پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 02.08.2005, 20:41

یک­چشمی­ها


شالی

سه‌شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۴


آقای "کی" در سرزمین "کجا" سرگرم روزهای خوش فراغتش بود که یکی از بستگان او به سراغش آمد و ملامت­کنان گفت:
«...کاش سن و سال و استعداد تو را داشتم!»
«...آخ، شما یکی دیگر لطفاً حسرت مرا نخورید! خوش به حالتان، سالهای خوبی را پشت سر گذاشته­اید، به خیلی از آرزوهایتان رسیده­اید، شما و حسرت؟ راستش را اگر بخواهید، من آرزویم این است که روزی به سن و سال شما برسم.»
«نه، پسرم، در مورد من پیش خودت خیالبافی میکنی. تازه، من نگفتم که حسرت ترا دارم میخورم، ابداً. تو خودت شاید چندان لایق این نباشی؛ حسرت جوانی و استعدادت را میخورم که داری این­جوری مفت به هدرش میدهی. اگرچه من استعداد ترا هرگز نداشتم، ولی آن­زمان که در سن و سال تو بودم، اگر یک آدم دنیادیده­ای توی زندگی­ام پیدا میشد و راه و چاه را نشانم میداد، حالا این موجود پیر و ذلیل و غیرقابل استفاده­ای که جلویت است نبودم.»
"کی" لحظه­ای به عمق حرفهای او فکرکرد، دلسوزانه دریافت که این آخرین روزهای بی­فروغ عمر چقدر به پیرمرد بد میگذرد.
«اختیار دارید، اگر آدمهایی مثل شما نبودند، کسی مثل من هرگز سایه­اش توی این دنیا نبود. شما افتخار ما هستید!»
«من احتیاج به تعریف و تمجیدت ندارم پسرم! تو حالا در سنی نیستی که حس­کنی آدمی مثل من چقدر ذلیل و بیهوده­است؛ یک روز شاید حرف من را بفهمی.»
"کی" میتوانست تصورکند که ایام پیری چقدر رنج­آور است. او بارها با خودش عهد بسته بود که قبل از پیر و بی­فایده­ شدن از زندگی صرف­نظر کند تا با مکافات آخر عمر مواجه نشود. با ترسی عمیق در دل، آه را در گلوی خود خفه کرد و از قوم و خویش کهنسالش پرسید:
«خب، اگر شما حالا در سن و سال من بودید چه کار میکردید؟!»
«در سن و سال تو، یعنی با استعداد تو، سعی میکردم کاری کنم که دیگران هرگز قادر به انجامش نباشند. کاری که باعث شود اسمم را در تاریخ بنویسند. جاودانگی پسرجان، جاودانگی!»
«آخر چطوری؟! همه­ی موجودات زنده یک روزی می­میرند و بعد از مدتی هم فراموش میشوند.»
«نه، بعضیها می­میرند، اما هرگز فراموش نمی­شوند.»
«چرا، بعد از مدتی همه فراموش می­شوند. مگر نشنیده­اید؛ همه چیز گذرا و فرار است.»
«آدمهای توانا، آدمهای استثنایی، آنهایی که به تاریخ پیوسته­اند، هرگز فراموش نمی­شوند، پسرم! من این نکته را بهتر از تو میدانم، باورکن!»
«آخ، تاریخ. در مدرسه حساب و هندسه و جغرافیایم چندان بد نبود، اما این یکی همیشه برایم دردسر درست کرد.»
«ها! کم­کم به اصل مطلب، یعنی به حقانیت خودت، داری پی میبری!»
«حقانیت خودم! چطور؟!»
«اینکه از تاریخ چیزی سر در نمی­آوری. اینکه تاریخ برای تو مسـئله است. همه­ی آنهایی که وارد تاریخ شده­اند روزی در موقعیت تو قرارداشتند. میدانی، تو استعداد و توانایی این را داری که دست به کاری خارق­العاده بزنی و جاودانه بشوی! فکرش را بکن، به سن من وقتی رسیدی، به چه چیز می­توانی دلخوش باشی، ها؟ به بچه­هایت؟ نه. مثل جوجه­پرنده­ها وقتیکه پر درآوردند دنبال زندگی­شان میروند. آنموقع خودت می­مانی و پیری و تنهایی و ذلت. دیگر هیچ­کس حوصله نمی­کند به حرفهایت گوش بدهد. باید روزشماری کنی تا وقتش برسد و تو همه­ی تجاربت را که به قیمت هدردادن عمرت به­دست­شان آورده­ای با خودت به زیر خاک ببری.»
