iran-emrooz.net | Sun, 23.01.2011, 13:35
از سرسانسورچی تا «الگوی آزادگی»
شیوا فرهمندراد
|
یکی از دغدغههای بزرگ ما «خارجیانی» که در کشوری جز میهن خود بهسر میبریم، چهگونگی نگاه جامعهی میزبان به ما، رفتار مردم این کشورها با ما، و تبعیضهاییست که به علت رنگ موی سر، لهجه، نامهای غریبمان، و نا آشنایی با فرهنگ جامعهی میزبان، در پهنهی جامعه و کار و زندگی با آن دستبهگریبانیم. من اما در این سالهای زندگی در خارج فراموش کردهبودم، یا نه، فراموش نکردهبودم، بهتر است بگویم که با پوست و گوشت خود لمس نکردهبودم که انسان در کشور و میهن خود نیز میتواند به همان دلایل مورد تمسخر و تبعیض و ممنوعیت قرار گیرد، و حتی در میان گلهای سرسبد و روشنفکران طراز نخست کشور.
این مورد اخیر، یعنی رفتار ناپسند و ناهنجار از سوی روشنفکران طراز نخست ایرانی و فارسیزبان، هرگز برای من ِ ترک آذربایجانی سابقه نداشتهاست: از نوجوانی نوشتههایم (البته به فارسی) در مجلههای "دانشمند" و «رادیو و تلویزیون» منتشر میشده؛ آذربایجانیان در محافل «انقلابی» دههی ۱۳۵۰ ارج و قرب ویژهای داشتند؛ پس از انقلاب به خانهی سیاوش کسرایی رفتوآمد داشتهام، بارها نان و نمکاش را خوردهام و بعدها با او مکاتبه داشتهام؛ عضو "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" بودهام؛ بر سر سفره و پای صحبتهای م.ا. بهآذین نشستهام؛ با محمد پورهرمزان در یک دفتر کار نشستهام و همکاری کردهام – او را (و مرا) که گرفتهاند، نشانی خانهی مرا بهجای نشانی خود دادهاست – نان و نمک امیرحسین آریانپور را خوردهام و در کنج اتاق پذیراییاش آلبوم عکسهای شرکت او در مسابقات وزنهبرداری را ورق زدهام؛ بارها در داخل و خارج میهمان هـ.ا. سایه و همسر مهربانش آلما بودهام – "ارغوان"ی را که سایه در شعرش ستوده، به دست خود نوازش کردهام؛ نزدیک سه سال یک پایم در خانهی احسان طبری بوده، نوشتههایش را ویراستهام و به چاپ سپردهام؛ با علی امینی نجفی دوستی کردهام، جام بر جام زدهایم و نامهنگاری کردهایم، همینطور با فریدون تنکابنی؛ در خانهام از شهرنوش پارسیپور و عباس میلانی پذیرایی کردهام؛ با عبدالکریم لاهیجی و داریوش آشوری نشستهام، و... در کنار هیچیک از اینان و بسیاری دیگر، هرگز، هرگز ذرهای احساس بیگانگی نکردهام. هرگز ذرهای احساس نکردهام که «غیر خودی» هستم. اگرچه اغلب چندان کاری در دفاع از حقوق غیر فارسیزبانان ایران انجام ندادهاند، اما همه با من ِ ترک آذربایجانی به گرمی رفتار کردهاند: هرگز، هیچ مطرح نبوده که من کجایی هستم و آنان کجایی. و اگر بدانید چهقدر دلم لک زده که اینجا در میان مردم سوئد نیز هرگز هیچ مطرح نباشد که من کجایی هستم و اینان کجایی؟
***
مجلهای هست بهنام «نگاه نو» که از بیست سال پیش پیوسته و مرتب در ایران منتشر میشود. نشریهایست پر محتوا و جالب و بهقول معروف "وزین". از هژده سال پیش با آن آشنا بودهام و تکشمارههایش را از کتابفروشیهای ایرانی استکهلم میخریدهام، و ده سال است (باورنکردنیست!) که آن را مشترک بودهام و هر سال، یا دو سال یکبار، این و آن دوست و آشنا و فامیل را دردسر دادهام که وجه اشتراک "نگاه نو" را بپردازند و اشتراکم را تمدید کنند.
