iran-emrooz.net | Sun, 30.01.2011, 6:30
اصلاً میدونی چرا از ایران خارج شدم؟
سیما صدیق
|
من در ایران همە چیز داشتم. در شمرون کار میکردم. در شمرون زندگی میکردم. یک دفتر معاملات ملکی داشتم کە در چند دقیقەای محل زندگیم بود.
میدونی این...
نشنیدم! چی گفتی؟ صدات قطع شد.
بعد از این... چی گفتی؟
گفتم میدونی این یعنی چە؟
نە. بگو
خوب. در تهران، این شهر دود گرفتە، با اون ترافیک سنگین، این نعمت بزرگیست کە در چند دقیقەای محل کارت زندگی کنی. من هر روز چند بار از محل کارم میرفتم خونە تا یک استراحت چند دقیقەای بکنم، چیزی بخونم، بخورم یا بنوشم.
اصلاً میدونی این چە موهبتیست برای یک کارمند در ایران؟
صدات قطع و وصل میشە و کلماتت بریدە بریدە میآید و اکو هم دارد. بە سختی حرفهات رو میفهمم. چی گفتی بعد از ایران؟
گفتم این یعنی بە بە بهشت بهشت بهشتە. در شمرون کار کنی و چند دقیقەایش زندگی کنی. تازە از کارم بگم. کارم معرکە. پر درآمد. بدون درد سر. آنقد داشتم کە با چند تا شریک خوب، خیلی مواقع کیسهای دادگاهیمون رو اصلاً دنبال نمیکردیم، میبخشیدیم. پول خوب، محل زندگی خوب، شریکهای خوب، همە چیز خوب خوب خوب. اصلاً خیال خروج از ایران رو نداشتم. راستی بهت گفتم کە در ایران ممنوع...
بهزاد جان تکرار کن.
گفتم کە ممنوع ممنوع ممنوع ورود بە دانشگاە بودم. صدام رو داری؟
آرە دارم. فقط بعضی اوقات صدات، صدا میدە، ولی اشکال ندارە. ادامە بدە.
تازە یک سال شدە بود کە بە خاطر تبلیغ فیلمم، الفبای بختیاری، یک وب سایت زدە بودم و آی تی دانشگاە کمک کردە بود و یک فیسبوک بهش اضافە کردە بود. بهزاد یک دوست جدید فیسبوکیم بود کە بە طور عجیبی بە لیست دوستهای فیسبوکیم اضافە شدە بود. آشنایمان اول با مایل و چند پیام فیسبوکی و بعد هم با تماسهای تلفنی ادامە پیدا کردە بود.
سیما جون! ممنوع ورود بە دانشگاە بودن، برام خیلی سخت بود. حکم جهنم جهنم جهنم را داشت. من از کودکی عاشق کتاب بودم. و تمام سلولهای وجودم با کتاب خواندن شکل گرفتە بود ولی نمیتونستم دانشگاە برم. حق حق حق رفتن بە دانشگاە را نداشتم. برای من دردی از این بالاتر نبود. فکرش وجودم را میخورد و آزار میداد. ولی با این وجود حاضر نبودم کە از ایران خارج بشم. در نتیجە تصمیم گرفتم کە دنبال کاروکاسبی برم. اصلاً سیما جون! میفهمی چی میگم؟ یک آدم مثل من خورەی کتاب برە دنبال کاسبی! ولی من این کارو کردم. چون خاک ایران را دوست داشتم. شاید بیشتر از کل صفحات کتابهایی کە خواندە بودم. کارم را هم کە گفتم تو تو توپ توپ توپ.
نحوە صحبت بهزاد تند، سریع و پر از احساس بود. برای من کە سالیان از ایران دور بودم دنبال کردن صحبتهاش سخت بود و ذهنم میبایست گامهای بلندی در رسیدن بە گام تند کلام او بر دارد و این تلفن لعنتی هم کە با قطع و وصل شدن و اکو داشتنش کمکی نمیکرد و قوزبالاقوز شدە بود.
خوب. پس چی شد کە آمدی بیرون؟
الان واست میگم.
برام جالب بود کە این دوست فیسبوکی چقد راحت و زود با من کونتاکت خوبی ایجاد کردە بود و با کمال اعتماد، درد دلش را برام میکرد. صداقت صداش هم برام دل نشین بود.
یک روز صبح توی دفترم، دفتر معاملات ملکی کە گفتم نشستە نشستە نشستە بودم کە یک مشتری آمد تو. یک خانم بود. خودش را معرفی کرد. گفت کە ساکن آمریکاست و از آمریکا آمدە و در تهران دنبال یک خونە میگردە کە هر بار ایران میاد یک جایی برای زندگی داشتە باشە. جای برای زندگی داشتە باشە جای برای زندگی داشتە باشە. گرفتی؟
آرە بگو.