«آخ، قبل از آنکه کارم به آنجا برسد، تکلیف خودم و زندگی را یک­جوری روشن می­کنم. تاریخ را دیگر لطفاً به یادم نیاورید. به اندازه­ی کافی از آن نمره­ی بد گرفتم. خوشبختانه حالا خیلی وقت است که دوران درس و مشق و مدرسه را پشت سر گذاشته­ام. راستش را اگر بخواهید دیگر حوصله­ی خواندن و یادگرفتن را ندارم.»
«من هم در سن و سال تو درست همین حرفها را میزدم. میگفتم، قبل از اینکه به ذلت پیری دچار بشوم خودم را می­کشم. اما بعد که پیر شدم، بیشتر از جوانیهایم به زندگی دلبستگی پیداکرده­ام.»
«شما امروز نمیدانم چرا اینقدر به جان من افتاده­اید؟!»
«قصدم اذیت تو نیست پسرم. در واقع میخواهم به تو بگویم که راههای دیگری هم هست. جورهای دیگری هم میشود زندگی کرد.»
«بفرمایید راه نشانم بدهید! کور شوم اگر نرفتم.»
«باید بنشینی و یک ایده درست و حسابی بسازی که همه انگشت به دهان بمانند و به دنبالت راه­بیفتند و ترا ناجی و مشکل­گشای خودشان بدانند! این مردم را که می­بینی، خدا از اولش آنها را به شکل گله­ی گوسفند خلق کرد. بیهوده نبود که آنهمه پیغمبر برای هدایت­شان فرستاد. اینها همیشه به یک چوپان احتیاج دارند تا دنبالش بدوند. مخ­شان را باید کارگرفت. چراگاه و مراتع سرسبز باید نشان­شان داد و هی­شان باید کرد. این کار از عهده­ی هر کسی برنمی­آید. فقط بعضیها استعدادش را دارند.»
«کلک بدی نیست، اما چطوری؟»
«در واقع خیلی ساده است. ببین چی ندارند، نشان­شان بده و بپرس چرا اینجوری است. وعده بده که همه­ی "چرا"ها باید به نفع­شان حل شود. دردهایشان را به یادشان بیاور. شکها و شکستهایشان را تک­تک بشمار. از سرنوشت و آینده­ی بچه­هایشان بگو. نشان­شان بده که از خودشانی و زبان­شان را می­فهمی. برتری نژاد و اعتقادشان را پیش بکش. سرزمین آبا و اجدادشان را مطرح کن. بگو که در برابر آن وظیفه­ی سنگینی دارند، وظیفه­ای که خدا به آنها محول کرده. همه دنبالت راه می­افتند. اما اول باید چند نفر هم­پیمان پیداکنی و آنها را قبل از همه با هزار"چرا؟" و "چون" آشنا بسازی. وقتی به تو ایمان آوردند، نصف سعادت را به دست آورده­ای!»
"کی" لحظه­ای به فکر فرورفت و دید که دست­انداختن دیگران در عمر کوتاهش، بویژه در این سالهای اخیر، چندان کم هم برایش لذت­بخش نبوده­است، حالا که این قوم و خویش پیر، خودش دوست داشت سربه­سرش گذاشته شود، چرا این کار را لااقل با او و برای خاطر خود او انجام نمی­داد؟ تازه، شاید هذیانهای پیری او سرگرمی و تجربه­ی خوبی از آب درمی­آمد و به صرافتش می­انداخت تا دیگران را هم سر کار بگذارد و از زندگی­اش بیشتر لذت­ببرد. جوانب کار را از نظرگذراند. هیچ­ ضرری برایش نداشت.
«واقعاً که راست می­گویید! اما کجا یک ایده­ی درست و حسابی؟ جوانی و خامی به قول گفتنی. ایده و تجربه همه در مشت آدمهای فرهیخته­ای مثل شماست. کاش تجارب شما را داشتم!»
«این­قدر تعارف نکن، پسرجان! گفتم که من به این­جور حرفها احتیاج ندارم. برای خاطر خودت میگویم. ایده؟! مگر نشنیده­ای که چه گفتم؟ از این نوع ایده­ها فراوان است...