در جمع نویسندگان و خوانندگان این مجله نیز همواره خود را «خودی» یافتهام. نوشتههایی از قلم ناتوان و دانش ناچیز من نیز در آن منتشر شدهاست، آنچنان که این مجله را آغوش گرم و نرمی بهجبران محفل آن نامآورانی که نام بردم یافتهام.
این مجله در سالهای اخیر در هر شماره به بزرگداشت یکی از چهرههای خدمتگزار میهن ما پرداخته، عکس آن شخصیت را روی جلد گذاشتهاند و نامآوران دیگری در آن شماره مقالاتی در ستایش آن شخص نوشتهاند. این کار را همواره بهجا و پسندیده شمردهام: بزرگان را تا زندهاند باید دریافت و ارج نهاد.
***
در طول زندگی بارها پیش میآید که فروریختن اسطورهها و کاخهایی که در خیال خود ساختهایم، سخت تکانمان میدهد و گاه چندی بیمارمان میکند، مانند دیدن رنجوری و ناتوانی پدری که نخستین قهرمان و پهلوان زندگیمان بوده، یا دیدن ویرانیها و ناهنجاریهای سوسیالیسمی که بهشت آرمانها و آرزوهایمان بوده.
***
چند ماه پیش شمارهی تابستان «نگاه نو» به دستم میرسد و عکس عنایتالله رضا را روی جلد آن مییابم: عجب! آیا کفگیر به ته دیگ رسیده و دیگر کسی نمانده که ارجاش بگذارند و به سراغ این آذربایجانیستیز شناختهشده رفتهاند؟ او که دیگر در میان ما هم نیست. باشد. طوری نیست. او هم برخی کارهای مفید انجام دادهاست. اما مجله را که ورق میزنم، چند مقاله سراسر تعریف و تمجید از اوست: علی همدانی، سید صادق سجادی، کاوه بیات، و محمدحسین خسروپناه دربارهی رضا قلمفرسایی کردهاند و او را ستودهاند، تا آنجا که علی همدانی او را «الگوی آزادگی، شرافت، راستی» نامیده؛ اما هیچکس هیچ سخنی از سابقهی کار عنایتالله رضا در ادارهی سانسور شاهنشاهی نگفتهاست. و شگفت آنکه در همین شماره ستایشنامهای برای دکتر منوچهر مرتضوی استاد و رئیس پیشین دانشگاه تبریز نیز درج شده، و منوچهر مرتضوی یکی از کسانیست که سنگ [آذری] "زبان دیرین آذربایجان" را به سینه زدهاست.
تصویری که از این مجله در ذهن ساختهام، خدشهدار میشود؛ دیوار این خانهای که گرم و امناش یافتهبودم، ترک بر میدارد. احساس یگانگی من با این مجله و نویسندگانش لکهدار میشود: اگر عنایتالله رضای سانسورچی الگوی آزادگی آنان است، و اگر منوچهر مرتضوی برایشان «بزرگمرد دیار آذربایجان» است، من در این خانه چه جایی دارم؟ برای نخستین بار در زندگانیم احساس میکنم که شاید در میان روشنفکران فارسیزبان جایی ندارم. چه تلخ است این احساس خودی نبودن. چه دردآور است که باری دیگر از خانهای بیرون انداخته شوی.
چند هفته در بهت و حیرتم، حال خوشی ندارم. و سرانجام بر میدارم و نامهی زیر را برای سردبیر «نگاه نو» مینویسم:
آقای سردبیر گرامی، سلام
اجازه دهید از تعارفات در گذرم، زیرا دریافتهام که حذفشان میکنید، و یکراست بروم سر اصل مطلب.
