iran-emrooz.net | Sat, 29.10.2011, 21:20
بیم و امید
برزین آذرمهر
|
شبی خفاشگون با پنجههای خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیرهفامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه
دراین ماتمگه جانسوز و بیتسکین
که رویایش، به کابوسیست ماننده
نمیگردد زمان
جز در مداری بسته و سنگین،
زمین بر محور بیمار خود
غمبار میچرخد،
دلش از زخمههای شب
بسی خونین،
نگاه بیقرارش
سرد و ماتمزا،
زابر قیرگون ِ"شب سفر"
از درد آکنده،
تن پائیزیش
چون بید لرزنده،
به چنگ باد غارتگر
چو حیران زائری
زار و سر افکنده!
به روی شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
و میخواند به هر دم سحر پرافسون
برای کاروانهای به ره مانده
که در پیچ وخم سخت کمرگاهان
به چه مانده.
چه رویاییست افسونگر!
که حلقه میزند بر در!
از این خواب گران برخاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی؟!
در این وادی
چه میجویی؟!
نمییابی مگر
آنی که می پویی؟
سخن از داد
گه،
گویی؛
گه از بیداد
میگویی؟
سخن از بردگان در نما
آزاد میگویی؟
چه داری توشه
اندر کوله بار خویش؟
چه راهی داری اندر پیش؟
بهشتی
که
تو بر پا داشتی
با خون دل دیروز،
چه شد از ابری و بارانی
فرو پاشید؟
چه شد آخر بگو!
آن بیکرانه افتخار تو؟
چه شد آن قلههای فتح بار تو؟
ندای هُد هُد ت
چون شد؟
چرا بانگی نیامد زان سر چاوش سرای تو؟
نسیمی
از بهشت وعدههای تو؟
زسیمرغات نشانی مانده آیا بربلند کوه
به غیر از گرتهی دیرینهای که
مانده از اندوه؟
بگو یارا!
بگو از رستم مردم تبارت نیز!
زگ ُرد بیمثالت نیز!
بگو از سم اسبانش
که میکوبید و
ره میبرد
رخشینه،
به هفت خوان ِ هزاران توی دورانها
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی سنگفرش سرخ میدانها؟
و یا
آن که فتاده خود ز پا
دور و
جدا از تودهی مردم
فرو رفته به قعر چاه افسونها؟
گرش
بر سر بلایی این چنین آمد
نه زان رو بود
که
همواره
بر سوی خطا میرفت؟
بگو ای شبپر مغموم!
تو که بال و پردریائیات
از یأس یخ بسته،
دل دریاییات
از لرزهی گندابها خسته
تو با این خستگی،
- پر بستگی -
با بال بالِ سربی و سنگین
چگونه میتوانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی بر قلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
چگونه خواهی از زنجیرِ شب رستن؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد و طولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود،
یک عمر زندانی؟!
بهشتی که تو میجویی
مگر آن نیست کاندر چنگ خود داری؟
جهان این است و
راهت این!
نباشد چارهای
جز سازش و
تمکین!
***
در آن سوتر
میان بیشهی انبوه
در آن جایی که از هر سوی رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سر شوری و در دل موجی از غوغا
که در سر
گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
و کجتابی شب را هیچ طوری برنمیتابند
و بر هر تازه راهی
شبچراغی بر فراز راه میگیرند،
و "ره" از "چه" مشخص میکنند
بهر ِ کسانی که
به تاریکی شب
پا مینهند در راه.
و هر دم
باتکاء دانش و تدبیر حاصل از نبرد کور
توان و ضعف دشمن را
گمانه میزنند
سنجیده و روشن،
و هم با چند و چون کار خود هر دم
توازون میدهند بر موج آگاهی،
نمیجویند بهر داوری
افکار غالب را
مگر دانستههای رسته بر کوه تجارب را.
و هرگز از برای بر شدن از پلههای قدرت و شهرت
نمیآرند دست بر صد هزاران حیله و ترفند،
و مردم را نپندارند
همچون مهرهای گردان
که آسان میتوانش داد بازی
یا
کشاندش سوی قربانگاه
نیاند زآنان که آماده کنند
دیگر بساطی بهر استثمار،
به دور از کید و شیادی و چند رنگی
نمیخواهند هرگز بهر خود
چیزی فزون از آن
که میخواهند هر دم از صمیم جان
برای تودهی مردم.
به دور از هر جنون قدرتی
هر لحظه میبینند
حقیقت را کماهی با دو چشم باز،
به لغزشها و انبوه کشاکشهای ره
ره می برند
هر بار پیشاپیش.
که اینان خود
پل پیغام و پیوندند
و با علم به دشواری
به ره همواره میخوانند:
«جهان تیره ست و
شب سنگین و
بیچهره،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و بایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن رنجی که
زاینده!
چو آن دستی که
سازنده!
چو آن روحی که
کاونده!
چوآن دادی که
بر بیداد
تازنده!
چوآن عشقی که
دارد
رنگ آینده!»
برزین آذرمهر