سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 30.01.2011, 10:09

کمیتۀ سوئد و افغانستان


محسن نکومنش

سقّت را سیاه برداشته‌اند، از همون روز اول. دست کم از روزی که من یادم هست انگار برای این به دنیا آمده‌ای که بقول خودت اعتراض به بی‌عدالتی را از کرنای حنجره‌ات فریاد کنی. معلوم هم نیست که با کدام ترازوی عدالت این بی‌عدالتی‌ها را اندازه می‌گیری و هنوز نفهمیده‌ام چه کسی این مسئولیت سنگین را به عهده تو گذاشته؟ و چه شد که در این دنیای بزرگ، با اینهمه آدمهای بزرگ درست تو به این رسالت مبعوث شدی!؟ می‌-دونم که آدمهای دیگه‌ای هم از این گنده‌گویی‌ها کرده‌اند و می‌کنند ولی حساب تو با اون‌ها هم فرق داشته. اولاً اونا دمشون به یه جایی وصل بوده و می‌دونستند که در صورت گرفتاری کسی هست که از اونا دفاع کنه و حتی در صورت مرگ روی قبرشون کلمۀ دشمن مرعوب کن شهید را بنویسه. ثانیاً اونا یه حدومرزی برای دخالت‌های خودشون تو کار دیگران قائل شدند. اما تو همیشه بی‌گدار به آب زدی و نه برای این دنیات و نه برای اون یکی حسابی باز نکردی. هیچ مرزی هم برای فضولیهات نمی‌‌شناسی. روز اولش هم همه چیز از یک فضولی شروع شد.
در سن پنج سالگی تو هنوز قدت به دیواری که جلو ایوان خونه کشیده بودند نمی‌رسید. اگه نرفته بودی چارپایه بیاری و زیر پات بذاری اصلاً نمی‌فهمیدی که در اون روز زمستانی پیرمرد توی اون کوچه‌ای که از زیر ایوان خونه‌تون رد می‌شد از گرسنگی ضعف رفته و طبیعتاً خبردار هم نمی‌شدی که یک ساعت بعد‌تر اون کنار خونه‌ش دراز به دراز خوایش برده بود، یه خواب دائم. همین فضولی تو پنج‌سالگی باعث دردسرهای بعدی تو زندگیت شد که هنوزم ادامه داره. مظلوم‌نمایی و چُسناله را هم که بخش مهمی از فرهنگ جامعه بود خوب یاد گرفتی. حتی رویدادهای مثبت زندگی را با عینک بدبینانه دیدی تا همه برات دلسوزی کنند. وقتی اولین بار تو شش سالگی دستمزد گرفتی اونو به حساب بی‌عدالتی گذاشتی. اگر این دستمزد را نگرفته بودی شاید اصلاً بعد‌ها یادت نبود که تو این سن مجبور به کار کردن شده‌ای. اون روز نمی‌تونستی فکرش را هم بکنی که چهل پنجاه سال بعد در ثروتمند‌ترین کشورهای دنیا بسیاری از جوون‌ها لَه‌َله کار بزنند و بیکاری جزو بزرگ‌ترین مسائل بشر بشه.
حسین فتاحی که از خونه‌شون قند کش می‌رفت و با خودش به مدرسه می‌آورد تو به حساب فقر و تنگدستی خانواده می‌گذاشتی بدون اینکه فکر کنی که در اوایل دهۀ چهل خورشیدی صدهاهزار کودک در‌‌ همان ایران خودمان از امکان تحصیل محروم بودند و در بسیاری خانه‌ها قندی برای کش‌رفتن نبود. و وقتی ترکه‌های نازک بید در آن صبح سرد زمستان در حیاط دبستان روستا بار‌ها به دور دست‌های ضیا امینی پیچید و مقاومت لجوجانه او در مقابل گریه را به هق‌هق‌های صرع‌گونه ختم کرد تو از سر باصطلاح همدردی فریادی در دل کشیدی و سرمشق بار‌ها تکرار شدۀ «جور استاد به ز مهر پدر» را پاک از یاد بردی. آن روز که قدرت ایرانزاد پس از خلاص شدن از چوب و فلک به کوه زد و زن آقا معلم را به فحش‌های رکیک بست تو بجای حس دلسوزی و نمایش غیرت برای ناموس معلم در دل از سرشکستگی او شادی کردی و فحاشی را آخرین سلاح دانش‌آموز در برابر تنبیه دانستی. آخر سقت را سیاه بسته بودند و چشمانت تاریکی را واضح‌تر از روشنی می‌دید، از همون روزهای اول.
