iran-emrooz.net | Mon, 11.07.2005, 6:58
گرگور زامزا و مفهوم زندگی
الف. خلفانی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ٢٠ تير ١٣٨٤
نگاهی به سوسک کافکا ، نوشتهی رضا اردوبادیان، ترجمهی نیره توکلی، تهران، انتشارات فرگون، ١٣٨٢.
آلبر کامو، که موقعیت انسان کافکایی را تنهایی مطلق میداند، نشان میدهد که آگاهی انسان به آوارگی و زوال ضرورتا دلیلی برای خودکشی فراهم نمیآورد، بلکه، برعکس، انسان میتواند، با اتکا به تنهایی مطلق خود، در برابر پوچی و بیمعنایی قد علم کند و بگوید که برای زیستن به هیچ معنای دیگری غیر از خود زندگی نياز ندارد و مفهوم و معنای زندگی را به این شکل باز پس بگیرد، نه با بازگشت به خدایان، که آنها را ترک گفته و خود نیز متقابلاً از بهشت ایمان طرد شده است، بلکه با بازگشت به خویشتن، آن هم به معنای دقیق کلمه.
موقعیت کافکایی، که آن را از خودبیگانگی انسان، پوچی و مسخ و ... معنی کردهاند، البته که برای خواننده امروزی جهان سوم نیز دیگر موضوع عجیب و غریبی نمیتواند باشد. یکی از نتایج فرايند جهانی شدن، شرکت در پیامدهای سیر تفکر غربی، از دست دادن ماورالطبیعه و نیز درک موقعیت کافکایی است. ولی با همین از دست دادن است که انسان میتواند به خود، به ذات و انسانیت ذاتی خود، برسد، هرچند كه راه دیگری نیز، البته نه برای حل مشکل، بلکه برای دور زدن آن، وجود دارد و آن هم راهی است که در فلسفه غربی، آن طور که کامو نیز در حماسه سیزیف میگوید، فیلسوفانی از نوع کیرکه گارد و یاسپرس و هیدگر در پیش میگیرند. راهی که کامو آن را جهش مینامد: گونه ای دور زدن مسئله و فراتر رفتن از آن و پناه بردن به آیین.
داریوش شایگان نیز، در کتاب آسیا در برابر غرب، راه حل شرقی ِ ایرانی ـ آسیایی آن را نشان میدهد[١]، راهی که اگر بخواهیم آن را با زبان و فلسفه کامو بیان کنیم، چیزی جز همان جهش نیست. رضا اردوبادیان اما، در قالب یک داستان، میکوشد با مشکل در همان جایی برخورد کند که هست، و راه حل مشکل را نیز در همانجا بیابد و نه در جایی دیگر.
آیا اردوبادیان، نویسنده ایرانی ساکن امریکا که به زبان انگلیسی مینویسد، برای فراروی از موقعیت کافکایی گامی فراتر از کافکا گذاشته است؟
اردوبادیان، با احضار روح کافکا و رودررو قراردادن وی با سوسکش، میخواهد پرتو نوری بر این موقعیت خارق العاده کافکایی بتاباند. طبیعی است که اینگونه برخورد تحلیلگرانه با مسئله بیشتر فلسفی است تا ادبی و ، همان گونه که در این مقاله نیز میبینیم، نظريات دیگری از گونه اگزیستانسیالیسم، و بخصوص اگزیستانسیالیسم کامو را، هر چند نهفته، به خدمت میگیرد. این چنین است که خواننده برای فهم کتاب، باید به کتابهای دیگری، از جمله کتابهای کامو و نیز خود کافکا، مراجعه کند. به عبارت دیگر، خواننده ناچار است، برای فهم مطلب، از دنیای سوسک ِ اردوبادیان خارج شود. برعکس رمانهای کافکا، که برای فهم آنها، لااقل در وجه کلی، راهی جز استمرار در دنیای پیچیده همان رمانها باقی نمیماند و خواننده اگر بخواهد، با وجود این، با تحلیلی صرفاً سیاسی، اجتماعی، روانشناسانه و غیره، از کتاب خارج شود، هر بار با چنان تناقضاتی مواجه میشود که ناچار میشود به همان دنیای کافکا مراجعه کند تا سرانجام متوجه شود که تحلیل او نیز از کافکا، احتیاج به همان فضاهای تو در توی کافکایی دارد. زيرادر رمانهای کافکا، خواننده با چنان پیچیدگیها و تناقضاتی برخورد میکند که میداند خروج از آنها، و تفسیر یک رویه شان، به قیمت نادیده گرفتن جنبههای مهم دیگر همان آثار تمام میشود.
