iran-emrooz.net | Sat, 02.07.2005, 20:16
فرار از فلسفهى يك اُمل
مهدی استعدادی شاد
شنبه ١١ تير ١٣٨٤
در عنوان سخن حاضر آن چه مىتواند دچار تلفظ نادرست شود، كلمه اُمُل است. اگر كه بدون ادوات حركت خودش خوانده شود يا به نگاه نخست و سرسرى و ناقص درك گردد و يا مثل ترتيب فرهنگ معين (جلد اول، ص ٣٥٣ مجموعه شش جلدى) به عنوان و معادل اميد و آرزو گرفته شود. اين كلمهى اَمَل، لغتى است كه اسم جمعاش آمال است و آن چيزى است كه همگان در پى دستيافتنش هستند. پس به همين دليل زياد با عمل فرار جور درنمىآيد. پس بنابراين معناى ديگرى منظور است تا در هماهنگى با منطق كلامى در عنوان سخن خوش نشيند.
حال اگر از همان نردبان و ستون تعريف لغتها يك پله پايينتر بنگريم، اُمل به صورت يك صفت شخصى است. آن چه بر طبق توضيح فرهنگ معين بر عدم آشنايى فرد با آداب تجدد و تمدن دلالت دارد. در آن جا چنين شرحى براى اين لغت آمده: «امل ...Ommol كسى كه با آداب تجدد و تمدن آشنا نباشد. بيشتر در مورد زنان استعمال مىشود، زن شلخته و بد سر و وضع.»
اما اين زنستيزى نهفته و پنهانى كه حتا در فرهنگنامهها راه داشته است، انگارى در تحولات محاورات روزمره و زبان كوچهى مردم معاصر كمى رنگ باخته است زيرا اين صفت شخصى امروزه به آقايان هم اطلاق مىشود. اين يك دگرگونى كاربردى در مورد واژهى اُمل است كه نه تنها نشانه رشد آگاهى جمعى بلكه شايد از ضرورتهاى پنهان و آشكار زبان فارسى بوده است تا بتوانيم بر وضعيت كنونى و جامعهى زير سلطهى ولايت فقيه احاطهى بيشترى بيابيم. بنابراين از طريق اين واژه، به مثابهى نشانهى مفهومى زبان، شناخت و فهم وضعيت را بخشى از شعور و آگاهى خود مىسازيم.
البته در كاربرد واژهى اُمل كه بر بىاطلاعى از تجدد و تمدن دلالت داشته و انگار هنوز نيز دارد، ابتكار مىشود خرج كرد و از آن مشتقات چندى استخراج نمود كه از اين جمله مصدر صناعتىاش، يعنى اُمليّت است. در يك پاسخ صريح و سريع در مورد كاربرد اين مصدر، و به دور از صغرا و كبراچينى مرسوم بحث، مىشود گفت كه اين صفت پسنديدهاى است براى خاطر نشان كردن ماهيت حاكميت معاصر در ايران كه به صورت دولتمدارى اُملها يا نظام اُمليّت است. تلاشهاى تدافعى اخير "جناح دورانديش" نظام، بى آن كه حتا حضور معترضانه شهروندان و خواستههاى ايجاد جامعهى مدنى را در اين جا گواه بگيريم، تأييديهاى بر اين اهدا و اطلاق صفت هستند. هر چقدر هم كه مماشاتطلبى در اين روزگار به بهانهى سياست معتدل در پى پوشاندن اُس و اساس رفتار و انديشهى اُملهاى حاكم باشد.
بارى، ناكامىهايى كه ما از زمان مشروطه به بعد تجربه كردهايم، بدون پيامد نمانده است. ديگر كمتر حوزهاى از شناخت و بررسى جامعهى ايرانى را مىتوان سراغ گرفت كه بحث اضمحلال ارزشها، زوال رشتهى افكار و سير قهقرايى رفتار ما را به ميان نياورده باشد. يك جمعبندى سرانگشتى از دادههاى پژوهشى و نگرش انتقادى اكتفا مىكند تا از شكلگيرى يك نظريه پيرامون روند جامعهى ايرانى كه ميزان انحطاط را مىسنجد، نكاتى را دريابيم.
