iran-emrooz.net | Sun, 13.03.2011, 17:39
ایرج افشار، کوشنده و متواضع
اشکان آویشن
یکشنبه ۱۳ مارس ۲۰۱۱
مرگ استاد ایرج افشار، مانند مرگ همهی مردان و زنان بزرگی که وجود آنان، سرچشمهی حرکت، آفرینش و عشق بودهاست، مرگی بس سنگین و تاریک، دردمندانه و غمانگیزاست. شاید به کاربردن این کلمات برای مرگ انسانی چون او که هم خوب زیست و هم دیر، چندان عادی ننماید. گذشته از این، باید بدین واقعیت نیز تن سپرد که میانگین عمر انسانها در سرزمین ما، خاصه آنان که در تنشهای زندگی اجتماعی و اقتصادی به سر میبرند و غالباً سنگ زیرین آسیاب زندگی نیز هستند، چندان بالابلند هم نیست. از سوی دیگر، زندگی مردانی چون ایرج افشار، حتی اگر حتی دهها سال طولانیتر از اینمیشد که بود، در برابر دههها، سدهها و هزارههای تاریخ، کاملاً عمر کوتاهیاست. آن هم انسانهایی که با شوقی عمیق، در پی آن هستند که لحظهها را برای حفظ اندیشهها و محصولات فکر و فرهنگ یک ملت، بیمحابا بهکارگیرند. در میان مادران ایرانی، دعایی وجود دارد بدینگونه که آنان در هنگامهی رضایت عمیق از فرزندان خویش، آرزو میکنند که آنان، «عُمر به کمال داشتهباشند.». این دعای مادرانه، هم توجه به درازشدن عمر فرزند دارد و هم نظر به بالا بودن کیفیت آن. در مورد ایرج افشار میتوانم ادعاکنم که او عمر به کمالکرد. اما میتوانست سالیان بسیاری دیگر زندهبماند و به فرهنگ این سرزمین خدمتکند و هنوز هم عمر به کمالتری داشتهباشد. اگر مرگ او برای من غمانگیز است از چنین چشماندازیاست. وگرنه باید پذیرفت که این مرگ روزی میآید و در پی آن، دل آرزومندان تداوم و شکوفایی را، داغ میکند. بعضی مردان بزرگ، تنها وقتی کمبودشان حسشدنیاست که دیگر بدانیم هرگز بازنخواهندگشت. هرگز صدایشان را باردیگر نخواهیمشنید. لبخندهایشان را نخواهیمدید و واژههای جدیدی را که بر اندیشههای خویش پوشش بدهند، نخواهیمخواند. گذشته از این، مرگ اینان، برای لحظهها، ساعتها و روزهایی دیگر، ما را وامیدارد که برکارها و رفتار آنان، نگاه ارزیابانهی خویش را از جنسیدیگر بسازیم. نگاهی که با رفتن همیشگی آنان، مارا در تکانههای حس و کمبود، وامیدارد تا بیندیشیم که اینان چهکردهاند و کردههایشان در راستای فراز و یا فرود چه چیزها و چه کسانی بوده و یا نبودهاست.
ایرج افشار از مردان صبور روزگار بود. ممکن است کسانی از من بپرسند که آیا با او آنقدر معاشر بودهام که جرأت میکنم چنین سخنی را برزبان بیاورم؟ در جواب اینان باید بگویم که غرض من از صبوری، قطعاً متوجه مراودات روزمره با این و آن نیست. هرچند هرگز نمیتوان میان این صبوری در کار و صبوری در معاشرتهای روزانه، دیواریکشید. کسی که کار پژوهش و نجات اسناد فرهنگی، ادبی و اجتماعی را برمیگزیند باید حداقل به سه خصلت بزرگ آراستهباشد. نخستین آن، همان شکیبایی تحسینبرانگیز است و دومین آن، دور بودن از خصلت رشک و حسد که در عمل، به یک شکوفایی جمعی باور دارد. سومین آن باور به رنگارنگی اندیشههای آن دیگرانی است که میتوانند هم موافق و هم مخالف بیندشند. من بیآنکه بتوانم نمونههایی از زندگی روزانهی ایرج افشار ارائهدهم، میتوانم کارهای متعدد و ارزشمند وی را در خلال همهی این دههها، مثال بیاورم. نمیتوان انسانی خودبرتربینبود و زحمت معرفی کارهای دیگران را، صرفنظر از موافق یا مخالفبودن با آنها، به دیگران برخود هموارساخت. نمیتوان شکیبا نبود و برخی کارهای زمانگیر و توانسوز را در دستور کار روزانه، ماهانه، سالانه و چندین دهسالانهی خویش قرارداد. نمیتوان به شکوفایی همگانی اعتقاد نداشت و از شکوفههای رنگارنگ اندیشهها و تولیدهای فرهنگی دیگران سخنگفت. به یاد داشتهباشیم که ما در کشوری زندگی میکنیم که شمارانی هستند که با تمام وجود، در زمینههای فرهنگی و ادبی، هنوز غوره نشده، خود را مویز به تصور در میآورند. کسانی را میشناسیم که پرندهی غرور و بالانشینی ذهنی آنان نسبت به همتبارانشان، حتی بربلندپروازی عقابها نیز طعنه میزند. در حالیکه ایرج افشار از آن کسانیبود که نه تنها جایگاه خویش را به درستی بازمیشناخت بلکه تواضع، شکیبایی، همدلی و باور به شکوفایی دیگران، او را همچنان به تداوم فرهنگ این سرزمین، به باروری تاریخی آن، امیدوارتر میساخت.
