iran-emrooz.net | Thu, 30.06.2005, 22:02
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
جمعه ٩ تير ١٣٨٤
همه، بهويژه کسانی که جلو نشستهاند، فرياد میزنند. مسعود توفان با وجود جثهیِ بسيار کوچکش، خود را میاندازد بهروی فرمان و آن را میچرخاند. شهريار مندنیپور بهسرعت ترمز دستی را میکشد. اتوبوس در حالی که چرخهای جلويیاش معلق در فضا است، بعد از تکان شديدی متوقف میشود. وحشت وجود همه را فرا میگيرد. هر کس تلاش میکند بهگونهای خود را نجات بدهد. امکان پياده شدن از در جلو وجود ندارد. رفتن بهطرف در جلو اتوبوس، سبب میشود سنگين شود، تعادلش بههم بخورد و همهیِ ما بهقعر دره پرتاب شويم. نگران، مضطرب، اما آرام و با احتياط بهطرف در عقب میرويم. در عقب بسته است. صديقی وسايل بسياری را در پشت آن تلمبار کرده است. در فاصلهای که میکوشيم بارها و وسايل را از پشت در عقب برداريم، بسياری از پنجرهها خود را بهبيرون پرتاب میکنند. حالا ديگر همه میدانيم که پيشگويییِ غفار حسينی پيامبرانه بوده است. نيروهای امنيتییِ نظام بهجای گردنههای ايروان گردنههای حيران جادهیِ آستارا را انتخاب کردهاند.
همه از اتوبوس پياده میشويم. عدهای حتا فرصت نکردهاند کفشهايشان را بپوشند و لباسشان را مرتب کنند. هواه نيمه روشن شده است و هر اتوبوس يا کاميونی که میگذرد، سرنشينانش حيرت زده ما را نگاه میکنند. راننده فرار کرده است و همه پريشان و ترسيده نمیدانند چه بکنند.
مرگ در يک قدمییِ ما ايستاده است. از پرتاب شدن بهقعر درهای عميق و مرگ در اتوبوس و تکهتکه شدن يا سوختن رستهايم، اما هيچ تضمينی هم برای تداوم زندگی وجود ندارد. عدهای از ما چنان زانوهايشان سست شده است و رنگ رخ باختهاند که رانندهیِ دو کاميون تريلری که در کنار جاده میايستند و بهاستقبال ما میآيند نگران اطراف را نگاه میکنند. بهرانندهیِ کاميونی و رانندهیِ اتوبوسی میگوييم که بهپاسگاه آستارا اطلاع بدهد. اگر چه هنوز نمیدانيم که با اطلاع يافتن نيروهای مرزبان وضع بهتری خواهيم يافت يا نه. رانندگان کاميونها با استفادهیِ از سيم بگسل تلاش میکنند که اتوبوس را از لبهیِ پرتگاه بهعقب بکشند تا دوستان بتوانند ساک و وسايل شخصیشان را بردارند. موفق نمیشوند. کف اتوبوس بهنوک صخرهای گير کرده است. تازه متوجه میشويم که چه شانسی آوردهايم.
يک لحظه از ذهنم میگذرد که اگر روزگاری ديگر بود يا اگر مردمانی ديگر، دير يا زود صخرهیِ سر برآورده از زير لايهای خاک، میتوانست امامزادهای بشود. حاجتمندان، گرفتاران بهدين و مذهب را بهدور خود جمع کند و بر اين دام بيفزايد که تاريخ و ملت ما را مثله کرده است.
رانندهای پيشنهاد میدهد که بهشرکت جرثقال آستارا خبر بدهيم. از رانندهیِ ديگری خواهش میکنيم اين زحمت را بکشد.
زمان بهسرعت میگذرد. تا ما میآييم خود را جمع و جور کنيم و در گوشهای آرام گيريم، دهها نفر با ديدن ما از اتومبيلهايشان پياده میشوند و پس از مشاهدهیِ وضعيت ما، نگران و شکاک میگذرند يا سراغ راننده را میگيرند و ما میگوييم که نيست. فرار کرده است.
