iran-emrooz.net | Wed, 29.06.2005, 19:21
(قسمت سوم از نمايشنامهی "معرکه در معرکه")
تا اطلاع ثانوی، انقلاب مخملين، ماليده شد!
سيروس" قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهارشنبه ٨ تير ١٣٨٤
تابلوی ششم
همان روز
سالن تئاتر
صحنه تاريک است. صدای خندهی چند نفر از دل تاريکی میآيد و همزمان با آن، صحنه روشن میشود و ما، میبينيم که کارگردان به اتفاق " آدمکش، شاه، ملکه ورئيس جمهور"، وارد صحنه میشوند و روی صندلیهائی که اين طرف و آن طرف، پراکنده شده اند، مینشينند".
کارگردان : (رو به آدمکش) که اينطور! پس مخالف، واقعا، باورش شده بود که مأ مور کشتنش شدهای!
آدمکش : (خنده اش ادامه دارد) از ترس، رنگش شده بود مثل گچ! تا برسيم به جنگل، تقريبا، نيمه جان شده بود.
ملکه : (آه میکشد) طفلکی.
رئيس جمهور : اقدام به فرار هم کرد؟!
آدمکش : نه. ولی گمانم فکرش را کرده بود، چون با خنده به من گفت که نترس، نمیخواستم فرار کنم!
پادشاه : اگر فرار میکرد، چه میکردی؟!
آدمکش : (میخندد) به کجا میخواست فرار کند؟!
رئيس جمهور : حالا، اگر مثلا فرار میکرد، چکارش میکردی؟ میکشتيش؟!
" آدمکش، جواب نمیدهد و به کارگردان نگاه میکند "
کارگردان : به هر حال، خوشبختانه، چنين کاری نکرده است و مهم اين است که نقشهی ما، به وسيلهی آدمکش به خوبی اجراء شده است و او را وادار به پذيرفتن بازی در نقش مخالف کرده ايم!
ملکه : (نگران) پس چرا مخالف دير کرده است؟! از جنگل تا به اينجا که راهی نيست! نکند که خدای نخواسته، بلائی به سرش آمده باشد؟!
کارگردان : نگران نباشيد! با حراستی که از منطقهی ممنوعه، به عمل میآيد، نه تنها خطری متوجه او نيست، بلکه موانع موجود در آن منطقه، به او اجازه نخواهد داد که از فاصلهی معينی دورتر برود. همين حالا است که سر و کله اش پيدا شود!
پادشاه : (با کلافگی از جايش بلند میشود و تقريبا فرياد میزند) من، هنوز هم نفهميده ام که چرا بايد دستور کشتن مخالف بيچاره را بدهم!
" همهی افراد میخندند و خنده شان که فروکش میکند، کارگردان از جايش بر میخيزد و همانطور که در صحنه قدم میزند، رو به پادشاه میگويد"
کارگردان : (رو به پادشاه) اتفاقا، روی نکتهی مهمی انگشت گذاشتهای! به راستی، چرا بايد دستور کشتن او را صادر کنی؟! روشن است که خود تو، هيچ دشمنی شخصیای با او نداری؛ همچنانکه هيچکدام از ما، دشمنی شخصی با او نداريم! حتی، خود همين آدمکش که او را تهديد به کشتن کرده است! اما، وقتی او، نقش مخالف پادشاه را بازی کند، میشود دشمن پادشاه!
پادشاه : چرا دشمن پادشاه؟!
کارگردان : مگر با منطق تو که پادشاه هستی، مخالف تو، دشمن تو محسوب نمیشود؟!
" پادشاه، دارد به به جوابی که میخواهد بدهد فکر میکند که ملکه، به ميان حرف آنها میپرد"
ملکه : (رو به کارگردان) ) ولی، نه همهی پادشاهان!
کارگردان : (با کنجکاوی رو به ملکه) جالب است. ممکن است يکی از آن پادشاهان را نام ببريد!