زمانی در جایی مطلبی خواندم که جلال آل احمد، روزی به ایرج افشار گفتهبود:«ما نویسندگان در حال آفرینشهای ادبی هستیم و شما «محققان» در حال نبشقبر.» ممکناست حافظهی من اشتباه کردهباشد و فرد مخاطب آلاحمد، کسی دیگر باشد. حتی این احتمال را بگذاریم که آل احمد چنین حرفی را هم نزدهباشد. اما باید بگویم که این نگاه، از بُن، نگاه باطلیاست. هرچند در دورهای از تاریخ کشور ما، چنین نگاهی در میان بخشی از قبیلهی اهل قلم و کتاب، بدل به یک اصل مسلم شدهبود. اگر پرداخت به شخصیتهای تاریخی، ادبی و فرهنگی ما، نبش قبر با همان معنی تحقیرآمیزش باشد باید بگویم که همهی آثار ادبی، پژوهشی و فرهنگی ارزندهی این صد سال اخیر در کشور ما، فقط خاکی است که از نبش قبر مردگان فرهنگی ما بالا آمدهاست. فرقاست میان پژوهش خلاق و در راستای هدفی مشخص و در مسیر هدفهای ارتقای جایگاه یک ملت و کاری که تکرار مکرر است و گاه بر اساس ملاحظات خاص روزگار و اجبارهای آن شکل میگیرد. این چه نبش قبر نامبارکیاست که در کشورهای دمکرات دنیا، بیشترین سرمایهگذاریها بر روی آن ها انجام میگیرد تا زیر و بم تاریخ یک کشور، از خشم یک امیر تا بخشندگی او، به روشنایی نگاه و ذهن مردم درآید.
ما شهرستانیها که در آن سالهای دیر و دور، تنها وسیلهی تماس غیر مستقیممان با بزرگان ادب و هنر، نشریههای هفتگی و ماهانه بود، خیلی زود با نام استاد ایرج افشار آشنا شدیم. از مجلهی «فردوسی» و «ترقی» گرفته، تا «سپید و سیاه»، «خوشه»، «پیام نوین»، «یغما»، «سخن» و «راهنمای کتاب» و چند و چندین جُنگ گوناگون، نام او در رابطه با نشر یک کتاب و یا پژوهش، همیشه مطرحبود. من در آن سالهای پانزده، شانزده سالگی، حتی نمیدانستم که این مرد پُرکار، جواناست یا پیر. اما تصادف روزگار، کمی بعدتر در همان اواخر سالهای چهل خورشیدی، مرا با نام پدر او بیشتر آشناساخت. دوستی داشتم که در جستجوی کار بود. از تصادف روزگار، دکتر محمود افشار برای کتابخانهی شخصی خویش به یک کتابدار جوان، پر انرژی و منضبط احتیاجداشت. این قرعه به نام آن دوستافتاد و او در آنجا مشغول به کارشد. از آنجا که این دوست از اهالی شهرستان بود و مسکن مشخصی نیز نداشت، دکتر محمود افشار در باغ بزرگ خویش در شمیران، یکی دو اتاق در اختیار وی قرارداد تا هم در آنجا زندگیکند و هم به کار کتابخانهی او برسد. در یکی از سفرهایی که من به تهرانداشتم، به دیدار آن دوسترفتم. او کتابخانهی دکتر محمود افشار را از نزدیک نشانمداد و بر نکتهای که سخت تکیه میکرد آن بود که این مرد با آن که سن و سال بالایی دارد (در حدود هفتاد سالگی)، بسیار دقیق، حسابرس و سختگیر است. ذکر کردن سن و سال هفتاد(یکی دوسال کمتر یا بیشتر) برای ما که بیشتر پیرامونیانمان در آستانهی شصت سالگی، در واقع زندگی را از دسترفته تلقی میکردند و آفتاب عمر خویش را برلب بام