iran-emrooz.net | Fri, 05.08.2005, 4:07
قسمت یازدهم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
|
جمعه ١٤ مرداد ١٣٨٤
گفتهاند که تجربه هميشه آموزنده است، اما من تجربههايی دارم چون روز بازجويی در همين سفر بهارمنستان که آموزندهگی آن همراه يأس و حرمان بود و هر نوع شوق آموختن و تجربه را از من گرفت. هر نوع شوق با هم بودن بدون انتخاب را. از همين رو، اگر چه در آن سفر دوستانی بودند که حضورشان نه تنها تحمل ناپذير نبود که بسيار دلکش بود، بهويژه که میتوانستند با توجه بهروحيهی بالايشان، فضای خوف و وحشت را بهفضايی دستکم تحمل پذير تبديل کنند، کسانی چون سرکوهی، علینژاد، سپانلو، چهلتن، محمدعلی، فرشته ساری، مسعود بهنود و ... ، اما آرزو میکنم ديگر با آنان همسفر نشوم. چرا که نمیخواهم خاطرهیِ همسفرییِ با ديگران را تداعی کنند. کسانی که دست کم تحمل و بردباری را از فرشته ساری که تنها زنِ در جمع ما بود و در آن شرايط بسيار ناامن، نياموختند.
در فاصلهیِ هر بار که برگههای بازجويی را بهآقای هاشمی میدهم، ناگزير فرمايشات او را هم بايد بهدوستان منتقل کنم. شب شده است و آشکار است که ديگر امکان رفتن ما نهتنها بهارمنستان نيست، که بهتهران هم نخواهد بود. اما او هر بار چيزی میگوید.
يک بار میگوید: "منتظر دستور از تهران هستم."
بار دیگر میگوید: "منتظرم چند نفر که از تهران راه افتادند، از راه برسند و شما بهتر است قبل از آمدن آنها پرسشها را پاسخ بدهيد و پروندهتان بسته باشد که دردسر تازهای بهوجود نيايد."
در يکی از فاصلهها هم میگوید: "اگر چای میخوريد بگويم درست کنند؟"
من بدون درنگی از پيشنهاد او استقبال میکنم و لحظاتی بعد يک قوری با چند استکان چای در اختيار ما میگذارد. اما باز پيش از آن که آخرين برگ بازجويی را بدهد، من را صدا میزند. شب کامل شده و حياطِ بدونِ چراغ، تاريک است. آقای هاشمی گوشهای میايستد و بستهای را نشان میدهد. نمیفهممم چيست.
میگوید: "ترياک است" و آن را بهصورت من نزديک میکند. نگران سرم را عقب میکشم. بعد دستهای دلار بيرون میآورد و نشان میدهد. متعجب نگاهش میکنم و میگویم: "نمیدانم اينها چيست؟"
میگوید: "تو اتوبوس بوده است. داخل کلمن يخ. بايد مال شما باشد."
میگویم: "هيچ اطلاعی ندارم."
میگوید: "قرار بوده آنجا مصرف کنيد. من که میدانم دوستان همه اين کارهاند."
میگویم: "اين طور نيست. هيچ معتادی همراهمان نيست."
میگوید: "دلارها چی؟ آنها هم مال شما نيست؟"
میگویم: "بايد از صديقی بپرسم. شايد پولی است که قرار است در سفر خرج کند. اجازه بدهيد خودش را صدا کنم." و پيش از آن که حرفی بزند بهطرف اتاق میروم. هيچ حرفی نمیزند و مانع حرکتم هم نمیشود. وارد اتاق میشوم و بهصديقی میگویم برو ببين آقای هاشمی چه میگويد."
صديقی که بيرون میرود، آنچه را اتفاق افتاده بود تعريف میکنم. عدهای بر نگرانیشان افزوده میشود و عدهای از موضوع بیخيال میگذرند. نه واکنشی دارند و نه حرف و سخنی.
علی صديقی نيم ساعتی بيرون میماند و بعد بازمیگردد و میگوید: "دلارها مال من بوده است، اما ترياکها را بايد راننده در کلمن گذاشته باشد."
آقای هاشمی آخرين برگ بازجويی را میدهد و میخواهد همه بنويسند که میپذيرند بستهیِ ترياک (که ادعا میکرد ۲۵۰ گرم است) و ۱۲۰۰۰ دلار در کلمن اتوبوس بوده است.
