشمی، تحليل کنان و سخن گويان، من پابه پای دکتر مجابی در عقب میآمدم. لحظهای به فکرمان رسيد که اين خوش بينی از کجا آمده است. و چون با هم بازش کرديم به اين نتيجه رسيديم که زحمت اين پياده روی را بيهوده میبريم و اشارهای کرديم به خسرو که داشت اتوبوس را با بار چمدانهای ما در عقب سر جمع آهسته میآورد که ما را سوار کند. ايستاد من و مجابی سوار شديم و يکی از ماموران هم در اتوبوس بود. ما در حالی که در دل به کشف ساده لوحی خود به خنده بوديم به علت وجود آن دو – خسرو راننده و مامور حاضر – سخنی نمیگفتيم اما لبخندی مزيد بر حرکاتمان بود تا به جاده رسيديم. از آن بدتر که وقتی اتوبوس و يا مينی بوسی يافت نشد برای بردن جمع به آستارا. همگان رضايت دادند که در همان اتوبوس سوار شوند منتها نه با رانندگی خسرو. مامور ديگری پشت فرمان نشست که مزيتش بر خسرو براتی اين بود که رانندگی اتوبوس نمیدانست و اين بار نزديک بود که به اتفاق آقای هاشمی و دو مامور همراهش، از اثر ناشی گری راننده جديد به ته دره برويم.
باری اين اشاره نوشتم که هم گوشهای از نوشته منصور کوشان را تصحيح کرده باشم و هم اشارهای به کتابش کنم که خواندنش را به همگان توصيه میکنم. به باورم اگر همه ما مجنونان آن سفر گوشههای ديده و ناگفته مانده سفر را برای کوشان بفرستيم فرصت خواهد بود تا کتاب وی در چاپهای بعدی سند کامل و مستندی از واقعه باشد و ترجمه اش به زبانهای ديگر صحنهای بديع در پيش اهل نظر خواهد گشود. تا بدانند که ايرانيان اهل قلم چه کشيدند در اين عرصه. در زمانی که تازه میگويند سخت ترين زمانهای اين ربع قرن نبوده است. بايد اين نوشته را با نقل قولی از عمرش دراز باد مرتضی مميز به پايان میبردم و هم نقلی از زنده يادش احمد شاملو. که هر دو آنها وقتی روايتهای گونه گون از اين سفر شنيدند، عبيدانه نکتهها گفتند. اما بماند برای روزگاری ديگر.