براى نمونهى اين نظريهپردازى پيرامون انحطاط، مثلا، به داستاننويسى ايرانى رجوع مىشود داد. از "خلقيات ما ايرانيان" و "شيخ و فاحشه"ى جمالزاده تا "حاجى آقا" و "بوف كور" هدايت به رغم تفاوت عيار هنرى اين دو اثر، و نيز از پرداختن به عقدهها و افسردگىهاى جمعى و فردى در آثار چوبك تا داستان بلند "خروس" گلستان، از "معصومها" و "برهى گمشده راعى" گلشيرى تا "شب هول" بىتوجه ماندهى هرمز شهدادى، از "سورةالغراب" تكخال محمود مسعودى تا "خسروى خوبان" رضا دانشور كه قصهى بلند "نماز ميت" را پشت سر دارد، از "تاراج ملك دارا"ى سردار صالحى كه "دنياى ما و شاه هلند" را قبلا با جرأت ترسيم كرده تا ديگر و ديگرانى كه اين سياههى بلند و بالاى اسامى را كامل مىكنند و برجسته مىسازند.
***
به تازگى آقاى بهاءالدين خرمشاهى، زندگىنامهى فرهنگى خود را به بازار عرضه كرده كه عنوانش "گزارش فلسفه" است. خرمشاهى به دو صورت مختلف شهرت دارد. يكى در ايران كه به مثابهى روشنفكر مذهبى و مترجم قرآن مطرح است. ديگر اين كه در خارج از كشور و در ميان اهل فرهنگ و تئاتر به عنوان يكى از شخصيتهاى منفى نمايشنامهى "اتللو در سرزمين عجايب" زندهياد غلامحسين ساعدى در يادها مانده است. در اين اثر، او الگوى يكى از دو تنى است كه در ركاب وزير ارشاد به صحنه مىآيد تا بر تمرين و اجراى پيش از نمايش يك تئاتر نظارت كند. نمايشنامه با ظاهر ساختن ماجراهاى پشت پردهى تئاتر در ايران و حضور سانسور گسترده، چهرهى رژيم خودكامه را در برابر قضاوت همگان مىگذارد. در اين اثر نمايشى، ساعدى نه تنها تصوير كليت زندگى زير سيطرهى ايدئولوژى خشكانديشان را نمايش مىدهد، بلكه در جزئيات متن خود به همنوايى تحصيلكردگان و اهل قلمى مىتازد كه به بهانهى ديندارى، همدست قدرتمداران و بخشى از دستگاه سركوب مىگردند.
حال با اين نوع سابقه از انواع شهرت، خرمشاهى حضور فرهنگى خود را مكتوب ساخته و آن را زير سقف "فرار از فلسفه" مطرح ساخته است. پس از همين آغاز با آدمى مذهبى روبرو هستيم كه اهل ترجمه و نگارش است؛ و شايد به رغم اينها يا در اصل به خاطر نوع نگرشش اقدام به فرار از دست شك و ترديدهايى مىكند كه معمولا فلسفه با خود دارد. چه بسا كه اين زندگينامه با طرح خود، رد پاى فرارى را به عنوان نشانههاى گريز به مخاطب مىبخشد و خود را چونان رهيافت شرح مىدهد.
بارى و به هر رو، "فرار از فلسفه" موضوع بحث و كتاب را سنگين كرده است. اما گزارش جملهى اخير را فورى نبايد به مثابهى كيفيت متن ارزشيابى كرد. سنگينى كتاب، در وهلهى اول به خاطر صفحات بىشمار آن است، يعنى آن ٧٢٠ صفحه. سپس بخش ديگر سنگينى كتاب روى دوش آن ملالى است كه در حكايت طول و دراز و عارى از ايجاز و نيز عدم احترام به هوش خواننده و تكرار قصهها دارند.
