iran-emrooz.net | Thu, 07.07.2005, 20:59
قسمت هشتم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
جمعه ١٧ تير ١٣٨٤
دوستان آنان را بهمأموران نشان میدهند. مأموران چند قدم آن سوتر با سپانلو و سرکوهی حرف میزنند و بلافاصله از محل دور میشوند. سرکوهی خوشحال خبر میدهد که "ديگر خطری نيست. آقای هاشمی تا چند لحظهیِ ديگر با هليکوپتر از تهران میآيد."
میدانم بسياری از دوستان آقای هاشمی را نمیشناسند. اما تعجب میکنم که چرا آقای هاشمی، برای سرکوهی و سپانلو پيغام داده است. خبری جسته گريخته در بارهیِ خانهیِ ينس گوست، کاردار سفارت آلمان شنيدهام اما چون همهاش بهدنبال مشکلات سفر بودم، نتوانستم آن را دنبال کنم. با سرکوهی صحبت میکنم. میگويد: "بعد از اين که در خانهیِ گوست دستگير شديم، او آمد و ما را آزاد کرد."
افسر بار ديگر از راه میرسد و میخواهد که همهیِ ما بهپاسگاه برويم. هيچکس وارد اتوبوس نمیشود. افسر میپذيرد که همه را پياده بهپاسگاه ببرد. دوستانی که در راه يا از موقعيت اتوبوس عکس گرفتهاند، فيلمها را از دوربينها بيرون میآورند و بهدره میاندازند. چند نفری هم بستههای کوچک ديگری را که بهنظر میرسد بيشتر مواد مخدر باشد، بهگوشهای پرتاب میکنند.
اگر چه رفتن بهپاسگاه هميشه برای من توأم با ترس و نگرانی بود، در طول راه که از کنار جاده میگذشتيم و ديگر دوستان کمتر با يکديگر حرف میزدند، احساس خوشايندی داشتم. شايد بهخاطر اين که جوانی از اهالی تهران در آنجا سرباز بود و همين که شنيد ما از تهران آمدهايم و بسياریمان در آنجا زندگی میکنيم، تلاش کرد امکاناتی چون نشستن در دکه را برای ما فراهم کند و مدام بهاستوار بگويد: "سرکار اينها از بچههای تهرانند. من میشناسمشان." شايد هم برای اين که حضور افسر و ديگران بهشکلی میتوانست جلو قتل ما يا ناپديد شدنمان را بگيرد.
پاسگاه بر بلندای دشت است و در دل کوهها و هوای تابستانهیِ خوشی دارد. بيست دقيقهای شايد راه رفتيم تا بهمحل پاسگاه رسيديم. افسر از ما میخواهد که در محوطه استراحت کنيم تا پس از تماس با تهران، تعيين تکليف کند. همچنین میخواهد که از محوطهیِ پاسگاه که با سيم و نرده مشخص شده بود، بيرون نرويم، اما هر طور خواستيم بهسر ببريم.
دوستانی بهدستشويی میروند. کسانی کنار هم مینشینند و سرگرم گفتوگو میشوند. من بهناگزير با همهیِ دوستان گپی کوتاه میزنم و يکی دوبار بهدفتر افسر میروم و جويای موقعيتمان میشوم.
میگوید: "متأسفانه بیسيم خراب شده است و نمیتوانم تماس مستقیم بگيرم."
نزديک ظهر است که آقای هاشمی پياده بهطرف پاسگاه میآيد و دو نفر از مأمورانش همراهش هستند. متعجب بهسپانلو که در جلو پايم، روی تختهسنگی دراز کشيده است، اطلاع میدهم که آقای هاشمی آمد. سپانلو بلند میشود و سرکوهی با سرعت بهطرف آقای هاشمی میرود و هم چنان که با او گفتوگو میکند، وارد دفتر پاسگاه میشوند و سرکوهی پس از چند لحظه بيرون میآید و هم چون ساعتی پيش که با مأموران در بالای گردنه صحبت کرده بود، دوستان را دلداری میدهد که ديگر خطری تهديدمان نمیکند.
گفتوگوی آقای هاشمی با افسر پاسگاه بهدرازا میکشد و ما همچنان منتظر که سرنوشتمان چهگونه رقم خواهد خورد؟ آيا باز توطئه میشود و ما محکوم بهمرگ میمانيم يا اين که بهسفر ادامه میدهيم يا باز میگرديم؟ اين پرسش هم مطرح است که اگر اتهامهای گوناگونی را طرح کنند، چه مدت و کجا ما را زندانی خواهند کرد؟ بسياری از دوستان لحظهای ذهنشان فارغ از اين نگرانیها و دلهرهها نیست.
سرانجام افسر بيرون میآید و میگوید: "بهاتفاق ايشان (بهآقای هاشمی اشاره میکند.) به فرماندارییِ آستارا میرويد و در آنجا تکليفتان روشن میشود."
پس از چند لحظه آقای هاشمی هم بيرون میآيد و به سرکوهی و ديگران که دور او جمع میشوند، میگويد: "بايد ببينيم چه شده است. هيچ نگران نباشيد. من کار همه را درست میکنم."
در اين فاصله خسرو براتی اتوبوس را آورده بود و جلو پاسگاه پارک کرده بود و بهاتفاق سربازی وارد دفتر افسر شده بود.