این تفاوت را میتوان چنین خلاصه کرد: کافکا مسئله را مطرح میکند، و اردوبادیان سعی میکند ، با استفاده از تئوریهای دیگری، برای مسئله راه حلی بیابد.
کافکا متولد ١٨٨٣ است و در ١٩١٢، یعنی تقریبا در سی سالگی، مسخ را نوشته است. در سوسک کافکای اردوبادیان، زامزا که اینک مسخ شده و به سوسک مبدل گشته است، برای اولین بار در سال ١٩٤٢، یعنی سی سال بعد، تقاضای اعاده حیثیت میکند. این زمانی است که او به عنوان یک یهودی و در صف بازندگان، برای اعاده حیثیتش دست به دامن قدرتمداران نازی میشود. تقاضای دوم در سال ١٩٧٢ و در ویتنام است. گرگور زامزا برای اعاده حیثیتش در صف تجاوزگران قرار گرفته است ولی این هویت پیشین ِ او را نمیزدايد: شماره ١٩٤٢ که قبلا بر بازویش خالکوبی شده، هنوز قابل رؤیت است و یادآور گذشته او. اما شرکت گرگور زامزا در حلقه تجاوزگران فقط صوری است: "درست است که من تفنگم را شلیک کرده ام، اما برای کشتن نبوده. من نیامده ام کسی را بکشم، آمده ام تا خودم را پس بگیرم."(ص٥٠) همان طور که پیش از آن نیز، در سال ١٩٤٢، حضور او در صف بازندگان یهودی کاملا اتفاقی بوده است: "اینها اقوام من نیستند، من خودم به میل خودم آمدم که انسانیتم را اعلام کنم. این آدمها شکل من نیستند؛ اینها بیشتر به حشره شبیهاند."(ص٣٠) ادغام در جامعه و پیوستن او به گروه برنده یا بازنده، دلیل قانع کنندهاي برای اعاده حیثیت و تبدیل شدن به انسان به دست نمیدهد. زامزا همچنان سوسک است.
اگر دادههای تاریخی بالا را با هم مقایسه کنیم، متوجه میشویم که فاصله همیشه سی سال است. گویا هر بار نسلی سرنوشت خود را میآزماید و برای اعاده حیثیتش تلاش میکند. ولی امکان واقعی اعاده حیثیت و رسیدن به مرتبه انسان، سرانجام سی سال بعد از ١٩٧٢، یعنی در سال ٢٠٠٢، میسر میشود؛ گرگور زامزا راه رسیدن به انسانیتش را در این میبیند که دیگر از هیچ انسانی تقاضای اعاده حیثیت نکند. نوعی پذیرش فردیتِ خود ـ به گونه ای اگزیستانسیالیستی ـ و نیز پذیرش زندگی در همان حالت اتفاقی، که مثل ابری شکل میگیرد: "گرگور خیره شده بود و عزم کرد که بماند تا ببیند آیا ابر کوچولو به دو ابر پیشتاز میرسد یا نه. دو ابر پیشتاز چنان به یکدیگر نزدیک شده بودند که دیری نمیپایید که به هم بپیوندند و ابر کوچولو هم میشتابید که به آنها بپیوندد. گرگور گفت: زود باش ابر کوچولو، زود باش ترسو. زندگی به پیوستن تو بستگی دارد. آن دوتا از راه رفته برنمی گردند که به تو بپیوندند!"(ص٦٢ـ٦٣) شکاف عمیقی که او را از انسان جدا میکند ناگهان پرمی شود، او زندگی را دریافته است: "قلب گرگور لبریز از زندگی شد."(ص٦٣)
مخلوقات کافکا، و بخصوص کاف در رمان محاکمه و قصر، كارل در آمریکا[٢] و گرگور زامزا در مسخ، معمولا با هر اقدامی که به عمل میآورند و هر حادثه ای که از سر میگذرانند از خود دورتر و دورتر میشوند و به همان نسبت موقعیتشان نیز پیچیده تر و مأیوس کنند تر میگردد، و به این ترتیب، هر نوع چشم اندازی را برای حل مشکل از دست میدهند. (به نظر میرسد كه یکی از دلایل ناتمام ماندن رمانهای کافکا همین باشد؛ کافکا به همراه شخصیتهای داستانیش، به فضایی نامتناهی پرتاب میشود و دستیازی به تکیه گاهی که به این سقوط سرسام آور خاتمه بخشد هربار نامحتمل تر میگردد.) ظاهرا، اگر مخلوقات کافکا به راه حلی برسند، کافکا نیز رهایی مییابد و داستان تمام میشود. اما متوقف کردن سقوط هولناک آدمهای کافکا تنها به شرطی ممکن است که آنها به آگاهی تازه، به ایمانی، دست یابند که مدتهاست از زندگی رخت بربسته و ذهن آنها را چون برهوتی جاگذاشته است. سوسک اردوبادیان چنین وظیفه سنگینی را بهعهده گرفته است، و به این ترتیب راهی را میگشاید که عکس مسیر زامزای کافکاست.