ملکه : مثلا، مثل همين پادشاهانی که فاقد قدرت هستند و فقط جنبهی تزئينی دارند. چنان پادشاهانی، مخالفين خودشان را دشمن خطاب نمیکنند!
کارگردان : بلی. دليلش اين است که قدرت ندارند و تزئينی هستند!
رئيس جمهور : ولی من، به عنوان رئيس جمهور، مخالف خودم را دشمن به حساب نمیآورم!
کارگردان : (رو به رئيس جمهور) حالا بگذار رئيس جمهور بشوی!
" پادشاه و ملکه و آدمکش میخندند و درهمان لحظه، در انتهای سالن نمايش باز میشود و مخالف، با حالتی آشفته، در حالی که چوب بلندی در دست دارد، وارد میشود و طول سالن را به سوی صحنه، طی میکند و چون پای بر صحنه میگذارد، اول، کارگردان و شاه و ملکه و رئيس جمهور را از زير نظر میگذراند و بعد به جلوی صحنه میرود و رو به تماشاگران، به شيوهی نمايشنامهی کلاسيک، شروع به سخن میکند"
مخالف : (رو به تماشاگران) ما، که هستيم؟! اينجا کجا است؟! از کجا آمده ايم؟! به کجا میرويم؟! آيا در ميان شما، کسی هست که به سؤالات من، پاسخ دهد؟!
" شاه و ملکه و رئيس جمهور و آدمکش، از چگونگی گفتار و رفتار مخالف، خنده شان میگيرد و در همان حال، برای کسب تکليف، به کارگردان نگاه میکنند. کارگردان، پس از لحظهای خيره شدن به مخالف، از جايش بر میخيزد و از صحنه خارج میشود و میرود و در جائی ميان تماشاگران، در رديف اول، مینشيند و چون میبيند که پادشاه و ملکه و آدمکش و رئيس جمهور هم، به دنبال او از صحنه پائين آمده اند، رو به آنها فرياد میزند"
کارگردان : (رو به افراد صحنه) شما، چرا از صحنه بيرون آمده ايد؟! روی سخن او با شما است! برويد وجوابش را بدهيد!
آدمکش : (رو به صحنه میرود) من جوابش را میدهم!
کارگردان : (با عصبانيت رو به آدمکش) صبر کن! تو، نه! ورود تو به صحنه، برای کشتن است، نه برای جواب دادن!
" آدمکش، خودش را جمع و جور میکند و میرود در جائی نزديک به کارگردان مینشيند و با نشستن او، سکوت سنگينی بر فضای حاکم میشود. پادشاه و رئيس جمهور و ملکه، بلاتکليف ايستادهاند و به همديگر نگاه میکنند "
کارگردان : (رو به پادشاه و رئيس جمهور و ملکه ) معطل چه هستيد؟! چرا جواب مخالف را نمیدهيد؟!
ملکه : (رو به کارگردان) اجازه هست؟!
کارگردان : بفرمائيد!
ملکه : (با احتياط) البته، منظورتان از کشتن، همان کشته شدن نمايشی بايد باشد! درست فهميده ام؟!
کارگردان : بستگی به آدمکش دارد که نقش خودش را تا چه اندازه، واقعی بازی کند!
پادشاه : (رو به کارگردان) میبخشيد استاد! من، يک کمی گيج شده ام. يعنی شما میفرمائيد که اگر آدمکش، نقش خودش را واقعا و به طور واقعی بازی کند، آنوقت، ممکن است که روی صحنه، دست به آدمکشی بزند؟!
کارگردان : (عصبانی) بلی. هرکدام از شما که نتواند به خوبی، از عهدهی بازی کردن نقشی که به او واگذار شده است، بر آيد، به دست آدمکش کشته خواهد شد. تمام.
رئيس جمهور : (با صدائی لرزان) آيا در اين نمايشنامه، روشن است که بالاخره، کداميک از ما، به دست آدمکش، کشته خواهيم شد؟!