آقای هاشمی میخواهد که سوار اتوبوس شويم. هيچ کس نمیپذيرد. هر کس حرفی میزند. در نتيجه در حالی که سرکوهی با آقای هاشمی در جلو حرف میزند، جاده خاکی را طی میکنیم تا بهجادهیِ اصلی میرسيم. در آن جا يک اتومبيل پليس راه با دو مأمور ايستادهاند. خسرو هم با اتوبوسش در کنار جاده توقف میکند. آقای هاشمی باز میخواهد که سوار شويم چون راه تا فرمانداری آستارا بسيار است و وسيله نيست. باز عدهای اعتراض میکنند.
میگوید: "خودم هم سوار میشوم" و از مأموری که همراهش بود میپرسد: "میتوانی اتوبوس برانی؟"
مأمور میگوید: "سعی میکنم." و پشت فرمان مینشیند. دوستان میپذيریند که سوار شوند. تنها کسی که نمیپذيرد منوچهر کريمزاده است که از پس از واقعهیِ دره بهکلی خود را باخته است. نه حرف میزند و نه آرام میگیرد. منوچهر کريمزاده سوار اتومبيل پليس راه میشود و ما همهگی سوار اتوبوس مرگ.
در لحظهای که میخواهم سوار شوم، از آنجا که آقای هاشمی در جلو رکاب در ورودیی اتوبوس ايستاده است تا همه را خوب شناسايی کند، میگوید: "حال شما چهطور است، آقای کوشان؟" تشکر میکنم و روی صندلییِ رديف سوم مینشینم.
هيچ کس با هيچ کس سخن نمیگوید و اتوبوس به کندی و آرام بهسوی آستارا پیش میرود. مسيری که ما در شب گذرانده بوديم و بسياری از مناظر زيبای آن را نديده بوديم.
راننده که مأمور همراه آقای هاشمی است، تجربهیِ راندن اتوبوس را ندارد و گاه از خسرو که کنار دستش نشسته است، کمک می گیرد.
روز بهکلی بالا آمده است و آفتاب تابستانی گرمايش را نشان میدهد و سبب شده است دوستان که خستهاند و بیخوابیی شب گذشته آزارشان داده است، روی صندلیها بهحالت لميده، چرت بزنند و با نفسهای آرامشان بر سکوت سنگين فضای اتوبوس بيفزايند.
اتوبوس با هدايت آقای هاشمی در جلو در فرماندارییِ آستارا میايستد که در حاشيهیِ ميدانی فراخ قرار دارد. آقای هاشمی پياده میشود و میخواهد که همه از او تبعيت کنند.
وقتی همه پياده میشوند بهمن می گوید: "چند لحظه همين جا بايستيد تا من با فرماندار صحبت کنم. دست و صورتی صفا بدهيد، ناهار بخوريد و بعد ترتيبی بدهم که بهسفرتان ادامه بدهيد."
من عين صحبتهای او را برای دوستانی که نشنيدهاند تکرار میکنم. بسياری خوشحال میشوند. چرا که نه او را میشناسند و نه تا آن روز، سر و کارشان با مأمور امنيتی افتاده است.
بهنظر میرسد که آقای هاشمی بسيار در نقش خود موفق است و اين باور در بسياری از دوستان تقويت شده که او بهراستی با هليکوپتر از تهران آمده تا جان ما را از دست دژخيمان جناح ديگر حکومت جمهوری اسلامی نجات بدهد.
آقای هاشمی بهفرمانداری میرود و ما مستأصل در کنار ميدان و جلو نردههای حياط فرمانداری منتظر میمانيم. انگاری که اجازهیِ ورود بهمحوطه را هم نداريم که بهطور طبيعی هر شهروندی میتواند داشته باشد.
مدتی میگذرد تا آقای هاشمی بيرون میآید.
میگوید: "فرماندار جلسه دارد و چندين مهمان و مجبوريم برويم بهمحلی ديگر. آنجا استراحت میکنيد و بعد راهی میشويد."
باز همه سوار اتوبوس میشويم. اين بار منوچهر کريمزاده هم کنار ما مینشیند و ترسش را از ياد میبرد.
اتوبوس خيابان و کوچههايی را طی میکند تا در جلو ساختمانی قديمی میايستد. پياده میشويم. یک در آهنی باز میشود و از ما خواسته میشود که مستقيم وارد اتاقی شويم که در دست چپ حياط کوچک آن قرار دارد.
در حالی که وارد میشويم با نگاهی بهاطراف درمیيابم که در يک بازداشتگاه قرار داريم و لحظهای بعد متوجه میشوم که پا در محوطهیِ ادارهیِ امنيت و اطلاعات آستارا گذاشتهايم.
لحظهای بعد، همين که همهیِ ما وارد اتاقی میشويم که در کف آن جز يک زيلوی کهنه هيچ نیست و در کنارش تختی و ديوارهايش سنگی و آجری است و بهشبستانی میماند، خسرو براتی هم وارد میشود و از آنجا که میبیند کسی او را تحويل نمیگيرد، روی تخت دراز میکشد و خود را بهخواب میزند.
ادامه دارد
-----------------
٭ این قسمت هفتم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)