****
بسیاری از دوستان و نزدیکان و معاصران "کی" ایده­های او را مسخره و بیجا یافتند، بعضیهای دیگر به شوخی برایش هورا کشیدند و دستش انداختند؛ تعداد زیادی ضد او شدند و گفتند که ایده­ها و اندیشه­هایش شر و شوم و ویرانگر است. اما عده­ای ­ـ­­­زن و مردـ به پیشنهاد او آستین دست راست خود را دریدند، با تیغ موهای سر و ابروی سمت راست­­شان را تراشیدند، در برابرش ایستادند و به احترام با کف دست راست چشم چپ خود را پوشاندند و فریاد زدند:"کی. کجا. چرا. چون."
همین چهار کلمه معجزه­کرد. بزودی انبوه­انبوه آدم که کمبود و نیاز و نابسامانیهای زندگی از خیلی وقت پیش کلافه­شان کرده و افسرده و دلمرده­شان ساخته بود، به­وجد آمدند، با غریدن این کلمات ساده و سحرآمیز به مبارزه با مشکلات­شان برخاستند و با تلاش و جانفشانی به جنبش جاودانگی "کی" پیوستند.
مردمان سرزمین"کجا" که تاکنون کم­و­بیش در کنار یکدیگر از دیرزمان با کمبودها و نیازها و نابسامانیهای معمولی بسر می­بردند، نسل به نسل در جهت اصلاح موقعیت خود تلاش میکردند، با ایده­ها و اعتقادات و اشکالی زیبا و متنوع و گوناگون میزیستند، ناگهان به یک شکل، به یک فریاد، به یک ایده، به یک پیکر و یک اعتقاد واحد مبدل شدند و به رهبری و هدایت "کی" هر کس را­ ـ­پیر یا جوان، مریض یا سالم، کودک یا زن باردارـ که آستین دست راستش پاره نبود و شیوه­ی اصلاح موهای سر و ابرویش با شیوه­ی آنها تفاوت داشت، دشمن خونی خود و مسبب همه­ی مشکلات و ناملایمات زندگی­شان شمردند و به شکارش پرداختند.
"کی" از این موفقیت ناگهانی در پوست خود نمی­گنجید. تمام دیوارهای شهر پوشیده از عکس او بود. هر جا که کسی به کسی دیگر میرسید، یا که حتی تصویر خود را در آینه میدید، فوراً کف دست راست را روی چشم چپش میگذاشت و اسم او و سه کلمه­ی متداول و کشف شده­اش را ­ـ­انگار که جن به جلدش راه­یافته باشد­ـ بلند فریاد می­کشید. به طرفدارانش نیز بزودی بخت روآورد. دیگر هیچ­کس بی­هدف زندگی نمی­کرد. همه کار و سرگرمی داشتند. صبح زود که از خواب برمی­خاستند می­دانستند که تا دیروقت شب به جستجو و شکار مخالفان سعادتشان باید بپردازند، تا آینده­ی آب و خاک و فرزندان­شان تعیین و تضمین شود.
روزها و ماهها و سالها گذشت. سرزمین "کجا" و مردمانش سیما و هویت قبلی خود را به کلی از دست دادند. حالا همه­ی لباسها فاقد آستین دست راست دوخته­ می­شد، همه­ی آدمها موهای سر و ابروی سمت راست­شان همیشه تراشیده­بود؛ و همه­ ـ­اگرچه دو چشم داشتند­ـ­ تنها با یک چشم دنیا را میدیدند. در این میان از آنجا که دشمنان و مخالفان قبلی ریشه­کن شده­بودند، بیکاری و بی­حوصله­گی و ناامیدی مجدداً رواج یافت. چند تن از یاران و همراهان نزدیک کی متوجه­ی خطر مهلکی که تهدیدشان میکرد شدند و به فکر چاره افتادند. باید دستکم برای عده­ای از مردم کار و مشغله و سرگرمی و امید به آینده­ای بهتر بوجود می­آمد. این تنها زمانی امکان­پذیر بود که آنها به موجودیت دشمن کینه­جو و بدخواه و خطرناک دیگری پی می­بردند.
بزودی شایعه شد کسانی که با صلابت "کی. کجا. چرا. چون." فریاد نمی­زنند، به سیستمِ "کی" و سعادت مردم سرزمین خود شک دارند و درصدد براندازی آنند. دوباره شور و هیاهو و جنجال از یک­­سو، افسردگی و ترس و مرگ از سویی دیگر دامن گسترد. این­بار همه­ی آنها که در پی "کی" به راه افتاده­بودند، لباسهای دست راست­شان بی­آستین و سر و ابروی سمت راست­شان بی­مو بود و چشم چپ­شان به ندیدن عادت داشت، در برابر هم ایستادند. دیگری، او که در نعره­زدن اسم "کی" و سه کلمه­ی سحر­آمیز و نجات­بخش و ابتکاری­اش صدایش آهسته­تر بود، دشمن و مسبب اصلی مشکلات محسوب شد، و شغل و شور زندگی و شکوفایی نصیب آن دیگری گشت. دیگریی که بیگمان فریاد او نیز روزی در برابر یکی دیگر از صلابت می­افتاد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024