همکلاست شمسی را زود شوهر دادند، البته این نظر تو بود. شاید هم گلوت از همون بچگی پیش اون گیر کرده بود و علت اصلی نق‌زدنهات این بود که خودت دستت به گوشت نرسیده بود. از همون کلاس ششم تو ده دوازده سالگی معلوم بود که شمسی لعبتیه. اون خیلی هم زود شوهر نکرده بود، دست کم سیزده سال را داشت! چشمای شمسی روشن و پوستش سفید بود. دماغش قلمی و ظریف بود و لبخندش پسر‌کش. خیلی باهوش بود، از خودت خیلی باهوش‌تر. البته اینو امروز اعتراف می‌کنی. اون موقع سختت بود قبول کنی که دختری از یه خونواده فقیر و درمونده هوشش بیشتر از تو باشه. بالاخره هم هرچی نبود شمسی تصدیق شیش ابتدایی را با معدّل خوب گرفت، از دیستان فرّخی در روستای طار، از توابع شهرستان نطنز. کسی اونروز‌ها مثل امروز به معدّل زن آینده‌ش نگا نمی‌کرد با این حال مدرک شیش کلاس سواد شمسی ارزش خودشو داشت. اگرچه شوهر شمسی پسر هالو و مشنگی بود ولی خب کی از ذات آدما خبر داره شاید اقلاً دست بزن نداشت. اما تو بازم مثل همیشه نصفۀ خالی لیوانو می‌-دیدی. می‌گفتی به شمسی ظلم شده. بگذریم که بعد‌ها که بزرگ‌تر شدی و خواستی با انقلاب ریشۀ بی‌عدالتی را از بنیاد دربیاری خودت تلاش کردی تا عقد دختر نه ساله را هم با منطق و استدلال انقلابی توجیه کنی و یا از متّه به خشخاش آن گذاشتن پرهیز کنی و بپرهیزانی، که مبادا چون و چرا دربارۀ این امور پیش پاافتاده باعث تفرقه در صفوف انقلابیون و سؤاستفادۀ دشمن بشود.
ننۀ حجّت که سر زا رفت تو حسابی دمق شدی. تا ماه‌ها بعد اوضات بهم ریخته بود. ظاهراً بچه‌هاش اونقدر که تو سخت گرفتی به خودشون سختی ندادند. خب اون در زمان شیرخوارگی تو گاهی از شیر خودش بهت داده بود یعنی باصطلاع مادر رضاعیت بود ولی وقتی که مُرد تو یازده سالت بود و نباید خیلی چیز‌ها را می‌فهمیدی. همونطور که بچه‌های خودش نمی‌-فهمیدند. نمی‌دونم چرا تو اون کلّه معیوبت همه مصیبت‌های آدم‌ها به فقر ارتباط پیدا می‌کرد. انگار برا آدمای پولدار هیچوقت حادثه‌ای پیش نمی‌آد. ننه حجّت نُه ماهه حامله بود که تو تهران تو خیابون زمین خورده بود و همین باعث مرگش شده بود. خب یه زن ثروتمند هم می‌تونست گرفتار همین اتفاق و مصیبت بشه ولی مُخ مریض تو همه چی را به نداری ربط می‌داد. دو سه سال بعد هم که خود حجّت در تهران از بیماری حصبه مُرد اون را بحساب فقر گذاشتی. مقصر فقر مردم هم تماماً به نظر تو حکومت بود. اصلاً هیچوقت تو اون کلّه پوکت فکر کردی که علت فقر بعضی آدما می‌تونه تنبلی و بی‌عاری خودشون باشه؟ دلیل پولدار شدن بعضی از خانواده‌های فقیر را هم شانس و تصادف می‌دونستی فقط برای اینکه از حرف خودت برنگردی. هنوزم روی خیلی از حرفای مزخرف خودت واسّادی.
کلاس هفتم که برای درس خوندن اومدی تهران، گستاخ‌تر و خودخواه‌تر هم شدی. دیگه فکر می‌کردی که علامه دهر شده‌ای و با ورود به تهران پاسخ همۀ ندانسته‌هات را، که البته به نظر خودت چندان زیاد هم نبود، در آینده‌ای نزدیک خواهی گرفت. دیگه خدا را بنده نبودی. حالا دیگه تو پایتخت دانایی و شعور زندگی می‌کردی! درست هم باید معلم تاریخ و جغرافیت می‌شد اسد بهرنگی. مصداق ضرب‌المثل ولایتت که «کور کور را پیدا می‌-کنه همونطور که آب گودال را». تا جمشیدی نامی تو کلاس پیدا بشه و یک-کاره از آقامعلم بپرسه «آقا شما برادر صمد بهرنگی هستید؟» و اسد آقا که گویا یک سال و اندی بعد از مرگ برادر هنوز خودش را پیدا نکرده بود با اضطراب و تردید وتأخیر جواب بده «بله» و این اولین و آخرین گفتگوی! تو و همکلاسی‌هات باشه با آقا معلم دربارۀ برادرش. و بعد دوباره اسد درس تاریخ را با همون روایتی که در برنامۀ آموزش و پرورش آن روزگار و آن حکومت منظور شده بود ادامه بده و دیگر هیچ. و در این میانه تو تنها بتوانی در آینده به شاگردی اسد بهرنگی مباهات کنی و لاف بزنی که چه درس‌های انقلابی از محضر او آموخته‌ای!
