iran-emrooz.net | Sat, 16.07.2005, 21:31
تقديم به زندانيان سياسی سرزمينم
قصه «ديو سفيد» و «قلعهی جادو»
شکوه ميرزادگی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يكشنبه ٢٦ تير ١٣٨٤
«ديو» در ذهنيت ما ايرانیها حضور دائم داشته است. فردوسی از ديوهايي سخن گفته که از آغازگاهان تاريخ اسطورهای ما مظهر بدی و شقاوت و سياهی بودهاند و تنها اسفنديارها و رستمها حريفشان میشدهاند. در تاريخمان هم آمده است که وقتی اعراب مسلمان شده به ايران زمين حمله کردند، مردم به هم خبر میدادند که: «ديوها آمدهاند».
اين ديوها تا درون قصههای کودکی همهی ما ايرانيان آمدهاند. در اين قصهها «ديو» نماد همهی بدیها ست: متجاوز است، بی رحم، خودخواه، سلطه جو، و خونخوار و...
و جدا از اين همه، «ديو» شکل و قيافهای وحشتناک هم دارد، بطوری که شب اگر به خواب بچه گیهامان آمده باشد به طور قطع از وحشت از خواب پريده ايم و به آغوش مادر يا پدر پناه برده ايم. ديو شاخ دارد، دم دارد، دندانهای زرد کثيف گرگ سان و چشمان خون گرفته دارد. هم سياه است و هم سفيد. و در قصههای اساطيری مان «ديو سفيد» از «ديو سياه» هم هراس انگيزتر است.
ديوها هميشه سراغ پریها میروند. آنها را میدزدند. میبرندشان به قلعههای جادويي که آدم عادی را جرات و نيروی گشودن آنها نيست.
اما، در جهان قصههامان، هميشه اسفنديارها و رستمها و امير ارسلانهايی هستند، نامهاي گوناگون، که جان بر کف برای نجات پریها به قلعههای جادو هجوم میبرند. اما، اگرچه پايان قصه هميشه شيرين است، وای به حال قهرمانی که اسير قلعه جادو شود. او تا رهايی پریها و خودش بايد از کورهی دردهای سخت و مرارتهای جانکاه بگذرد.
انديشيدن به اين قصهها همهی عمر با من بوده است. از کودکی که گذشتم به اين فکر افتادم که «آخر اين چه قصههايي است که برای بچهها، با آن دلهای کوچک نازک، میگويند؟» و وقتی به کار معلمی پرداختم فکر کردم که «ای داد بيداد، چگونه ما اين بلا را بر سر بچههايمان میآوريم و از کودکی آنها را نه تنها با تلخی و خشونت آشنا میکنيم که، بدتر از آن، هر چه بدی و خشونت و تلخی و کراهت را نسبت میدهيم به موجودی که چهرهای زشت دارد.»
قصههای ديو و پری خودمان را مقايسه میکردم با قصههای غربیها، مثلا با قصهی «زيبارو و هيولا» که در آن هيولا، با همهی زشتی چقدر خوب و مهربان است، تا آن حدکه زيبای خوش قلب عاشق او میشود؛ يا با «گوژپشت نتردام» که، با همهی زشتی و بد هيبتی، قلبی به بزرگی عشق اسمرالدا دارد. و بعد اين پرسش در ذهنم شکل گرفت که: «راستی، چرا ما يک ديو خوش قلب نداشتهايم؟»
رفتم که بفهمم تصور اين «ديو» از کجا از اسطورهها سرکشيده و در قصههای کودکان ما جا خوش کرده است. و رفتم و رفتم و رفتم تا ناگهان رسيدم به سيصد، چهارصد سال پس از حمله اعراب به ايران و برخوردم به جريان استحالهای فرهنگی که همه چيز را در خود بلعيده است: در اين دوران است که قامت بی پوشش آناهيتا، خدا- زن ايرانی ايستاده بر شيری که نماد ميترا اهورا ست، تبديل میشود به «خورشيد خانمی» نشسته بر پشت يک شير تا ممنوعيت حضور مقتدر يک زن ايرانی حل شود؛ يا مقبرههای بزرگان و مبارزين ايرانی جنگيده با دشمنان ايران تبديل میشود به امامزادههايي معجزه گر تا از ويرانی نجات پيدا کنند؛ و دين تازه از راه رسيده را با عرفان مهرآئينی و ميترايي تلطيف و مهربان و مدنی میکند تا کمتر ويرانگر باشد. و، در اين ميان، مهاجمين عرب هم به شکل غلوآميزی با تصور باستانی «ديو» برابر میشوند تا بچهها و جوانهامان از نزديک شدن به آنها بپرهيزند.
