پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 30.09.2010, 6:39

تا آن سوی کرانه‌ی اروندرود ...


نعمت آزرم

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
    یاد یادآوران

    تا آن سوی کرانه‌ی اروندرود ...


روز سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ خورشیدی در ذهن من پولکی ست که هنوز پس از سی سال به روشنی می درخشد. هم اگر چند در این سی سال آوار صاعقه های خونبار و غبار اندوهان گوناگون بر این ذهن بسیار نشسته است. آنروز، سی یکم شهریور ۱۳۵۹، قرار این بود که نمایندگان کانون های مستقل دانشگاه ها ی تهران همراه دانشکده های مستقل و مدرسه های عالی در نشستی بزرگ برای رایزنی و چه باید کرد گرد هم آیند. این نشست بزرگ به همت کانون مستقل استادان دانشگاه صنعتی شریف – بی اجازه‌ی بزرگترها- در همان دانشگاه تدارک دیده شده بود. نشست از ساعت ۳ بعد از ظهر آغاز می شد. اما تا به آن روز برسیم مدت ها بود که استادان دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی در تهران به چاره جویی مقابله با مصادره‌ی دانشگاه ها از سوی جمهوری اسلامی به رایزنی های گوناگون پرداخته بودند. یکی از نخستین کانون های مستقل دانشگاهیان از اوایل سال ۱۳۵۹ در دانشکده‌ی علوم سیاسی و اقتصاد دانشگاه ملی به وجود آمده بود... در تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۵۹ برای تدوین نهایی برنامه های نشست دانشگاه صنعتی، جلسه ای در منزل بانو فتانه نراقی رئیس دانشکده‌ی شهرسازی و معماری دانشگاه ملی ایران تشکیل شده بود. از همکارانم در دانشکده‌ی علوم سیاسی و اقتصاد – که هشت واحد زبان و ادبیات فارسی در آنجا تدریس می کردم – آقایان فریبرز رئیس دانا، غلامحسین میرزاصالح، کامبیز روستا و شماری دیگر از استادان دانشکده های دیگر دانشگاه ملی حضور داشتند. در آن جلسه پیشاپیش نوشتن ۱۵ شعار از خواسته های دانشگاهیان – که قرار بود روی پارچه های بزرگ نوشته و در سالن نشست بزرگ دانشگاه صنعتی نصب شود – به من واگذار شده بود. و من آن ۱۵ شعار را تهیه کرده بودم که دوستان پسندیدند. یکی از آن شعارها این بود: « اصحاب قبیله از موضع رم کردن شتر از صدای موتور با تکنولوژی و زندگی مدرن دشمنی دارند و نام این دشمنی را مبارزه با امپریالیسم می گذارند!» اما درست ساعتی پیش از آغاز آن نشست بزرگ در دانشگاه صنعتی حمله‌ی عراق به ایران با بمباران چندین فرودگاه از جمله فرودگاه مهرآباد تهران آغاز شده بود. و طبیعی بود که دیگر آن نشست برگزار نشود.

چند روز بعد که صبحگاهی از خانه مان – امیرآباد شمالی، کوچه‌ی سوم، شماره‌ی ۱۰- خارج شده بودم تا از نانوایی سنگکی که نبش کوچه‌ی پنجم بود نان بخرم و جلو دکان انبوه مردم در صف بودند، ناگاه متوجه یک افسر جوان خلبان شدم که با لباس پرواز از پایانه های کوچه به شتاب به سوی خیابان اصلی امیرآباد می دوید و با رسیدنش به خیابان یک جیپ ارتشی که همان لحظه از راه رسیده بود او را سوار کرد و با خود برد... و مرا حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ...
به خانه بازگشتم و شعری را که می خوانید همان روز سرودم ...

گفتنی ها را خود شعر می گوید. آنچه من باید یادآوری کنم این است که این شعر نخستین بار در همان ایام در نامه‌ی کانون نویسندگان ایران در کنار شعرهای دیگری که هموندان شاعر کانون در پیوند با جنگ ایران و عراق سروده بودند چاپ شده و سپس در مجموعه شعر گلخشم آمده است.

محمدعلی سپانلو در کتاب سرگذشت کانون نویسندگان ایران، چاپ اول نشر باران، سوئد، سال ۲۰۰۲، صفحه‌ی ۳۱۵ می نویسد: « در روز های پایانی شهریور ۱۳۵۹ تجاوز نظامی عراق به ایران که منجر به جنگ خسران بار هشت ساله شد، بر همه‌ی مشکلات کشور سایه انداخت. این مهمترین مسأله‌ی ملی بود. طبیعتاً کانون نویسندگان نمی توانست نسبت به چنین فاجعه ای ساکت بماند ... در اواسط مهرماه در یک گردهمایی عمومی کانون، شعرخوانی در باره‌ی جنگ برگزار شد. در آن جلسه من که رئیس موقت بودم در غیاب نعمت آزرم شعرش را در ستایش خلبانان نیروی هوایی که به صورت قهرمانان ملی در آمده بودند، قرائت کردم. شعر از موضعی تقریباً ملی گرا با یادآوری حماسه های باستانی ایران پرداخت شده بود. و در بندهایی از آن نگرانی از گرایش های برخی از مقامات حکومتی که مصنوعاً مقابله‌ی ایران و اسلام را مطرح می کردند به چشم می خورد ... سراینده در این بندها داوری سیاسی خود را نسبت به ارتجاع – که تعریفی مشخص از دفاع داشت – بیان می کرد.