رشد مالیخولیای بدبینانه‌ات در تهران شتاب بیشتری هم پیدا می‌کنه. تو ده از برخی امکانات بی‌خبر و در نتیجه از آن‌ها بی‌نیاز بودی. حالا می‌دونستی که خیلی چیز‌ها هست که تو نداری. هر روزی که می‌گذشت لیست کمبودهات بلند‌تر می‌شد. در سطر اول این لیست کمبود‌ها مادر و پدرت قرار گرفتند. ادامۀ تحصیل مسلم‌ترین داشته‌هات را هم ازت گرفته بود. اون‌ها تو ده موندند و تو به تهران اومدی. ورود به تهران طبقه اجتماعیت را هم عوض کرده بود. یک شبه از طبقۀ نسبتاً مرفه روستا به طبقۀ نسبتاً فقیر شهر نزول کردی. حالا کم‌کم خبردار می‌شدی که شمسی در تهران با امکانات بیشتری از تو زندگی می‌کنه و حتماً احساس بهتری هم داره. حالا باید شمسی برای تو دل می‌سوزوند، البته اگر می‌دونست و اگر اهمیت می‌داد. اصلاً چرا باید اهمیت می‌داد؟ اون که از تو نخواسته بود براش دلسوزی کنی. تو این دلسوزی‌هایت را به حساب دانایی و همدردی با نیازمندان می‌گذاشتی اما دیگران چرا باید این گنده‌گویی‌های تو را باور می‌کردند؟ وجداناً منطق محکمی پشت خیلی از حرفهات نبود بلکه این حرف‌هایت بیشتر به درد خودنمایی می‌خورد.
آدم عاقل ابتدا از امکانات خودش استفاده می‌کنه و بعد به نداشته‌های دیگران فکر می‌کنه. خودت کلات را قاضی کن. می‌بینی که همدردی و خریت، در بیشتر موارد همسایه‌ همدیگه هستند. دیواری نازک اون‌ها را از هم جدا می‌کنه، دیواری که هرروز با پیشرفت تکنیک و کم شدن نیاز شخصی آدم‌ها به هم نازکترم می‌شه!
اما همدردی الزاماً همیشه هم‌مرز خریت نیست. گاهی احساس همدردی با عقل و حساب و کتاب جور درمی‌آد. فالوده فروش چرخی، رویروی مدرسۀ اخباری، تو خیابون مولوی نرسیده به می‌دون شاه، یادت اومد؟ همون که فالوده یا بستنی را دوزار می‌فروخت. یادته اون روز بهش گفتی: من فقط یه‌قرون دارم می‌شه یه‌قرون فالوده خرید؟ و اون با یه مکث کوتاه جواب داد: چرا که نه، خب نصف دیگران بهت می‌دم. با این حساب تو فالودت را خریدی و خوردی و اون فالودش را فروخت و تو مشتری ثابت اون شدی.
کلاس نهم را مجبور شدی در فیروزکوه درس بخونی که اون سال‌ها هنوز اسم شهر هم روش نذاشته بودند، بخش فیروزکوه. در اونجا دوباره طیقۀ اقتصادیت را ترقّی دادی، بدون اینکه وضع مالیت بهتر شده باشه. در مکانی که سرمای استخوان‌سوزش فقر را هم تا درجۀ انجماد خودش پایین می‌برد تو از صفر مطلق بالا زدی و فهمیدی که لایه‌های متعدد درماندگی و تنگدستی با وجود همسایگی‌گاه از هم فاصله‌های بسیار دارند. نوجوانان با کمال میل در سرمای سی درجه زیر صفر با لباس‌های نه‌چندان گرم، و بعضاً بدون جوراب، از روستاهای اطراف برای تحصیل به فیروزکوه می‌اومدند، بدون اینکه از اوضاع خودشون شکایتی داشته باشند. بسیاری از اون‌ها با کمال میل کوه صعب‌العبور مشرف بر امامزاده اسماعیل را با پذیرش خطر بالا می‌رفتند تا پرچم شیروخورشید را در آستانه جشن‌های دوهزاروپانصدسال پادشاهی ایران و در سال‌های عبور کشور از دوازه‌های تمدن بزرگ بر فراز کوه به اهتزاز دربیاورند. اما تو مصداق بارز کاسه داغ‌تر از آش، همچنان در رویای رسیدن به مدینۀ فاضله-ات بر کاستی‌های موجود در سیستم رفاهی جامعه تأکید می‌کردی. حالا دیگر سر از تخم سیاست هم درآورده بودی و گمان می‌کردی کلید حل بزرگ‌ترین مشکلات و معضلات جامعه در دست‌های با کفایت توست. برای بیماری‌های بزرگ نسخه‌های به سرعت شفابخش می‌-نوشتی. با مطالعۀ سطحی چند کتاب از آثار عزیز نسین لودگی را با درک سیاسی اشتباه گرفته بودی و در دنیای نیمه-کودکانه خود «خاطرات یک تبعیدی» را وصف حال خویش در مکانی می‌-دانستی که مردم آن با غریبه‌ها کمتر سر سازگاری دارند. برخورد چند همکلاس خود را اساس قضاوتی عمومی دربارۀ مردم بخش فیروزکوه و روستا‌هایش قرار دادی و نتیجه گرفتی که هرآنکه به لهجۀ محلی صحبت نکند در این دیار مورد تبعیض قرار می‌گیرد. تا ‌بالاخره یک استثنای روستایی در بعد از ظهر یک روز بهاری ساختمان بی‌بنیاد قاعدۀ مردم‌شناسی‌ات را روی سرت خراب کرد. برای کوچک‌ترین مایه‌گذاری‌ات قدر‌شناسی را به اوج رساند. بعد‌تر به روستایشان دعوتت کرد و در خانه‌ای که فقدان پدر سایۀ سنگین فقری عمیق را بر سرسرای آن حاکم کرده بود صمیمانه‌ترین پذیرایی را از تو بعمل آورد. اگرچه تو باز هم نیاموختی که در بررسی مرام و منش مردم همیشه نمی‌توان جزء را به کل تعمیم داد.