به آیین پسندیدهی بزرگداشت خدمتگزاران ایرانزمین، در شماره ۸۶ نگاه نو این بار به سراغ آقای عنایتالله رضا رفتید و دوستان و آشنایان ایشان در ستایش از کارهای سترگ او قلمفرسایی کردند، سنگ تمام گذاشتند، و حتی او را «الگوی آزادگی» نامیدند. در این که عنایتالله رضا در زمینهی تاریخنگاری ایران و قفقاز خدمات ارزندهای انجام داده، بحثی ندارم. اما در شگفتم که چرا همه از کنار یکی از لکههای تیرهی زندگی ایشان خاموش گذشتند و سخنی از آن نگفتند. نمیدانم که آیا فراموش کردند، یا «فراموش» کردند. آقای عنایتالله رضا چندی سرممیز ادارهی سانسور شاهنشاهی بودند و در این مقام صابونشان از جمله به تن این جانب هم خورد. مسئولیت ویژهی ایشان ممیزی کتابهای مربوط به آذربایجان بود. ایشان در کنار کتابها و نشریات بسیاری افراد دیگر، دو کتاب ناقابل مرا نیز در توقیف داشتند و حتی در دوران «فضای باز سیاسی» سالهای پایانی رژیم شاهنشاهی، و تا کنار رفتن جمشید آموزگار از مقام نخستوزیری، اجازهی انتشار آنها را ندادند. ایشان برای اجازهی انتشار یکی از آنها شرط گذاشتند. این کتابی دوزبانه (فارسی و آذربایجانی) بود و شرط عنایتالله رضا آن بود که باید حروفچینی کتاب را تغییر دهیم و همهی شعرهای آذربایجانی را که به خط فارسی در کتاب آمدهبود، با خط ترکیه حروفچینی کنیم! چرا؟ زیرا در کتاب و در شعرها از شخصی بهنام کوراوغلو سخن میرفت [کتاب "تحلیلی بر حماسهی کوراوغلو"]، اما (به زعم ایشان) شخصی بهنام کوراوغلو در آذربایجان وجود نداشتهاست!
من باور نمیکنم که عنایتالله رضا، این استاد ارجمند و دانشمند بزرگ کارشناس جغرافیا و تاریخ منطقه، از چهگونگی گسترش فرهنگ فولکلوریک مناطق همجوار هیچ نمیدانست؛ باور نمیکنم که در درازای زندگی هرگز در هیچیک از قهوهخانههای آذربایجان، یا در عروسیهای سنتی آذربایجانی آواز «آشیق»ها و داستان دلاوریهای کوراوغلو را از زبان آنها نشنیدهبود. کوراوغلو حتی در فرهنگ عامیانهی گیلان شناختهشده است و باور نمیکنم که عنایتالله رضا قصهها و ضربالمثلهای مربوط به «کورهغولی» را از زبان کهنسالان ایل و تبار گیلانی خود نشنیدهبود. قصهها و شعرهای کوراوغلو را حتی آشیقهای قشقایی ِ پیرامون شیراز به نغمه میخوانند. نام کوراوغلو حتی بر یکی از نغمههای یکی از دستگاههای موسیقی سنتی ایرانی نهاده شده. اما گیریم که عنایتالله رضا راست میگفت و چنین نامی در تاریخ و فرهنگ عامیانهی هیچ گوشهای از ایران وجود نمیداشت. اما آیا این میتواند دلیلی برای توقیف کتابی باشد؟ پس آیا این یک «مأمور معذور» در نقش سرممیز ادارهی ممیزی شاهنشاهی بود که سخن میگفت، یا بازتابی از افکار آذربایجانیستیزانهی این «الگوی آزادگی» بود؟
به گمان من اگر عنایتالله رضا این گرایش دوم را نمیداشت، او را به مقام آن «مأمور معذور» نمیگماردند. اما تفاوتی هم نمیکند. نتیجهی این هر دو یکیست: ممنوعیت انتشار هر چیزی به زبان آذربایجانی. این ممنوعیت تا پیش از انقلاب با شدت هر چه تمام اجرا میشد.
