شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 21.12.2011, 19:58

افسانه‌ی بهرام گور


برگردان: حبیب فرج‌زاده

پ. نوستروم P. Myström
از کتاب پنج سال در ایران چون افسر ژاندارمری
(Fem år i Persien som Gendarmofficer، 1925)


پرس ایران | persiran.se
مقدمهپادشاه ساسانی بهرام پنجم معروف به بهرام گور موضوع افسانه‌های بسیاری بوده است که نمونه‌های آن افسانه‌هایی است در «هفت پیکر» یا «بهرام‌نامه» نظامی گنجوی. داستانی که نوستروم نوشته روایتی است از افسانه‌ای که پیوند تاریخی با بهرام پنجم را نشان نمی‌دهد. او افسانه را صد‌ها سال به جلو برده و بهرام او بیشتر به امیری صفوی می‌ماند تا به یک پادشاه ساسانی و می‌توان گفت روایتی است ساخته‌ی یک نویسنده‌ی سوئدی. این افسانه فصلی است در یکی از معدود کتاب‌هایی که در اوایل سده‌ی گذشته در باره‌ی ایران به زبان سوئدی نوشته شده است. نوستروم در فصل‌های گوناگون این کتاب خاطرات و برداشت‌های خود را در موضوع‌های بسیاری در باره‌ی ایران، در دوران خدمتش به عنوان یکی از افسران ژاندارمری سوئدی که برای ایجاد ژاندارمری به ایران رفته بودند، آورده است.





image
سده‌ها پیش که اصفهان پایتخت ایران بود، پادشاه ایران، گور مقتدر، معروف سراسر منطقه بود. سران مناطق دور و نزدیک برای نشان دادن ارادت و احترام، نمایندگانی با هدایای گرانب‌ها به دربار او می‌فرستادند. نماینده‌ها دربرگشت به کشورشان ازتجملات باشکوه دربار «شاه شاهان» قصه‌ها گفته و از صد‌ها قصر در حرم سرای او که زیبا‌ترین زنان از تمام گوشه و کنار جهان به آنجا آورده ‌شده بودند تعریف‌ها می‌کردند. او مرد خوشبختی بود و مورد رشک و حسرت همه، چه دوست و چه دشمن.
بیشتر از هر تفریحی عاشق شکار بود. تیز‌ترین سگ‌های شکاری مال او بود. برای سیرکردن بازپروران بی‌شمار دربار او روزانه پنجاه گوسفند و هزار من برنج مصرف می‌شد. آخورها‌ی اصطبلش از طلای ناب واصطبلش پرازاسبهای اصیل بود. اسب‌های سفید نری داشت که نسب آن‌ها به دوران خلیفه عمرمیرسید. زیبا‌ترین مادیان‌های ابلق‌ او در مراتع سبز و خرم پیرامون اصفهان می‌چریدند. آری، مرد خوشبختی بود!
لیکن او را اندوهی بود که تا آنروز از هیچ راهی وبه هیچ دارو یی درمان نشده بود. او که تا آنروزموفق به صید هرنوع شکار شده بود، موفق به «صید صید‌ها، شکار گورخر، نشده بود. و شگفتا که اسم این حیوان تنها باتفاوت بسیار اندکی درحروفش به زبان فارسی» گور «بود. اما هنگام تلفظ هیچ تفاوتی با نام شاه نداشت. او زیردستان خود را ازشکار این حیوان رمنده منع کرده بود. چرا که می‌خواست لذت شکار آن نصیب خودش شود.
سالی که او به تخت نشست، دستور ترتیب دادن یک نوبت شکار وسیع گورخر راصادرکرد. تنها منطقه‌ی شکار این حیوان در ایران، چهار روز راه از اصفهان به سوی شرق و در منطقه‌ی سخت گذر ومرزی کویر بود. اما فسونی درکار بود. شکارچیان ماهراو که هزاران بارپس و پیش رانده بودند نتوانسته بودند حتی یک راس از این حیوان را در تیررس فرمانروای خود بیاورند.
در پی این شکست در شکار گورخر، خشمگین به پایتخت برگشت. وزیر اعظم هنگام صحبت با فرمانروا بیم جان خود را داشت. شاه میرشکار دربار را که در کارش ناموفق بود به شدید‌ترین مجازات محکوم کرد. دستور داد مربی شکاراورا با پا‌ها به دار بکشند و با تیرکمان خونش بریزند. پس جای تعجب نیست که همه نگران خشم او بودند.