سپری کردن یک زمستان سخت و بعضاً ملال‌آور در فیروزکوه دست کم این خاصیت را داشت که از سال بعد قدر امکانات خود در شهر بزرگ تهران را بیشتر ب‌شناسی و از نق زد‌‌ن‌هایت کم کنی. دیگر حتی سه ساعت پیاده‌روی در روز برای دو بار رفت‌وآمد از نزدیکی چهارراه مولوی تا میدان توپخانه را چنان سخت نمی‌-گرفتی. اگرچه گاهی اوقات مسیر دارالفنون تا منزل با شکم گرسنه درست هنگام نهار که از مسیر بازار بزرگ، بازار کویتی‌ها و بازار مسگر‌ها تا گذر لوطی‌صالح و بعد خیابون کهنه و مولوی صورت می‌گرفت طاقت‌فرسا به نظر می‌آمد ولی حتماً طاووس تحصیل در مدرسۀ اسم و رسم دار و نسبتاً پرامکانات دارالفنون به نظرت ارزش کشیدن جور هندوستانش را داشت. وگرنه از آن همه مدرسه که نزدیک‌تر به خانه‌ات بود یکی را انتخاب می‌کردی. تازه حالا بیش از پیش سرت برای دردسرهای جانبی هم درد می‌کرد. بقول آن آشنای نکته‌سنجت اگر سنگی آسمانی می‌خواست بدون آزار از کنار زمین رد بشود تو سرت را بالا می‌کشیدی تا شاید آن سنگ از اصابت بر فرق مبارکت مستفید بشود و تو هم بهانه‌ای برای شکوه هرچه بیشتر از ستم روزگار پیدا کنی. در یکی از روزهای همین دوسال تحصیل در دارلفنون بود که دو زندانی سیاسی پس از محاکمه‌ای که بخش‌هایی از آن از تلویزیون پخش شد تیرباران شدند و کارهای روزمرۀ تو، از جمله جریان تحصیلت تا مدت‌ها تحت‌تأثیر این ماجرا دچار اختلال شد. تا ماه‌ها وقتی با همکلاسیت حسن مسیر خانه به مدرسه و بالعکس را طی می‌کردید راجع به این موضوع حرف می‌زدید و بار‌ها ناچار شدید مسیرتان را بسیار طولانی‌تر کنید. اگر تصور می‌کردید که کسی به حرف‌‌‌های‌تان گوش داده و به دنبالتان می‌آید آنقدر بیراهه می‌رفتید تا مأمور خیالی ساواک که به دنبال شما آمده بود ردتان را گم کند. بگذریم که حتی یکبار هم این خیالاتتان راهی به واقعیت نداشت.
با اینکه خواندن چند داستان کوتاه عشقی در مجلات هفتگی آن روز‌ها به مذاقت خیلی خوش آمده بود و بعضاً فضایی بسیار شیرین و رویایی در ذهنت بجا گذاشته بودند طوری که‌گاه با مرور صحنه‌هایی از آن‌ها کیفور و از خود بی‌خود می‌شدی ولی تمام تلاش خود را به کار می‌بردی تا از تجسّم صحنه‌های شیرین این نوول‌های عاشقانه پرهیز کنی تا مبادا ذهنت به چیزهای مادی نشاط‌آور آلوده شود و تو دمی از فکر محرومیت‌های مردم غافل شوی. تا مبادا از قطار انقلاب جا بمانی و یا اینکه شاید حتی این قطار مقدس بی‌حضور مسئولانۀ تو بدون لوکوموتیوران باقی بماند!
