پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 17.08.2005, 18:44

قسمت دوازدهم

توطئه‌ی کشتن نویسندگان


منصور کوشان

چهارشنبه ٢٦ مرداد ١٣٨٤

ساعت نزديک ۹ صبح است که ما را باز سوار اتوبوس با رانندگی‌یِ مأموری می‌کنند و به‌ميدان بزرگ شهر می‌برند. در آن جا آقای هاشمی باز سفارش می‌کند که در باره‌یِ سفر با هيچ کس هيچ سخنی گفته نشود و تهديد می‌کند که هر گونه حرف و اطلاعی در باره‌یِ اين سفر، مصادف است با باز شدن پرونده‌اتان در اداره‌یِ منکرات. جايی که بلافاصله، فرد را به‌جرم قاچاق ارز و مواد مخدر اعدام می‌کردند و هر روز اتفاق می‌افتاد.
در ميدان شهر پياده می‌شويم. به‌نظر آزادی يا زندگی‌مان را بازيافته‌ايم. بهنود به‌قهوه‌خانه‌ای اشاره می‌کند که می‌توانيم صبحانه بخوريم و بعد برويم.
آقای هاشمی تأیید می‌کند. می‌خواهيم به طرف قهوه‌خانه برويم که شهريار مندنی‌پور و شاپور جورکش از من می‌خواهند که از آقای هاشمی بپرسم آن دو می‌توانند به‌عنوان توريست به‌ارمنستان بروند. به‌رغم اعتراض من می‌خواهند که موضوع را با او در ميان بگذارم. به‌آقای هاشمی که می‌گویم، با صدای بلند می‌گوید:
"هر کس خواست هر جايی برود با هواپيما و از راه فرودگاه مهرآباد برود، چون بقيه‌یِ راه‌ها چندان امن نيستند."
از آقای هاشمی جدا می‌شويم و چون قهوه‌خانه چيز دندان‌گيری ندارد، به‌پيشنهاد دوستی به‌هتلی می‌رويم که در چند قدمی ما است. دوستی از مدير هتل می‌پرسد که هنوز صبحانه سرو می‌شود و او می‌گوید بله، اما وقتی همه در هتل حضور می‌يابيم و همه به‌دستشويی‌ها هجوم می‌بریم تا سروکله‌امان را بشويیم، مدير هتل اعلام می‌کند که غذا نداريم و می‌خواهد که هتل را ترک کنيم.
بگو و مگو درمی‌گیرد و بعد که از او خواسته می‌شود با مقامات شهر تماس بگيرد و نگران حضور ما نباشد، گويی که آقای هاشمی از دور ناظر است، به‌او تلفن می‌زند و دستور پذيرايی می‌دهد که مدير هتل تغيير عقيده می‌دهد و ما می‌توانيم بعد از دو شبانه روز صبحانه‌یِ دل‌چسبی بخوريم و در این فاصله، با پا در میانی‌ی بهنود، مدیر هتل اجازه می‌دهد که فرشته ساری به‌اتاقی برود و جامه‌هایش را عوض کند.
حضور ۲۰ مرد و يک زن در خيابان‌های خلوت شهر کوچک و آرام، توجه‌یِ رهگذران و به‌ويژه رانندگان مينی‌بوس‌ها را جلب می‌کند. بيشتر به‌هيئتی کارشناس می‌مانيم تا نويسندگانی از مرگ و بند رسته. چنان‌چه کارکنان هتل و رستوران آن نيز حيران به‌ما و شرايط ناآرام ما نگاه می‌کنند.
سرانجام صبحانه خورده از هتل بيرون می‌آييم. بر آنيم تا با وسيله‌ای به‌تهران بازگرديم. رانندگان يکی دو مينی‌بوس خالی در جلو ما ترمز می‌کنند و خواستار آنند که ما را به‌مقصد برسانند. دوستانی از سوار شدن پرهيز می‌کنند. اين توضيح که ديگر خطری نيست و چنان که قرار بود اتفاق بيفتد در ۲۴ ساعت گذشته روی می‌داد، نمی‌تواند از اضطراب و پريشانی‌یِ بعضی بکاهد. سرانجام همه می‌پذيرند که با مينی‌بوسی که در شهر می‌چرخيد تا ايستگاه يا ترمينال اتوبوس‌های ميان شهری برويم.
راننده‌یِ مينی‌بوس که درمی‌يابد قصد سفر به‌تهران را داريم، اصرار دارد که خود، ما را برساند. چند نفری صدا بلند اعتراض می‌کنند. شهريار مندنی‌پور باز چون زمانی که سوار اتوبوس در گردنه‌یِ حيران می‌شويم، پشت سر راننده می‌نشيند و مواظب رفتار او است.
پرسش حيرت‌آور راننده را که چرا می‌خواهيد با وسيله‌یِ ديگری برويد، ماشين من که عيب و ايرادی ندارد، دوستان با شوخی پاسخ می‌دهند. راننده گيج رفتار مسافرانی که چهره‌های خسته دارند، به‌راهش ادامه می‌دهد و نااميد و گرفته ما را در دروازه‌یِ رشت، که محل توقف مينی‌بوس‌ها و سواری‌های آستارا - رشت است، پياده می‌کند.
چند مينی‌بوس در کنار خيابان ايستاده است. برابر معمول ما بايد سوار مينی‌بوسی بشويم که نوبتش فرارسيده و در جلو همه ايستاده است. دوستان نمی‌پذيرند اين قاعده را رعايت کنند. نگرانند که مبادا از پيش طرح و توطئه شده باشد و آقای هاشمی از راننده‌یِ مأموری خواسته باشد مينی‌بوسی را آماده بردن ما بکند. صحنه‌یِ گردنه‌یِ حيران و تصور مرگ در دره‌ای عميق حضور ملموسش را لحظه به‌لحظه بيشتر بر ما تحميل می‌کند.