اما چرا به توصیف محتوای این شعر پرداختم؟
علت آن است که در همان جلسه شعرهای دیگری با نظرگاه ها و مبادی فکری و مسلکی دیگر نیز خوانده شد. از آن جمله تکرار همان فرمولی به چشم می خورد که بیشتر چپ گرایان در تحلیل حوادث ماه های اخیر به کار می بردند. برابر این فرمول رژیم وابسته‌ی عراق برای بی اثر کردن مبارزه‌ی ضد امپریالیستی خلق های ایران، کشور ما را مورد تجاوز قرار داده بود ... ملت ها با هم جنگ ندارند، رژیم ها دست نشانده‌ی قدرت های جهانی هستند، ارتش ها به خاطر ساختار طبقاتی شان ضد خلقی هستند ...»

این روزها سی سال پس از آن روزها دوست دانشور و پژوهشگر ارجمندم ناخدا دکتر حمید احمدی مدیر پر توش و توان انجمن مطلعات و تحقیقات تاریخ شفاهی ایران در برلن در گفت و شنودهایی با رسانه‌ها از جمله بی بی سی در پیوند با سی امین سالگرد جنگ ایران و عراق گفتنی های ناشنیده را از جانفشانی های نجات بخش ارتش ایران بازگو کرده است، به ویژه از نقش آفرینی های بی مانند خلبانان نیروی هوایی ایران در همان نخستین روزهای سرنوشت ساز جنگ. میهن دوستان دلاوری که رسانه های حکومتی جمهوری اسلامی در این سی سال به انکار نقش تاریخی آنان کوشیده اند ...

امروز باز پنجم مهر است و سی سال از آن روز و هزاران کیلومتر دور از خانه‌ی پدری با خود می اندیشم آن افسر جوان هوایی و بسیارانی دیگر از هموندانش کجایند ...

پاریس، پنجم مهرماه ۱۳۸۹ خورشیدی




تا آن سوی کرانه‌ی اروندرود ...


سیمرغهای سینه‌ی البرز
از روی یالهای دماوند
- این برج ِ دیدبانی ایرانشهر-
بر گـُرده‌ی تهاجم ِ توفان ِ خشم ِ خلق،
تا آن سوی کرانه‌ی اروندرود
                                   بال گشودند پر شکوه
تا مرزهای کشور ِ کاوه،
این خاک ِ گاهواره‌ی آزادی و شرف،
از گلـّه‌های لاشخور ِ وحشی ِ قبیله‌های مهاجم،
یکباره گندزدائی شود.

سیمرغهای دامن البرز،
پیچان ز کامجوئی اهریمنان،
در آبهای پارس،
و شهرهای مرزی کشور،
با خنجر ِ هزارخشم ِ فروخورده در گلو،
از شانه‌ی ستبر دماوند،
پولادºبالهای تیز ِ عصب راست کرده اوج گرفتند.
ابر ِ مهیب ِ تندرو باران ِ مرگ بر سر دشمن شدند.
با بارش ِ هزار دوزخ ِ سوزان ِ انفجار به هر رگبار
روشن شدند.


هنگام ِ صبحدمان دیروز،
از خانه چون به دکـّه‌ی خبّاز می شدم،
تا بوی صبح و نان ِ تازه فراهم بیاورم،
در کوچه ناگهان،
دیدم غرور ِ زخمی ِ ایران
در راستای قامت ِ یک افسر ِ جوان ِ هوائی
                                                      شتابناک
                                                                 روان بود
وان افسر ِ نبرد ِ رهائی،
بی اعتنا به طول ِ صف ِ نان،
سر تا به پای جامه‌ی پروازی اش به تن:
با قامت ِ بلند ِ فرامرز
با قدرت اراده‌ی سهراب
بیزار از پلیدی کاووس
بیتاب از شقاوت ضحاک
در راه پاسداری ِ ایران زمین
می رفت تا نثار کند بی بهانه جان!