کوشش برای بستن راه نفوذ بیگانه به کشور بسیار پسندیده است، اما باید آن را از خدمت به سیاست زبانکشی linguicide رژیم حاکم جدا کرد. تلاش برای روشنگری در زمینهی تاریخ ایران و قفقاز کاری شایسته و بهجاست، اما باید آن را از همسنگری با ستمگرانی که کودکان غیر فارسیزبان را در دبستانها شکنجه میکنند، جدا کرد. کودکان غیر فارسیزبان ایران گناهی ندارند که نیاکانشان در کدام برش از تاریخ، در کجای جغرافیا، چرا و چهگونه ترک آذربایجانی، ترکمن، کرد، عرب، بلوچ، و... به دنیا آمدند. هر قدر هم که عنایتالله رضا، منوچهر مرتضوی، جعفر شعار و دیگران فریاد بزنند که «اشتباه شده! اینان میبایست به زبان دیگری سخن میگفتند»، نه «دلایل قوی» و نه «رگهای گردن»شان تغییری در واقعیت امروز زبان مادری این کودکان ایجاد نمیکند: واقعیت عریان زندگی امروز کودکان آن سرزمینها این است که به زبانی جز فارسی زبان به سخن گفتن میگشایند و با آغاز سوادآموزی، ناگهان مجریان سیاستی ستمگر، شلاق بهدست در برابرشان میایستند. مطابق این سیاست جادوی سوادآموزی به زبان مادری، جادوی آغاز خواندن و نوشتن به زبانی که با شیر مادر در جان این کودکان روان شده، با خشونت از آنان دریغ میشود و با شکنجه آنان را وا میدارند تا به زبانی دیگر خواندن و نوشتن را آغاز کنند. عنایتالله رضا و برخی از دوستانش به این سیاست اعتراض نکردند، که هیچ، با خدمت به دستگاه سانسور، در سیاست زبانکشی فعالانه شرکت کردند.
دربارهی پیآمدهای فاجعهبار سیاستی که آقای رضا و دوستانش در خدمتاش بودند میتوان بسیار سخن گفت، اما آن سخنها چارچوب دیگری میخواهد. علاقمندان را فرا میخوانم تا نوشتهام با عنوان «زبان پدری ِ مادرمردهی من» را که چندی پیش در بسیاری از سایتهای اینترنتی منتشر شد، و نیز بخشی از بحثهای پس از آن را، در دو نشانی دادهشده در انتها بیابند و بخوانند، و اجازه دهید اینجا با نقل جملهای از نخستین شمارهی «انتقاد کتاب نگاه نو» (قدمش خجسته باد) که شما خود از کتاب «ویرایش از زبان ویراستاران» نقل کردهاید، سخن کوتاه کنم:
«هیچ استدلال قانعکنندهای برای اجتناب از بحث یا برخورد عقاید، سرکوب یک اقلیت، جهت بخشیدن به زبان، تعدیل لحن خصمانه، و سانسور وجود ندارد. همین و بس. هرگونه تلاش برای سانسور، حتی اگر در قالب «بهترین مقاصد بشری» و در موقعیتی خاص صورت بگیرد، سنتی برای سرکوب به وجود میآورد.» [«ویرایش از زبان ویراستاران»، گروه مترجمان، کتاب مهناز، تهران ۱۳۸۹]
با احترام
شیوا فرهمند راد
استکهلم، ۸ آبان ۱۳۸۹
***
شمارهی بعدی «نگاه نو» که از راه میرسد، نامههای خوانندگان دیگری که پس از نامهی من ارسال شده، در آن آمده، و همه تعریف و تمجید از «نگاه نو» است، و نامهی من در آن میان نیست. همان روز، سوم ژانویه، ایمیل زیر را میفرستم:
آقای سردبیر گرامی، سلام
امروز تازه ترین شماره نگاه نو رسید: بسیار زیبا و پربار. دستتان درد نکند و خسته نباشید.
اما میبینم که نامه مرا که بیش از دو ماه پیش فرستادم (و بار دیگر به پیوست است) چاپ نکردهاید. آیا به موقع نرسید، یا قابل چاپ ندانستیدش؟ میخواهم بدانم که با چه توضیحی جای دیگری منتشرش کنم.
شاد و همچنان پرتلاش باشید
***
اکنون سه هفته گذشته و هیچ پاسخی برای این نامه هم دریافت نکردهام.
***
چند پیوند در ارتباط با متن:
پینوشت: تازهترین شمارهی "نگاه نو" (سال بیستم، شماره ۸۸، زمستان ۱۳۸۹) نامهی من "از سرسانسورچی تا الگوی آزادگی" را منتشر کرده، همراه با پوزشی برای آن که نامهام دیر به دستشان رسیدهاست. در انتهای متن نامه، اعلام شده که به اعضای خانواده و همکاران عنایتالله رضا فرصت و امکان پاسخگویی ارائه میشود.