اعتراض میکنم.
میگوید: "اگر قبول نکنيد نمیتوانم آزادتان کنم. اين بهترين بهانه است که بتوانيد بهخير و خوشی بازگرديد. البته من نمیگذارم پروندهتان بهادارهیِ منکرات برود، اما اگر جايی حرفی بزنيد، همهتان را بهعنوان قاچاقچی و معتاد معرفی میکنم. میدانی که اگر هم خون خيلیها را آزمايش کنند، حرف ما تأييد میشود."
باز میخواهم حرفی بزنم که نمیتواند جلو عصبانيت خود را بگيرد و آستين دست راستش را بالا میزند و دندانهايش را روی هم فشار میدهد و با تحکم میگوید: "همه بايد بنويسند!"
ناگزير با برگهای سپيد بهاتاق بازمیگردم و موضوع را با دوستان در ميان میگذارم. عدهای اعتراض میکنند و میگویند نمینويسيم.
تکرار میکنم که آقای هاشمی گفته است تا ننويسيم آزاد نمیشويم. بهنود موضوع را با صديقی در ميان میگذارد و ديگری طرح میکند که اگر او قبول کرده است که دلارها و ترياکها را همراه داشته است، همه اقرار او را بنويسيم.
صديقی توضيحاتی میدهد که در آن هيچ انکاری نیست. بهطور تلويحی هم اشاره میکند که برای نصرت رحمانی گرفته بوده است. قرار میشود همه همين موضوع را بنویسند.
پس از اين که متنها نوشته میشود و آنها را بهآقای هاشمی بازمیگردانم که در حياط،، در تاريکی قدم میزند و بهيقين از پشت در بهحرفهای ما گوش میداده.
میگوید: "تا يکی دو ساعت ديگر از تهران میرسند و شما مرخص میشويد. در اين فاصله میتوانيد استراحت کنيد."
بهاتاق بازمیگردم و نظر راحتباش او را اعلام میکنم. کسانی میخواهند که از آقای هاشمی اجازه بگيرم در را باز بگذاريم چون هوا گرم و گرفته است. بهاو که میگویم، میگوید: "هر کس خواست میتواند بيرون بنشيند."
وقتی بهدوستان میگویم، برای چند لحظه همهمه میشود. کسانی میخواهند بهدستشويی بروند، کسانی میخواهند قدم بزنند، کسانی میخواهند صورت بشورند و مسواک بزنند.
در اين زمان مسعود بهنود مدتی با آقای هاشمی صحبت میکند و در بازگشت توضیح میدهد که دليل حضورش را بدون پاسپورت گفته است.
بیش از نيم ساعتی بهآمد و شد میگذرد و بعد دوستانی در گوشه و کنار اتاق دراز میکشند و بعضی خيلی زود خوابشان میبرد. تنها منوچهر کريمزاده است که بهحياط میرود و روی پلاسی که آقای هاشمی در اختيارمان گذاشته بود، مینشیند و چشم میدوزد بهدر آهنییِ بزرگی که از آن وارد شده بوديم.
نزديکهای صبح خواب بر من غلبه میکند. گوشهای، روی زمين دراز میکشم و خوابم میبرد. احساس میکنم کسی شانهام را تکان میدهد. چشم که باز میکنم آقای هاشمی بالای سرم خم شده است. هراسان بلند میشوم.
میگوید: "بايد برويد."
میبینم تعدادی از دوستان در حال مسواک زدنند و تعدادی در نوبت توالت ايستادهاند و تعدادی هنوز بلند نشدهاند. منوچهر کريمزاده هم، همچنان در جای خود نشسته است. کنارش میروم.
میگوید: "نزديک صبح بود که دو نفر آمدند و رفتند پهلوی هاشمی."
درمیيابم که دستکم اين يک حرف آقای هاشمی بلوف و دروغ نبوده است. او منتظر تعيين تکليف بوده است. اين که آيا همين جا همه را سر بهنيست کنند يا برگردانند بهتهران. بديهی است که آنان در اين فاصله برگهای بازجويیها را خوانده بودند. ادامه دارد
________________________
٭ این قسمت یازدهم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)