حضور بيست مرد، همه با کم و بيش يک نوع سر و وضع و يک زن، در آن وقت صبح، بر بلندای گردنهیِ حيران، حيرت همهگان را برمیانگيزد و از درنگ و گاهی صحبت با ما پرهيز میکنند.
از دکهیِ کمی آن سوتر نوجوانی بيرون آمده است که از همان آغاز ماجرای دوم اتوبوس در کنار ما ايستاده است و بعد که قرار میشود منتظر جرثقال بمانيم، همه را بهدکهاش دعوت میکند. عدهای گرسنهاند و عدهای شايد بهاين خاطر که سرشان گرم شود يا جايی و مقری برای نشستن داشته باشند، روی نيکمت جلو آن مینشينند و نان و عسل میخورند.
چای داغ در آن وقت روز، پس از آن همه نگرانی که هنوز هم پايان نيافته، شايد کمی از تلخییِ گلو میکاهد. شايد هم بغض گره خوردهیِ در گلوی بسياری را میگشايد. کمک میکند بهتر و راحتتر نفس بکشند. شايد متوجهیِ هوای فرحبخش و نسيم دشتها و قلههای طربناک اطراف بشوند.
در اين فاصله، تا پيش از اين که هوا بهتمامی روشن شود و پرتو خورشيد، جسمهای کرخت شدهیِ ما را در آن شبنم صبگاهییِ فراز کوههای آستارا گرم کند و توازنی ميان حرارت درون و بيرون تنها ايجاد شود، فقط دو اتومبيل سواری توقف کوتاهی میکنند که بهنظر میرسد آنها را پيش از اين در جلو قهوهخانهای يا جايی ديگر ديدهايم. هنوز گيجيم. بهسختی میتوانيم ذهنمان را برای آرامش و سکون روی يک نکته متمرکز کنيم.
عدهای با ديدن اتوبوسهای نيمه خالی برآنند که از خير ساک و وسايلشان بگذرند و بهتهران يا نخستين شهر سر راه بازگردند. گويی میدانند ماندن در محل، سرنوشتی بهتر از مرگ در برندارد. عدهای جدا شدن از يکديگر را نادرست میدانند. کسانی که قدرت نيروهای امنيتی و امکانات آنان را میشناسند و يقين دارند در پشت اين توطئه و دام مرگ، حکومت جمهوری اسلامی با همهیِ توانش ايستاده است، میدانند گريز بيهوده است. بهتر است بهانه بهدست آمران، دژخيمان و عوامل جمهوری اسلامی ندهند. اميدوارند با روشنتر شدن هوا، آمد و شد زياد کاميونها، اتوبوسها، سواریهای کرايهای و ديدن ما در آن وضعيت بسيار اسفناک اين روزنه بوجود بيايد که جان سالم بهدر ببرند. اميدوارند شايد رهبران جمهوری اسلامی، کارگزاران فرهنگی و سياسی، نيروهای امنيتییِ وزارت اطلاعات و امنيت حکومت، بهاين نتيجه برسند که کشتاری چنين، اکنون که ديگر دستکم دهها نفر شاهد حضور قربانيان در محل بودهاند، چندان پسنديده نيست. اين اميد هست که آنان دستکم نيتشان را بهوقتی ديگر موکول کنند.
بهنظر میرسد حالا که مرگ چهرهای از خود، آن هم چهرهای چنين کريه از خود را نشان داده است، جلوههای زندگی چنان ازرشمند و شکوهمند شدهاند که هر لحظه غنيمتی است. میتوان تلاش کرد بههر بهايی آن را بهدست آورد. در اين شرايط است که ما بههر حرکتی که بخواهد مانع حيات از مرگ رستهامان بشود با نفرت مینگريم. با خشم. با خشمی فرو خورده. چنان همه چيز چهره باخته و رنگ عوض کرده است و مرموز و شکاک گشته که ديگر دست ياری را هم بهسختی میشود تشخيص داد. چنان که بعد از ساعتی که يک مينیبوس خالی در جاده ديده میشود و رانندهاش چون ديگران توقف کوتاهی میکند تا کنجکاویاش را ارضا کند، همين که کسی میگوید با اين مينیبوس تا شهر برويم، بسياری فرياد میزنند که "نه. ما در همين جا میمانيم تا نيروهای پاسگاه بيايند."
