iran-emrooz.net | Fri, 19.08.2005, 9:54
سيری در ادبيات کودک تاجيک
قصه، قصه ی گم شدن در نشانی است
دکتر هديه شريفی
جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
فصلنامه پژوهشنامه
از ترالبوس(۱) پياده میشوم. آن طرف خيابان اتفاقِ(۲) نويسندگان جمهوری تاجيکستان است. عبدالحميد صمد را میبينم. از مارشوتکا(۳)ی ۸ پايين میپرد. موهايش را مرتب میکند. کلاه فرانسویاش را روی سرش میگذارد. کنار محوطة چمن میايستد. دوروبرش را جستوجو میکند. برايش دست تکان میدهم. نمیبيندم.
کنار ايستگاه بازار برکت است. استاد فيضی دربارة نام اين بازار به شوخی میگويد: «ما تاجيکها به اميد، زندگی داريم!(۴)» استاد در اين سالهای پس از پروستوريکا(۵) و رفت و آمدهای مکررش به ايران، تفاوتهای معنايی اصطلاحات و نامهای فارسیِ ايرانی و فارسیِ تاجيکی را خوب به کار میبرد. تاجيکها نام دختران زيبایشان را «دلآشوب میگذارند. اين روزها استاد هر وقت در ايران است، اين نام را به دختران زشترو نسبت میدهد و هر زمان در تاجيکستان است، آن را برای تعريف از دختری زيبا میگويد. اما نگاه پيرمردی او در آن چهره مغولیاش، در پس هر يک از اين معانی، مرا ياد مردهای روس و طنزهای مردانهشان میاندازد.
زنهای روستايی، بيرون بازار، نانگرد میفروشند. تبحر اين زنها در پختن چنين نانهايی، همشه برايم جالب بوده است. هرچند خودشان تفاوتهای زيادی بين نانها میبينند و همه را افراد پزنده(۶) نمیشناسند، برای من اين تشخيص دشوار است.
نوارفروش صدای ضبطصوتش را تا آخر بلند کرده و آخرين آهنگستار را گذاشته است. از وقتی اينجا آمدهام، بيشتر، اين آهنگها را میشنوم. مردم عادی تاجيک، موسيق سنتی ايرانی را دوست ندارند؛ همانطور که شش مقامخوانی خودشان را هم گوش نمیدهند. ديروز وقتی سراغ نواری از برنام اسحاقوا(۷) را از پسرک نوارفروش گرفتم، گفت:
ـ نمیفهمم(۸)!
پسرک مرا به خاطر میآورد و میخندد. برای مردم دوشنبه(۹)، چهرة آشنايی شدهام. اوايل خيلی از مغازهدارها فکر میکردند، پاکستانی هستم و يا مصری، اما وقتی شروع به صحبت میکردم، فوراً میفهميدند ايرانی هستم و میگفتند:
ـ ها، ايران! ايران عزيز!
مردم تاجيک، ايران را خيلی دوست دارند؛ چه در تاجيکستان باشند و چه در ازبکستان. البته، روسها و ازبکها اينطور نيستند و يا به قول تاجيکها «اين خيل نيستند.» تاجيکها با روسها مناسبات بدی ندارند، اما به خون ازبک ها تشنهاند. آنها را باعث بسياری از مشکلاتشان میدانند و در شوخیهایشان، طنزهای بسياری دربارة آنان دارند. تعصبهای قومی ـ نژادی، در بين اين مردم بيداد میکند.
تا سر سهراه میروم. اينجا نمیشود از وسط خيابان رد شد. نه اينکه پليس مانعت بشود، بلکه مردم ـحتی قشلاقیهای باسمهچی ـ طوری نگاهت میکنند که خودت سرت را میاندازی پايين و مقررات را رعايت میکنی.
سهراه، تقاطع دو خيابان اميراسماعيل سامانی (پوتفسکی سابق Putovski) و رودکی (لنين سابق) است. طرف راست، در خيابان رودکی، کاخ رياست جمهوری قرار دارد و مانند تمام ساختمانهای دولتی و مهم اينجا، به سبک و سياق اروپايی ساخته شده است. ستونهايی کشيده، پنجرههايی بزرگ، چمنزاری در اطراف و درهايی بلند و سنگين. ساختمانِ اتفاقِ نويسندگان، در خيابان اميراسماعيل سامانی، روبهروی بازار برکت است با ديواری سنگنقش و نمادين از عرصة هنر و ادبيات؛ يعنی قلم و مداد و دفتر و... و مجسمههايی سنگی از صدرالدين عينی، باباجان عفورف، ابوالقاسم لاهوتی، ميرسعيد ميرشکار، پيرو سليمانی، سعدی، فردوسی، حافظ،... که صدالبته، مانند تمام مجسمهها و ديوارهای سنگنقشِ باقی مانده از دوران شوروی، عظيم است و از حق نگذرم، زيبا.
عبدالحميد صمد، هنوز منتظر است. سيگاری روشن میکند و نگاهی به ساعتش میاندازد. کنار خط عابر پياده ايستادهام. مرغ مينايی کنار پايم میچرخد و با چ شمان کشيده و مينياتوریاش نگاهم میکند. شايد او هم منتظر سبز شدن چراغ است. اينجا به جای کلاغ، پر از مرغ ميناست. با خودم میگويم، اگر صمد بهرنگی تاجيک بود، حتماً به جای قصة «الدوز و کلاغها»، داستان «الدوز و مرغ ميناها» را مینوشت. عجيب است که اين پرنده با تمام زيبايیاش، خيلی شبيه کلاغ است. در رفتارش طنزی اشرافی دارد و هميشه با نگاه عاقل اندر سفيهاش، تو را مراقب رفتارت میکند. صدايش هم بيشتر شبيه جيغ است. راه رفتنش را از کلاغ وام گرفته؛ هرچند میکوشد آبروداری کند و کمتر کمر خم میکند!
آنطرفتر دخترک تاجيک، مثل هر روز گل به دست، منتظر مشتری است. امروز چهل گيسهايش را بازکرده، يک گيس کلفت و مشکی پشت سرش بافته که يکبر، روی لباس اطلس رنگیاش به جلو افتاده. تا چراغ سبز شود، يکدل سير نگاهش میکنم. میداند، هر روز مشتری نگاهش هستم، اما مانند تمام زنان تاجيک، دلربايی رفتارش را با حجاب نگاه در هم میآميزد و وانمود میکند که حواسش نيست. بگذار هر طور میخواهد، باشد. من که لحظههای بسياری را بر سر اين چهار راه، از ديدارش نوشيدهام و حتی يکبار هم از او گل نخريدهام. اينجا هر روز ياد حافظ میافتم و ترکشيرازی و خال هندو و سمرقند و بخارا و در نهايت، هم حسی با حافظ! خيلی دلم میخواهد پای محفلهای زنانهشان بنشينم و شيوههای انتقال اين روشهای دلربايی را بشنوم، اما هر بار که تلاش کردهام، ناموفق بودهام. در هر يک از آنها گردآفريدی میبينم که به سادگی راز آشکار نمیکند. در هر حال، وقتی خودم را در آيينة رفتار اين زنها میبينم، بيش از پيش به طبيعت زنانهام باز میگردم و از خودم میپرسم چه بر سر ما زنهای ايرانی آمده است! چه شده است که ما از طبيعت خود اينگونه فاصله گرفتهايم؟
به آن طرف خيابان که میرسم، عبدالحميد صمد، میبيندم و برايم دست تکان میدهد. قدمهايم را تندتر میکنم. ديوار سنگ نقش و محوطة چمن را پشت سر میگذارم. به عبدالحميد صمد میرسم. او مرا ياد جلالآلاحمد میاندازد؛ ساده ـ خيلی ساده ـ صميمی، کمحرف، عميق و ذاتاً شيفته و شيدا.