میدانستند، از اهمیت فراوانی برخوردار بود. مهمتر از همه آن که بدین اصل میاندیشیدیم که چگونه دارندگی و آگاهی، نگاه انسان را به زندگی و کار، دگرگون میکند. و مهمتر از همه آن که او نه تنها هنوز چابک و اهلکاربود بلکه به نظر میرسید که با زندگی و تداوم ارتقاءیابندهی آن، کارها دارد. من تا آن زمان، نامی از دکتر محمود افشار نشنیدهبودم و برایم بیشتر جالببود که بدانم او پدر همان ایرج افشاری است که ما از طریق نشریات فرهنگی و ادبی، با نامش آشنا بودیم.
سالها گذشت. در حدود ده پانزده سال پیش، یک روز نامهای از ایران دریافت کردم که فرستندهی آن، استاد ایرج افشار بود. در آن نامه، ایشان ذکر کردهبود که نشانی مرا از چه شخصی گرفته و علت نوشتن نامه نیز آنست که اولاً یک فهرست دقیق از کتابها و مقالات منتشرشدهام را برای ایشان بفرستم و دیگر اینکه در صورت امکان با مجلهی ایشان یعنی مجلهی «آینده»، همکاریکنم. لحن نامه، بسیار صمیمی و متواضعانهبود. ایشان در همان نامه از من خواستهبود در صورت سفر به ایران، سری به ایشان بزنم و با یکدیگر دیداری داشتهباشیم. من البته خواست ایشان را اجابتکردم و در سفری که به ایران داشتم، به دیدارشان رفتم. به یاد نمیآورم که آیا موضوع کتابخانهی پدرشان و اشتغال آن دوست را برای ایشان گفتم یا خیر اما پس از پایان گفتگو، قول دادم که برای ایشان مقالاتی بفرستم. مدتی این کار را انجامدادم. اما کمکم متوجهشدم که مقالات فرستادهشده، یکی در میان، در میان راه ناپدید میشود. همین موضوع باعث شد که از خیر این کار درگذرم. سالها گذشت. چند ماه پیش در اواخر تابستان امسال، نامهای از استاد دریافتداشتم که از من گله کردهبودند که ایشان را فراموش کردهام و دیگر مقالهای نفرستادهام. به استاد تلفنکردم و برای ایشان توضیحدادم که علت این کار نه تنبلی من بلکه گمشدن نوشتهها در میان راه بودهاست. قرار برآن شد که بعد از آن، مقالهها را از طریق پست الکترونیک و توسط یکی از فرزندانشان به ایشان برسانم که آن کار نیز انجامشد.
تردید نیست که ایرج افشار از آن شخصیتهایی است که به دلیل شکیبایی فکر و رفتار و نگاه عمیق و پختهی خویش به زندگی و پیرامونیان، چه بسا مسلمانش به زمزمشوید و هندو بسوزاند. روزگاری بود که حتی این نوع تلقی دیگران از یک انسان، بسیار منفی ارزیابی میشد. بدان معنی که چنینشخصی میبایست جزو آن گروهی باشد که در مورد مسائل گوناگون، از بازگویی جایگاه واقعی خویش، خودداریکند تا همه را به این توهم وادارد که او را از آن خویش بپندارند. باور من آنست که روزگار اینگونه انگزدنها به انسانهای بزرگ، دیگر سپری شدهاست. ایرج افشار با کارهای متنوع، گسترده و پرشمار خویش، در فرهنگ کشور ما، جایگاهی سزاوار احترام را به خود اختصاص دادهاست. این اصل را حتی آنان که ممکناست نگاه مهربانهای به وی نداشتهباشند، انکار نتوانندکرد.