كتاب، از چهار فصل مجموع مىشود كه تنها فصل آخرش شرح درگيرىها و بغرنجهاى ايشان با فلسفه را دارد. آن هم جدال با فلسفهاى كه تعريف باستانىاش چيزى جز حقيقتدوستى و ميل يافتنش نبوده است. اما پيش از پرداختن به فلسفه، خرمشاهى حكايت از كودكى، تحصيل، خانواده و كسب و كار در بنيادهاى فرهنگى دولتى را مىآورد. البته اين كار را فورى نبايد به پاى تقلب و رياكارى در كار كتاب گذاشت كه فقط يك فصلش به عنوان آن مربوط مىشود. با اغماض مىشود گفت كه آن سه فصل ديگر را شايد ايشان براى زمينهسازى بحث خود آماده كردهاند. گر چه تمام "دستاوردهاى" او نيز در عيبجويى از فلسفه، چيزى بيش از سرمشقگيرى از گفته اصحاب پوزيتيويستهاى انگلوساكسسنى، و نه حتا حلقهى وين Wienنيست. به هر حال فرار از دست فلسفه، آن هم با اين حد نصاب از سرعت و توان، به اين سادگىها نيست. حتا اگر شرححالنويس هموطن ما غالب جريانها و بخش عمدهاى از تاريخ فلسفه را از ديد و نگرش كنار گذارد؛ كه از اين جمله پديدارشناسى هوسرل و ماركسيسم غربى است با متفكرانى نظير ارنست بلوخ و هوركهايمر و بنيامين و ماركوزه و آدورنو. حتا اگر به دولاولپه و گرامشى ايتاليايى، لوكاچ مجارى و ماكس آدلر و برادران باوئر اتريشى اشاره نكنيم و يادآور نام لويى آلتوسر و هانرى لوفور و كورنليوس كاستروياديس نگرديم و از كل تحولات و آدمهاى سه دههى اخير فلسفهى جهان صرفنظر كنيم.
مىبينيم كه چقدر كار آدم در پى حقيقت سخت مىشود، وقتى بخواهد از دست فلسفه فرار كند. اما خرمشاهى بىتوجه به اين دنياى افكار و شناخت، قصد فرار از دست تلقى خود از فلسفه را مىكند. به همين خاطر براى اين اقدام نياز به شرح زندگى و حضور فرهنگى خود را مىبيند. يعنى آن چه شامل زيارتنامهخوانى در امامزادهى ولايت خود مىشود كه پس از دنبال توپ دويدن در خرابههاى قزوين صورت گرفته است. او در شرح حال خود هيچ لحظهاى از زير سايه پدر به در نمىآيد. ارزشهاى موروثى و منش نسل قبلى را مورد شك و ترديد قرار نمىدهد و پسر مطيع خانواده مىماند. گر چه در مواقعى پدرسوختگى مىكند تا پدر را به نفع خود قانع كند. بنابراين او نمىتواند چشمانداز روشنتر و كارنامه وارستهترى از فعاليت در بنياد وابسته و رسمى فرهنگنامهى تشيع براى خود منظور كند. تازه در تمام مدت شرح حال ملالآور خويش مدعى است كه با طنز و قدرت نافذ آن، روايتگرى مىكند و توجيه فرار از فلسفهى خود را تشريح مىنمايد.
