يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
ديروز بود همين ديروز سی سال پيش و پيشترک جا غرق * تخت بزرگ چوبی ِ مفروش بر روی رودخانه و يک سينی کباب و دو ليوان و سايهبان هزار رشتهی افشان بيد از قوس شاخسار رها تا به روی آب و بامداد بود که میگفت از شکستن خورشيد و باز دميدن با آن صدای خستهی بارانی و تارهای صوتی پر ابر و آفتاب * از آن زمان و سالهای از آن پيش تا کنون در باغها و آينههای هزار جلوهی شعرش شکفتهايم ما در هوای تازهی او چند فصل و نسل باليدهايم و در چمن باز سرو نازهای شعر بلندش چميدهايم وز او حديث عشق و حرمت انسان شنفتهايم * شعرش افشانهی برادهی الماس بود بافته بر پرنيان آميزهی نوازش و رخشندگی نرم و درشت و رنگ به رنگ ارغوان دادی بلند بر سر ِ بيداد خورشيد عشق از دل هر واژهاش دمان * جان و جهان و زندگیاش وقف شعر بود در کار شعر زنبور بیمثال عسل بود و بیبديل عسل میساخت با منطق غريزی زنبورهای هوشمند عسل آگاه بود شيرهی گلها و عطر گلها را بايد مکيد تا که عسلهای ناب فراهم شود چندان تفاوتی به نظر گاه او نداشت که اين گلها روی کدام باغچه روييدهاند زيرا که اصل کار همان ذات کار بود: بیعطر و شيرهی گل شاداب کندوی کارگاه عسل نابکار بود! * باری زبان سهل ِ ممتنعی داشت فريبنده بود زبانش از آن ِ خويش سکّه و ضرابخانه داشت در عين بیگناهی خود عشوهی زبان فريبايش بسيارها قريحهی شاعر شونده را ، بیهيچ قصد و نيّت بد قتل عام کرد او بیگناه بود : راه يگانه راهنوردی يگانه داشت! - در طرز خود يگانه و در شکل عرضه داشت شعرش يگانهتر - خود آن زبان ويژه در افکند و بُرد به اوج و تمام کرد! * و بامداد شاعر ناميرا مثل زبان شعرهای شگفت آورش ذات شگفت سهل ِ ممتنعی داشت - آميزهی زلالی و پيچيدگی - او با زبان ويژهی خود هر چه خواست گفت و هر چه خواست کرد و بيشتر از آنچه که شد در خيال نيز نمیگنجيد بسيار حافظانه زمان میسپرد در مرزهای دفتر و ديوان با احتياط قدم میزد در زيستمان چند گونه به سر میبُرد در شعر گرچه پای بر افلاک مینهاد ، - تا سايهی گمان کرکس هول از فراز خانهی او بگذرد ، - در کاخ ايمنی – هم اگر چند نا به جای – نمايان میشد مردی که هيچ خدا را به شعر نماز نمیبُرد ، بر دست بوسه میزد و با قامت خدنگ ، کمان میشد ! و در پناه پوشش معنای چند گانهی گفتار خويش به هر روی ايمنی میيافت وز تنگنای منع سخن میگذشت به تدبير و باز به هر تقدير ، الماس خوش تراش سخن را ظريف بر زمينهی زربفت پرنيان میبافت * و بامداد شاعر بیچون و چند همزاد نامناسب گستاخی داشت هم نام و هم شناسه و هم زی چندان که باز شناسی نمیشدند از هم همزاد نامناسب هم نامش با نام او نه خوب و نه سنجيده حرفها میزد و کارها میکرد چندان که دوستدار شعرهای بلندش را از شرم روی چهره عرق مینشست در عرصهای که هيچ بجز عابر پياده نمیبود سودای پيشتازی و آورد و آزمون سواران داشت با سکّههای آبروی شعر بامداد ولخرجی و قمار فراوان داشت * و بامداد شاعر يکتای روزگار زهمزاد نابکار به فرجام کار رهايی يافت در آستانه درين سوی در او را فرو نهاد و گذر کرد سر بلند باشعرها نبشته به پيشانی ِ زمان وارسته از تحمل همزاد ناگزير سر خوش گشوده بال در آفاق بی کران و زمان جاودان * همواره بامداد از افق شعر پارسی ست درخشان همواره بامداد مژدهی خورشيد است با صبح با هوای تازه برآيان همواره بامداد روشن و پاک است و دلپذير و شعر بامداد سرودی ست بی زمان در ذهن و در زبان در نبض جان عاشق آيندگان همواره میتپد اين بامداد شاعر تا بامداد باز پسين جهان پاريس : آذرماه ٨٠ - ١٣٧٩
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|