iran-emrooz.net | Thu, 21.07.2005, 17:12
هوا نم نم که ابری شد...
ویدا فرهودی
|
هوا نم نم که ابری شد، بلورین خاطرت لرزید
شروع شوم وحشت را، دل خوش باورت فهمید
بلورین خاطر یاری، چنان تو، اهل دلداری،
و هم خوش باوری چون من، به فکر زایش خورشید!
صدای زخم میآمد، به سنگین زنگ یک نیرنگ،
که صدها ننگ رنگارنگ، به پهنای زمان بارید
تخاصم، رسم نفرین را به سان سرب، جان فرسا
به نبض من ،به قلب ما، به جان زندگی پاشید
چنان آهسته این ترفند، تو و من را ز پا افکند
که حتا واژهی پیوند، ز فکر شعرمان کوچید.
* * *
هوا نم نم که ابری شد، هنوز از عشق میخواندی
و سکر آن میافشاندی، چه سرمستانه بر امید
سکوت از حرف، بیطاقت، خیالش طبق یک عادت
پس از کابوس این ظلمت، سحر را میشود نوشید!
هوا را آن که ابری کرد، نبود اما ز نسل درد
مرا تنها ترین میخواست، ترا زنجیری ِ تردید
پیامم را اگر تلخ است، از این پس- کوچهی بن بست
وزین غربت مکان ِ پست، تو گوشش کن، به هر تمهید
که چون آغاز، لبریزم از آوازی که از دیروز
به پای دوست میریزم ، اگر چه دشمنم نامید !
بیا بس کن شکستن را، ز هم دائم گسستن را
کز این هنگامه رَستن را، فقط با هم، توان پایید
بیا تخدیرِ ابری را ، ز سقف عشق برگیریم
که لرزد مسند تهدید، ازاین آهنگ، بی تردید!
ویدا فرهودی