این نشانی را ببینید: http://shivaf.blogspot.com/2011/03/blog-post.html
ش. فرهمند راد
۱۳ مارس ۲۰۱۱
نظر کاربران:
آقای فرهمند در میان گلهای سرسبد ایران همیشه حضور داشتهاند و بنابر نوشته خودشان هیچ گاه هم جز همدلی و همکاری تجربهای نداشتند اما عدم چاپ توضیح ایشان در نگاه نو برابر شده با یک عمر همدلی روشنفکرهای این دیار با ایشان و ناگهان آذری و ترک بودن بمیان آمده و ایشان یک نتیجه عجیب و باب دل ترکهای افراطی گرفتند امیدوارم آقای شیوا فرهمند که از ذخائر فرهنگی ایران است با این پیشدار آمد به آغوش خطرناک فعالین آذری که با کینه با ایران برخورد میکنند نروند
امضا دوستدار همیشگی شیوا
*
آقای فرهمند نگران نباش ایران امروز هم سانسورچی است. البته با گلایه از سانسور و دیکتاتوری.
*
آقای فرهمند!
سلام! متاسفانه این سرنوشت غم انگیز آذربایجانی هاست که با اینکه در وطن پرستی شهره عالم هستنند و در پیشرفت جامعه مان نقش اول را بازی کردهاند ولی هر وقت خواستند از هویت فرهنگی و قومی خود دفاع کنند مورد لعن و نفرین تمام مرتعجین و با هزار تاسف اکثر روشنفکران جامعه مان قرار گرفتهاند. آذربایجانی اگر با هویت فارس وارد کارزار شود مدال وطنپرستی و غیور و.....بر گردنشان آویزان می کنند وگرنه متجاسر وطن فروش و تجزیه طلب و غیره هستنند. دوست عزیز آقای فرهمند میبینید سرنوشت ما چقدر غم انگیز است که وطن مان را دوست داشته باشیم ودر پیشرفت آن تلاش کنیم ولی.....!!!!!!
*
جناب شیوا فرهمندراد
باسلام، مقاله شمارا سطر به سطر خواندم و مضمون آن نمايانگر حقايقی است که نياز به شواهد و قرائن ندارد... درباره مرحوم عنايت اله رضا بايد بگويم ايشان در دوران جوانی که در ارتش بود به فرقه دموکرات آذربايجان پيوست پس از سقوط حکومت ميلی آذربايجان به آن سوی آراز (آذربايجان شمالی) که زير سلطه شوروی سابق بود پناه برد، پس از ساليان به ايران بازگشت و درخدمت رژيم پهلوی بود و پس از آنهم درخدمت جمهوری اسلامی! ... و درسال ۱۳۶۷ کتاب (آذربايجان از کهن ترين ايام تا امروز چاپ دوم)، ايشان را خواندم. متاسفانه کتابی که سرتاپا تحريف تاريخ و تحريف حقايق بود! درباره آقای منوچهر مرتضوی هم کتاب (زبان ديرين آذربايجان)، را ملاحظه بفرمائيد، متاسفانه کوچکترين ارزش علمی ندارد.
بااحترام، ميرموسی هاشمی- سوئد
http://www.varliginsesi.com
*
بینام گرامی شماره ۳،
من با شما کاملاً موافقم که بازی با احساسات ناسیونالیستی سخت خطرناک است، و درست به همین دلیل خواستم به آن مجله بگویم که با "الگوی آزادگی" خواندن این شخص آذربایجانیستیز و با شناختی که اهل قلم و فرهنگ آذربایجان از او دارند، نمک بر این زخم میپاشند و بهتر بود که از آن سوابق او نیز سخن میگفتند.