چگونه می‌توان آتش خشم شاه سخت گیر را خاموش کرد؟ تمام درباریان دنبال راه چاره می‌گشتند.
شاید آغوش زیبا رویی چرکس که دو روز پیش به خدمت او آورده شده بود، بتواند موجب تسلی خاطر گردد؟
اما نه، تلاش بیهوده‌ای بود. دختر خودسر در حضور شاه با رفتار سرکشانه‌ی خود اوضاع را بهم ریخت و داد و فریاد دیوانه وارش در باغ مرمر فرش پیچید، که اگر شاه به او نزدیک شود، خودش را خواهد کشت. دختر دیوانه خنجری زیر پیراهنش پنهان کرده بود. خواجه‌ای مجبور شد که اورا خلع سلاح بکند. وضع بد‌تر شد. خواجه باشی را بیرون انداختند، شانس آورد که به سرنوشت مربی شکار دچار نشد. روز خوبی نبود.
image
نزدیکی غروب، غریبی از دور دست‌ها به قصر آمد. لباس عجبیی که بیشترش از پوست حیوانات بود به تن داشت وبر سرش کلاهی به‌مانند قایق گذاشته بود. شاید فالگیری بود یا مرتاضی. شخصأ اجازه‌ی رسیدن به حضور شاه می‌خواست. رسم براین بود که دم غروب یک ساعت بار عام باشد و رعایای شاه حضورأ شکایت وتقاضا‌های خود را به اطلاع وی برسانند. بدین سبب به حضور رسیدن ساحررا مانعی نبود. نوبت ورود او به تالار سلطنتی شد که آنجا گور در میان سران وسرکرده‌ها نشسته بود. او بدون توجه به رسم‌های دربار ازقبیل سجده کردن وزانو زدن، با سری افراشته به شاه نزدیک شد. همه درباریان از ترس پی‌آمدهای احتمالی این رفتار به خود لرزیدند چرا که می‌پنداشتند»‌پور خورشید «برآشفته خواهد شد و بد‌ترین اتفاقات روی خواهد داد. اما شگفتا، هیچ اتفاقی روی نداد.
-شاه پرسید: درد دلت چیست‌ای غریب؟
مخاطب با صدایی که بیشتر به صدای غرش آبشار می‌مانست پاسخ داد: سرور من، پیغام خوشی برایتان دارم که مطمئننا ابرهای اندوه را ازبالای سرتان پراکنده خواهد کرد.
- راحت باش، بگو!
- خبر نگرانی‌های عالیجاه به کوهستان من رسیده است. تعریف کرده‌اند از اینکه موفق نشده‌اید که پشت فرز‌ترین گورخر دشت را به زمین بزنید دررنجید. من راه چاره را نشانتان می‌دهم.
- چگونه می‌توانی؟ ماهر‌ترین شکارچی‌ها و چالاک‌ترین سگ‌ها در خدمت من هستند. به‌اندازه‌ی موهای سرت اسب دارم، چابک چون بادهای آسمانی. حالا تو به تنهایی وبا مقام کم ارج خود بیشتر از آن‌ها خواهی توانست؟
- بلی سرورمن، من سرم را گرو می‌گذارم که قبل از چرخش بعدی ماه بتوانید آن لذت را بچشید.
- سر تو چندان ارزشی ندارد.
- شاید برای شما، اما به اندازه‌ی قابل ملاحظه‌ای برای فرزند مادرم ارزش دارد.
- خوب، بگو چگونه، اگر موفق شوی جایزه‌ای شاهانه‌ای درانتظارت است.
- اجازه بدهید اینان از تالاربییرون روند و یادآوری کنم که من تنها می‌توانم قول سه حیوان را به شما بدهم! آن سه تا را که زمین زدید، دیگر هرگز نخواهید توانست گورخر دیگری را شکار کنید.
پادشاه با اشاره‌ای از درباریان خواست که دور شوند ومه‌مان عجیب به شاه نزدیک شده با پچ پچ در گوشش او را از کاری که باید بکند آگاه کرد.
به فرمان شاه قرار شد که فالگیر درقصرزندگی بکند. ثروتمندان به او هدیه‌های گران بها بخشیدند و درباریان برای جلب دوستی اوبا هم به رقابت پرداختند. فکرمی‌کردند که اگراو بتواند آرزوهای فرمانروا را برآورده کند، در آن صورت به مقام بسیار با نفوذی خواهد رسید. پس چه بهتر که با او رابطه نزدیکی داشته باشند.