ـ السلام.
ـ سلام.
ـ تشويق نکشيديد؟(۱۰)
ـ نـِ .. از مارشوتکا که فرو آمديد، نگاه کرده ايستاده بودم(۱۱).
ـ آوازتان را نشنيدم(۱۲).
ـ آوازتان ندادم(۱۳). دويده آمدم(۱۴).
ـ خوش. رفتيم(۱۵)؟
ـ رفتيم.
با دستهايش اشاره میکند. از پلهها بالا میرويم. به در بزرگ و شيشهای میرسيم. روبهرو پلههای پهن و مارپيچی، به طبقةدوم میرسيد و سمت راست ...
رسيديم به ته راهرو. محیالدين دستش را به کليد برد و در را باز کرد. اتاق کوچک بود. با ديوارهايی پوشيده از عکس و دستنوشتههايی که با سنجاق به عکسها چسبيده بودند با يک ميز مملو از کتاب و يک صندلی خالی. محیالدين صندلی را طرفم چرخاند و تعارف کرد:
ـ نشينيد.
خنديدم.
ـ محیالدين، تاجيکانهاش نکن(۱۶).
ريشش را خاراند.
ـ خَير(۱۷)، اين مدال لاهوتی پيشکش.
مدال را از کشوی ميزش بيرون آورد. روی ميز گذاشت. مدال را برداشتم و به مقنعهام زدم.
ـ رحمتِ کلان(۱۸)!
کشوی ميزش را به سرعت بست. ضبطصوتش را روشن کرد و من برای اولين بار، صدای جادويی و کوهستانیِ بزرگ آوازهخوان تاجيک ـ برنا اسحاقوا ـ را شنيدم و در تمام مدتی که محیالدين عکسهای ديوار و تاريکخانهاش را نشانم میداد، حواسم پی اين مقامخوانی سحرانگيز بود و افسانهای که در پس اوج و فرودهای سرودخوانی آن نشسته بود؛ افسانهای از عقابهای بلند پرواز، کوههای سر به فلک کشيدة پامير تا دشتهای پخته(۱۹) و آهوان بدخشان. بیمقدمه گفتم:
ـ محیالدين، تاجيکستان سرزمين افسانه است و سحر. جایجای آن فرا میخواندت و تو را به کام خويش میبرد.
محیالدين خنديد و گفت :
ـ هديه، تو سهواً ايرانی هستی. تو تاجيکی.
وقتی سهراب ـ پسر محیالدين ـ با يک کاسه بزرگ شوربا(۲۰) و يک ظرف منتو(۲۱) وارد شد، من هنوز درگير مقامخوانی برنا بودم و مدالی که از محیالدين گرفته بودم.
کنار پلهها میايستم و به ته راهرو نگاه میکنم. از عبدالحميد صمد میپرسم:
ـ حجرة محیالدين را چه کرديد؟
ـهمان خيل مانديم(۲۳).
عبدالحميد صمد، کولابی است و محیالدين پنجی کنتی بود. در آن سالها (شش سال پيش از اين) تاجيکها درگيریهای قومی خانمانسوزی داشتند و عجيب بود دوستی محیالدين و عبدالحميد.
عبدالحميد، دستهايش را در جيب کتش فرو میبَرد، میايستد و میگويد:
ـ هر روز سلامش میگويم.
سکوت میکنم. دستم را روی نردة پله میسرانم و از حسم چيزی نمیگويم.
ـ در حجرة وی ما بی «اُف» شده، ايستاديم(۲۳). عبدالحميد صمدف، شد عبدالحميد صمد و محیالدين عالمف، شد محیالدين عالمپور. «اُفمان» را در حجرهاش مانديم و سبک، بی «اُف» درآمديم.
میگويم:
ـ اما هنوز در شناسنامههایتان «اُف» تان مانده ايستاده است.
میخندد.
ـ آن را هم میمانيم(۲۴).
دوش به دوش هم از پلهها بالا میرويم. میپرسم:
ـ هنوز قاتلش را نيافتهاند؟
ـ کافتنی در کار نيست.
تمامی دوستان تاجيکم، همين عبارت را به کار میبرند و بعد سکوتی طولانی میکنند. سردرگم نگاهش میکنم.
زيرلب میگويد:
ـ شهيد شد. محیالدين آبروی ملت تاجيک است.
میپرسم:
ـ پس چه؟
ـ هيچ.
از کنار پنجرهها که میگذريم، نقس عميق میکشم. میخواهم بگويم که اين روزها نشانی منزل محیالدين را بارها و بارها گم کردهام. هر بار برای ديدار دوستان و همسايههای قديمیام رفتهام، گم شدهام. من نشانی خانهای را که چهل روز در آن زندگی کرده بودم، گم میکنم و هر بار از خودم پرسيدهام چرا؟
اما چيزی نمیگويم. عبدالحميد صمد مانند اين است که فکرم را خوانده باشد. میگويد:
ـ در سينة هر تاجيک يک صندوق تاريخچه نهفته است. يک گنجينه افسانه. افسانههايی از گمگشتگان ايل و تبارمان که نمیدانيم در کجای هستی يافتنی هستند.
میگويم:
ـ به قول گلنظر(۲۵):
«دست درختهای وحشی برهنه
پيراهن مرا میکند زتن.
آلوی نيمپختة چشم مرا،
منقار میزند کرکس گرسنه شب.
از لابلای جنگل افسانة مخوف میگذرم
در اين ديار راه نيست،
راهزن هست!»
لبخندی آرام و راضی میزند. میگويد:
ـ تماماً تاجيک شدهايد!
میخندم.
ـ بودمو=.
دستم را به مدالی که محیالدين به من داده بود، میکشم. میدانم تاجيکها ابوالقاسم لاهوتی را بيشتر از ما ايرانی ها دوست دارند و میشناسند. صبح که از خانه بيرون میآمدم، مدال را به جای سنجاق، زير روسریام بستم. خودم میدانستم که ته اين کار يکجور سياست بازی است، اما به آن تن داده بودم و نمیدانستم چرا. و حالا اين مدال، خفهام میکند. آهسته بازش میکنم. طوری که کسی متوجه نشود. دو گوشة روسریام را میگيرم و به هم گره میزنم. مدال را کف دستانم به نرمی میفشرم و آرام ته جيب روپوشم جا میدهم. احساس راحتی و صميميت میکنم ـ حالا خودم هستم.
وارد اتاق نويسندگان و شاعران کودک که میشويم، از ديدن گلچهره سليمانوا و خانم جانان باکلانوا، از خوشحالی لبريز میشوم. با گلنظر، کمال نصرالله و ديگر دوستان جان میگيرم. احساس میکنم در انجمن نويسندگان کودک و نوجوان ايران هستم. غريب است اينکه به کشوری ديگر بيايی، با زنان خودت حرف بزنی و در کنار افرادی بنشينی که گويی آنها را در جايی ديگر مکرر ديدهای. هر آنچه دربارة کودکان و نوجوانان، اشعار و داستانها و قصهها و ريشههای ملی و فرهنگی میگويم، بارها و بارها گفته و ن شنيدهام. با اين همه زخمی میشوم، وقتی گلچهره، اين مادر بيمار، خسته و رنجيدة (نه رنج کشيده) ادبيات کودک تاجيک، میگويد:
ـ چاپ کتاب در تاجيکستان کنونی، پس از پايان جنگهای برادرکشی، به سامان نيست. ظرف هشت سال اخير، آثارمان روی چاپ و نشر نديده است. چشم صاحب قلمان به بيرون دوخته شده، مانند ايران. مافولکورها را گرد آوردهايم. لالايیها را تنظيم کرده ايستادهايم. چاپخانهها و کاغذ نداريم. پس از استقلال، امکاناتمان را تماماً نداريم. اين رشته که گسست، هر يک در گوشهای میغلتيديم. اينها ميراث مشترک ما فارسیبانان است. ما وامدار آيندهايم.