اما در پاسخ پرسش شما در چرایی احساس من، آن احساس معطوف به مجله و جمع نویسندگان آن بود، نه به سانسورچیان. جملهای که در معرفی مقاله در صفحهی نخست سایت نقل شده، به اندازهی کافی گویاست:
http://farhang.iran-emrooz.net
با سپاس نگارنده
*
من یکی دو اثر از رضا را سالها پیش خواندهام. اما از پیشینۀ شغلی و سیاسی ایشان آگاهی کافی ندارم. در اینجا میخواهم فرض را بر این بگذارم که تمامی آنچه شما درباره ایشان گفتهاید راست و درست است، و آنچه در آن مجله در باره او آمده است، نادرست. پرسش من این است که چرا باید احساس کنید "که شاید در میان روشنفکران فارسیزبان" جایی ندارید؟ از کی سانسورچیان به واسطه زبان و قومیت خویش از دیگران متمایز میشوند و ناگزیر ما را یاد آغوش گرم پنداشتۀ قبیله و ولایت، که البته هماره سمبل نیکی و پاکی است، میاندازند؟ من ضمن اعتقاد به حقوق فرهنگی قومیتها بطور کلی، بازی با احساسات ناسیونالیستی را بازی با آتش و زندگی همۀ قومیت های ایرانی می دانم. بسیاری از آن بزرگان که به همنشینیاشان می بالید، علیرغم تمامی صداقت و فضیلت فردیشان ، از نظر سیاسی اشتباهاتی دهشتناک مرتکب شدند، که هیچگاه فرصت جبران آن را نیافتند. اجازه دهید ما این سرنوشت را به گونهای دیگر تکرار نکنیم.
*
بینام گرامی شماره ۲،
شرمندهام از این که مایهی برآشفتگی شما شدهام، اما درک نمیکنم چرا برآشفتهاید: شما نه عنایتالله رضا را میشناسید، نه مجلهی نگاه نو را و از جمله نوشتههای دربارهی رضا را خواندهاید، نه سانسور زمان شاه را با پوست و گوشت لمس کردهاید، نه بهگمانم مزهی بیگانگی و تبعیض در میهن خود را چشیدهاید، و نه حاضراید بپذیرید که من نیز همین را میگویم که از این و آن شخص بت و "الگوی آزادگی" نسازیم و "حتی" ایرادهایش را هم بگوییم. پس بهگمانم بهتر همان است که به قول شما بگذاریم خوانندگان داوری کنند.
با سپاس از این که نظر دادید
نگارنده
*
آقای عزیز من اصلا عنایت رضا را نمیشناسم، چون بعد از انقلاب بدنیا آمدم و تنها اسمش را شنیدهام. تمام اطلاع من از همین مقاله عالیه سرکار است. مقاله شما با تعریف و تمجید عجیب و غریبی از خودتان و نسبتی که با بزرگان تاریخ داشته اید شروع میشود و با القاب سر سانسور چی و فاجعه و سرکوبگر و ... به این پیرمرد ادامه پیدا میکند که به گفته خود شما مورد تمجید برخی روشنفکران قرار گرفته است و معلوم است خدماتی در زندگی خود داشته، تا به آخر مقاله برسی و بفهمی که جرم این بدبخت فقط این بوده که کوراغلو را نمیشناخته و کتاب سرکار را با فونت ترکی میخواسته چاپ کند، نه اینکه اصلا نکند. نه اینکه کار درستی کرده و نباید انتقاد کرد اما آیا شایسته سرسانسورچی و زبانکش نامیدن به این دلیل میشود... مقاله خودتان را هم هموزن همان که لینک دادم میدانید، باشد. انجا حتی آری "حتی" از خدمات کسی که حتی با نازی همدلی داشته کرده تعریف کرده. آیا کاری که عنایت رضای بدبخت کرده به اندازه همدلی با نازی هاست؟
قضاوت را به خوانندگان میگذاریم و آرزوی کمی فروتنی و خلوص و رها کردن نقش قربانی مظلوم برای روشنفکر ایرانی.
به امید اینکه نظرم بدون سانسور چاپ شود. بینام گرامی شماره ۲
*
بینام گرامی شماره ۲،
۱- آن رفتار عنایتالله رضا با کتاب من تنها یک نمونه است. این شخص را بسیاری از کوشندگان فرهنگی ایران، چه آذربایجانی و چه غیر آذربایجانی خوب میشناسند؛
۲- نامهی من درست برای مبارزه با «عینک ایدئولوژیک» و سیاه یا سپید دیدن پدیدهها بود. لطف کنید و نامهی مرا یک بار دیگر بخوانید. سخن من این است که خدمات عنایتالله رضا درست و بهجا، چرا از عیبها و اشتباههایش نگفتند؟ این شما هستید که میخواهید او را سپید ِ سپید نشان دهید؛
۳- دربارهی شخصی که «ویراستاری نوشتجاتشان را داشته»ام نیز، لطف کنید و پیوند شماره ۱ را در انتهای نوشتهام بخوانید تا ببینید که در کنار سپیدیهایش، لکههایش را هم نشان دادهام؛
۴- در این دنیای غرب خدمات اشخاص را میستایند، اما سپید ِ سپید نشانشان نمیدهند، و از جمله این را هم میگویند که، برای مثال، با حزب نازی آلمان هم همکاری میکرده. من هم چیزی بیش از این نگفتم که اگر از عنایتالله رضا تعریف میکنید، این را هم بگویید که او با دستگاه سانسور شاه نیز همکاری میکرده. لطف کنید و خودتان بار دیگر مقالهی ای را که به آن لینک دادهاید بخوانید تا ملاحظه کنید که «در این دنیای غرب» با کرایسکی چه رفتاری میشده، و ببینید که همان نوشته پیوسته اشتباهها و ایرادهای او را نیز نشان میدهد.