شايد بتوان گفت که، تا آمدن اعراب مسلمان، «ديو» در ذهنيت ايرانيان يک تصور مجرد بود، يعنی کسی او را نديده بود. اما وقتی اعراب آمدند و همهی اعمال همهی ديوهای اسطورههای ايرانيان را يک جا انجام دادند، اين ملت «ديو» را به چشم خود ديد، مورد تجاوزش قرار گرفت، طعم خشونت و بی رحمی اش را چشيد و چهارصد سال با او جنگيد تا در آخرين شکست شمشير را در غلاف کرد و علم مبارزهای فرهنگی را برافراشت.
اينگونه بود که، در درازای چهارصد سال، «ديو سياه» نام افسانهای اعراب مهاجم شدـ با صورتی سوخته ، بدنی عضلانی و شانههايی پهن و دستهايی بزرگ ـ هيئتی که اگرچه میتوانست تجلی ديگری از زيباييهای بشری باشد اما به خاطر نفرتی که او از خشونت و تجاوز و سلطه جويي و خونخواری اش بر جان ما نشانده بود تبديل به نماد زشتی و پلشتی شد: ديوي کريه المنظر و بدون قلب. و چون قلب ندارد عاشق آدمی هم که شود او را میخورد و نابود میکند. او تنها بدنی است که میخورد و میآشامد و ويران میکند. در او از «روح زندگی» هم خبری نيست.
اما براستی چرا ما صفت «ديو» را به مقدونی ـ يونانیهای مهاجم نداديم؟ مگر آنها با اسکندرشان نيامدند و تخت جمشيدمان را به آتش نکشيدند؟ يا چرا اين نام را به مغولها نداديم؟ مگر آنها با چنگيزشان شهر به شهر ما را ويران و مردمانشان را قتل عام نکردند؟ پس ببينيد اعراب با ما چه کرده بودند که تنها آنان را برگزيديم تا تجسم ديوشان بدانيم.
اما ما در اسطورههامان «ديو سفيد» هم داشته ايم و همين «ديو» هم در قصههای عاميانهی بعد از اسلام حضوری قاهر پيدا کرده و حتی از ديو سياه بدتر هم هست. او کيست و چگونه بوجود آمده است؟ دريافت کنونی من آن است که «ديو سفيد» تجسم ايرانیهای همدست شدهی با اعراب مهاجم است.
باری، اينجا بود که به يکباره نه تنها جهان کودکی گمشدهام با قصهها و غصههای ناشی از تقابل ديوها و پریهايش تغيير کرد، که نگاه و جهان بينیام به تاريخ و فرهنگ و ادبياتمان نيز دستخوش تغيير شد. اما اکنون پا را فرا تر نهاده و به درکی تازه از اين موضوع رسيدهام. میبينم که تاريخ پر فراز و نشيب ما خود را در اين قصهها تکرار میکند تا نقش آفرينان بد و خوب امروزمان را در آينهی گذشتهای که از افسانه صيقل خورده مجسم ببينيم.
راستش را بگويم من، تا همين يکی دو هفته پيش، هنوز باور نداشتم که نقش آفرينان قصهها و افسانهها میتوانند زنده شوند ـ با همان شکلها و شمايلها، همان خلق و خویها ـ و همان کارهايي را انجام دهند که ديوهای قصههای کودکی ما میکردهاند. اما اين يکی دو هفته شاهد آن بودهام که هنوز هم ديوها، بويژه ديوهای سفيد، در سرزمين ما بيدار و در کارند. من آنها را ديدهام ـ با صورتهايی واقعی ـ که در روزنامهها و تلويزيونها قاه قاه میخندند و از قلعهی جادوي و اسيرانشان سخن میگويند. و «قهرمان نجات بخش» را هم ديده ام، گرسنه و نيمه مدهوش، در گوشهی قلعه جادو؛ ديوهای سفيد، همچنان که تکههای غذا را از لای دندانهايشان بيرون میکشند، به ما میگويند «خب گرسنه باشد؛ بخورد تا نميرد!» اما آيا او براستی قرار است در اين قصهی مجسم بميرد؟
اکنون به ندای خفته در قصههای کودکیام با راحتی بيشتری گوش میکنم: اسفنديار را میبينم که عجوز جادوگر را مغلوب میکند، رستم را که ديو سفيد را از پای در میآورد و از شاخهايش برای خود کلاهی میسازد، سياووش را میبينم که از ميان کوه آتش میگذرد، و امير ارسلان نامدار را میبينم که شيشه عمر ديو را بر زمين میکوبد و ديوهای سياه و سفيد دود میشوند و به آسمان میروند.