من چند جا را داشتم. کلید یکی از آپارتمانها را برداشتم و با مشتری از دفترم بیرون آمدیم تا بە دیدن محل برویم. در حین راە رفتن، او از زندگیش میگفت و از اوضاع ایران. کلی گلە، شکایت، بد حرفی کە، ایران اصلاً جای زندگی نیست و خوشحال از اینکە در خارج از ایران بە سر میبرد و در آمریکا زندگی میکند و کلی تعریف از آم آم آمریکا آمریکا و بد حرفی از ایران ایران ایران. چیزی نمیگفتم، فقط عجلە میکردم کە زودتر آپارتمان را بە او نشان بدم و برگردم دفتر. وارد خیابان فرعی کە شدیم...
قطع شدی بهزاد جان. وارد خیابان فرعی کە شدی، بعدش چی؟
وارد خیابان فرعیای شدیم کە آپارتمان در آنجا واقع شدە بود. همان طوری کە با این خانم ایرانیی ساکن خارج راە میرفتیم و من بە نق نق نق نق نق نقهای او گوش میکردم، یک دفعە یک صدای جیغ جیغ جیغ آمد. جیغهای بلند. با واهمە بە اطرافم نگاە کردم. صدای جیغ از دور و بر میآمد. انگار کە یک نفر را شکنجە بدهند یا با کارد کارد کارد تکە تکەاش بکنند. جیغهای عجیب و غریب، پر درد و پر سوز. انگار کە بم بم بمب توی سرم خوردە باشد. زانوهایم...
دوبارە قطع شدی. باز بگو. چی؟ زانوهایت چی؟
زانوهایم... زانوهایم... زانوهایم...
بهزاد جان! اکوی شدید داری و تلفن قطع و وصل میشە. شاید باتریش تموم شدە کە این اشکال را دارە. بذار بە طبقەی بالا برم و آن یکی گوشی را بیارم شاید مشکل حل شە. گوشی دستت. الان بر میگردم. گوشی را روی میز گذاشتم و با عجلە از اتاق بیرون پریدم. کنجکاوی، تمامی وجودم را گرفتە بود. ذهنم شدیداً جستجوگر منبع آن جیغ بود و عطش فراوانی در شنیدن ادامە صحبت بهزاد داشتم. با قدمهای تند و بلند، بە طرف پلەهای طبقەی بالا خود را پرتاب کردم. و تاپ تاپ تاپ از پلەها بە بالا پریدم. با عجلە گوشی را از روی تلفن برداشتم و با همان عجلەای کە از پلەها بالا آمدە بودم، تاپ تاپ تاپ خود را بە طبقەی پایین رساندە و با هیجان و اضطراب، خود را بە اتاق رساندم. هس هس زنان، گوشی قبلی را برداشتم. الو الو بهزاد جان. هستی؟
آرە.
چند لحظە اجازە بدە تا گوشیم را عوض کنم. گوشی قبلی را قطع کردە و با گوشی جدید بە ادامەی صحبت پرداختیم.
خوب. بهزاد جان! لطفاً ادامە بدە. در مورد زانوهایت میگفتی و آن صدای جیغ.
زانوهایم میلرزید. عین یک پیرمرد سالخوردە و فرسودە. انرژی توشون نبود و نمیتونستم قدم بردارم. هزار و یک فکر توی سرم بود. خدایا این فریاد کیست؟ کدام بیچارە را اسیر کردەاند؟ کدام مرد را شکنجە میکنند؟ کدام زن را سنگباران میکنند؟ کدام جوان را بە دار دار دار...
تلفن باز هم اکو دارە. پس مشکل، تلفن نیست. خط خرابە. ببخش. بلاخرە این جیغ چی بود؟ از کجا بود؟
سیما جون. خودم هم نمیدانستم ولی چە جیغی! نفس آدم را میبرید. تا مغز استخوان فرو میرفت. ذهنت را تیرە و تار میکرد. قلبت را بە درد میآورد. جیغها ادامە داشت. یکی پس از دیگری. تمام وجودم میلرزید. بە سختی خود را کنترل میکردم کە زمین نخورم. سعی میکردم کە جلوی این مشتری زن ایرانی خارج نشین، بە روی مبارک نیاورم و انگار نە انگار انگارنە انگار انگار نە انگار...
خونم در رگهام بە جوش آمدە بود. فکر فکر فکر فکرم هزار راە میرفت. نزدیک بە منزلی شدیم کە صدای جیغ ازش میآمد. درمنزل نیمە باز بود. اطراف در ورودی عدەای جمع شدە بودند. از زن و مرد، پیر و جوان و بچە. مراسم مراسم مراسم بود. یک حاجی از مکە مکە مکە میآمد و داشتند جلوش قربانی میکردند. آن هم یک بچە شتر.