کارگردان: (با سوء ظن) کدام نمايشنامه؟!
رئيس جمهور : همين نمايشنامهای که ما، در حال بازی کردن آن هستيم!
کارگردان : نمايشنامهای در کار نيست آقای عزيز! شماها در حال تمرين نقشهائی هستيد که در در آينده، نياز به شناخت دقيق آن نقشها داريد. همين و بس!
آدمکش : (رو به شاه و ملکه و رئيس جمهور) نگاهشان کن! همه شان از ترس دارند فلج میشوند! نترسيد بابا! من برای کشتن، از چنان شيوههای مخملينی استفاده میکنم که فرصت يک آخ گفتن را هم نداشته باشيد تا چه رسد به اينکه فرصت پيدا کنيد که نمايشی يا واقعی بودنش را از هم تشخيص بدهيد!
پادشاه : (جلوی آدمکش میايستد و رو به ملکه و رئيس جمهور) نگران نباشيد! اگر من، پادشاه هستم، آدمکش، بدون اجازهی من، هيچ غلطی نمیتواند بکند!
آدمکش : (میخندد) بنابراين، بهتر است که اول بروی روی صحنه و پادشاه بودن خودت را ثابت کنی!
" پادشاه، با عصبانيت، وارد صحنه میشود و در مقابل مخالف میايستد"
پادشاه : (رو به مخالف ) من، پادشاه هستم و به تو دستور میدهم که با من مخالفت نکنی!
مخالف : پادشاه من، کسی است که پاسخ چهار سؤال مرا بداند!
پادشاه : من، میدانم. سؤال کن!
مخالف : سؤال اول: تو، که هستی؟
پادشاه : من، پادشاه هستم!
مخالف : پادشاه، نقشی است که آن را بازی میکنی. خودت تو که هستی؟!
پادشاه : خودم؟!
مخالف : بلی. خودت!
پادشاه : (پس از لحظهای سکوت) خود م، پادشاه هستم. مگر نه؟!
" مخالف، از جواب پادشاه خنده اش میگيرد. ملکه و رئيس جمهور و آدمکش هم از خندهی مخالف، به خنده میافتند. پادشاه هم، از خندهی آنها، خنده اش میگيرد و خودش را به گوشهای میکشاند صورتش را ميان دستهايش پنهان میکند. کارگردان، از جايش بر میخيزد و با عصبانيت، به طرف ملکه و ورئيس جمهور میرود"
کارگردان : (رو به ملکه و رئيس جمهور) بسيار خوب! يکی از شما برود روی صحنه و جواب مخالف را بدهد!
" ملکه و رئيس جمهور، غش غش میخندند و ازجايشان تکان نمیخورند"
کارگردان : (فرياد میزند) با شما هستم! فهميديد که چه گفتم؟!
ملکه : (رو به کارگردان) ممکن است سؤال کنم که چرا، سر ما، داد میکشيد؟!
کارگردان : (عصبی) برای اينکه همانجا، مثل چوب ايستاده ايد و به روی صحنه نمیرويد!
ملکه : شوخی تان گرفته است؟! بروم روی صحنه و بگويم که چه؟! بگويم که مثلا بنده، ملکه هستم و باعث خندهی ديگران شوم؟!
" پادشاه و رئيس جمهور و مخالف و آدمکش، غش غش میخندند. کارگردان، ناگهان از جيبش، چاقوئی بيرون میآورد و در حالی که آن را به سوی آدمکش پرتاب میکند، رو به او فرياد میزند".
کارگردان : (رو به آدمکش) تا شمارهی سه، میشمارم. ملکه و رئيس جمهور، بايد روی صحنه باشند و تا من نگفته ام، کسی حق ندارد پايش را از صحنه بيرون بگذارد! در غير آن صورت، تو میتوانی آنها را با همين چاقو، سوراخ سوراخ کنی!