آيا من به کودکیام بازگشتهام يا کودکی من است که در آينهی حوادث امروز به بلوغی انسانی و خوش بينانه میرسد؟
توضيح:
از ديروز که مطلب «ديو سفيد...» من چاپ شده سه نامه داشتم که از مطلب من بردداشتی ضد عرب داشتهاند. اين عده که متاسفانه مثل هميشه تنها به لاالله نگاه میکنند و. الا الله را نمیخوانند و طبعا با تعصب به هر چيزی نگاه میکنند، متوجه چند نکته در اين مطلب نشدند:
١. من در جستجوی سرچشمهی پيدايش مفهوم ديو و مشخصات او ـ آن هم در قصههای عاميانهی فارسی ـ بودهام. در اين مورد تحقيقات وسيعی وجود دارد اما کافی است تنها نگاهی به برخی از تاريخ نوشتههای اوليه در مورد هجوم قبايل عرب به ايران ١٤٠٠ سال پيش بشود تا صحت سخنان من روشن تر گردد. من به عنوان يک اشارهی علمی تنها به فردوسی و جمله «ديوها آمدند» اکتفا کردهام به اين خيال که خواننده میتواند هزار نکتهی باريک تر ز مو را در اين زمينه تشخيص دهد. فکر کنيد اگر در مورد رفتار اعراب مهاجم با مردم ايران به شرح و بسط نشسته بودم چه میشد؟ چرا بايد همه چيز را از روزنه تنگ «ضد مذهب بودن» و «نژاد پرستی» و «ضد عرب» بودن نگاه کرد؟ تازه مگر «اعراب» دارای يک نژاد واحدند که سخن گفتن از اعمال قبايل عرب شبه جزيره در ١٤٠٠ سال پيش به «نژاد پرستی ضد عرب» ترجمه شود؟ اين چه کوششی است که تحت نام مبارزه با «نژاد پرستی» يا «ضد مذهب بودن» بخواهيم بر حقايق تاريخی ـ آن هم در جهت کشف ريشههای باورهای عاميانه ـ پرده پوشی کنيم. میبينم که سانسور تنها از جانب حکومتها نيست که بيان آزاد فکر مستند را تهديد میکند.
٢. در عين حال، من به عنوان يک ايرانی، از مهاجمينی سخن گفتهام که سرزمين مرا ويران کرده اند. هر کسی حق دارد که نسبت به متجاوزين به سرزمين خود اظهار نظر کند. چه ايرلندی باشد و عليه انگليسیها بنويسد، چه ايرانی باشد و عليه اعراب مهاجم بنويسد. نوشتن از اعراب مهاجم هزار و چهارصد سال پيش ربطی به اعراب امروز ندارد. من حتی توضيح دادهام که به خاطر اعمال و رفتار اين «مهاجمين» بوده که ايرانيان به آنها عکس العمل نشان داده و آنها را ديو ديده اند؛ در حالی که نشانیهای اين ديو، در يک نگاه واقع نگر، چهره ديگری از زيباييهای بشری را ارائه میدهد. من حتی نشان دادهام که ايرانيانی که با اين مهاجمين همکاری کرده اند نيز نام «ديو سفيد» به خود گرفته اند که بدتر از ديوهای سياه اند. لابد اين حرف هم چيزی در مقوله «نژاد خودی ستيزی» تلقی میشود!
٣. نيز فراموش نکنيم که آنچه اکنون حکومت جمهوری اسلامی با زندانيان سياسی انجام میدهد مطابق همان چيزی است که مهاجمين اعراب در ١٤٠٠ سال پيش برايمان آوردند و همان مقابله با آزادی بيان، آزادی مذهب و آزادی فرهنگی است که آنها با ما کردند. اين را هم تاريخ به تفصيل ثبت کرده است.
٤. من به عنوان يک مدافع حقوق بشر هرگز با هيچ مذهبی دشمنی نداشته و ندارم، اما حق دارم با جمهوری اسلامی و يا هر آن حکومت و شخصی که با حربه مذهب، يا هر نوع ايدئولوژی ديگری، میخواهد آزادیها و سلامت جوامع را خدشه دار کند موافق نباشم .
٥. و بالاخره فراموش نکنيد که اکثر زندانيان سياسی که من مقالهام را به آنها تقديم کردهام مسلمان و معتقد هستند، اگر چه برخی شان چون گنجی تلاش داشته اند که دين از حکومت جدا شود تا مردمان هم از نظر مذهبی و هم از نظر اجتماعی نفسی به راحتی بکشند.
با مهر و احترام
شکوه ميرزادگی