اين جا سرسرى و سهلگير خواهيم بود، اگر كه پاى بحران طنز در جامعهى ايرانى را به ميان نكشيم. البته با ابراز اين تمايز و تفاوت از پيش كه صحبت از بحران طنز در تداوم آن تحميلات روح زمانه دو دههى اخير نيست. وقتى كه لغت بحران، پيشوند توضيحى هر فكر و عملى مىشد و همه از بحران مىگفتند. از "بحران دموكراسى" كه جريانات ملى بى سهم مانده از قدرت سياسى عنوان مىداشتند تا "بحران ماركسيسم" كه برخى ژورناليستهاى بىسواد چپ وطنى تكرارش مىكردند، از "بحران ادبيات و شعر" كه نُقل دهان هر مبتدى به شعر و داستان رسيدهاى بود تا "بحران رهبرى ادبيات" كه نويسندهى پُر مطالعهاى نظير رضا براهنى بر اثر عادت و تعلق خاطر قبلى به جنبش تروتسيكيستى مدام اعلام مىكرد. رايج گشتن واژه و مفهوم بحران، كه گاه مفرّى براى شانه خالى كردن از نگاه و بررسى عميقترى گشته بود، يكى از پيامدهاى انقلاب ٥٧ شد. بى بهره ماندن برخى گرايشهاى سياسى از بركات جا به جايى قدرت، چه آنها كه بديل واقعى بودند و چه آنهايى كه در توهم چنين بديلى بودند، به بروز نوعى افسردگى منجر گشت. افسردگى كه در شدتيابىاش يك نوع خودآزارى عمومى را دامن زد. عارضهاى كه به شكل گوناگون، رفتارهاى معمول فرد و همگان را زير سؤال مىبرد. اما اگر اين وضعيت گريبانگير غالب جريانهاى بيرون مانده از قدرت و مخالف دولت وقت بود، كه به تدريج تجدد را به مثابهى آرمان و شرايط مطلوب كشف مىكردند، در مقابل جريانهاى قدرتمدار و گرايشهاى همنوا با دولت كه از نعمتهاى يك انقلاب محافظهكارى بهرهى وافر مىبردند چارهاى جز گذشتهگرايى و ايمان به سنت نداشتند. گر چه در رفتار افراطى - انقلابى خود، صورت جديدى از حضور محافظهكارى در جامعه را به نمايش مىگذاشتند كه در قديم به عدم تحرك و ايستايى معروف بود. در اين وهلهى زمانى آخرين تحولات انديشههاى غربى در زمينهى فكر و هنر كه زير عنوان "وضعيت جديد پسامدرن" مطرح مىگشت، دستاويز مرتجعان ايرانى شد. چنان چه براى سنتگرايان و (يا به قول گرامشى) روشنفكران سنتىِ جامعهاى درگير با مسئله و پروژهى جهانى تجدد، يك نوع بركت آسمانى بود تا به خدمت ستيزجويى و حفظ حقوق و امتيازهاى تازه كسب كردهشان درآيد.
حالا در پس يك كشاكش دو دههاى بر زمينهى ياد شده، يكى از ميان روشنفكران سنتى ما به شرح زندگى فرهنگى خود برمىآيد تا به اصطلاح فرار از دست فلسفه را اعلام كند. فلسفهاى كه در واقع چيزى جز احاطه و شناخت موقعيت كنونى تاريخ ما نيست.
منتها خوانندهى كتاب كه هيجان يافتن نتيجهى فرار و واكنش فلسفه را دارد، سرخورده مىگردد. اين كتاب مثل هر جنس باسمهاى ديگر، خواننده و مخاطب خود را به مقصود نمىرساند. زيرا نخست با قصهى زندگى يكنواخت شهرستانى و فضاى بسته و بىنشاط آن و سرانجام با مناظر محدودش روبرو است. در نتيجه بايستى بيش از پانصد و نود صفحه را بخواند تا به اصل عنوان كتاب در فصل نهايى نائل شود. اما اين اتفاق به راحتى و بر روال معمول نيست. چون در نيمه كار قرائت، خواننده با سطل آب سردى روبرو مىگردد. يعنى به رغم قبول مقدمات زجرآور، در فرجام نيز رسيدن به پاسخهاى فرار از فلسفه ميسر نمىشود. زيرا مخاطبى كه با آن صغرا و كبراچينىهاى متناقض و مقدمههاى طول و دراز نويسنده كنار آمده، يك باره در صفحه ٣٧٨ كتاب درمىيابد كه انگيزهى اصلى نگارش كتاب فرار از فلسفه نيست. اينجا خواننده پى مىبرد كه مسئلهى محورى راوى كتاب، همانا خواستهى نويسنده شدن است.