" آدمکش، چاقو را در هوا میقاپد و خودش را به ملکه و رئيس جمهور میرساند "
آدمکش : (رو به ملکه و رئيس جمهور) يا ا لله! فهميديد که استاد چه فرمودند! همه روی صحنه!
کارگردان : (میشمارد) يک.......... دو .......
" ملکه و رئيس جمهور، با يک خيز سريع، خودشان را به درون صحنه میرسانند "
ملکه : (فرياد میزند) میبينيد! چاقوئی واقعی است. اين ديگر چه نمايشنامهای است؟!
کارگردان : گفتم که نمايشنامهای در کار نيست خانم!
پادشاه : (رو به کارگردان) به هر حال، شوخی خوبی نيست جناب استاد!
کارگردان : شوخی نيست پادشاه!
پادشاه : شوخی نيست؟! يعنی چه شوخی نيست؟! منظورتان اين است که اگر من، همين حالا، پايم را از صحنه بيرون بگذارم، به دست آدمکش، کشته خواهم شد؟!
کارگردان : اگر باورتان نمیشود، میتوانيد امتحان کنيد!
" پادشاه، با يک جست، ازصحنه به بيرون میپرد"
کارگردان : (رو به آدمکش ) آدمکش! پادشاه را بکش!
" آدمکش، خودش را به پادشاه میرساند و با هم گلاويز میشوند و کشان و کشان، به روی صحنه میآيند. ناگهان، پادشاه، فريادزنان، از آدمکش، فاصله میگيرد و در حالی که بازوی چپ خود را با انگشتان دست راستش پوشانده است و از لای انگشتانش، خون بيرون میزند، رو به افراد صحنه، فرياد میزند"
پادشاه : (رو به افراد صحنه) میبينيد؟!..... اين... خون.... من است!.... خونی واقعی!.... اين ديگر بازی نيست!
" ملکه، با ديدن خون، جيغ میکشد و روی زمين مینشيند و سرش را ميان دستهايش میگيرد و ديگران، وحشت زده، دور پادشاه را میگيرند. پادشاه، آنها را کنار میزند و به جلوی صخنه میرود و رو به کارگردان، فرياد میزند "
پادشاه : (رو به کارگردان) بسيار خوب! از اين لحظه به بعد، من، واقعا، پادشاه هستم؛ پادشاهی واقعی! بنابراين، همچنانکه چاقوی واقعی را در اختيار آدمکش گذاشته ايد و او هم، واقعا، مرا با آن چاقو، زخمی کرده است، پس تاج و تخت و شمشيری واقعی را در اختيار من بگذاريد تا به شما ثابت کنم که مخالفت با پادشاه، چه عواقب هولناکی را به دنبال خواهد داشت تا چه رسد به آنکه، او را زخمی کنند!
کارگردان : (میخندد) بسيار خوب! اول، چگونگی اعمال قدرت پادشاهی تان را، از مخالفتان که آنجا، در رو به روی شما ايستاده است، شروع کنيد!
" پادشاه، قدمی به سوی مخالف بر میدارد و بعد، بر میگردد وهمانطور که قطرات خون از بازويش میچکد، لحظهای متفکرانه، در صحنه، قدم میزند و ناگهان، رو به رئيس جمهور و ملکه میکند و فرياد میزند"
پادشاه : (رو به رئيس جمهور و ملکه) من، به عنوان پادشاه، به شما دستور میدهم که مخالف را به اينجا بياوريد و وادارش کنيد که جلوی من، زانو بزند!
" ملکه و رئيس جمهور، با تعجب به همديگر نگاه میکنند و نمیدانند که چه بايد بکنند. مخالف، قدمی به سوی پادشاه بر میدارد"
مخالف : (رو به پادشاه ) پادشاه من، آن کسی است که پاسخ سؤالات مرا بداند!
پادشاه : (خشمگين، به طرف مخالف، میرود و فرياد میزند) خفه شو! پادشاه، مقامی نيست که به کسی، پاسخگو باشد! پادشاه، يعنی پادشاه! فهميدی؟!