و حرفهای ديگران در گوشم میپيچيد:
ـ در حکومت شوروی، همه در خدمت نظام سوسياليستی بودند؛ يعنی ايدئولوژی کمونيستی را بايد تشويق و ترغيب میکردند.
ـ نويسندهها از پيش میدانستند چه بگويند، اما اينکه چگونه بگويند، مهم نبود.
ـ تاجيکان را سرکوب کردند، به خاطر بيدار بودنشان.
ـ دشمنان تاجيکان و تاجيکستان، يک جنگ طولانیِ برادرکشی بر ما تحليل کردند که شش سال دوام داشت.
ـ دردآورش اين است که هم جنگ را بر گردن تاجيکستان بار کردند، هم به آن نام جنگ «داخلی»، «خانگی» و «برادرکشی» دادند.
ـ دردآورترش اين است که همين عنوانها را با زبان خود ما میگوياندند و با دستان خود ما نويساندند و ...
ـ هنوز هم مینويسانند.
ـ از نتايج اين جنگ تحميلی، از جمله حدود دويست هزار کشته، حدود يک ميليون گريزه و آواره، نيستیِ امنيت جانی و مالی مردم، افت سطح تدريس و آموزش و اخلاق و... میباشد.
ـ سنگينترين تلفات را فرهنگ متحمل شد.
ـ ملت از چراغ و چراغداران خود محروم گشت.
ـ گروه بزرگی از شخصيتهای فرهنگی، مثل محمد عاصمی، بيرم ستاری، محیالدين عالمپور، نظر شايف، آتهخان لطيفی، نفسبيک رحمانی، سيفرحيم و اسکندر ختلانی ترور شدند.
ـ گروهی ديگر، همانند بازار صابر، اکبر تورسونزاد، رستم وهابنيا، محمدعلی سياوش، محمدرحيم سيد هنوز در آوارگی به سر میبرند.
ـ برقراری سطح نسبتاً معتدل فرهنگ و معنويت در جامعة ما ۱۵ تا ۲۰ سال فرصت لازم دارد؛ به شرطی که سياست سالم دولتی يار گردد.
وقتی جلسه تمام میشود، هنوز گيجم از آنچه شنيدهام. خسته و وامانده، نگاهشان میکنم و نمیدانم چه بگويم. متوجه نمیشوم که جانان باباگلانوا، کی کنارم مینشيند. آهسته دو کتاب در دستانم میگذارد. میپرسد:
ـ سريليک(۲۶)، خوانده میتوانی(۲۷)؟
ـ آری.
(۲۸) Ya toje mogy gavariu no ruski.
ـ (۲۹) Khorosho!
ديگران گوش میايستند. سعی میکنم هر گونه شبههای را برطرف کنم.
Ya uchilas vtegranskom universitete. Student doctor Nouk no obshe gazikoznanie.(۳۰)
چند نفری، باز هم مشکوک نگاهم میکنند. میدانم هرقدر توضيح بدهم، شک آنها برطرف نخواهد شد. از وقتی دانشجوی زبان روسی شدم، به حضور يک علامت سؤال بزرگ بالای سرم عادت کردهام. درگيری با مدرنيسم، همينها را هم دارد!
کمال نصرالله چند شمارة آخر مجلة چشمه را برايم آورده است. در يکی از آنها داستان «شاخ گوسالهام» آمده است که در ايران، آن را با نام «خبر تازه» چاپ کردهام. گلچهره آخرين کتابش را میدهد و گلنظر مجموعة چهار جلدی «تذکرة ادبيات بچهگان» را روبهرويم میگذارد. بال در میآورم.
ـ رحمتِ کلانِ کلانِ کلان !
با بیتفاوتی هميشگیاش، لبخند کوتاهی میزند و از در بيرون میرود.
با سومکايی(۳۱) بزرگ، پر از کتاب، از اتفاق نويسندگان خارج میشوم. عبدالحميد صمد به رستوران دعوتم میکند، اما به بهانة اينکه منزل استاد شکوری ميهمانم، دعوتش را رد میکنم. يکبار غذای آنجا را امتحان کرده بودم و خوب، آزموده را آزمودن خطاست! برايم ماشين میگيرد و تا منزل استاد همراهیام میکند.
زنگ در منزل استاد را که میزنم، طبق معمول با آن صدای پيرمردیاش میپرسد:
ـ لبيک(۳۲)؟
ـ هديه هستم.
در را میگشايد و با خوشحالی میگويد:
ـ در آييد، درآييد(۳۳)!
همسرش خانم دلافروز به استقبالم میآيد و سخت در آغوشم میکشد. منزل اين دو، هميشه برايم مانند منزل عمويم بوده است. احساس خويشاوندی بين اين استاد گرانقدر و من ـ شاگرد شيفته ـ بر تمام اطرافيان پوشيده نيست. بیمقدمه، کتاب جزيرة سرگردانی خانم سيمين دانشور را از کيفم بيرون میآورم و به خانم دلافروز میدهم. او دختر اکرامی، از بزرگان رماننويس تاجيک است که اخيراً رمانش با نام «فيروزه»، از فرانسه به فارسی ترجمه شده و در ايران به چاپ رسيده است. خودش زن فرهيختهای است و اولين کسی است که رمان سووشون را به تاجيکی و روسی برگردانده. از هديهای که به او دادهام، بهقدری شاد میشود که من و استاد را تماماً فراموش میکند. عينکش را به چشمانش میزند و در کاناپهاش غرق کتاب میشود. استاد، خندهای پيرمردانه سر میدهد:
ـ اين هم از معايب زن دانشمند داشتن است!
شروع میکنم و از اول تا آخر ملاقات امروز را برايش تعريف میکنم. استاد مرا به اتاقک کنار آشپزخانه راهنمايی میکند. پشت ميز مینشينيم. چای سبز در پيالهها میريزد. میگويد:
ـ گيريد(۳۴)!
پياله را با دو دستم میگيرم و منتظر میمانم. ديگر رفتارش را میشناسم. میدانم حرف، خاطره و انديشهای در ذهنش میگذرد. کتابهايی را که دوستانم به من هديه دادهاند، زيرورو میکند. میگويد:
ـ چهار جلد تذکره ادبيات بچهگان و اين دوجلدی که خانم باباکلانوا دادهاند، منابع مهمی است. تا اينجا هستی، اينها را بخوان و تيز(۳۵) سؤالهايت را بپرس که خلق، بسيار فراموشکار است.
با خودم میگويم، يک هفتهای میخوانم و فيشبرداری میکنم. میپرسم :
ـ شما چه میگوييد؟
ـ از ادبيات بچهگان؟
استاد چای مینوشد. میگويد :
ـ ادبيات بچهگان، وابسته است به تاريخ تاجيکان، تاجيکستان و جدايی ما از زبان و خط فارسی.
مداد و کاغذم را بيرون میآورم. ساکت منتظر میمانم.
ـ پس از انقلاب شوروی، استالين قصد داشت تا به همة ما ازبک بگويند. همان زمان صدرالدين عينی، باباجان غفورف و ابوالقاسم لاهوتی برای رهايی از اين رویة فشار، چاره انديشيدنشان در کار بود(۳۶) تا که هم نه بگويند و هم نه بگويند.
