iran-emrooz.net | Thu, 28.07.2005, 21:42
قسمت دهم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
|
جمعه ٧ مرداد ١٣٨٤
جوجههايی را که صديقی سفارش داده بود و فرصت نشده بود، بخوريم، در دو سينی بزرگ میآورند و جلو ما میگذارند تا تناول کنيم. نه بشقابی و نه قاشق و چنگالی. حتا تا زمانی که صديقی نگفته بود که جوجههايی است که او سفارش داده است، هنوز نمیدانيم و در اين تصوريم که در ساعت ۴ بعدازظهر تهيهیِ جوجه کباب برای ادارهیِ امنيت و اطلاعات آستارا کمی پرخرجی است.
در فاصلهای که جوجهکبابها را بهنيش میکشيم و دستهای کثيفمان را با چربییِ آن، جلا میدهيم چند مرتبه آقای هاشمی، به پشت در میآید و مانند کسی که نگران احوال دوستان يا بچههايش باشد، مدام میپرسد: "چيزی کم و زياد است؟" و ما جز شکرگزاری و تشکر حرفی نمیتوانيم بزنيم.
همين که غذا خورده میشود و معدههای خراب و ويران سامانی میيابند، آقای هاشمی میخواهد که ظرف استخوانهای آن را بيرون بدهيم.
حالا ديگر خسرو هم از اتاق بيرون رفته است و بهيقين همراه با آقای هاشمی و ديگر مأموران دارد از جوجه کبابهای توشهیِ سفر سياحتییِ ما تناول میکند. آن هم بهيقين با نوشابهای و يحتمل سالادی که راحتتر از گلوی خشک شدهاشان پايين برود.
هنوز دوستان سوراخهای دندانهايشان را از تراشههای گوشت جوجهها نپالودهاند که آقای هاشمی من را صدا میزند. بيرون که میروم میبینم با دستهای کاغذ A4 پشت در ايستاده است.
میگوید: "اينها را بده بهدوستان و بگو بنويسند. همه که نوشتند بگير و بياور تا سری بعد را بدهم."
انگاری حيرت را در چهرهیِ من میبيند که اضافه میکند:
"چند تا سئوال را که جواب بدهيد خودم تا مرز جلفا با هليکوپتر میبرمتان تا بهسفرتان برسيد. زياد طول نمیکشد."
برگهای بازجويی است. هر کس میبايستی مشخصات کامل خود و سوابقش را مینوشت. وارد اتاق که میشوم از دوستان میخواهم که مختصر و مفيد بنويسند و بههر کس ورقهای میدهم و خودم هم سرگرم نوشتن میشوم. همين که از نوشتن فارغ میشوم میبینم چند نفری هم تمام کردهاند. برگهیِ آنان را میگیرم و منتظر بقيه میشوم.
دوستان ديگر هر کدام بهنوبت و با فاصلهیِ کمی از يک ديگر پاسخها را مینویسند و ورقه را بهمن میدهند. اما کسانی، بيش از آن که بشود تصور کرد در پاسخ پرسشها مینویسند.
پرسشنامههای نخست را بيرون میبرم، تحويل میدهم و آقای هاشمی سرییِ جديد را میدهد و میگوید: "بگو مفصل بنويسند. شرح کامل بدهند. عجله که نداريم. شب نشده میرسانمتان مرز جلفا."
بهاتاق که برمیگردم، خواستِ آقای هاشمی را با صدای بلند اعلام میکنم و با حرکت دست نشان میدهم که مختصر و کوتاه بنويسند. کسانی اين خواست من را میپذيرند و کسانی هر چه دل تنگشان میخواهد مینویسند. بهطوری که من ناخواسته مجبور میشوم برگهای بازجويییِ بسياری از دوستان را، در اين فاصله که منتظرم بقيه تمام کنند، بخوانم. بديهی است که دوستانی جانب حقيقت را رعايت نکردهاند. بهتصور اين که اگر در پاسخ "چرا میخواستيد بهاين سفر برويد و انگيزهیِ شما چه بود و چه هدفی داشتيد؟" خود را بهنادانی بزنند يا چهرهیِ فريب خوردهای را از خود نشان بدهند، از مهلکه زودتر رهايی میيابند. این دوستان از واقعيت دور شده بودند و حرفها و خواستههايی را بهمن نسبت داده بودند. بديهی است که در آن شرايط نه من میتوانستم اعتراضی بکنم و نه صلاح بود که در برابر دوستانی که خود را باخته بودند و از روی ناگزيری و نادانی مطالبی را مینوشتند، مقاومتی میکردم.