شیرینی یک بوسۀ دزدانه از لب‌های دختری زیبا، دختری هفده ساله در هفده سالگی تو، رضا و خرسندی و لذّت مساوی و متقابل، رضایتی بی‌نیاز از تسلیم، بی‌هیچ ریا و نیرنگی و بی‌هیچ تعهدی در کار، زیر درخت‌های پرشکوفۀ بادام، در گسترۀ نسیم و آفتاب آرام‌بخش فروردین در دل کوچه‌باغ‌های اطراف شهرتان، رایحۀ دل‌انگیز شکوفه‌های بادام و زنبورهای عسل که لذّت هماغوشی با شکوفه‌ها را می‌مکیدند، رقص کره-اسب‌هایی که عشفبازی عریان والدینشان شرمسارشان نمی‌کرد و کنجکاوی بره‌هایی که زایش برّه‌ای از رحم مادرش را نظاره می‌-کردند بی‌اعتنا و غافل از درد زایمان، که گویی می‌دانستند درد زایمان در برابر لذّت زایش بهاری به حساب نمی‌آید.
داستانی کوتاه در یک مجلّۀ هفتگی، تثبیت بوسه‌ا‌ی داغ در جنجال ذهنی و ذهن جنجالی سال‌های بلوغ را به دنبال داشت، ثبت جاودانۀ یک لحظه که دیگر هرگز با‌‌ همان مشخصات تکرار نمی‌شد. تعطیلات نوروز، دختر می‌ه‌مان و تو میزبان، این فرصتی طلایی را برایت ایجاد کرده بود، تا ساعتی به دور از چشمان خانواده‌هاتان راهنمایش شوی، و بهار را در متن طبیعت فروردینی کوچه‌باغ‌ها برایش توصیف و تشریح کنی، با حداقل بیان و با بالا‌ترین حد از تصویر، تا برای همیشه در ذهن هر دوتایتان بماند. و این تصویر می‌ماند تا جدالی دراز مدت و دست و پاگیر را در درونت دامن زند و انرژی فشرده و سرریز شدۀ سال‌های پر تلاطم بلوغ را در مسیرهای مختلف و‌گاه ظاهراً متضاد سرشکن کند. و تو ‌ماندی و این جدال درونی بعد از آن بوسۀ خیالی اما شیرین و فراموش نشدنی از آن داستان مجلۀ هفتگی. بجای دریافتن و برخورداری از این گونه فرصت‌ها همتت را استوار کردی تا خود را از وسوسه‌های شیطانی محافظت کنی. با مبتذل خواندن این گونه ادبیات، بوسه‌ای، ولو خیالی را از خود دریغ ‌کردی و در روزهای روشن «بهار عمر» بسیاری از لذّات دنیایی را از هراس کجروی و دور افتادن از گروه محرومان بر خود حرام کردی. تا بعد باصطلاح خودت را دوباره پیدا کردی، در «بهار عمر» محمد مسعود و «سه قطره خون» صادق هدایت. با مطالعۀ «گل‌هایی‌که در جهنّم می‌رویند» سوختن گل‌ها را به تماشا نشستی تا از هراس آلودگی به بوسه‌ای از لبان دختری در بوستان فروردین به آغوش «معصومۀ فاحشه» پناه ببری و ندامت سوزاکی یک هماغوشی که برآیندی از لذّتی سرکوفت‌زنانه و تسلیمی اجباری بود زنهاری ارضاکننده را در وجود تو نهادینه کند و تو بتوانی خود را دربست وقف آرمان‌هایی خلل‌ناپذیر خویش کنی. و حتی توصیۀ مرز سنی هیجده سال روی جلد کتاب را نادیده گرفتی تا تجسم گردش در قبرستان‌های شهری مذهبی شیعی در جهنم محمد مسعود، در شورانگیز‌ترین روزهای عمر جایگزین آن طراوت بهاری بوسه‌ای ممنوعه شود. سایۀ شوم تضادی تاریخی میان ابراز دلدادگی و به انجام رساندن تعهد، مشخصۀ بارز روان‌شناسی سرزمینی است که در بسیاری موارد چُسناله و فریاد مظلومیت صورت شورش‌هایش را بزک کرده است.
پس تو ناگزیر در این فرهنگ، ادبیات و روان‌شناسی اجتماعی رشد کردی. بعد‌ها هم که دیپلم گرفتی و وارد یک دانشگاه دست چندم شدی احساس کردی که دیگر رسالتت کامل شده. به قول خودت به سنگر انقلاب، آزادی و افشاگری وارد شده بودی. دیگر به نجات مردم ایران رضایت نمی‌دادی، جهانی در انتظار تو بود تا دروازه‌های رستگاری را به رویش بگشایی. به تغییرات خُرد و تدریجی ابداً اعتقادی نداشتی و هر آنکه را که مدافع چنین تغببراتی بود بزدل، سازشکار و حتی خادم رژیم‌های سرکوبگر قلمداد می‌کردی. به خودت حق می‌دادی که به دیگران اتهام بزنی.