پس گفتند، ما نه ازبکيم و نه ايرانی. ما اقوامی هستيم تاجيک نام. اين گونه بود که استان را فريب دادند و توانستند تاجيکان و زبان فارسی را هر اندازه هم کمرنگ و پنهان، در خانهها و کاشانهها پاسداری کنند. همين خيل(۳۷) است که رفتهرفته تاجيکان از گسترش زبان فارسی و ادبيات آن غريب افتادند. الگوگيری ما در ادبيات بچهگان، روسی است و نويسندگانِ جدا ماندهمان از ادبيات کهن، پيوندی نداشتند با ادبيات فارسی. برای کودکان تاجيک نوشتند، ليکن به قياس روسی و ادبيات روس، ما ادبيات کودک تاجيک نداريم. ما ادبيات روس، در تاجيکستان داريم؛ به زبان فارسیِ تاجيکی.
استاد که سکوت میکند، نگاه خستهاش به نقطهای دور در گذشته خيره میماند. ادامه میدهد:
ـ هنگامی که پدرم صدرضيا را حکومت شوروی به حبس برد، مادرم فوتيد(۳۸) و من خانة عمهاکم بزرگ شدم. عمة من زن دانشمندی بود. زنهای محل را هر آدينه جمع میگرداند و از حفظ شاهنامه میخواند. من، هنوز آن داستانها را در خاطر دارم. کودکان تاجيک، ادبيات نياکان را ادبيات خودشان میدانند. برای ما تاجيکها که زبان فارسی، آيين، قصهها و داستانها و افسانههایمان را در خانههایمان ياد گرفتهايم، ادبيات خردسال و بزرگسال ندارد. به کودکانمان اگر نفهمند، میفهمانيم؛ از روی کتاب نه، از حافظهمان. ما میگوييم، آنها میشنوند. میپرسند و پاسخ میدهيم. آنقدر میگوييم تا حفظ شوند. ادبيات کودکان تاجيک را در حافظة آنها میيابی. اما در سال آخر هشتادم، خيلیها کوشيدند تا آموختههایشان را از ادبيات کودک روس، تاجيکی کنند که برخی موفق هم شدند.
استاد میگويد و میگويد و من مینويسم. شب که به خانه برمیگردم. طعم شيرين حرفهای استاد و آنچه طی اين بعدازظهر آموختم، خواب از سرم میبرد. میخوانم و میخوانم و يادداشت برمیدارم. از روز بعد، کارم را شروع میکنم. میپرسم، با مردم کوچه و بازار به گپ و گفتوگو مینشينم، ساعتها به مجسمههای مشاهير ادبی خيره میمانم، به موزهها سر میزنم، بارها و بارها مزاحم گلچهره سليمانوا و جانان باباکلانوا، کمال نصرالله، گلنظر و عبدالحميد صمد میشوم.
اما با دنبال کردن نشانی ادبيات کودک، در آثار هر يک از اين مشاهير، بيش از پيش گرنک(۳۹) و سردرگم میشوم و حيرت میکنم از تطبيق آن با جستوجوی من در راه يافتن منزل محیالدين: گم شدن، به سختی بازيافتن و باری ديگر گم کردن.
قصة غريبی است، گم شدن در نشانیهای حقيقی!
از خود میپرسم، آيا ادبيات کودک تاجيک نيز چون من، با از دست دادن يک داشته، خاطرات عزيز و يافتههای بلندمرتبهاش را در کنج حافظة تاريکش نمیگذارد تا در عمقِ غمِ نداشتن، غرق نشود؟ آيا تلاش ذهن من برای به خاطر نياوردن خاطرات نورانیام و از خاطر بردن نشانی منزلی که چهل روز در آن به سر بردم، مقاومتی در مقابل غم از دست دادن و افسردگی نيست؟
آيا ادبيات امروز کودک تاجيک هم برای غم بزرگ نشدن و نباليدنش، از ادبيات کهن فاصله نمیگير تا بینشانی را بر نشانداریِ اندوهبار دوری از نياکان ترجيح دهد؟ آيا هفتاد سال پيش از اين، ادبيات مکتوب و کهن فارسی را به وسيلة رویة روسی کردن دورة استالين، ترور نکردند؟
و آيا در تاجيکستان، بخشی از ادبيات فارسی شهيد نشد؟
همحسیِ عجيبی نسبت به ادبيات کودک تاجيک در من میجوشد. سپس در لابهلای اشعار، قطعهها و داستانها و قصههای نويسندگان تاجيک، ادبيات کودک را میکاوم و تقريباً تمامشان را زيرورو میکنم. اينگونه است که آرامآرام پيکره بیجانش را در پس و پيرو آثار بزرگسالان میيابم و به مدد منابعم، قطعاتش را کنار هم میچينم. هرچه پيشتر میروم، صدايش را در لابهلای اشعار و نظمهای کودکان، بيشتر میيابم و درمیيابم که:
حيات ادبيات کودک تاجيک، در گرو رگهای شعر است و وامگيری آن از متون کهن.
هر چند توجه به ادبيات کودک در تاجيکستان، با چاپ کتاب منثور «تذهيب الصبيان» صدرالدين عينی آغاز میشود و وی در نوشتهاش برای نخستين بار، بیواسطه روی سخنش با کودکان است ـ که اين کار تا آن زمان در ادبيات تاجيک بیسابقه بود ـ ابوالقاسم لاهوتی، پيرو سليمانی، عبدالسلام دهاتی، سهيلی، عزيزی، ميرسعيد ميرشکار، ميرزا تورسونزاده، امين جانشکوهی، غفار ميرزا، گلچهره سليمانووا، عبيد رجب، نريمان بقازاده و اکابر شريفی با سرودن اشعار کودکان، از وی پيروی میکنند.
ابوالقاسم لاهوتی(۴۰) با کتاب «ترانة پارتيزانی» خود، تقليد کورکورانهای میکند از ادبيات فرمايشی و گرايشهای حزبی آن دوران:
ما خلق قهرمانيم
ما خلق قهرمانيم
تاجيک بچهگانيم
در ميدان دشمن، با
شمشير جان ستانيم.
هرکس با ما ستيزد
آبروی خود را ريزد
در خون میخوابانيمش
نمیمانيم گريزد.
هم کاوة ظفرمند
هم واصع دشمنبند
گويند به ما: هنر کن،
مانند من، ای فرزند.
ما اين را بود میکنيم،
دل را خشنود میکنيم.
فاشيستان را در هرجا،
زده نابود میکنيم.
آتاجان پيرو سليمانی(۴۱)، با نوشتن «منظومة بچهگانه»، برای نخستين بار با شعر کودکانِ پيش از دبستان، دست و پنجه نرم میکند و قدمهای تازهای در اين راه برمیدارد:
مرغکی بود سر درخت
خرم و شاد بود
پنجههاش نرد بود
درخت شمشاد بود
پرهکاش زرد بود
در نولش شاتوت بود
همچو ياقوت بود
گربهرفت بالای بام
دمش دراز بود
چشمکش الا بود
بامناساز بود
گوشش بالا بود
آب دهنش میشاريد
چنگالش میخاريد
مرغک گفت:
گربه گفت:
گربه دهن باز کرد
ـ کو ـ کو!