تصمیم گرفته شد که شکار مورد نظر روز بعد آغاز شود. غریبه چندین دستورالعمل صادر کرده بود که می‌بایست بی‌چون چرا مراعات شود. هیچکس نباید فاصله‌اش ازجایگاه شاه کمتر از پنج تیررس باشد.
image
شکارانگیزان نباید چون گذشته‌ها به پیش راندن حیوان‌ها اقدام کنند بلکه باید با فاصله‌ی زیاد پشت شاه به صف بایستند. هیچ چیز حالتی عادی نداشت. مگر می‌شد به این شیوه گورخری جلو رانده شود؟. خوب، فرمان شاه بود که دستورات غریبه تماما مراعات شود.
کارهای تدارکاتی که تمام شد فالگیر درکنارشاه جای گرفت.
سرورم، فراموش نکنید، شما بیش از سه حیوان سهم ندارید!
همه منتظربودند و تردید داشتند که شکار موفقیت‌آمیز باشد. اما ناگهان از دور دست‌ها کمی گردو خاک برخاست وسریعأ دردشت گسترده شد. بزرگ‌تر و بزرگترشد. واقعا حیرت انگیز بود. گله کوچکی گور خر سر راست به سوی آن نقطه که شاه ایستاده بود در حرکت بودند. نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدند. حالا فاصله‌ی آن‌ها با جایگاه فقط یک تیر رس بود که فالگیر داد زد:
- آتش!
تک تیری شلیک شد، دیدنی بود. سه حیوان درخاک افتادند. بقیه به سرعت از آنجا دور شدند. شکار را با پیروزی به قصر بردند. شاه بخاطر آن اتفاق موفقیت‌آمیز دستور داد در قصر جشن باشکوهی برگزار کنند. گور هرگز چنان خوشحال دیده نشده بود. زندانیان محکوم به حبس ابد عفو شدند و صد‌ها نفرکه در زندان شاه دچار فلاکت بودند دوباره مزه‌ی آزادی را چشیدند. غریبه غرق هدایا شد. لباس‌های نفیس جواهرنشان به او بخشیدند و از زیبا‌ترین فرش‌ها نیزبی نصیب نگذاشتند. درهمه جای پایتخت همگان شادمان از شکار موفقیت آمیز بودند و در باره‌ی این رویداد سخن می‌گفتند. هیچکس نمی‌فهمید که فال گیر چگونه توانسته گورخر‌ها را به سوی شاه براند. بعضی‌ها معتقد بودند که او در نی سحرآمیزی دمیده است. برخی دیگرمعتقد بودند که افسونی در کار بوده است. اما کسی مطمئن نبود.
جشن تمام شب ادامه داشت. رقاصه‌های بسیاری با برنامه‌هایشان هنر خود را به نمایش گذاشتند. سر وصدای شعبده باز‌ها و نوازنده‌ها گوش فلک را کر می‌کرد. در باغ‌های وسیع کاخ هزاران هزار چراغ رنگارنگ آویزان بود. ورود برای همه آزاد بود و می‌زهای بزرگ انباشته از خوردنی‌های بسیار لذیذ بود. خوش‌طعم‌ترین شربت را خدمتکاران این سو و آن سو تقسیم می‌کردند و آب معطر از فواره‌ها فوران می‌زد. زن‌های بی‌شمار شاه در پشت مرمرهای مشبک و منبت کاری شده نشسته و جشن شکوه‌مند را نگاه می‌کردند. آن‌ها نمی‌توانستند شخصأ در جشن شرکت کنند چرا که در شرق، بانوان اجازه ندارند آزادانه کنار مرد‌ها حضور داشته باشند.
سپیده زد و مهمان‌ها برای یک استراحت دل‌چسب به سوی رختخواب‌های خود رفتند. روز بعد در ساعت بارعام، پادشاه ماموری را دنبال فالگیر فرستاد. او می‌خواست در حضور مردم از او قدردانی کند. اما حالا تعجب ونگرانی خدمت کاران را در نظر بگیرید که اطاق اورا خالی یافتند. تمام هدایای اهدا شده سرجایشان بود اما از خود او نشانه‌ای نبود. با ترس و لرز برگشتند پیش سرور خود که اورا با خبر کنند. او دستور داد که یک‌بار دیگر خود وزیر اعظم برود و به بیند چه اتفاقی افتاده است. همزمان برای کسب اطلاع از اینکه آیا کسی گذر کردن اورا دیده یا ندیده، قاصد به هفت دروازه شهر فرستاده شد. نه، اورا هیچ کس ندیده بود، حتی نگهبانان کاخ. باورنکردنی است! پس کجا رفته؟ به همه راه‌هایی که به شهر ختم می‌شد سوارانی با اسب‌های بادپا فرستاده شد تا گم شده را پیدا بکنند. اما او راهیچ جا یی نیافتند. شاه اندوهگین شد زیرا فکر کرده بود که خواهد توانست غریبه را یک‌بار دیگر به تجدید شکار موفقیت‌آمیز راضی بکند.