سرانجام سر و کلهیِ يک استوار و چند سرباز پيدا میشود. بهگفتهیِ نوجوان دکه دار، که معتقد بود شبِ گذشته يک سواری با دو سرنشين مدتی بالای همين دره ايستادهاند و مدتها حرف میزدهاند، تا پاسگاه چندان راهی نبود. حتا خوب که بهدور دست خيره میشويم، میتوانيم ساختمان آن را ببينيم.
استوار تا چند لحظه گيج و سرگردان است و بهراستی نمیداند چه بکند. گويی انتظار داشت با مسافرانی آشنا روبهرو بشود يا با صحنهای ديگر که چنين فرو ريخته مینمود. بهنظر میرسد تجسم ديگری از مأموريتش داشته که تا ما را میبيند، جا میخورد. قدم میزند و با هر کسی کلامی رد و بدل میکند. همين که با چند نفر صحبت میکند، بلاتکيفتر از ما گوشهای میايستد. اما کمی که میگذرد، نمیفهمم چه اتفاقی میافتد که ناگهان شروع میکند بهامر و نهی کردن و سراغ مسئول ما را میگيرد. دوستان حوالتش میدهند سوی من. آنچه را میشود برای او گفت، توضيح میدهم. میگويم چه اتفاقی افتاده است و چرا ما اينجا هستيم. چند لحظه درنگ میکند و انگار که فکر کرده باشد ما نيروهای خطرناکی هستيم، اعلام میکند که همه بايد در يک گوشه، در کنار هم بايستيم. در لحظهیِ نخست همه پذيرای حرف او میشويم. هيچ کس نمیخواهد دردسر جديدی ايجاد کند. حوصلهیِ سرو کله زدن هم نداريم. اما کمی که میگذرد و استوار هم فکر میکند گلهای گوسفند گير آورده است که حالا میتواند از هر طرف که خواست براندشان، بهاو میگويم: "ما از تو خواستيم که اينجا بيايی تا از ما دفاع کنی نه اين که با راننده گپ بزنی."
راننده با ديدن استوار و سربازها از پشت درختهای دورتر از محلی که ما ايستاده بوديم بيرون آمد و بعد آرام آرام بهما نزديک شد. البته پيش از اين کسانی او را ديده بودند. حتا ديده بوديم که چند نفری در کنار او ايستادند و سرگرم گفتوگو با او شدند. اما ديگر کسی بهحضور او توجهی نمیکرد. از لحظهای که فرار کرده بود، ديگر همه میدانستيم مزدوری بيش نيست و خود او نيز با اين واقعيت روبهرو شده بود.
استوار کنجکاو حضور ما میشود. شروع میکند در بارهیِ اين و آن پرسيدن. از اين که مجابی جورابهای قرمز پوشيده است و بدون کفش راه میرود، در حيرت است. بهبيجاری اشاره میکند که چرا اينقدر لاغر است و چرا آن شلوار را پوشيده؟ بيجاری شلوار جين چسبانی پوشيده بود. بعد میگويد: "بهنظر میرسد شما فقط دانشمند نيستيد. بعضیها هنرمنديد. آن آقا را ديدهام که در تلويزيون بازی میکند. طوری نقش معتاد را بازی میکند که آدم واقعن خيال میکند معتاد است. حقا که خوب بازی میکند."
احساس میکنم که رگ خواب استوار را بهدست آوردهام. نمیگويم که آن شخص سرکوهی است و روزنامهنگار است. اجازه میدهم که استوار در برداشتهايش تا جايی که توانايیاش را دارد پيش برود. بهخود من هم اشاره میکند و میگويد: "حتمن خود شما هم بازيگری که اين طور موهايت را بلند گذاشتهای. مرد که موهايش را بلند نمیکند. چی تا حالا بازی کردهای؟ میخواهم ببينم ديدهام يا نه."