ـ کَنی... تو؟
جوجه پرواز کرد
عبدالسلام دهاتی(۴۲)، با شعرهای «جواب به آتشدهندگان جنگ»، «شاگرد لنين میشويم» و «مارش پايونيران»، شعارهای انقلابی سوسياليستی را به نظم مردم تاجيک وارد میکند. او از سويی، با نوشتن اشعاری چون «برهچة من»، «مرغک شلشله پا»، «هوشش در کم کوچهها»، «حسن خورجين کيسه» و «به تقليدچة ميمون»، برای نخستين بار، کودکان و اعمالشان را نشان میدهد و به اين ترتيب، کمتر به نصحيت مستقيم میپردازد.
حسن خورجين کيسه
حسن دارد دو کيسه مثل خورجين
در آن دو پَلّهَ خورجين هست هر چيز:
کليد و ميخ و سيخ و تختچه نيز ـ
بوجول، غلتک، کلاوه، چرم، ريزين...
ولی يک چيز در کاری در آن نيست.
کسی داند اگر، گويد که آن چيست؟
به فکر من، در آن خورجين پربار
نه خورجين، بلکه دو دولاب انبار
ميان رنگ به رنگِ آن همه «مال»
حسن با خود ندارد دست رومال.
بنابراين، اگر وی را بُبينی ـ
هميشه آستينش پيشبينی...
مير سعيد ميرشکار (۴۳)، با اشعار «از زندهها هم زندهتر »، «قهرمان میشويم»، «ما از پامير آمدهايم» و «بابا و نبيرهاش»، به دوران اوايل انقلاب رجعت میکند و پايش را جا پای ابوالقاسم لاهوتی میگذارد.
قهرمان میشوم
من کلان میشوم
بر ديار خودم،
وطنم س. س. ر.
گل برين در چمن
دائماً در دلم
وطنم س.س. س. ر.
قهرمان میشوم
پاسبان میشوم.
گلشنم س. س. ر.
گل کند بحت من،
محکماستاينسخن:
گلشنمس.س.س. ر.
اما ميرزاتورسونزاده(۴۴)، در گشودن درهای دنيای تازه به روی نسل جوان، قدمهای تازهای برمیدارد. هر چند مضمون اشعار «وادی حصار»، «سياح هند» و «قصة مشهور» وی در پس و پيرو لاهوتی و ميرشکار است، با پرداختن به موضوعهايی دربارة ديگر کودکان جهان، دايرة موضوعهای مطرح شده در شعر کودک تاجيک را گسترش میدهد.
وادی حصار
سالهايی که من جوان بودم
بیخبر از گپ جهان بودم
با دو چشم گشتاده در عالم
هرچه میديدم و نمیديدم.
روز و شب میگذشت بیمطلب
بیقلم، بیکتاب، بیمکتب.
وقت من صرف بیقراری بود،
خاکبازی و خرسواری بود
...
بهر خلق وطن پدر ـ لنين
کرد کار و تلاش را تلقين
مرد دهقان زمين و آب گرفت
پسر و دخترش کتاب گرفت.
از سويی امين جانشکوهی(۴۵)، در منظومة «شب پرکچه» به مضمونهای قديمی روی میآورد و میکوشد تا آنها را در قالبهای نو مطرح کند:
دويدم و دويدم
به جوی آب رسيدم.
جوی نَوُ و آبش نی،
نهالچة تابش نی.
رفتيم بَه پيش دهقان
گفتيم بَه جوی قلان،
آب قلان کوشاييد
دهقان عَمَک به ميان.
گفتا پگاه آييتان.
پگاه از نو دويدم،
با جوی نَوُ رَسيدم.
جوی نَوو آبش پور
خواهی اگر يک کفپور
اين آب جوی، حلال است،
چون که صاف و زلال است
از کوهستان میآيد،
قيلان قيلان میآيد.
دويدم و دويدم
به جوی نَوُ رسيدم.
جوی نَوُ و آبش مول
تنبلهای خوابش مول!
رفته رفته غفار ميرزا(۴۶) با اشعار «سنگآو دُوَک»، «يک تحفة مَیَدوک» و «داسَتَک» و همچنين عبيد رجب(۴۷) با «بهار نو شد مگر؟»، «نینی چه نام دارد ؟»، «من الفبا میخوانم»، مجموعة «روی زمين» و «شعر زمين»، بيشتر از موضوعهای روز میگويند، سؤال مطرح میکنند و يا به وصف طبيعت میپردازند و میکوشند تا با در نظر گر فتن ويژگیهای کودکان، قدمهای جديدی در شعر کودکانه بردارند.
چرا موسيچه، بیروزی شد؟ ـ غفارميرزا
فصل بهار که آمد
دنيا در جنب و جوش شد
موسيچة تنبل هم
به خَس کاوی مشغول شد
روز دراز از هر جا
موسيچه خَس میکاويد
صد خَس را نول زند هم،
يک خَس به زور میيابيد.
نول میزند: «نِ، اين کج»،
نول میزند: «نِ، اين سخت.»
«اينش باريک»، «اينش قفس»
«راه، حالِ بسيار است وقت».
...
معلوم شد که موسيچه
موسيچة بیروزی
از تنبلی نادان شد
از نادانی ـ بیروزی.
خودم کشيدم ـ عبيد رجب
ديدستی آيا،
صورت جنگل،
تلهای بیگل،
پل در لب چَه،
ره در لب جَر،
لانه خرگوش،
موش در لب جو،
ديدستی آيا،
اينگونه صورت،
حيران نشود هيچ!
آن را نيابی
دينه، خود من
تو در يگان جا
جنگل پرتل،
گل در تق پل،
چه در سر رَه،
جَر «در پس در»؟
خرگوشچون موش،
جو در سر کوه؟
تو در يگان جا
اينگونه صورت؟
سرسان نشو هيچ!
در روی دنيا
کشيدم آن را.
اما گلچهره سليمانوا(۴۸)، گامی تازه در شعر کودک برمیدارد. وی در منظومة « امروز عيد» و «نرو تيره ماه»، به احساسات درونی کودکان و توصيف فضيلتهای انسانی میپردازد. او میکوشد تا با استفاده از توصيف و استعاره از طبيعت و قياس قرار دادن آن، سمت و سوی خاصی را در نظم پی بگيرد.
گلپری
پوشتک در / گلخن مگر / گلپری.
يا دستة / لالةتر / گلپری.
يا که شفق / شد نمايان / گلپری.
از پشت در / چی شد عيان؟ / گلپری.
از جا بيا / به نزد ما / گلپری!
از کی داری / شمر و حيا / گلپری؟
هی هی! چهها / داری به بر / گلپری؟!
بيا بيا / از پشت در / گلپری !
مبارکباد! / کورتة نو، / گلپری.
کورتة مانند آلو / گلپری.
بيا بيا / به نزد ما / گلپری!
زيبيده است / تو را اطلس، / گلپری.
آيد به آن / هوس کس، / گلپری.
مپوش اصلاً / ديگرش را، / گلپری!
اين کورته است،؟ مقبول به ما، / گلپری
کورتةتو / رنگ بهار، / گلپری.
دورويکت / گل انار، / گلپری.
خواهرکم
گل انار / نغمة تار / بوی بهار / خواهرکم.
آلة شب / خندة لب / خانة گپ / خواهرکم.
مرغ سحر / شير و شکر / رنگ پسر / خواهرکم.
حلقه به مو / لاله به رو گونه به بو / خواهرکم.
چمنچمن / گل سومن / جانک من / خواهرکم.
دستبهدست/ برةمست/ جویبهشست / خواهرکم.
نو پر و بال / دانة خال / کان سؤال / خواهرکم.
گل انار / نغمة تار / بوی بهار / خواهرکم.