در واقع اين زندگىنامهنويسى تركيبى است از نياز و احساس ناكامى خرمشاهى در نگارش قصه و داستان. البته او در پى نگارش رمان نيست كه به زعمش شكل و شمايلى دربست غربى دارد. او با هر تقلا و جان كندنى مىخواسته همان مقدار ديدنىها و تجربههاى محدود و مختصر را در قالب داستان و حكايت بريزد.
اما آن چه اين جا مهم است، مسئلهى ناكامى راوى يا همان روشنفكر مذهبى ما است كه نتوانسته در يكى از عرصههاى حضور فرهنگ متجدد ايرانى عرضاندام كند. نكتهاى كه شايد انگيزهى اصلى او را در تقابل و تعارض با تجدد به مثابهى كليت اجتماعى و پروژهى فرهنگى تشكيل مىدهد.
در اين جاى كتاب خواننده نياز به يك مكث اساسى دارد كه شايد به خوانش دوباره متن منجر شود. زيرا اعتراف راوى به خواستهى سركوب شدهى چندين و چند سالهى خويش در صفحه ٣٧٧ مىآيد كه: «از عنفوان جوانى، آرمان و آرزوى من اين بود كه يك روز، دير يا زود، نويسنده شوم. و البته شكل اصلى و اساسى نويسندگى به نظر من داستاننويسى است. اما قسمت من اين نبود. شايد هم آگاهانه به نويسندگى غيرداستانى روى آوردم...»
اين عقدهگشايى خرمشاهى، به جز افشاى تظلمطلبى و عدم تلاش و پذيرش شكست در پشت ديوار قضا و قدرباورى و قسمتپرستى، نكتهى مهمى را آشكار مىكند كه براى شناخت حضور اجتماعى بسيارى از متفكران محافظهكارى ايرانى لازم است. بىترديد يك پاى شناخت جامعهشناسيك اين دسته از نظريهپردازان محافظهكار ما از مشروطه به بعد، يعنى مثلا از ملكم خان تا داريوش شايگان، مىلنگد. اگر كه در بررسى كنش هدفمند ايشان، مسئله ناكامىشان در صحنهى ادبيات مورد توجه قرار نگيرد. اين كه ناكامى در شاعر و داستاننويس شدن چقدر آنان را از دريافتهاى نو و تازهى زيبايىشناسى دور كرده است. نكتهاى كه در حوزهى نظريهپردازى و تفكر، آنان را به تعصب و عدم انعطاف و سرانجام خشكانديشى در طرحهاى اجتماعى كشانده است.
البته نمود تجددخواهى ايرانى كه در رماننويسى هدايت و شعر نوى نيما تبلور يافته، بدين معنا نيست كه هر كسى كه سرى در ميان سرها داشته، از ياركشى محافظهكارى وطنى در امان بوده است. از محافظهكارانى كه به رماننويسى و سرايش شعر نو روى آوردهاند، سياههى بلند بالايى مىشود تهيه كرد كه اين جا وقت عرضه شدن ندارد.
حالا بازگرديم به آن مكث لازم بر سر ناكامى خرمشاهى در امر نويسنده شدن و لزوم از نوخوانى كتابش. "فرار از فلسفه" يك مقدمهى هفت صفحهاى دارد. در آن، زندگىنامهنويس پس از مقدارى سرگردانى بر سر لزوم شرح حال نويسى كه آن را در ارتباطى بىربط به امر خودپسندى و فروتنى انسان توضيح مىدهد و پس از كلى شاخ و برگ دادن بىمورد، به تنهايى بشر مىرسد و سپس بلافاصله بر سينهى خود مىكوبد كه: «سى سال قرآن خواندم تا انس بگيرم و حداقل صلاحيت را پيدا كنم كه كلام ربانى را به زبان مادرى خود ترجمه كنم...» (صفحه ٨) البته او در مورد حافظ هم از سى سال كار و بيش از دويست بار خواندن ديوان شاعر و نوشتن مقالههاى متعدد مىگويد.
