iran-emrooz.net | Wed, 20.07.2005, 19:54
قسمت نهم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
|
چهارشنبه ٢٩ تير ١٣٨٤
اکنون ۲۴ ساعت است که ما از تهران حرکت کردهايم. برابر قرار از پيش تعيين شده میبايستی وارد ارمنستان شده باشيم و در کنار همکاران ارمنی باشيم و بهتهران خبر داده باشيم که سفر با موفقيت و بدون کوچکترين واقعهای انجام گرفت. از آنجا که بیشتر دوستان تلفن من را برای هر نوع تماسی بهخانوادههايشان داده بودند، اين احتمال میرفت که در اين فاصله، بههمسر من تلفن بزنند و جويای احوال بشوند. بنابراین علاوه بر نگران وضع موجود بودن، نگرانیی پریشاناحوال شدن خانوادهها و عواقب آن هم بر آن افزوده شد.
در اين هراس بودم که از ارمنستان با خانهیِ ما تماس بگيرند و اطلاع بدهند که ما هنوز نيامدهايم. هايده (همسرم) هم نگران شود و اين خبر دهان بهدهان بگردد و بهراديوهای فارسی زبان خارج از کشور برسد، از آن ماجرايی را بسازند و حکومت جمهوری اسلامی را با يک عمل انجام شده روبهرو کنند و آنان، نقشهیِ نابودییِ ما را که ناموفق مانده بود، بهاجرا دربياورند.
در چنین هول و هراسم که آقای هاشمی صدايم میزند.
میگوید: "گفتم برايتان ناهار آماده کنند، اما اگر هم کسی چيزی میخواهد به من بگوييد که فراهم کنم."
از آنجا که نگرانیام را با دوستان در ميان گذاشتهام، میگویم: "متشکريم. فکر نمیکنم کسی چيزی بخواهد. فقط اگر اجازه بدهيد بهخانه تلفن بزنم. چون فکر میکنم تا اين لحظه از ارمنستان تماس گرفتهاند. میبايستی صبح رسيده باشيم."
میگوید: "ببينم میشود از اين جا زنگ زد يا نه. خبرت میکنم."
بهاتاق برمیگردم. نتیجهی گفتوگویم با آقای هاشمی را که در محوطه، پشت در انجام گرفته است، بهدوستان منتقل میکنم. بههر حال گرسنگی بر بعضی مسلط شده است و خبر ناهار، خود يک خرسندی است. چند لحظه بعد باز آقای هاشمی صدايم میزند. بيرون میروم.
در محوطه میگوید: "زنگ میزنی و میگويی اتوبوس بهکوه خورده و خراب شده است. داريم آن را تعمير میکنيم و همين که کارمان تمام شد بهطرف ارمنستان حرکت میکنيم."
سرم را بهعلامت تأئيد تکان میدهم. تکرار میکند که چه بايد بگويم و اضافه میکند که "هيچ صحبت ديگری نخواهی کرد!"
قول میدهم. من را بهاتاقی میبرد. وارد اتاق که میشويم دو در ديگر فلزییِ کوچک میبینم که بهسلولهای کوچک میمانند. اين يک دفتر ساده است با يک ميز تحرير، چند صندلی و وسايلی روی ميز از جمله تلفن. روی ديوار هم چند عکس از آقايان خمينی، خامنهای، هاشمیرفسنجانی و بهظاهر چند شهيد محلی.
چند بار شمارهیِ خانهامان را میگیرم. هيچ کس جواب نمیدهد. هزار بار بر خود نفرين میفرستم که چرا از اين دستگاههای پيغامگير نخريدهام. يقين دارم پيغام گذاشتنم بهمراتب بهتر از حرف زدن با هايده است. احتمال دارد او بیخبر از همه جا پرسشها يا گفتاری داشته باشد که موقعيت ما را بدتر کند.
آقای هاشمی میگوید: "بهدوستانت تلفن بزن!"
لبخندی میزنم و میگویم: "دوستانم همه همين جا هستند."
باز اصرار میکند.
میگویم: "کسی را در تهران نمیشاسم که بتوانم چنين خبری را به او بدهم."
بعد که باز میخواهد بالاخره بهکسی زنگ بزنم، درمیيابم کنجکاو است بداند در اين شرايط خبر را بهچه کسی خواهم گفت و يحتمل واکنش او چه خواهد بود. يقين دارم بههر دوستی زنگ بزنم، اگر نمیگفت کار مأموران امنيتی است، دست کم چند فحش نثار مقامات جمهوری اسلامی میکرد. سرانجام میگویم: "فقط میتوانم به ناشر آخرين کتابم تلفن بزنم."
بهتلفن اشاره میکند. بهانتشارات کتاب ايران زنگ میزنم که رمان "راز بهارخواب" را برای دريافت مجوز بهارشاد داده بود و غير قابل انتشار اعلام کرده بودند.
او گوشی را بهسرعت برمیدارد و خوشبختانه چون سرش شلوغ است بدون پرسش و پاسخی، بعد از يک احوالپرسییِ ساده، از او میخواهم بههايده خبر بدهد که چه اتفاقی افتاده است و گوشی را میگذارم.
آقای هاشمی میخواهد که باز بهکسانی زنگ بزنم.
میگویم: "ديگر مهم نيست. او به خانمم خواهد گفت."
میخواهم هر چه زودتر از آن اتاق بيرون بروم. چون دقايقی بود که صدای نالهیِ کسی را در زير ضربات شکنجه میشنيدم و تلاش میکردم هيچ گونه واکنشی در برابر شنيدن آن نداشته باشم.
میگوید: "آقای بهنود که پاسپورت ندارد، چرا دنبال شما آمده است؟"
وضعيت بهنود را توضيح میدهم.
میگوید: "برو بگو هر کسی میخواهد بهخانوادهاش زنگ بزند يا دوستانش، بيايد. يکی يکی البته."
بعد بلند میشود و تا پشت در با من میآید. من که دريافته بودم تلفن بهانهای شده است تا آقای هاشمی اطلاعاتی بهدست بياورد و نگران بودم دوستان نادانسته، مسايلی را طرح کنند، در حالی که با دست اشاره میکنم "نه"، نظر او را طرح میکنم.
چند تن از دوستان بهرغم اين که متوجهی حرکت دست من میشوند، برای بيرون رفتن و تلفن کردن، بلند میشوند. از جمله محمد محمدعلی و اميرحسن چهلتن.
هر دو دوست بهنوبت بيرون میروند و مدتی بعد باز میگردند. اما فاصلهیِ رفت و بازگشتشان حدود نيم ساعت طول میکشد و ما همه نگران میشويم که چه اتفاقی برای آنان افتاده است. بعد هم که هر کدام برمیگردند و میپرسيم. میگویند: "تلفن اشغال بود و منتظر بودم خط آزاد شود."
ادامه دارد
_________________________
٭ این قسمت نهم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)