سوسک اردوبادیان، بر عکس آدمهای کافکا، با هر تجربه ای که از سرمی گذراند، به حل مشکل نزدیکتر میشود. داستان "سوسک" اردوبادیان از این نظر، و در وجه کلی خود، شباهتهایی نیز با "رمان رشد و کمال" دارد.
حوادث ناگوار و تجارب گوناگون، قهرمان اردوبادیان را به تهذیب نفس میرسانند. او نیز میمیرد، ولی نه به شیوه زامزای کافکا. او اینک، با آگاهی به پوچی و زوال، معناآفرینی میکند و همین او را تا حد ِ پیغمبران به اوج ميرساند، مثل انسان آبسورد کامو، که امیری بی سرزمین است. مرگ زامزای اردوبادیان بر فراز پل، یادآور مرگ مسیح است بر تپه جلجتا.
گفتیم که قهرمان اردوبادیان از تجربیات خود میآموزد، برعکس آدمهای کافکا، که هر تجربه ای را بارها، و هر بار بدون هیچ نتیجه ای ، از سر میگذرانند، به گونه ای که گویا تجارب پیشين، در هزارتوی تاریک ذهن آنان، گم و گور میشوند، گویا که تجارب خود آنان نبودهاند، یا اینکه این تجارب، در جایی دیگر و زمانی دیگر، و از کسان دیگری سرزدهاند.
اردوبادیان، برای پرهیز از "تجارب تلخ ِ" شخصیتهای داستانی کافکا، و نجات گرگور زامزا، هزینه گزافی پرداخته است. او مجبور شده است که ساختمان ذهن گرگور زامزای خود را به مقدار قابل توجهی سادهتر کند، بحرانهای روحیش را ناشی از مشکلات معدود و قابل لمس بداند، تا بعد، با تجاربی که کسب کرده است، در فضای قابل ِ دیدِ دنیای کوچکِ دم ِ دست، چشم انداز روشنی بیابد. سوسک اردوبادیان از چنین دنیایی برخوردار است: برای خروج از تاریکی هرچند دهشتبار آن، کسب چند تجربه کافی است. اردوبادیان، به این ترتیب، سعی میکند برای پدیده کافکا راه حلی بیابد بدون اینکه مسئله کافکارا بدرستی مطرح کرده باشد.
بسیاری از اشارههای اردوبادیان نمادهايي است که به مواردی مشخص از جامعه و درگیریهای آن ـ از آن نمونه که ذکرشان رفت ـ ارجاع میدهند. این بدان معنی است که وی منشأ مسخ انسانها را، بر عکس کافکا که درونگراست ، در محیط پیرامون وی میجوید، و اضافه بر آن، گویا مسخ زامزا اقدامی است کاملا ارادی که میتوان آن را به صورت مکانیکی، با اقدامی از نوعی دیگر، متوقف کرد و حتی به عقب برگرداند. این را بخصوص در مقدمه ای میبینیم که نویسنده بر کتاب نوشته است. میتوان تصور کرد که نویسنده خود را مجبور دیده است برای خواننده ایرانی حتما توضیحی بدهد و آمادگیش را نداشته است. نگاه نویسنده به مسخ کافکا در مقدمه بسیار سادهانگارانه است. برعکس خود ِ داستان که لااقل سعی میکند خواننده را از منظر ذهنی (اگر نه احساسی) تقریبا درگیر همان موقعیتی بکند که گرگور زامزا با آن دست به گریبان است. بدترین ایراد مقدمه این است که نویسنده تصور میکند گرگور زامزا خود را کاملا ارادی به سوسک تبدیل کرده است و گویا نمیداند که آگاهی بر پوچی و نیستی ِ زندگی انسان او را، برخلاف میلش، از بقیه انسانها، که وقوع فاجعه را حس نکردهاند، و نیز از هستی ِخود او، میگسلد و به سوسک مبدل میکند.