" مخالف و پادشاه، دست به يقه میشوند و رئيس جمهور، سعی میکند که آنها را از همديگر جداکند. ملکه، می دود رو به جلوی صحنه "
ملکه : (رو به کارگردان) ببخشيد استاد! من، کاملا گيج شده ام. من نمیدانم که نقش چه نوع ملکهای را بايد بازی کنم؟! چون، حد اقل، همچنانکه میدانيد، سه نوع ملکه، در جهان، وجود دارد. يک نوعش، ملکهای است که شوهرش پادشاه است. يک نوعش هم ملکهای است که شوهر ندارد و خودش، همه کاره است. البته، خود اين ملکه هم، بر سه نوع تقسيم میشود. يک نوعش......
کارگردان : (حواسش به دعوای پادشاه و مخالف است، با بی حوصلگی) خانم! فعلا، نوعش را خودتان میتوانيد انتخاب کنيد تا بعد ببينيم.....
ملکه : به هر حال، من نمیخواهم ملکهای باشم که چاقو بخورد! من میخواهم ملکهای باشم که که با رأی مردم انتخاب شده است!
پادشاه : (همانطور که با مخالف، در گير است، رو به ملکه فرياد میزند) خانم! داريد چکار میکنيد؟! انتخاب و رأی مردم، ديگر چه صيغهای است؟! نمیبينيد که چگونه، خون از بازوی شوهرتان میچکد؟! آخر شما چگونه همسری هستيد؟!
ملکه : (رو به پادشاه) خفه شو! اصلا چه کسی گفته است که تو شوهر من هستی؟!
پادشاه : نيستم؟!
ملکه : نخير که نيستی!
پادشاه : بگذار پايم به قصر برسد، حاليت میکنم!
ملکه : (به حالت دعوا به طرف پادشاه میرود و يقهی او را میگيرد) مثلا، چه غلطی میخواهی بکنی؟!
رئيس جمهور : (ميانهی پادشاه و ملکه را میگيرد) خواهش میکنم! خواهش میکنم! شايد وقت مناسبی نباشد که آدم پايش را وسط يک دعوای خانوادگی بگذارد، اما من، به عنوان رئيس جمهوراين کشور، بايد به شما بگويم که بر اساس قانون........
" پادشاه، در حالی که از شدت خشم نمیتواند حرکاتش را کنترل کند، رو به رئيس جمهور فرياد میزند"
پادشاه : (رو به رئيس جمهور) کدام کشور آقا؟! کدام رئيس جمهور؟! کدام قانون؟! – رو به کارگردان - آخر من نمیفهمم که اين ديگر چه جور پادشاهی کردن است؟! نه آقا! نه! اين يک توطعه است! جناب استاد! اين انصاف نيست! چطور میخواهيد که يک پادشاه واقعی باشم، وقتی که نه تاجی دارم و نه تختی و نه شمشيری! آدمکش من که بايد از من دستور بگيرد، آنجا کنار شما ايستاده است و من را تهديد به مرگ میکند! مخالف و آشوبگر مملکت، با چوب دستی اش، با وقاحت، رو به روی من ايستاده است و فلسفه بلغور میکند! هنوز هيچی نشده است، زنم روشنفکر شده است و سهمش را جدا کرده است و میخواهد ملکهی تزئينی بشود! مردم مملکتم ، مثل هميشه نشستهاند و منتظرند تا ببينند که باد از کدام سو، میوزد! و توی اين شير تو شيری، اين آقا هم خودش را انداخته است وسط و صحبت از رئيس جمهوربودنش میکند! - رو به تماشاگران – نگاه کنيد! چشمهايتان را باز کنيد! اين خون پادشاه شما است که دارد قطره، قطره، قطره، بر زمين میچکد!
" کارگردان، در حالی که به شدت دست میزند و ابراز احساسات میکند، به سوی پادشاه میرود"
کارگردان : (رو به پادشاه) عالی بود! بسيار عالی بود! مرحبا! آفرين! احسنت!