سیما جان حتماً فیلم مستند گریەی شتر را دیدەای؟ احساساتشان خیلی بشرگونە بشرگونە بشرگونە است.
آرە. فیلم گریەی شتر را بارها دیدەام.
سیما جون.نمیدونی این بچە شتر چە عزوجزی میکرد. چە گریەای میکرد. شاید مردم را دیدە بود از ترس گریە میکرد! یا برای مادرش مادرش مادرش گریە میکرد! یا اینکە اصلاً متوجە شدە بود کە چە خبر است! من متحیر ماندە بودم. نمیدانم مردم را بیشتر نگاە میکردم یا بچە شتر گریان را. اصلاً نمیفهمیدم کە این مردم چرا این همە بیتفاوت بودند! انگار کە صدای گریە و جیغ بچە شتر را نمیشنیدند. صدای گریە نبود، ضجە بود. یک ضجەی ممتد انسانی.
بغض عجیبی گلویم را گرفت و چشمانم پر از اشک شد. آخ بهزاد جان قلبم بە درد آمد. چطور ممکن است آدمها چنین خون سردانە بە تماشا بایستند؟
برای خودم هم مسلە بود. نمیفهمیدم چرا مردم عکس العملی نشان نمیدهند! برای ابول... ابول... ابول... چندین ساعت گریە میکنند ولی اینگونە بە گریەی این بچە شتر بیتفاوتند.
دست دراز کردم و از کنار میز کارم دستمال کاغذی برداشتم تا اشکهای گونەام را پاک کنم. بهزاد جان ببخش. دگرگون شدم. بگو!
مردم بیتفاوت بودند کە هیچ، عدەای هم تخمە آوردە بودند. بچەها بازی میکردند. حتا بچەهای کوچک را آوردە بودند. عدەی زیادی تشت، قابلمە و دیگهای کوچک و بزرگی آوردە بودند. وای! وای! وای چە احساس غریبی داشتم و چە احساس غربتی با این آدمها میکردم. فکر میکردم کە چرا فرهنگ ما این جوریە؟ چرا افغانی ارزش ندارە؟ چرا حیوان ارزش ندارە؟ چرا چرا چرا؟
صدای بهزاد عصبی بود و تند تند صحبت میکرد و سیلی از کلام، روان میشد.
سیما جون، دیگە زانوهام قدرت حرکت نداشتند و جلو نمیرفتند. مطلقاً دیگر یادم نمیآید کە چگونە مسیر آپارتمان را با این خانم ایرانی خارج نشین گلەمند و نق نق زن بە اتمام رساندم. توی دلم میگفتم این خانم کە این همە بادوفیس با خودش ایران آوردە، و این همە ایراد گیرە، حتماً با دیدن صحنەی شترکشی برمیگردە و دیگە پاشو ایران نمیذارە. توی روش خجالت میکشیدم و سعی میکردم احساساتم رو بروز ندم. بە هر حال، بە خدا جزئیات را بە یاد ندارم. سیما جون اصلاً بە خاطر ندارم کە چگونە روبە روی درب آپارتمان رسیدیم. آنچە کردم قفل درب ورودی را باز کنم، نشد. کلید در دستان لرزانم، وردوی قفل را پیدا نمیکرد. با تلاش فراوان بلاخرە کلید را وارد قفل کردم. ولی دستم انرژی حرکت و پیچاندن کلید را نداشت. دیگر رغبتی بە نشان دادن آپارتمان هم نداشتم. دیدن صحنەی شتر کشی، تمام دنیام را سیاە کردە بود. یک دفعە متوجە شدم کە دیگر فضای ایران فضای تنفسی من نیست. یک دفعە متوجە شدم کە دیگر نمیتونم هم نفس هم نفس هم نفس این آدمها باشم. دیگە این آداب و رسوم برام غیر قابل تحمل شدە و ناگهان ناگهان ناگهان دریافتم کە دیگر جای ماندن نیست. آپارتمان را نشان ندادە، برگشتم دفتر معاملات ملکی. قلبم هنوز بە تندی میزد. نفسم در سینە حبس شدە بود. واخ چە داستانی! چە حقیقت تلخ و دردناکی؟ دفتر کە رسیدیم، کلیدها را با بیمیلی بیمیلی بیمیلی پرت کردم روی میز. بە مشتری گفتم کە قصد خانە رفتن را دارم. اصلاً حوصلەی فروش را نداشتم و این هم برام واضح بود کە با دیدن صحنەی شترکشی مشتریم دیگە خریدار آپارتمان در ایران نیست. کە خانم ایرانی خارج نشین گفت گفت گفت من دیگر قصد دیدن نە این آپارتمان و نە آپارتمان دیگری را دارم. همین آپارتمان را ندیدە پسندیدم.