بالاخره بعد‌ها هم که موج میلیونی مردم به حرکت درآمد و با سرعتی سرسام‌آور، بمراتب سریع‌تر از آنچه تو می‌توانستی فکرش را بکنی، همه ارگان‌های سازنده جامعه را زیر و رو کرد تو شانه‌ات را از زیر بار پذیرش مسئولیت عواقب آنچه خود پیشقدم آن بودی با ظرافتی کم‌نظیر خالی کردی و خطا‌ها و کمبود‌ها را بحساب دیگران گذاشتی. خب تیزهوش و زبل بودی! هنوز هم تمایلی به انجام کارهای کوچک که از دستت برمی‌آمد نشان نمی‌دادی و سنگ بزرگ را ولو اینکه روی پایت می‌افتاد به سنگ کوچک قابل پرتاب ترجیح می‌دادی.
از لفظ فرنگی لیبرال گرزی گران ساخته بودی و هر که را که جوانان پرشور میهن را، در فضای بغایت تندروانۀ سال‌های ابتدایی بعد از انقلاب، به اندکی تساهل، تعقل، تأمل، تحمل و خردورزی و زمامداران جامعه را به رعایت قانون و پرهیز از خشونت دعوت می‌کرد با این گرز چنان بر سر می‌کوفتی که دیگر توان سربرداشتن نداشته باشد. دانسته یا ندانسته، خواسته یا نخواسته در سرکوبِ معترضانِ به سرکوب سهیم شده بودی. و با همیاری و همکاری خود زمینه را برای اسارت خود فراهم آوردی. با این وجود تا سال‌ها به این اعمال خود افتخار می‌کردی. فرصتهایی را که‌گاه برای شنیدن فراهم می‌شد بسرعت می‌سوزاندی و بجایش همواره اصرار بر گفتن و شنیده شدن داشتی و آن قدر قیل و قال براه می‌انداختی که گوش‌هایت اغلب صداهای دیگر را نمی‌شنید و آنچه را هم که‌گاه در میان هیاهوی خود می‌شنیدی با محک و معیارهای از پیش تعیین شده می‌سنجیدی و در مواردی که این شنیده‌ها با دانسته‌های پیشینت مطابفت نداشتند آن‌ها را از حافظۀ خود پاک می‌کردی که مبادا سنگریزه‌ای در حوض ثابت و آرام ذهنت حرکتی ولو اندک ایجاد کند.
تا بالاخره جنگ هم آمد و مزید بر علت شد و روند شوربختی و خاکسترنشینی‌ات را سرعت بخشید. چند سال پس از آغاز جنگ به ناچار جلای وطن کردی و به بخشی از سرزمینی پناه آوردی که تنها چند سال پیش، در‌‌ همان سال‌ها که در اوج نخوت و غرور انقلابی بودی، تمام هم و غمت صرف افشای ماهیت فریبکارانه سیستم سیاسی و اقتصادی حاکم بر آن شده بود. از دست استبداد مدل شرقی که خود در حد توان و قد و قباره‌ات در ابتدای برقراری‌اش ایفای نقش کرده بودی به غرب پناه آوردی و در عمل بتخانۀ لیبرالیسم را بر کعبۀ سوسیالیسم ترجیح دادی ولی در بیان برای ایز گم کردن و جلوگیری از اقرار به هر گونه خطا، نعل وارونه زدی و هنوز تمام و کمال از تئوری‌ها و اعمال گذشته‌ات دفاع کردی. زیرا که از مجموعۀ گسترده درک و دانش سیاسی کله‌شقّی و، باصطلاح معروف و مقدس دوران انقلاب، روی موضع ایستادن را خوب آموخته بودی. طوری که تا مدت‌ها پس از ورود به جامعۀ غرب هم از اقرار به واقعیت طفره رفتی و در کوچه‌ی شناخته ‌شده‌ی «علی‌چپ» طی طریق کردی. تا جایی که در ‌‌نهایت تمام درروهای این کوچۀ اختاپوسی بسته شدند و آخرین شاخۀ آن هم که‌‌ همان کوچه‌ی «سر می‌شکند دیوارش» باشد به بن‌بست رسید و تو که در مسیر مقدس انکار واقعیات و برای احتیاط بیشتر در حفظ مواضع خود حالا، علاوه بر گوش‌ها، چشم‌ها را هم بسته بودی با سر به دیوار کوچه اصابت کردی و نه از روی اختیار، که به نیروی زور و اجبار که زبان آنرا بهتر می‌فهمیدی دریافتی که سخن شاعر شیرین سخن نه در اثر بخار معده بلکه محصول ژرف‌اندیشی و شناخت بوده است.