با نظر جمع به‌اين نتيجه می‌رسيم که از دفتر راننده‌ها مينی‌بوسی را بخواهيم که در نوبت نيست. دفتردار و رانندگان حاضر در اتاق حيران نگاهمان می‌کنند. رفتارمان بی‌شک به‌ابلهان يا ديوانه‌گانی می‌ماند که خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند.
پس از گفت‌و‌گويی کوتاه، دفتردار شانه بالا می‌اندازد و به‌راننده‌ای اشاره می‌کند. همه سوار مينی‌بوسی می‌شويم که در نوبت نايستاده است. در حالی که هر کس صندلی‌ای را برای نشستن انتخاب می‌کند، هنوز هم امکان فرار و نجات از داخل مينی‌بوس را از ياد نبرده است. باز هم مندنی‌پور در جايگاه پشت سر راننده می‌نشيند و مدتی که در جاده پيش می‌رويم به‌شوخی و جدی تلاش می‌کند با کمک بندهای صندلی راننده را در جای خودش ببندد.
حوالی‌یِ عصر به‌رشت می‌رسيم. قرار است دوستان شمالی پياده شوند و ما به‌راهمان ادامه دهيم. زمانی که هر کدام ساک و البسه‌یِ خود را از مينی‌بوس بيرون می‌آورند، متوجه می‌شوم که سپانلو و علی‌نژاد هم همراه آنانند. علی‌نژاد که در تهران زندگی می‌کند، در اصل شمالی است و حرکت او را می فهمم. از سپانلو می‌پرسم. توضيح می‌دهد که می‌خواهد چند روزی را نزد بيژن نجدی باشد. بنابراين از هم جدا می‌شويم. ما به‌سوی تهران می‌رويم و آنان هر کدام به‌سويی.
در راه بازگشت چند جا می‌ايستيم. دوستانی تن به‌آب دريا می‌زنند تا شايد عرق ناشی از ترس روز و شب در بازداشت را از تن بزدايند. سرکوهی و چهلتن عکس يادگاری می‌گيرند. فرشته ساری مغموم گوشه‌ای می‌نشیند و به‌یقین به‌سرنوشت بیست مرد و یک زن می‌اندیشد.
باز حرکت می‌کنيم. هوا که رو به‌تاريکی می‌رود، فضای رعب و وحشت باز مسلط بر اتاق مينی‌بوس می‌شود. همه خسته‌اند و خواب‌آلود، اما جسارت چشم برهم گذاشتن ندارند. هيچ توجيحی بر اين مبنا که ديگر خطری ما را تهديد نمی‌کند، وجود ندارد. عده‌ای به اين باور می‌رسند که کاش همراه ديگر دوستان در رشت از هم جدا شده بوديم. يقين دارند آنانی که با ما نيامدند با اين سياست راهشان را جدا کرده‌اند.
در طول راه می‌کوشم کمتر به‌باورها دامن بزنم يا با آن مخالفت کنم. اميدوارم که مسعود بهنود با روايت‌هايش از خاطرات گذشته‌اش سر دوستان و از جمله خودم را گرم کند. با شنيدن کمتر فکر و خيال‌های واهی به‌ذهن می‌آيد.