در آن لحظهها که پاسخهای اين دوستان را میخوانم، در حالی که چهرههای کنجکاو کسانی چون سرکوهی، سپانلو، چهلتن، محمدعلی، علینژاد و بهنود و ... را میبینم که بهمن نگاه میکنند که گاه حيران و متعجب سر بالا میکنم تا دوستی را بنگرم که دروغهايی را بهمن نسبت داده است، خستگییِ تدارکات سفر و نگرانیهای در پيشِ رو چنان به تمام وجودم فشار میآورد که جز دندان بهروی دندان فشار دادن و جلو فرياد در گلويم را گرفتن، هيچ کار ديگری نمیتوانم بکنم. شايد هم که آرامش و تسلط مسعود بهنود و راحتییِ او و دوستانی چند امکان تحمل را بر من سهل و ممکن میکند.
بیگمان بسياری از انسانها در شرايط ويژهای با هم بودهاند. در شرايطی چون بازداشت، زندان، بازجويی. اما يقين دارم کمتر کسانی در آن شرايطی قرار گرفته باشند که جمعی نويسنده. جمعی نويسنده که هيچ کار خلافی انجام ندادهاند و در برنامهاشان هم هيچ نقطهیِ ابهامی وجود ندارد. جمعی که در يک اتاق هستند و در حضور هم، و بيش از يک شبانه روز است که از هم جدا نشدهاند و اکنون در مورد موضوع مشترکی يا اتهامی، با پرسشهای يکسان در حال بازجويی در کنار هم هستند. بهنظر میرسد که در کنار هم بودن نه تنها میتواند از هراس و دلهره بکاهد، که جلو بسياری از بدگمانیها و اتهامها را هم میگيرد. اما در آن روز من درمیيابم که ما حقيرتر از آنيم که حتا حرمت هم را در لحظههای با هم بودن نگه داريم. درمیيابم انسانهايی هستند که بهرغم آگاهیها يا مقام و مرتبه و شغل و حرفهاشان، حقيرتر از آنند که بتوانند در دفاع از خود، حيثيت و هستییِ ديگران را زير سئوال نبرند.
در همان دقايقی که پاسخهای بعضی از دوستان را میخوانم، از خود میپرسم چرا بعضی از ما فکر میکنيم نجاتمان در لگدمال کردن ديگران است؟ چرا فکر نمیکنيم برای دفاع از خود از ديگران مايه نگذاريم؟ چرا نمیخواهيم پيش از اين که ديگران را پس بزنيم، خراب کنيم، خودمان را نجات دهيم. در همان زمان است که فکر "نداشتن هويت فردی" تمام ذهنم را احاطه میکند. درمیيابم بسياری از انسانها و از جمله بسياری از روشنفکران و شاعران و نويسندگان ايرانی فاقد هويت فردی هستند. فاقد تشخص فردی هستند. آنان حتا خود را هم نمیشناسند چه برسد بهمردمانشان، جامعهاشان، حکومتشان. پس تصميم میگیرم که ديگر برگههای بازجويی را نخوانم و خوشحال باشم برای کسانی که در حضور هم بازجويی نمیشوند و هرگز از نظر همديگر آگاه نمیگردند و مشکلی برای جنگيدن با خود و نفرت را از خود دور کردن، آن هم نفرت از همکار و دوست را نخواهند داشت.
بهدرستی بهخاطر ندارم اما گويی هفت هشت بار آقای هاشمی برگ بازجويی بهمن میدهد و میخواهد که خود و دوستان آنها را پر کنيم و به او بازگردانيم. تلخییِ اين بازجويیها تنها يک بار بهنيشخندی زهرآگين تبديل میشود. آن هم وقتی که دوست شمالییِ ما، محمود طياری که از اتفاق خود اصرار میکند که در اين سفر همراه ما باشد و از صديقی خواسته بود هر طور شده او را هم در ليست بگنجاند، پس از اين که پشت برگهیِ بازجويی را هم سياه میکند، از من میخواهد که از آقای هاشمی کاغذ بگيرم تا بتواند بيشتر پاسخش را ادامه بدهد.
هرگز لحظهای را که از آقای هاشمی کاغذ سپيد خواستم تا اين دوست بتواند بهخواستش برسد، فراموش نمیکنم. چرا که دندانهای آقای هاشمی را فقط در لحظههای عصبی ديده بودم و نه در حالتی که چهرهاش از پيروزی شاد گشته است.
ادامه دارد
________________________
٭ این قسمت دهم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)