عاقبت هم بک روز فرشته نجاتت از جایی که هرگز تصورش را نکرده بودی و درست در یک موقعیت غبرمنتظره که از سر غفلت و فراموشی گوش‌هایت برای دقایقی بازمانده بود سررسید و سوزنی در بادکنک چاق‌آلود ذهنت فرو برد به طوری که صدای فس‌فس خالی شدن انباشته‌های متراکم آن تا ساعت‌ها روی مخت راه رفت و بر اعصابت سوهان کشید و تو برای اولین بار فهمیدی که فقط شکم آدمی نیست که نفخ می‌کند. و فقط اسامی ذات از قبیل انگور و آلو و قیسی نیستند که بادآورند بلکه باد برخی از اسامی معنی مانند هوش، درک و استدلال، در برخی موارد بمراتب بیشتر از میوه‌های مذکور است. دانستی که در مقابل ثروت بادآورده علم بادآورنده هم وجود دارد. یک پیرمرد شندر‌پندری سوئدی با طرح چند سؤال ساده تو را از عرش خیال دانایی سالیان درازت پایین آورد و در خیابان آرام تأمّل پیاده‌ات کرد. تجربه نشان داد که خراش کوچکی بر سطح ساختمان فکری‌ات برای فتح مواضعی که سالیان‌سال بر حفظ آن‌ها پافشاری کرده بودی کفابت می‌کند. در ایستگاه مرکزی متروی استکهلم روزنامه‌ای را می‌فروخت که عواید آن صرف کمک به افراد فاقد مسکن می‌شود و تو، با‌‌ همان تفرعن انقلابی‌ات، تلاش کردی به او بفهمانی که بهتر است به جای این کارهای روبنایی کاری بنیادی کرده و پدیدۀ فقر را از اساس نابود کند. در مقابل او فروتنانه پاسخت را داد که:
- من از ایجاد تحولات بزرگ عاجزم و باصطلاح خودم را مرد این کار نمی‌دانم. اما شاید بتونم با این کار کوچکم فقط تغببری در زندگی امروز یک یا چند نفر ایجاد کنم.
و پیش از آنکه تو فرصت پیدا کنی دوباره گوش‌هایت را ببندی او از تو پرسید:
- آیا بهتر نیست که انسان به کاری دست بزند که از دستش ساخته است؟
و تو بر اساس تربیت اجتماعی‌ات کلمۀ «انسان» را خطاب به خودت گرفتی و برافروخته شدی. بدون آنکه فکر کرده باشی و فقط برای اینکه باصطلاح توپ را به زمین او بیندازی پرسیدی:
- مثلاً من چه کاری می‌توانم بکنم؟
و او که گویی حساب این واکنش تو را هم کرده بود جواب داد:
- مثلاً انسان می‌تواند وقت بیشتری را صرف تربیت بچه‌هایش کند؟
و تو که هنوز چندان با این شیوۀ برخورد خو نگرفته بودی انتظار داشتی که او تکلیف شخص تو را روشن کند. و باز هم سخن او را خطاب به خودت گرفتی. از سوی دیگر با اندک تأمّلی در کلامش بشدت برآشفته شدی و آن را فضولی و تجاوز به محدودۀ شخصی تلّقی کردی. با خودت غرولندی کردی که این «مرتیکه» را چه به نظر دادن دربارۀ تربیت فرزند، آنهم نازنینان من که چقدر خوب تربیتشان کرده‌ام و همواره به‌شان تأکید کرده‌ام. از حق خودشان با همۀ ابزار ممکن دفاع کنند. آمدی زبان باز کنی و بگویی آخه تو از تربیت بچه‌های من چی می‌دونی و چطور به خودت حق می‌دی تو این موضوع دخالت کنی، که باز هم او ادامه داد:
- کارهای دیگه‌ای هم هست که می‌توان انجام داد.
این سؤال دررابطه با پیشنهاد قبلی او از مغزت ‌گذشت: که آخه تربیت بچه خود آدم چه ربطی به تغییرات گستردۀ اجتماعی داره؟ این نوع کار‌ها که برا تئوریهای انقلابی ما تنبون نمی‌شه! ولی این دفعه اندکی کیاست از کیسۀ فکرت تراوش کرد و سؤالت را برای بعد ‌گذاشتی. اّلابختکی پرسیدی:
- مثلاً دیگه چی؟
و اون سریع جواب داد:
- به باسواد شدن بچه‌های کشور سابقت ایران کمک کنی.
و تو که ابتدا غیرت ملّی‌ات از شنیدن ترکیب «کشور سابقت» به جوش آمده بود در یک آن به شیوه‌ای اعجازگونه و ناخودآگاه شیرینی اثباتی را که در نفی پیرمرد مست‌تر بود در دل احساس ‌کردی، و به خود آمدی که او پیش از آنکه در فکر نفی ملیت ایرانی‌ات باشد ملیت سوئدی‌ات را برسمیت شناخته است. فرقی هم نمی‌کرد که تو خود در پی نفی و انکار این وابستگی باشی، او به حقوق شهروندی‌ات در سرزمین خودش گردن نهاده بود. پس فعلاً از پاسخ‌گویی به این بخش از گفته‌هایش ‌گذشی:
- ایران کشور ثروتمندیه و بچه‌ها در اونجا امکان تحصیل دارند. چندان نیازی به کمک من و تو نیست.
