iran-emrooz.net | Tue, 16.08.2011, 17:00
با مشتی صله در کوله
کامبیز گیلانی
از من نخواه که چشم بربندم
چشم بر این همه ستم
که بر ما می رود.
پشت سر
دریایی است خشکیده
دریای آن همه آرزو.
آسمانی است سیاه
سیاه از پیچش آن همه
دروغ و نامردمی
و
خامی و سادهانگاری
در هم.
از من نخواه سکوت را
به جای فریاد
با مشتی صله در کوله
بربام زخمی خانهام
بیآویزم
پشت سر
سنگ است
سنگی که بیامان
بر آنچه
گل است
و
برگ است
و
زندگی است
فرود میآید.
از من نخواه عشق را
با ریایی
به معامله بنشینم
که درخت باغش
چوبهی دارست
و
مکتب راهگشایش
فرمان ویرانی شکوفه.
از پشت سر
بوی طراوتی
که جاودانه خواهد ماند
هنوز
بر راههای بسته میکوبد
بویی خوش
که از زمین به خون نشسته
گل زندگی می شکوفاند
و
از آن همه چوبه ی بی داد دار
جنگلی خواهد رویاند
که زیباترین پرندگان جهان را
به سوی خود خواهد کشاند
بوی خوشی
که دست در دست آینده
در جان خستهی امروز
شوق انسان ماندن
میدمد
از من هرگز نخواه
که در تلاطم رودخانه
سنگریزهای بیوزن باشم
منم
انسان
من موجم
که بر همهی سنگها
و
راه بندانها
میخروشم
و
بر جان بت شکنهای بت شده
میتازم.