اما اعلام موضع او، هدفش ارائه كارنامهاى سنگين است كه به نوعى تداعى سى سال كار فردوسى در شاهنامه را به ميان كشد. كارنامهاى كه به جز زحمت ترجمه و نگارش روشنفكر مذهبى، در روزگار ما با آهستگى در كار و شايد با كُندذهنى بر وزنش افزوده و تلنبار گشته است.
اعلام مواضع او، سواى همنوايى با سياست رسمى كشور كه از نويسندهى مورد نظر يكى از اعضاى مانداران (Mandarin)هاى ايرانى را مىسازد، بيانگر يك پديدهى متناقض است كه در نگاه نخست از نظر دور مىماند. خرمشاهى با تكيه بر همين كارنامه، نسبت به فراز و نشيبهاى زندگى اجتماعى ما در اين دهههاى اخير اعلام موضع مىكند. او با قاطعيت تمام، آن هم در زمانهاى كه اصل عدم قطعيتپذيرى هايزنبرگى معيارى پذيرفته شده است، در مورد خود چنين مىگويد: «من يك سنتگراى تمام عيارم. حتا اگر به گذشتهگرايى، يا ارتجاع، يا محافظهكارى متهم شوم باكى نيست. همهى اينها هستم. اما تعهدى نسبت به تجدد ندارم...» اما قاطعيت خرمشاهى كه به جز خودش لابد براى كسانى جذاب است كه سركوب را درونى كردهاند، بيش از آن كه مصمم بودن در مقابله با تجدد را نشان دهد، نشانهى زخم عميق ناكامى ياد شده است كه بر زندگى او سايه انداخته. از اين منظر ديگر قاطعيت و صلابت نويسنده كه شرح حال فرهنگى خود را پيش روى ما گشوده، به مقابله به مثل و جبههگيرى و ستيز بر سر تجددخواهى منجر نمىشود. آن تنافضى كه خرمشاهى دچارش است، بسيار با اهميتتر از اينست كه ما او را در همنوايى با حاكميت و تعريفهايش از دولتمردان مورد پرسش قرار دهيم. اگر چه او در اعترافى كه به همنوايى خود مىكند، هضم نكردن اين مسئله را فاش مىكند: «روشنفكران معمولا توى جلد شير مىروند و مخالفخوان و منتقد دائمى و منكر دولت و دولتمردان هستند. لذا اين چند صفحهاى كه بنده دوستدارانه و مخلصانه در ستايش شخصيت سالم و كار و كارنامه ارزشمند چند تن از رجال سياسى و فرهيختهى امروز ايران (دكتر خاتمى،دكتر حبيبى، دكتر مهاجرانى و...» نوشتم، يا در دنبال همين سطور مىنويسم، ممكن است غريب بنمايد و حمل بر مزاحگويى و كرنش در برابر ارباب قدرت به نظر آيد» (صفحه ٥٨٠) در امر پذيرش يا رد تجدد، بغرنجى اساسى وجود دارد كه فراتر از سليقهها و توفيق و ناكامىهايمان مىرود. يعنى آن چه خصلت يك دوران خاص را آشكار مىكند. دورانى كه با دگرگونى و تحول از سنتگرايى مقتدر و بىانعطاف قديمى متمايز شده و حتا دشمنان قسم خوردهى خويش را به مجراهاى جديدى دور از خواستههاى ايشان مىكشاند. اين واقعيت شامل حال سنتگراى قاطعى چون خرمشاهى نيز مىشود كه در همان تلاش ارائهى ترجمهى فارسى از قرآن نهفته است. آن هم انتشار كتابى كه قديمها پيشرفتهترين بازچاپش فقط فارسى را در مقام زيرنويس عربى پذيرا بود. روند آينده احتمالا بدين سو خواهد بود كه ما روزى متن قرآن را در كتابى فقط به زبان فارسى بخوانيم و بدين ترتيب سلطهى تك محورى زبان عربى پايان يابد.