نريمان بقازاده(۴۹) نيز با آفريدن افسانه و قصه و آوردن حيوانات و گياهان، در اشعاری چون «گنجشکک وداسَتَک»، «چه گپ شد؟»، «شاهتوت» و «خرسک بَخمَل »، به شعر کودک نزديکتر میشود.
جينگيله پا، بزيچه
جينگيله پا، بزبچه،
کاکله لا بزيچه،
معاس مزمن، بکن گوش،
گپ مرا، بزيچه،
بر تو شکر میدهم،
حلوای تر میدهم.
مزه کنی خورده تو،
بار ديگر میدهم.
شيرين دهان میشوی،
شيرين زبان میشوی،
در سر آخورچه است،
خورده، کلان میشوی.
ـ مع! میگويد بزيچه
ـ نع! میگويد بزيچه
از شکرت، هم علف
ـ به! میگويد بزيچه.
«مان که به صحرا روم.
من از علف سير شوم.
همرهک آچهام،
سر ـ سر کوهها دويدم!»
اکابر شريفی(۵۰) نيز با شعرها «چرا خرسک دير کرد ؟» و «چوپان زيرک»، همدوش بقازاده پيش میرود.
گربة «ماشان» / شش بچه داشت / شش گربهچة/ بالا چه داشت.
يکتای آن را / زردک ناميدهست / دُیّمش را اود/ گردک ناميده است.
به سمیّش نام / الايک مانده است / به چارومش نام / بلايک مانده است.
خپَّک ناميدهست / او پنجمش را / چونکه او میگشت / خاموش و تنها
برای ششم / هر چند کافته است / نام موافق / ديگر نيافته است.
در آخر به او / گفته است آجه: / «تا نام يافتم / نامت مَیَده چه.»
با همين نامش / شدهست مَیَده چه / شوخ و بلاچه / اکة آجَه.
مَیَده چه يک زَيل / «نِه ـ نِه» میگفتهست / هر چيزی میخواهد / «ته ـ ته» میگفتهست.
روزی به مادر ـ/ به گربة پير / ميده چه گفتهست:/ «نمیخورم شير!»
خودم، میخواهم / روم به شکار / به آب کولِ/ آن طرف غار.
ـ تو ـ گفتهست آجه ـ / خردی ـ ميده چه، / کلان که شوی، / شکار میروی.
چُمچُکوموش را / شکار میکنی،/ نزدخانهمان،/ قطار میکنی.
ـ من ميده چه نِه، / کلانم، زورم، آنِه، بُبينيد / موی لبچه دارم!
...
از همين جاست که در سالهای اخير، شاعران جوانی چون عبدالملک بهاری(۵۱)، بابا حاجی(۵۲)، محمدعلیشاه حيدرشاه(۵۳)، علیباباجان(۵۴)، محیالدين فرهت(۵۵) و نعمان رازق(۵۶)، با درآميختن مضامين جديد با شيوههای وام رسيده، آهسته آهسته اشعار نوين میسرايند و به سوی رئاليسم اجتماعی روی میآورند.
عبدالملک بهاری:
ماند شدت ناک، باران نيمهشب
از ستاره آسمان شد، لب به لب
تکيه بنموده به کوهی بر هوا
باد شوخی در ميان کوچهها
ابر، خالی کرد، بارش را، دويد.
چهرة ماه منور شد، پديد.
شهر میخوابد در دامان دشت
مینمود اين لحظه تنها سير و گشت.
باباحاجی:
گنجشکک بيچاره
شده هر سو آواره
در فکر آب و دانه
ناگاه آمد به خانه
از نان ريزه سير کرد آن
شکم را در يک زمان
قامتش را کردهست راست،
سان بيرون رفتن خواست.
اما هر چند میکافت،
دريچه را نمیيافت.
به هر سو پپر میزد،
تريزه و در میزد.
میديد اينکه در بيرون
گنجشکان دارند قشون
دارند شور و تلاطم
دِلک آن میزد گم
يکسو مانده درسم را
اجرا کردم قرضم را
تيزتريزه را کوشادم
گنجشکه را، سر دارم.
جيرق جيرق گفت و رفت
«رحمت، رفيق!» گفت و رفت.
محمدعلیشاه حيدرشاه:
احمد به داسکه نوشت
يک جملة ساده را
«من دستياری میکنم
به مادرم دائماً.»
معلم از بچهها
پرسيد: «کجايش خطا؟»
رفيقِ احمد، حکيم
دستش را کرده بالا
گفت:
ـ اين جمله نادرست
دروغ نوشتهست احمد
زيرا به مادرش او
ياری نمیرساند.
علیباباجان:
در روی دريا/ديد از دور/قصری روانه/ زيباو پرنور. کشتی سفر بود / آمد به بندر / پرتافت لنگر قصر شناور
سويش دويدم / قَد ـ قدِ دريا / ايستاد و ديدم / قصر روان را.
صدها چراغش / رخشنده بودهست / از دور کشتی/ قصری نمودهاست.
محیالدين فرهت:
ابر، از شمال
اشکی فشاند
در آسمان
بنمود باز
برکوهسار
شد خسته حال
باران بماند
رنگينکمان
دروازه باز
آمد بهار!
نُعمان رزاق:
در سر سيم چوب
با نوکش سيم را
از باد سرما
حالا تلفن
ـ چشم همهجا
ـ بيا زود، بيا،
نشسته چُمچمُک
میزند توق ـ توق
خنک خردهست او
میکند هر سو.
همه انتظار!
بيا، اين بهار؟
به اين ترتيب است که در سالهای اخير، شاعران معاصر ادبيات کودک تاجيک، تلاشدارند تا با مضونهای کودکانه، هرچه بيشتر به دنيای بچهها راه يابند. ويژگی چشمگيری که امروز در شعر آنها وجود دارد، استفادة گسترده از لهجههای فارسی تاجيکی است.
اما، داستاننويسی برای کودکان، با تأليف کتابهای درسی شروع میشود.
مظفر برهان، نخستين کسی است که با نوشتن کتابهای درسی، به نامهای «الفبای تاجيک»، «گربه روزهدار» و «ايشان تارتنگ»، قدم در اين راه گذاشت. پس از وی، مؤلفان و مترجمانی به ترجمة کتابهايی چون «آموزش»،«مکتب و زندگی»، «يادداشتهای تابستانی»، «تيره ماه»، «اکتيابر»، «زمستان»، «لنين»، «بيداری طبيعت»، «بهار» و «تابستان» اقدام کردند.
اولين روزنامه کودکان، «پيوند تاجيکستان» بود که پس از يک وقفه در سال ۱۹۴۶ ميلادی، دوباره منتشر شد.
نخستين مجله کودکان نيز با نام «پيونير»، در سال ۱۹۵۰ ميلادی به چاپ رسيد. اين مجله سالها بعد، با نام «مشعل» انتشار يافت.
در سالهای اخير، مجلة «چشمه» با چاپهای نامرتب، به دو زبان روسی و فارسی و دو خط فارسی و سيريليک به چاپ میرسد.
از پيشروان نثر در کتابهای کودکان تاجيک، میتوان از صدرالدين عينی، با داستانهای «داخونده»، «غلامان»، «پيونر ۳۵ ساله»، «احمد ديوبند»، «مکتب کهنه»، «يتيم»، «ابوالقاسم لاهوتی» و «جلال اکرامی»، با داستانهای «از مسکو چه آوردهای»،«از تالس»، «حکايهها برای بچهگان»، «بزیَ چَة من»، «لالة چينی»، «مورچه يک» و «تابستان»، ساتِم الوغزاده، با داستانهای «صبح جوانی من»، «سرگذشت صابر»، اُتُر يقف، با داستانهای «تعطيل»، «بچگان لالهزار»، «پالوان»، باباجان رئوفزاده با داستان «محمود» و «مير سعيد ميرشکار»، با داستانهای «تبسم ايليچ» و «ايام شبابِ بير بال و اکبر» نام برد که برداشتی هستند از معيارهای ادبيات کودک و نوجوان در روسيه.