سرانجام قزوين را پشت سر می‌گذاريم. حالا ديگر ترس کمتر شده است و اميد به‌خانه رسيدن بيشتر. هر‌کس در باره‌یِ سفر نظرش را اعلام می‌کند. بهنود اعلام می‌کند که موضوع را با آقای هاشمی رفسنجانی در ميان می‌گذارد و پيگيری می‌کند. هم چنين پيشنهاد می‌کند همه روايت خود را از سفر بنويسيم و در يک مجموعه منتشر کنيم. همه چيز ناگهان خوش‌باورانه می‌شود. حتا چند تن از دوستان داستان‌نويس طرح خود از داستان ننوشته را بيان می‌کنند.
در مهردشت کرج با نگرانی علی باباچاهی را پياده می‌کنيم. او بايد مسافتی را به‌تنهايی برود. در مسير کرج-‌ تهران ديگران يکی بعد از ديگری پياده می‌شوند. می‌کوشيم با پرداخت کرايه‌یِ بيشتر دوستان را تا حد ممکن نزديک به‌در خانه‌هايشان پياده کنيم. ترس قدرتمندتر از آن است که بتوانيم به‌راحتی از آن دور شويم.
سرانجام در ميدان ونک، من به‌عنوان آخرين مسافر و با سوغاتی‌هايی که لکه‌هايی از روغن کف اتوبوس بر آن به‌يادگار مانده است، پياده می‌شوم. نگاهی به‌اطراف می‌کنم و با يک تاکسی تا در خانه می‌روم.
هايده حيران در را باز می‌کند. وارد می‌شوم. دختر و پسرم را در آغوش می‌گيرم و گوشه‌ای می‌نشينم.
هايده بعدها می‌گوید: "مدت‌ها ساکت نشسته بودی و نه حرف می‌زدی و نه پرسشی را پاسخ می‌دادی و چهره‌ات مثل گچ سپيد بود."
صبح روز بعد که می‌خواهم بلند شوم نمی‌توانم. درد کمر چنان شديد است که تا چند هفته راحتم نمی‌گذارد. به‌قول دوست پزشکی: "اين يک شوک عصبی است و زمان لازم دارد تا عضله‌ها از انقباض در بيايند."
در مدت بستری بودنم، روز دوم هوشنگ گلشيری و فرزانه به‌ديدارم می‌آیند. جسته و گريخته از روايت سفر اطلاع دارند. چند و چون آن را از من هم که می‌شنوند، گلشيری، داستان خانه‌یِ گوست و علت به‌آلمان نرفتنش را تعريف می‌کند.
نمی‌گویم چرا پيش از سفر به‌ارمنستان نگفتی يا چرا سرکوهی و سپانلو نگفتند؟ شايد ما هم در رفتن تجديد نظر می‌کرديم. می‌دانم بحث آن در این روزها که هنوز نمی‌دانم ادامه‌یِ طرح کشتار جمعی‌یِ ما به‌کجا می‌انجامد، بيهوده است. حوصله هم ندارم. به‌نظر می‌رسد نوميدتر از آنم که در باره‌یِ از جان رسته‌گی‌یِ خود و دوستان حرفی بزنم.
آن چه بيش از همه در آن روز و روزهای بعد در جلو چشمانم تجسم می‌يابد، سقوط اتوبوس و فريادها است و سوختگی‌یِ اجسادی که فواره‌های خون بوی آن را دو چندان می‌کند.

ادامه دارد
_______________
٭ این قسمت دوازدهم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایه‌روشن‌های کانون نویسندگان، قتل‌های زنجیره‌ای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتی‌ی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024