اين امر فرآيند فروپاشى تكزبان محورى دينى را به ياد مىآورد. فرآيندى كه اروپا با ترجمهى انجيل به زبان آلمانى و حضور لوتر و پيامدهاى بعدى تجربه كرد و نتيجه بلاواسطهاش حذف سلطه و اقتدار زبان لاتين و كليسا بود. يعنى پس ما دورهى اوليهى نوزايش دينى در اروپا را، به رغم تفاوتهايى و با فاصلهى چند قرنى، در ايران امروزى تجربه مىكنيم. اين كه حالا خرمشاهى قرآن را مترادف زبان خدا مفروض دارد كه حالا افتخار ترجمهاش نصيب او شده، تغييرى در ذائقهى دوران تجدد فرهنگى نمىدهد. ذائقهاى كه هر كتابى را افسونزدايى كرده و آن را در دسترس تأويل عرفى و تفسير زمينى قرار مىدهد.
پس لحن قاطع خرمشاهى در ابراز سليقهى خود نسبت به تجددخواهى و كتمان آن، كه چشم بر اصل مشاركت مردم در زندگى اجتماعى و خودبنيادى آدمى مىبندد، در اساس يك قاطعيت واقعى نيست. زيرا واقعيت امروزى با قاطعيت بر دگرگونى احكام و نظام ارزشى موروثى - اعتقادى حكم مىكند كه بخشى از آن حاصل رفتار فكرى - فلسفى ما در جريان زندگى اين دوران است.
در آينده، خرمشاهى فقط با اين واقعيت روبرو نخواهد شد كه قاطعيتى در برابر تجدد نداشته است، بلكه همچنين اگر به واكنشهاى حضور فرهنگى خويش توجه كند، ناگزير از بسيارى بازبينىها در رفتار و تلقى خود است. بخشى از اين واكنش تصحيحگر در ارتباط با تلقى او از مسئله زنان و لزوم حضور اجتماعىشان در حال حاضر در مطبوعات داخل كشور و از جمله نشريهى "زنان" صورت يافته است. مطلب سيد على صالحى در نشريهى ياد شده، نمونهاى است. براى اين عيبجويى در افكار و رفتار خرمشاهى جاى تعجب نيست. خرمشاهى در زندگىنامهى خود دهها صفحه دربارهى ازدواج و اهميت همسر خود مىنويسد كه كارش چيزى جز خدمتگزارى به شوهر نيست و حتا به معرفى خويشاوندان وى برمىآيد، بى آن كه حتا يك بار اسمى از زن خود به ميان آورد و فرديت او را به رسميت بشناسد. بدين ترتيب او با اين تكبر كور و خودستايى مردانه در شرح خود، بخشى از وصف حال اضمحلالى را رقم مىزند كه اُمليت باعث و بانىاش بوده است. خرمشاهى با آن تعصبورزى و ستيز با تجدد، از دريافت قربانى بودن خويش بسيار دور است. اين جا قربانى از اُمليت، همچون توهم خويش، دفاع مىكند بى آن كه بداند موضوع و مفعولِ عقيده و روشى منسوخ شده است.
---------------
* - اين مطلب براى نخستين بار در نشريهى اطلس، چاپ سوئد، شماره ٦٢ ژوئيه ١٩٩٩ انتشار يافته است و بعد از آن در کتاب "قدرت و روشنفکران"، انتشارات باران، سال ٢٠٠٢.