صدرالدين عينی (۱۹۵۴-۱۸۷۸ م.)، در بخارا به دنيا آمد. او در سال ۱۹۱۷ ميلادی، به دستور امير بخارا دستگير میشود و سپس به سمرقند میگريزد. از سال ۱۹۱۸، به تعليم و کار در مطبوعات میپردازد و در سال ۱۹۲۶، در نشريات دولتی به سمت مشاور و نويسنده شروع به کار میکند. وی سال ۱۹۳۴، در اولين نشست نويسندگان اتحاد جماهير شوروی، همراه ابوالقاسم لاهوتی و ماکسيم گورگی شرکت میکند. در سال ۱۹۴۸، به درجه دکترای افتخاری در زبانشناسی نايل میگردد. در سال ۱۹۵۱، به عنوان استاد و نخستين رئيس فرهنگستان هنرهای تاجيکستان انتخاب میشود. وی از سال ۱۹۲۳، از اعضای کميته اجرايی مرکزی خلقهای شوروی میشود. از ۱۹۳۴، غضو اتحاديه نويسندگان شوروی و از سال ۱۹۴۰، از محققان علم جمهوری تاجيکستان شوروی میگردد. وی در شهر دوشنبه وفات يافت. کتاب «يادداشتهای» وی، به کوشش سعيدی سيرجانی، در ايران به چاپ رسيده است.
مکتبکهنه
من بايد شش ساله شده باشم که مرا پدرم به مکتب پيش مسجدی کشانده برده ماند.
مادرم میگفت:
ـ تو را در وقت ۴ ساله، ۴ ماهه، ۴ هفته و ۴ روزه بودنت با لعلی و دسترخان به مکتب فرستاده، سبق سر کنانده مانده بودم. اما تو آن وقتها بسيار خرد بودی؛ دل من به تو بسيار میسوخت که در مکتب عذابخواهی کشيد. بنابراين مانديم که تا حال بازی کرده گشتی، اکنون خوب کوشش کرده خوان که ماندگیهايت را گيری و با همسالانت که در ۴ سالگی به مکتب رفتهاند، برابر شوی.
من به مکتب رفتم، مکتبخانه مانند خانة ما وسيع، دو بره (چاردر)، روشن و بیغلاغوله نبود. مکتب يک خانة تنگ بود. دو در داشت که يکی از آنها درِ درآمدة يک طبقه بود. آن ديگر را هم در وقتهای سرما، پوشانده میدانشتند. درِ ديگرش دريچهای بود که يک چارک آريش قدونيم آريش برداشت. مکتبدار به وی يک کاغذ کرده برای در برف و باران ندويدن آن. به کاغذش روغن ماليده بود.
...
بچهگان ديگر از خواندن باز ايستاده با ترس و لرز آواز او را گوش میدادند. اما مکتب در به اين کار راه نداد و با برداشته به سر بچهگان خواباندن چوب دراز خود، بچهگان ديگر را هم به فرياد آورد.
جلالالدين اکرامی، در سال ۱۹۰۹ ميلادی، در بخارا به دنيا آمد. پس از انقلاب بخارا (۱۹۲۰ م.)، در مدارس جديد به تحصيل پرداخت. در سال ۱۹۲۰، در رشته علوم تربيتی فارغالتحصيل شد. وی از سال ۱۹۳۰، در انستيتوی تاجيکستان در شهر دوشنبه تدريس میکرد. سپس نويسنده مجله «راهبر دانش» شد. برای اولين بار در سال ۱۹۲۷، داستان «شبی در ريجستان بخارا» را به چاپ رساند. بزرگترن رمان وی «شادی»، «من گنه کارم» و «دروازة بخارا» است.
از مسکو چه آوردهای؟
«تبر»، چندانی خرد نبود. وی در عقل و فهم حتی از بعضی کلانها پيشتر. بود. از روزی که در قشلاق آنها مکتب کوشاده شده است، وی میخواند. حالا چار سال که گويا آنها مکتب دارند. امسال صنف ديوّم را تمام کرد. در مکتب آنها صنف سیّوم، اکنون خود همين سال کوشاده میشود و تبر هم سردار صنف سیّوم شده به خواندن سال آينده میدرآيد. چرا اينطور شد؟ آيا تبريک سال به صنفش مانده بود؟
نه، وی در آخر سال از همه نقضتر امتحان میداد...
ساتم الوغزاده، در سال ۱۹۱۱ ميلادی به دنيا آمد. وی کتابهای بسياری، از جمله «صبح جوانی ما»، «واصع»، «رودکی»، «علامه احمد و ديگران»، «مرگ حافظ» و «روايت سعدی»، به چاپ رسانده است.
پدرم
پدرم تا سن چهل سالگیاش پهلوان بوده است. وی قد بلند، قامتش راست، ريشش سيب ـ سياه، پوست رويش سياهتاب، نگاه چشمانش تيزاندک قهرآلود بود. دستانی سخت پرقوت داشت. پاهای بسيار کلانش را بیشتاب و زين مانده راه میرفت. وی کشتیگيری را کیها پرتافته باشد هم، اما به عوض آن با من و برادرم عزيزخان، از پهلوانهای پيشتر خود، حکايهها میکرد و هر دفعه آخر حکايتش با افتخار:
ـ پشت پدرتان به زمين رسيدگی نه! ـ گفته میماند.
بالتا اَتريقف، در سال ۱۹۲۷ ميلادی به دنيا آمد. پس از اتمام تحصيلات دانشگاهی، شروع به نوشتن داستان «تعطيل» کرد. پس از آن کتابهايی با نامهای «به کلان کردهات رحمت»، «دخترچة نقض»، «سيب آروخور»، «هندلک»، «پالوان»، «بچههای لالهزار »، «داغ خون» و «قصه موميا» را نوشت.
مکتوب تهبوريا
تنفس کلان بود که زل مکتب خطکشان درآمده بود. بچهگان زود گرد او را پيچانده گرفتند.
خطکشان، سومکهاش را کوشاد. مکتوب و گازتها را به صاحبانشان سپاريدن گرفت. مَنَه خوانندة صنف پنجم «ب». حسن، از دست او يک کانورت کبودچه رنگ را گرفته به داخل صنفش رفت. يک چند رفيقانش از پس او دويده:
ـ حسن، کی نويشته است؟
ـ حسن، از کی بوده است؟
ـ حسن، از ديد اکسيای ـ من، کوشا، چی نويشته باشند؟ ـ گويان گردش را گرفتند.
ـ قائل شويد ـ ده! کانورت را نشان داد و سرش را مغرورانه جنبانده گفت، حسن، ـ از دوشنبه ـ اِ د وشنبه!
شادی حنيف، با مجموعهاش به نام «مينه»، به آداب و اخلاق میپردازد. شرقی، با نوشتن داستانهای «آدم و شير» و «کبوتران صلح»، عثمان عمرف، با «آخرين بچهها»، «اصراری با داستان» و «هر دویشان نقص»، به کودکان پيشدبستانی توجه میکنند.
امين جانفيروز، برای کودکان سالهای اول دبستان، داستانهای «آب از کجا میآيد!» و «اسد و صمد» را نوشته است.