با حیرت گفتم، آخە چطور؟ شما کە آپارتمان را بازدید نکردید و من موفق نشدم کە داخل آن را بە شما نشان بدم و در ضمن با صحنەی قربانی کە دیدید هنوز علاقە دارید کە ایر... ایر... ایران ایران خونە بخرید؟
مشتری با صراحت گفت: بلە. اتفاقا این خونە اومد اومد اومد دارە. خوش خوش خوش یمن. سرم دور دور دور خودش چرخید. حالت بیهوشی داشتم. هنوز صدای ضجەی بچە شتر توی گوشهایم بود. لحظەای متحیر متحیر متحیر در جا میخکوب شدم. سپس با عجلە درب دفتر را باز کردم و با نفرت آمدم بیرون بیرون بیرون...
سپاس فراوان از دوست عزیز: آقای بهزاد وکیلی
سیما صدیق
آذر ١٣٨٨
* پژوهشگر ایرانی پروفسور سیما صدیق، استاد علوم تربیتی دانشگاه Sacred Heart ایالت کنتیکت در ایالات متحده آمریکاست.
گفتگوی رادیو سراسری سوئد با سیما صدیق درباره فیلم مستندِ تحقیقی «الفباى بختیارى» Bakhtiari Alphabet
نظر کاربران:
سلام دستتون درد نکنه داستانک بسیار جالبی بود بلاخره یکی پیدا شد که شهامت به خرج بده و دست از به به و چه چه برداره و از نکات منفی فرهنگ ایرانی چیزی بگه بخدا حق مطلب رو ادا کردین - زمانی مردم شعار میدادن تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود-- اون بدبخت بخت برگشته هم کفنش هم استخوانهاش پوسید و این وطن وطن نشد پس اشکال کار اساسی تر از این حرفهاست خودمون مشکل داریم خدا میداند کی درست میشه.
*
با تشکر از سیما خانم استاد گرامی و افکار ظریفش. فیلم الفبای بختیاری نشاندهنده دید وسیع و بی نظر ایشان نسبت به آموزش به کودکان در شرایط سخت زندگی کوچنشینان بختیاری بود و به نوعی هم در پیامهای داستانگونه ایشان منعکس است. در این داستان دو تیپ مختلف اجتماعی ایران به چهره در میآید اما آنچه که نظر من است کوچ کردن به کشورهای دیگر الزاما عمیقا به تغییر عقیده و یا روش زندگی نمی انجامد چه بسیار کسانی که به دلایل اختلاف عقیده کوچ کردند ولی در قلب خود برای همان سنتهایی که به آنها میخندیدند تنگ میشود بخصوص کسانی که بدنبال کسب علم نخواهند رفت و همان سفره های رنگین و نذر و نیازهای سنتی را در فرنگ برپا میکنند. این است که کوچ کردن به کشور دیگر نه الزاما از خود کوچ کردن است. سیما مشتاقی (کارشناس ارشد ارتباط تصویری)
*
واقعا جالب بود. من هم بهانه برای رفتن زیاد دارم ولی شرایط اش را ندارم وگر نه یک لحظه هم نمیموندم. این ایران دیگه برای مردم ما آشنا نیست. توش جایی برای احساس نیست. اینجا آینده درخشانی در انتظار کسی نیست.
*
I really enjoyed the short story and your interview. I also want to thank you again for accepting our invitation and coming to Dallas again to show the film. The short story made me anxious and sad at the same time. Sure sign of an effective piece!!! It seems to be a recurring theme in Iran where the young generation find refuge and solace in a foreign country while, like myself, long for the home they left behind.
*
نوشته تان بسیار جامع و عالی بود وحق مطلب را قشنگ ادا کرده اید.مخصوصا در آنجا که این شخص ایرانی میگوید من فرزندانم را خوب تربیت کردهام که همیشه حق خود را بگیرند و آن آقای سویدی میگوید به نوه هایم یاد داده ام که به حقوق دیگران احترام بگذارند. فرق دو نوع تربیت در دو کشور متفاوت ایران در اوج خودخواهی و تفرعن و سوید در اوج انسانیت. موفق باشید
*
با اینکە پیداست کە خانم صدیق مدت طولانیست کە در خارج از ایران زندگی میکنند، اما با این داستان کوتاە حداقل بە من قبولاند کە نگاهی بسیار موشکافانە و ظریف و تحلیلی نسبت بە ایران دارند . البتە با فرم و ادبیات داستانی زیبا در قالب یک دیالوگ ریتمیک تلفنی. مرسی از دوستان ایران امروز و با خستە نباشید.