" کارگردان، با دستش به آدمکش علامت میدهد. آدمکش، با اشارهی کارگردان، از سالن خارج میشود. کارگردان، رو به افراد صحنه میکند که ناباورانه به او خيره شدهاند "
کارگردان : (رو به افراد صحنه) متشکر و ممنون! میتوانيد از صحنه بيرون بيائيد و با نوشابه، چائی و قهوه و اين جور چيزها، از خودتان پذيرائی کنيد تا بعد، بنشينيم و در مورد قوت و ضعف کارها يتان و چگونگی برنامهی آينده مان صحبت کنيم!
" موزيک ملايمی پخش میشود. آدمکش با ميز چرخداری که وسايل نوشيدنی و کمکهای اوليه را حمل میکند، وارد سالن میشود"
کارگردان : (رو به آدمکش) شما برويد روی صحنه و زخم پادشاه را پانسمان کنيد. البته فکر نمیکنم که زخم شان، چندان عميق باشد!
آدمکش : چشم. الساعه!
" آدمکش، در حالی که غش غش میخندد، کيف وسايل اوليه را بر میدارد و میپرد توی صحنه و میرود به طرف پادشاه. کارگردان، در حالی که در حد فاصل صحنه و سالن، به چپ و راست، قدم میزند، شروع به صحبت میکند "
کارگردان : (رو به تماشاگران) اما، در مورد چاقو و تهديد شدن افراد برای رفتن روی صحنه، بايد بگويم که .....
پادشاه : (رو به آدمکش فرياد میزند) دست به من نزن! برو کنار قاتل!
کارگردان : (رو به صحنه) چه خبر شده است؟!
آدمکش : (رو به کارگردان) هيچی! نمیگذارد که زخمش را پانسمان کنم!
کارگردان : (رو به پادشاه) دو راه بيشتر وجود ندارد پادشاه! يا پانسمان میشوی و يا کشته! بسيار خوب! کداميک را انتخاب میکنی؟!
پادشاه : (با ژستی، به شوخی و به جد) پانسمان عاليجناب! پانسمان!
" همهی افراد میخندند و کارگردان به سخنش ادامه میدهد"
کارگردان : (رو به تماشاگران) بعله! داشتم در مورد چاقو میگفتم. من از بکار بردن آن چاقو، هدفی داشتم. همچنانکه قبلا هم گفته ام، از لحظهی پا گذاشتن به اين دنيا، برای قرار گرفتن در نقشهائی که در سر راه ما ظاهر میشوند، عامل تهديد و تطميع، نقش اساسی را بازی میکنند. مثلا، از همان دورا کودکی، میبينيم که چگونه پدر و مادر و بعد، در مدرسه و دانشگاه و بعد هم درجامعه، لحظه به لحظه، با تهديد و تطميع وگاهی هم، اگر لازم شده است، با تنبيه و در مواردی هم با شکنجه، ارزشهای مورد اعتقاد خودشان را در قالب شخصيتهای بخصوصی به ما، حقنه کردهاند و ما را وادار کردهاند که نه تنها، خودمان را در آن قالبها............
" تلفن همراه کارگردان به صدا در میآيد. کارگردان، تلفن را از جيبش بيرون میآورد و با معذرت خواستن از تماشاگران و بازيگران، به گوشهای میرود. نور عممومی خاموش میشود و نوری موضعی، کارگردان را روشن نگهميدارد و ما میتوانيم، صدای طرف مقابل کارگردان را هم بشبويم "
کارگردان : (رو به تلفن) الو.......
صدا : هنوز مشغول تمرين هستی؟!
کارگردان : آره! پدرم را در آوردهاند اينها!
صدا : چطور؟!
کارگردان : توی صحنه هم دست از دعواهای شخصی شان بر نمیدارند! اين، آن را قبول ندارد و آن، اين را! آنقدر پشت سر هم بد گفته اند! آنقدر در مورد همديگر، اطلاعات غلط دادهاند که......