بهاری، با داستانهای «حکايهها»، «مرافه»، «بازگشت»، «سنبله»، «جسارت دکتر منصور» و «پيش از تو» و شرقی، با داستان «مهر مادر»، به دنيای کودکان سالهای آخر دبستان وارد میشوند. رجبی نيز در نهضت توجه بيشتر به کودکان، گامهايی نو برمیدارد و با داستانهای «لويت و حافظ»، «بازيچه را نگرفت» و «نبيرة بابا»، جايگاه خاصی پيدا میکند.
بهرام فيروز، با «گوستينگيری»، نجمالدنيف، با «پيرههة شناس» عبادفيضالله، با قصة «بيشة سبز» اَتابايف، با «شناسايی» و عبدالحميد صمد، با مجموعههای داستان «اسب بابام» و «کاکای عاشق»، به ادبيات نوجوان نگاه تازهای دارند.
يک روز پيش از بازگشتم به ايران، کنار پستخانه، با استفاد امانوف قرار گذاشتم. پيرمرد با يک ساعت تأخير رسيد. صورتش رنگ پريده بود و پاهايش لرزان. بستهای سنگين را در دستانم گذاشت. گفت:
ـ اين حاصل محنت علمی سالهای آخر من است: ۷۰۰ افسانه از ماوراءالنهر.
گيج شده بودم.
دستهای پيرمردیاش را بر دستانم گذاشت. دستهايم را نکشيدم. حسی عجيب داشتم ؛ نوعی پيوند.
ـ فيروزه عمرش دوام نداد اين کتاب را برايم اديت کند. آن را به دست نزديکترين دوستش میسپارم. در ايران به چاپ برسان. شايد پاسخت را بيابی. نشانی ادبيات کودک تاجيک است.
از وقتی آمدهام، به ويرايش تطبيقی اين افسانهها مشغولم و در افسانهها گم شدهام. از دور نشانی تازهای میخواندم.
رجب امانوف، فردای روزی که با امانتش به ايران آمدم، درگذشت. يادش گرامی و خاطرش آسوده. کار را به انجام خواهم رساند.
پینوشت
۱. tralebus اتوبوس برقی
۲. انجمن
۳. marshutka مينیبوس کوچک
۴- زندگی میکنيم.
۵- فروپاشی شوروی
۶- آشپز خوب
۷- پ شش مقامخوان برخسته تاجيک
۸- نمیشناسم، نمیدانم.
۹- مرکز جمهوری تاجيکستان
۱۰- اذيت که نشديدا!
۱۱- از مينیبوس کوچک که پياده شديد، ديدمتان
۱۲- صدایتان را نشنيدم.
۱۳- صدایتان نکردم.
۱۴ با شتاب آمدم.
۱۵- خوب. برويم؟
۱۶- تعارفهای تاجيکی را کنار بگذار.
۱۷- باشد.
۱۸- خيلی ممنون.
۱۹- پنبه
۲۰- آشی از گوشت و پياز و هويج و سيبزمينی.
۲۱- غذايی خميری که درون آن گوشت میگذارند و در بخار میپزند.
۲۲- همانطور گذاشتيم بماند. دست نزديم.
۲۳- پس از شکلگيری حکومت شوروی و پيوستن سرزمينهای آسيای ميانه به اين رژيم، پيرو رويه روسی کردنِ برگرفته از دورة استالين، به نام فاميل افراد «اُف» يا «اووا» پسوند دادند که به معنی فرزند دختر يا پسر بود. عالمف يعنی پسر عالم.
۲۴- برمیداريم.
۲۵- شاعر معاصر تاجيک. از مجموعه شعر «راهزن هست».
۲۶- خط روسی، تنظيم شده برای زبان فارسی.
۲۷- میتوانی به سيريليک بخوانی؟
۲۸- به روسی هم میتوانی صحبت کنم.
۲۹- آفرين! خوب است!
۳۰- در دانشگاه تهران تحصيل کردم. دانشجوی دکترای علوم، در رشته زبانشناسی همگانی هستم.
۳۱- کيف، ساکدستی
۳۲- بله؟
۳۳- بيا تو، بيا تو!
۳۴- بفرماييد!
۳۵- تند
۳۶- بايد چارهای میانديشيدند.
۳۷- اين طور شد که...
۳۸- فوت کرد.
۳۹- گيج
۴۰- ابوالقاسم لاهوتی (۱۹۵۷-۱۸۸۷ م.)، در شهر کرمانشاه به دنيا آمد. در نه سالگی وارد فعاليتهای حذبی میشود. در سال ۱۹۰۶ ميلادی، اولين شعر او در مطبوعات چاپ میگردد. در جنگ جهانی اول، از طرف حکومت وقت ايران، محکوم به اعدام میشود، اما فرار میکند و به ترکيه میگريزد. پس از مدتی، دوباره به ايران باز میگردد و در سال ۱۹۱۸ ميلادی، مجبور به ترک ايران میشود. چندی در اسلامبول زندگی میکند در سال ۱۹۲۱ ميلادی، از راه صحرای عرب، پای پياده به ايران میآيد و در تبريز، کميته انقلابی را تشکيل میدهد. در سال ۱۹۲۴، پس از فروپاشی اين کميته به شوروی میرود و تا آخر عمر در تاجيکستان به سر میبرد. او را در مسکو به خاک میسپارند.
۴۱- آتا جان سليمانی ـ پيرو (۱۹۳۳ ـ ۱۸۹۹ م.)، در بخارا به دنيا آمد. او از طرفداران انقلاب بخارا بود. در سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۲ ميلادی، در سمت کاتب دوم افغانستان کار کرد و پس از چندی برای ديدار، به ايران آمد. او در نثر و نظمش به نوآوریهايی دست زده است، ولی نه برای نوآوری، بلکه به منظور تأثيربخشی هرچه بيشتر بر خوانندگان آثارش. پنج تا شش سال آخر عمرش را در نشريات تاجيکستان به کار پرداخت و مدير مجله «حقيقت ازبکستان» بود. وی در سمرقند وفات يافت.
۴۲- عبدالسلام دهاتی (۱۹۶۲ ـ ۱۹۱۱ م.)، در سمرقند به دنيا آمد. پس از اتمام تحصيلات ميانهاش، در روزنامه «حقيقت ازبکستان» و سپس در يکی از شعبات نشريات دولتی تاجيکستان در سمرقند به کار پرداخت. از سال ۱۹۳۵ ميلادی، به دوشنبه رفت و در نشريات «ادبيات سوسياليستی» و «صدای شرق»، به کار پرداخت. اولين داستان وی در سال ۱۹۲۹، در روزنامه «راهبر دانش»، با نام «حميده» به چاپ رسيد. اولين مجموعه شعری وی، با نام «ترانه محنت»، در سال ۱۹۳۴ چاپ شد. اثرهای بعدی وی، پس از وفاتش، در سالهای ۱۹۶۶ ـ ۱۹۶۵، در پنج جلد چاپ شد. يکی از آثار او لغت روسی به تاجيکی (۱۹۴۹ م.) است. وی در شهر دوشنبه وفات يافت.
۴۳- مير سعيد ميرشکار، در سال ۱۹۱۲ ميلادی، در کوههای بدخشانِ پامير به دنيا آمد. او در روزنامه «ضربت ساختمان و خش» به کار پرداخت. در همين دوران، اولين داستان خود، به نام «ليوای ظفرمند» را به چاپ رساند. در سالهای سیام، نويسندة کميته کامسامولِ بخش شورآباد شد. داستانها «تا شبک و گل قربان» و «قشلاق طلايی» را براساس روايتهای مردم پامير، کولاب و شورآباد نوشت. شعرهای «بچههای هندوستان»، قصههای «در دانههای پامير» و «ايام شباب»