پاداش بزرگی برای کسی که خبر ازمحل سکونت فالگیر بدهد تعیین شد. همه در جنب و جوش پیدا کردن گم گشته افتادند. خبر حضور او از اینجا و آنجا می‌رسید اما در بررسی‌های بیشتر جعلی بودن خبر آشکار می‌شد. زمان می‌گذشت اما کسی برای گرفتن پاداش نمی‌آمد.
image
آن زمان در کاشان، شهر معروف فرش‌ها، تاجر زیرکی زندگی می‌کرد که بسیار ثروتمند و بی‌اندازه حریص بود.
خبر پاداش بزرگ به‌ گوش او نیز رسیده بود. ‌می‌دانست که اگر گم شده را پیدا کند جایزه را خواهد برد. برادرش که در اصفهان زندگی می‌کرد بطور کامل شکل و شمایل گمشده را برای او تعریف کرده بود. فکر کرد که خواهد توانست فالگیری قلابی معرفی بکند. اندیشید که این کارچندان خطری ندارد چون کسی غریبه را از نزدیک نمی‌شناخت. کافی بود یکی را که کمی شبیه او بود پیدا کند. سر راه در نزدیکی یزد در دهی مردی را پیدا کرد که خیلی شبیه غریبه بود. موفق شد مرد را قانع کند که همراه او به کاشان بیاید و در آنجا اورا با قول تقسیم پاداش بین خود و او وسوسه کرد که اگر مایل باشد جای گم شده را بگیرد. مرد فقیر پیشنهاد را پذیرفت چرا که اگراین نیرنگ می‌گرفت او می‌توانست بقیه عمر خود را بی‌دغدغه بگذراند.
خبر به شاه دادند که تاجر، نصراله خان، گمشده را پیدا کرده و آماده است که او را به اصفهان بیاورد. پیام رسان با این فرمان که این کار باید بیدرنگ انجام یابد، برگشت. فرمانروا از پیدا شدن گمشده‌اش خیلی خوشحال بود. نه تنها پاداش را پرداخت بلکه به نصراله خان یک انگشتر قیمتی نیز هدیه داد. پنهانی فرمان داد که نگهبانان باید دائمأ ازجاهایی‌که فالگیر می‌رود با خبر باشند و در هیچ شرایطی از پاییدن او غافل نمانند. به او اجازه داده شد در حشمت و جلال قصر زندگی کند و تمام آرزو‌هایش برآورده شود. تاجر مکار کاشانی نیز ازهر فرصتی سود جسته سهم خود را از هدایایی که فالگیر قلابی می‌گرفت برمی داشت.
بار‌ها شاه محترمانه فالگیر را زیر فشار قرار داده بود که یک بار دیگر شکاری ترتیب دهد اما او با زرنگی از این کار سرباززده بود. روزی شاه قول یک گونی طلا داد واو هم وسوسه شد وموافقت کرد. همچون دفعه پیشین برنامه آماده گردید. ایستادند و منتظر ماندند اما از گورخر خبری نشد. شاه با قیافه‌ای عبوس از فالگیر قلابی پرسید که آیا او هنرخود را فراموش کرده است.
سرور من، شکیبایی. این تنها جواب او بود.
چیزی نگذشته بود که گرد وخاکی در افق به چشم خورد که به‌سرعت نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. و در‌‌ همان موقع سوار شگفت انگیزی در مقابل ظاهر شد. سوار‌‌ همان جادوگر اصلی بود. خیلی مختصر سلام کرد وگفت شاهنشا‌ها!
این دسیسه باز خودش را به شکل من در آورده و با کمال پررویی شما را گول زده است. اجازه دهید این بزهکار و همکارش نصرالله خان را که این برنامه‌ی ننگین را به اجرا گذاشته‌اند زندانی بکنند!