وقتی پدیده کافکا را به این نام ـ یعنی کافکائسک ـ میخوانیم در حقیقت به این معنی است که زبان بشری، بعد از گذشت بیش از هشتاد سال از مرگ کافکا، هنوز نامی برای آن نیافته است. کافکائسک از سویی اشاره به ابهام مسئله است و از سوی دیگر اشاره به کشف این ابهام ـ و نه حل آن ـ به دست خود کافکا. نه فقط کامو، بلکه بسیاری از متفکران دیگر ، از جمله تئودور آدورنو و والتر بنیامین، نیز هرکدام به شيوهی خاص خود، کوشیدهاند پدیده کافکا را بررسی کنند و هر کدام ـ چه خود به این مسئله اشاره کرده باشند و چه نه ـ فقط به آن نزدیک شدهاند، و مفاهیم کافکا، همچون اشباحی کماکان در تیرگی ، ماندهاند. برای نظاره کردن این اشباح نمیتوان آنها را از شب بیرون آورد و در روشنایی نگریست، بلکه باید به شب ـ به تیرگی ذهن، به فضاهای هزارتوی کافکایی ـ راهی گشود و آنها را در همانجا نظاره کرد. این به هیچ وجه بدان معنی نیست که این مفاهیم در روز موضوعیتی ندارند. بالعکس، انسانی که خدایان را ترک گفته و خود نیز به همین دلیل مطرود خدایان شده است، میتواند حتی در روشنایی، ولی در خلوت خود، به تیرگی هزارتوی ذهن خود نظری کند تا حضور همیشگی این اشباح موهوم را باور کند.
یکی از موارد قابل اعتنا در کتاب سوسک کافکا همین است؛ نویسنده ميكوشد وارد مسخ کافکا شود و اشباح تاریک ذهن را، با جاروجنجالهای پوزیتیویستی فراری ندهد. او، به این ترتیب، روح کافکا را نیز در همانجا احضار میکند ـ بگذریم از اینکه این راه ـ راهی که اردوبادیان میرود ـ ابهام دنیای کافکا را ، آنچنان که باید، نمیتواند داشته باشد. یکی از دلایل آن، همانطور که گفته شد، ساده تر بودن و در معرض دید بودن تجربههای زامزای اردوبادیان است. دلیل دیگر را باید در جای دیگری جست: خوانندگان، این راه را قبلا به وساطت خود کافکا و کسان دیگری پیش از اردوبادیان آزمودهاند، و اردوبادیان نهایتا اشاره به مفاهیمی دارد که خواننده پیش از خواندن این کتاب نیز با آنها آشنا بوده است.
همچنانکه گفتیم، تجربیات گرگور زامزای اردوبادیان را تجارب نسلهای گوناگون، نسلهای گوناگون قرن بیستم، نیز میتوان تفسیر کرد. هدف نویسنده نیز همین است: انگار که گرگور زامزا ـ تا سالهای سال بعد از مرگ گرگورزامزای واقعی ـ زنده مانده و چند تجربه تلخ و فاجعه بار زندگی بشری را آزموده و آنها را به ذهن خود سپرده باشد، و نيز کتابهای چاپ شده نویسندگان بعد از مسخ را، و از جمله اسطوره سیزیف کامو را، خوانده باشد تا سرانجام، در اوایل قرن بیست و یکم، به این نتیجه برسد که با همان پوچی نیز میتوان به زندگی ادامه داد و ادامه دادن به زندگی، با وجودآگاهی کامل به بی معنا بودن آن، خود نوعی معناآفرینی است. زندگی در این صورت خود را معنا میکند. و مرگ نیز همچنین.
--------------------
[١] داریوش شايگان، آسيا در برابر غرب، تهران، اميركبير، ١٣٨٢.
[٢] تیتر اصلی این رمان ناتمام "مفقود" است که ماکس برود، برای چاپ، بعد از حذف بخشهایی از آن، عنوان آمریکا را براي آن برگزید. این رمان، در شکل اصلی خود، و با همان عنوان پیشين، سرانجام در سال ١٩٨٣ در آلمان انتشار یافت و تا حال چندین بار تجدید چاپ شده است.