حضرت‌عباسی پیش خودت هم فکر ‌کردی که داری «مزخرف» به زبون می‌آوری ولی هنوز اصرار داشتی از «غرور ملّیت» دفاع کنی و بویژه برات مهم بود که در این میان به طرف بفهمانی که تو به دلایل اقتصادی به سوئد پناهنده نشده‌ای. اما پیرمرد گویی اصلاً تو باغ نبود و یا اینکه نمی‌خواست پا روی دُم بی‌منطقی تو بگذاره:
- بچه‌های ایرانی زیادی از امکان تحصیل محرومند.
- بچه‌های ایرانی؟
- آره، مثلاً بچه‌های ایرانی که پیشینۀ افغان دارند.
می‌خواستی بگویی آن‌ها که ایرانی نیستند که یکدفعه پژواک زنگ اخطار تأکید چند ثانیه پیش پیرمرد بر ملیت سوئدی‌ خودت در جمجمه‌ات ‌پبچید و چه خوب که اینطور ‌شد و این بار گاف ندادی و دستت را رو نکرد‌ی.
- آره، درست می‌گی. ولی تو از کجا این خبر‌ها را شنیدی؟
- صد‌ها هزار از کودکان افغان که در ایران متولد شده‌اند از امکان تحصیل محرومند. این‌ها ایرانی هستند چون در ایران زندگی می‌کنند. این برا جامعه ایران یک فاجعه است. با این حساب آمار بی‌سوادهای ایران هم بالا‌تر می‌-ره و این مسئله در جلوگیری از رشد جامعه هم خیلی مؤثره. یک عملۀ باسواد هم بهتر از یک عملۀ بی‌سواد کار خودش را انجام می‌دهد. من با کمیتۀ سوئد و افغانستان هم همکاری می‌کنم و اطلاعاتم نسبت به اونجا بد نیست..
- این کمیته چی کار می‌کنه؟
- به مردم افغانستان کمک می‌کنه که زندگی بهتری داشته باشند. مثلاً مدرسه می‌سازه، بخصوص برای دخترهای افغان.
نرم‌تر شده‌ بودی ولی هنوز برایت زور داشت که ببینی یک سوئدی بیشتر و پیش‌تر از تو برای همسایۀ همزبانت دل سوزانده است. باید جوابی دندان‌شکن به او می‌دادی، مهم نبود که خودت در آن دم چقدر به گفته‌هایت باور داشتی:
- شما در کنار امپریالیستهای اشغالگر آمریکایی امکان چنین کارهایی را دارید!
- این‌طور نیست، ما از سال ۱۹۸۰ در افغانستان فعالیت کرده‌ایم. حتی وقتی طالبان‌ها در مسند قدرت بودند ما در بعضی مناطق افغانستان مدرسه و آموزشگاه داشته‌ایم.
- چه کاری از من ساخته‌س؟
دوست داشتی گفتگوی‌تان به گونه‌ای پیش رفته بود که او این سؤال را از تو کرده بود، درحالی که او، با فروتنی دیوانه‌کننده‌اش گویی درست برای این پرسش تو جوابی در آستین نداشت:
- ظرفیت و توانت را خودت بهتر از هر کسی می‌دونی!
- من همیشه ترجیح دادم دست به کارهای بزرگ بزنم.
- آرمانهای بزرگ هم ممکن است روزی محقق شوند اما با قدمهای کوچک.
- من پیش از هر چیز دوست دارم برای تحقق عدالت مبارزه کنم. به بچه‌هام هم یاد دادم که همیشه از حق خودشون دفاع کنند.
- عالیه، اما عدالت تنها در سایۀ دموکراسی امکان تحقق پیدا می‌کنه. غیرعادلانه‌ترین کار اونه که حق اظهارنظر را از شهروندان دریغ کنند. شاید دیگه دیر شده باشه که بتونی روی بچه‌هات تاثیر تربیتی داشته باشی. من به نوه‌هام پیش از هر چیز یاد داده‌ام به حقوق دیگران احترام بذارند. به نظرم این مهم‌تر از دفاع از حقوق خودشونه.
کیش و مات از پیرمرد سوئدی دور می‌شوی. مواضعت را آسان فتح کرده است. ضربه‌ای که کلام آخرش بر ملاجت وارد کرده سنگین‌تر از ضربۀ دیوار کوچۀ معشوق است. اما حالا خیلی زود است تا غرورت را زیر پا بگذاری و به شکستی اعتراف کنی. تنها نزد خودت اقرار می‌کنی که خراش روی سطح ذهنت شکافی در محتوای باورهای سالیان سالت ایجاد کرده است. شاید ترمیم این شکاف نه ممکن و نه از هیچ منظری مقرون به صرفه باشد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024