به یک اشاره‌ی شاه، برسرخلاف کاران ریختند و دست و پای آن‌ها را بستند. بعد از آن غریبه‌ی اصلی ادامه داد: تو در عالم فخر کاذبت، جناب گور، گفته‌ی مرا درباره‌ی ممنوعیت شکار گورخر نادیده گرفتی و دوباره پی شکار گورخر شدی. بدان که تو با تمام فر و شوکتت، پشه‌ی ناچیزی بیش نیستی و نمی‌توانی بی‌آنکه مجازات شوی با خواست خدایان به مقابله برخیزی. اگر قانع بودی و به حرف من گوش داده بودی می‌توانستی بقیه‌ی زندگی‌ات را به خوبی و خوشی بگذرانی، اما حالا تو هم باید تنبیه شوی و زجر به بینی.
سپس از زیر عبای چرمینش چیز عجیبی که شبیه نی استخوانی بود بیرون آورده و نوای دلنواز غریبی را که نوعی علامت بود در آن بنواخت. هنوز صدا در هوا محو نشده بود که رمه‌ی بزرگی ازگورخران به جلو رمیدند. از همه طرف می‌آمدند. صد‌ها و صد‌ها بودند. شاه سراسیمه خواست با تفنگ پرنقش و نگارش تیری بزند اماصدای تیری نیامد. فرمان داد که همراهانش تیغ بر گله نهند اما هیچ کس قادر نشد از جایش بجنبد.
دوباره جادوگر با صدای بلند گفت: چون تو قانون صحرا را شکسته‌ای مجبوری بعد از این همیشه دنبال اهالی تند رو صحرا باشی.
هنوز سخن او به پایان نرسیده بود که گله شروع کرد به رمیدن به سوی صحرا و شاه هم با اسب شیری رنگش به دنبالشان روانه شد. لحظه‌ای بیش طول نکشید که همه ناپدید شدند. ملازمان شاه وحشت زده این حادثه‌ی هراس انگیزرا دیدند و جادوگرنیز دوباره ناپدید شد.
کسی که زود‌تر از همه از هراس‌‌ رها شد وزیر اعظم بود. از همه خواست که اگر جرات دارند پی حاکم گم شده‌ی خود بگردند. بی‌نتیجه شب‌ها و روز‌ها گشتند. یک روز صبح که نیمه جان و سخت گرسنه و تشنه تصمیم گرفتند سوی خانه برگردند، دستار و جقه‌ی سفید شاه را روی شن‌ها دیدند. کسانی که هنوز رمقی داشتند کوشیدند از همدیگر پیشی گیرند و از روی شن‌ها آن یادگارهای با ارزش را بردارند. اما هنگامی‌که تنها گامی چند به نقطه اصلی مانده بود،
ناگهان پا‌هاشان شروع به فرو رفتن در شن‌زار کرد. هرچه بیشتر دست و پا زدند بیشتر در شن فرو رفتند. سرانجام در برابر دید وحشت زده‌ی بقیه از آن‌ها هیچ نشانی نماند. باطلاق شن آن‌ها را فروکشید چنانکه حاکم آن‌ها را فرو کشیده بود. هیچ باتلاقی را نمی‌توان با این شنزار شگفت آور مقایسه کرد. کسی که غفلت کند و در سطح فریب‌کار آن قدم بگذارد کارش تمام است. اسبهای قوی نیز نمی‌توانند خود را بالا بکشند و سوارکاران نیز به رغم تلاش سخت نمی‌توانند خود را نجات دهند.
زنده‌ها با دلی پردرد به اصفهان برگشته داستان حادثه‌ی سهمناک را تعریف کردند. به خاطر مرگ حاکم خود هفته‌ها مراسم عزا داری و یاد بود برگزار کردند. در میدان بزرگ شهر مجسمه او را که از مرمر سفید تراشیده بودند برپا کرده ودر زیرش این نوشته را حک کردند:» بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت. «
اکنون تندیس بهرام سرنگون و در شن ناپدید شده است. اما یاد شکارچی بزرگ هنوز در خاطره‌ها زنده است. کاروان دارانی که در کویر با شتر‌هایشان به‌زحمت راه می‌پیمایند، می‌دانند که هنگامی که توفان شن برمی‌خیزد، بهرام چابک سوار، گورهای فراری رادنبال می‌کند. هرگز به آن‌ها نمی‌رسد و هیچوقت استراحت نمی‌کند. بدون لحظه‌ای درنگ اسب شیری رنگ خود را می‌دواند تا با پایان یافتن گردش ماه دوباره در باتلاق شن فرو رود و شبی را به استراحت بگذراند.
شب که سر آید، او دوباره سوار بر اسب، شکار بی‌ثمر را ادامه می‌دهد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024