وقتی متوجه میشوم تا بهحال بيش از دو بار، آن هم برای مأموريتهای اداری، بهتهران نرفته است و فرصت سينما رفتن را هم ندارد، در برابر گفتهاش که میگويد: "حکمن تو سينما بازی میکنی که من تا بهحال نديدهامت." لبخند میزنم.
ديگر رفتار استوار تغيير کرده و هر کدام از ما بهويژه سرکوهی از احترام ويژهای برخوردار است. از همينرو دوستان بار ديگر پراکنده میشوند. هر کس گوشهای مینشيند. هوا هم آرام آرام گرم میشود.
افسر پاسگاه از راه میرسد و پس از پرسوجو از استوار با من حرف میزند. من گزارش واقعه را بهاو میدهم. با حوصله گوش میکند و میگويد بايد با مرکز تماس بگيرد. با همه هم با احترام صحبت میکند و معتقد است که بهتر است در اين محل نمانيم و همه بهپاسگاه برويم. توضيح میدهم که منتظر جرثقال هستيم تا وسايلمان، بهويژه اوراق هويتمان را از داخل اتوبوس برداريم. میخواهد که پراکنده نشويم و سفارشهای لازم را بهاستوار میکند. حالا استوار با من بهراحتی و بدون نگرانی برخورد میکند. هنرپيشه بودن فرج خيلی بيشتر از دانشمند بودنش در این لحظه بهکارمان میآيد.
جرثقالی وارد میشود و بعد از اين که جلو اتوبوس را بکسل میکند و ديگر خطر سقوط آن بسيار کم شده است، از خسرو، راننده میخواهد که پشت فرمان بنشيند و هم زمان با کشيدن آن، دنده عقب بيايد. همه با نگرانی بهتماشا میايستيم. فراموش میکنيم فردی که اکنون قرار است پشت فرمان بنشيند و ما نگران جان او هستيم، ساعتی پيش قصد کشتن همهیِ ما را داشت و شايد هنوز هم در همين نيت است.
خسرو جرئت نمیکند. جرثقال نمیتواند اتوبوس را از فراز دره بهعقب بکشد. متصدییِ جرثقال از رانندهیِ تريلری که توقف کرده است، خواهش میکند. سرانجام جراثقال سر اتوبوس را بکسل و بلند میکند و تريلر آن را بهعقب میکشد. دوستان خوشحال بهداخل اتوبوس میروند تا جامهها و وسايلشان را بردارند.
افسر پاسگاه با يک ورق کاغذ باز ظاهر میشود و میخواهد نام همه را ياداشت کند. بهاو میگويم بهتر است آن را بدهی تا هر کس نامش را خود روی آن بنويسد. همين اتفاق میافتد. افسر سوار جيپش میشود و بهطرف پاسگاه میرود.
اکنون بيش از ۵ ساعت است که در کنار جاده ايستادهايم. لحظههايی با گپ زدن میگذرد، لحظه هايی با شوخی و لحظههايی با سکوت، اما در همهیِ آنها دلهره و هراس وجود دارد. هيچ تصور روشنی از آينده نداريم. حدسها همه گنگ و تيره است. هيچ شفافيت و وضوحی در آن نيست. هيچ استدلالی برای چهگونه بودن چند لحظهیِ بعد نداريم. اتومبيل بی، ام، ویِ سياه رنگی که گمانم آن را جايی ديدهام از راه میرسد. دو مرد تر و تميز که کاملن واضح است مأمورهای امنيتی هستند يا از مسئولان ارشد آستارا يا رشت، از آن پياده میشوند، بهطرف ما میآيند و سئوال میکنند: "آقای سپانلو و سرکوهی چه کسانی هستند؟"
ادامه دارد
------------------
٭ این قسمت هفتم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)