صدا : همه شان، سر و ته يک کرباسند! اطلاعاتی هم که در مورد کشورشان به ما داده اند، دارد پشت سر هم، غلط در میآيد! حتما، خبر جديد را شنيده ای؟!
کارگردان : کدام خبر؟!
صدا : همان که خمينيستها، انتخابات را برده اند!
کارگردان : کمونيستها بردند؟!
صدا : نه بابا! کمونيستها، نه! خمينيستها! خمينيستها، در ايران، انتخابات را بردند!
کارگردان : خمينيستها بردند؟! به همين سادگی؟!
صدا : بلی. بردند و به اين طريق، فکر میکنم که " مخمل " هم ماليده است!
کارگردان : آنوقت ، تکليف پروژهی ما چه میشود؟!
صدا : هنوز خبری از بالا دريافت نکرده ايم. بايد منتظر شويم!
کارگردان : تکليف اينها چه میشود؟! چکارشان کنم؟!
صدا : فعلا مرخصشان کن. بگو تا اطلاع ثانوی.......
کارگردان : الو! .......... الو!..... صدا قطع شد!.... نمیشنوم !.........الو!.........
صدا : الو!...... صدای مرا میشنوی؟! .....الو!......
کارگردان : الو!....... الو!.......... الو!..........
" کارگردان، با کلافگی تلفن را توی جيبش میگذارد. نور عمومی میآيد. افراد صحنه، چشم به کارگردان دوختهاند "
کارگردان : (رو به افراد صحنه ) کار واجبی پيش آمده است. بايد بروم!. شما به تمرينتان ادامه دهيد. زود بر میگردم!
" کارگردان با عجله به طرف در خروجی سالن راه میافتد که آدمکش، او را صدا میکند)
آدمکش : (رو به کارگردان) جناب استاد!
کارگردان : (لحظهای توقف میکند) بلی؟!
آدمکش : پس، تکليف من چه میشود؟!
کارگردان : چه تکليفی؟!
آدمکش : در غيبت شما، از چه کسی بايد دستور بگيرم؟!
کارگردان : (بی حوصله به طرف در خروجی راه میافتد) از هرخری که میخواهی دستور بگير. قاتل! آدمکش!
" افراد غش غش میخندند. کارگردان با عجله، از سالن خارج میشود. آدمکش، در حالی که از عصبانيت میلرزد، به جلوی صحنه میرود و به رو به رويش خيره میشود. نور عمومی، به آرامی خاموش میشود و هم زمان با آن، نور موضعی، آدمکش را، روشن نگهميدارد"
آدمکش : (با چشمهای پر از اشک، رو به تماشاگران) من، در همهی عمرم، يک مورچه را هم نکشته ام تا چه برسد به آنکه آدمی را کشته باشم! نه. اين عادلانه نيست! عادلانه نيست!
" نور موضعی خاموش میشود و متعاقب آن، نور عمومی میآيد. صحنه، همان سلول زندان آغاز نمايش است. ملکه و پادشاه و رئيس جمهور، ناپديد شدهاند. مخالف که در انتهای صحنه ايستاده، قدمی به جلو بر میدارد "
مخالف : (رو به آدمکش) عدالت، شمشيری است که چون در نيام است، فقط يک شمشير است و چون، بيرون کشيده شود، هفت شمشير میشود و چون بالا رود، هفتاد و چون فرود آيد، هفتاد هزار سر را...........
" تماشاگران، به شدت دست میزنند. دوربين با شنيدن صدای دست زدنها، از بازيگران، روی بر میگرداند و میچرخد به سوی سالن تماشاگران. سالن خالی است. دوربين از سالن، روی بر میگرداند و میچرخد به سوی صحنه. صحنه هم خالی است. تلويزيون را خاموش میکنم و از خانه میزنم بيرون".