*
آقای عزیز کمی لطفا از عرش اعلی تشریف بیاوید پایین و از الوهیت خود به دنیای زمینی برگردید. شما تمام زندگی و شخصیت و وجود یکنفر را تنها با عکس العملی که به یک کتاب شما نشان داده به لجن میخواهید بکشید، که به کجا برسید؟ آقای محترم این عینک ایدولوژیک خود را کنار بگذارید و انسانها را مخصوصا آنهایی را که به فرهنگ و میهن خود خدمت کردهاند اینقدر به لجن نکشید. اگر حساب اشتباهکردن باشد آری او نیز مانند هر انسانی که متعلق به دوره دیگری از شماست. اشتباهات خودش را کرده است در این حرفی نیست. این مرد میتوانست جای پدر یا پدربزرگ شما باشد و پدران ما همه اشتباههایی که در زمان خود معمول بوده است داشتهاند. مگر همه آن بزرگانی که شما افتخار خدمت و به گفته خود ویراستاری نوشتجاتشان را هم داشتهاید کم اشتباه کردهاند؟ فراموش کردهاید که مولای آنها که بود ، ما را به کجا میخواستند ببرند و چه نقشی در تاریخ این مملکت بازی کردند؟ مسلما کارشان فقط نوشتن کتابهایی نبود که سرکار ویرایش میفرمودهاید... من از انرژی که برخی ایرانی ها برای به لجن کشیدن هم صرف میکنند جدا متحیرم. ما چقدر باید بخودمان گل بزنیم تا راضی شویم. اگر میتوانستیم ارج گذاری را به کارهای نیک یکدیگر صرفنظر از اختلاف نظر سیاسی رعایت کنیم آنگاه میتوانستیم خود را شخص یا ملت با فرهنگی بنامیم. دریغ که روشنفکران ما در این زمینه هنوز در دوران قبیله های بدوی زندگی میکنند. کمی در این دنیای غرب که هستید نگاهی به گونه رفتار دگراندیشان با یکدیگر توجه بفرمایید. دنیا فقط به دور شما و مسایل مورد اهمیت برای شخص شما نمیگردد. آیا در غرب با گذشتگان خود به مانند ما رفتار میکنند؟ یعنی هیچ کار خوب و مثبتی این عنایت رضا نکرده و اگر کرده باید بخاطر سانسور کردن کور اوغلی شما پایمال شود؟
جنایت کرده، دزد بوده است؟ لطفا مقاله ای که همین الان در این سایت چاپ شده بفرمایید ملاحضه کنید تا ببینید آیا منافع ملی و کرامت انسانی برایتان مهم است؟
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/26499/
*
بینام گرامی
شناخت من از سردبیر نگاه نو محدود به کار ایشان در این مجله است و بیش از آن متأسفانه چیزی نمی دانم. در صورت تمایل به نشانی ای میل من بنویسید.
با سپاس
نگارنده
ای میل:
otaghe_mousighi ;at; yahoo.com
*
جناب آقای فرهمند
شما گویا آقای میرزایی را نمیشناسید و یا نمیشناسید آقای «میرزایی» را! با آن سوابق درخشان در روزنامه شهیر «آیندگان» كه خود بازوی ترویجی دستگاهی بود كه ظاهرا به گفته شما، آقای عنایت سرممیز آن بودهاند. تازه علی میرزایی به كنار، سایت ایران امروز را چه كنیم و چه بگوییم كه همین كامنت را هم منتشر نمیكنند، و منتشر نمیكنند همین «كامنت» را