دیدم به چشمهای من این چهره آشناست!
دیدم که دیده بودمش انگار پیش از این،
در روزهای بهمن پنجاه و هفت!
در روزهای خـُرد شدنهای چنگ ِ هول به پُتک ِ قیام ِ خلق
در انفجار ِ کینه‌ی تاریخی ِ سُلاله‌ی بیدار رنج و کار
در روزهای سُرخ ِ مُسّلح
در روزهای فتح دژ دشمن،
بی اعتنا به موعظه‌ی دوستان ِ سازش و سودا!
دیدم که دیده بودمش آن روزها،
در جبهه‌ی مقدّم ِ پیکار خلق که می رزمید
و شیوه‌ی نبرد
                به رزمندگان ِ خلق
                                        همی بی دریغ می آموخت
و اکنون روانه بود بازشتابان،
تا رزم ِ پاسداری ِ میهن را،
هم بر ِ ستبر ِ شانه‌ی سیمرغ ِ خویش
                                           بال گشاید به روی گـُرده‌ی توفان!


با او به اوج ِ آبی ِ ژرفای آسمان ِ وطن می شدم
آنجا که از زلال ِ عمیقش ستاره می نوشم
دریای مهربانی ِ گسترده ام
آنجا که برج ِ دیدبانی ِ ایرانشهر،
- بالا بلند مادر ِ گیسو سپید
                                  دماوند -
تا دورتر کرانه‌ی این مرز و بوم را نگران ایستاده است!


دیدم غرور زخمی ایران،
با بالهای توسن ِ آفاق پوی خویش
                                         به جستی جهید
                                                             تا زبَر ِ بام ِ این فلات!
رو سوی ایستاده مادر ِ گیسو سپید
                                           - دماوند ِ سرفراز -
                                                                     به گرمی درود گفت.
در چشم او شراره‌ی خشمی به برق ِ اشک درخشید
گوئی دو سوی صحنه دراین برق خشم و اشک تجلی داشت:
یکسو درون خانه و یکسو کنار مرز


اینجا درون خانه چها می گذشت
                                        چه ها می دید:
آلودگان به جامه‌ی پرهیز،
پا در رکاب ِ توسن ِ زین کرده‌ی قیام
                                             به نیرنگ
                                                          برنشسته و می تازند،
بر هرچه ها که خلق به سودای شان گلوله به جانها خریده است:
بر نودمیده ساقه‌ی سبز ِ هزار میوه‌ی آزادی.
این نونهال ِ رُسته ز خوناب ِ گورهای شهیدان!
اینجا درون خانه شگفتا،
این وحشیان ِ بادیه
                       بر اشتران ِ کینه
                                            گـُسسته مهار می تازند،
بر هرچه گـُلبنی که درین خاک ریشه دارد و گلمیوه های دانش و زیبائی!
بر هرچها که بوی وطن دارد!
اینان که شعر ِ حافظ شیراز را درست نمی خوانند؛
اما زبان ِ بادیه شان فخر ِ عالم است!


اینجا درون ِ خانه چها می رفت:
خـُفـّاشهای جهل، هراسان ز روشنائی دانش،
از عُمق ِ غارهای قرون با هزار فضله‌ی تعفـّن،
بر روشنای مشعل ِ دانش
                                به بالهای لجن بار ِ خویش
                                                                  لجن می پراکنند
با حیغ و قیل و قال
                        گـُرازان را؛
از باتلاقها به مزرعه های نشای علم روان می کنند!
تا خون ِ هر نهال ِ جوان را حریص بنوشند!
تا هرچه رُستنی ست ز ریشه برآورند،
خورشید ِ هر شکوفه شود پایمالشان،
تا در پناه تیرگی ِ شام ِ جهل بیارامند!


اینجا درون خانه چه بیگانگی ست:
رزمندگان ِ جبهه‌ی آزادی و رهائی این خلق،
- همرزمهای جبهه‌ی پیروزی -
هریک به گونه ای به دم ِ تیغهای تهمت و تاراج
وان پرچم ِ هزار خاطره در تار و پود آن،
از کاوه تا که بابک و ستارخان؛
در شعله های جهل، فروزان!


آنجا کنار ِ بستر ِ اروندرود چها جلوه می نمود:
دریای خلقهای هموطن ِ شهرهای بندری و مرز،
در زیر ِ ابر ِ آتش ِ اهریمنان
در چنبر ِ هجوم ِ زره پوشهای قوم ِ مهاجم
آنجا برادران ِ هموطن ِ خویش را نظاره همی کرد،
کان سان به پاسداری ِ این آب و خاک ِ پاک
                                                      به جان ایستاده اند
وز هر وجب به چنگ و به دندان ِ خویش نگهبانند!


امّا دراین میانه دماوند ِ ایستاده گران سر،
این مادر ِ بلند قامت ِ گیسو سپید
                                        پیامی داشت
درآه گرم ِ خویش شنیدم که نرم زمزمه می کرد:
من نقش ِ تـُرکتازهای فراوان به حافظه دارم
                                                       فرزند!
اسکندر و مغیره و چنگیزهای گوناگون،
اسبان شان به تیغ ِ گـَونهای تیز ِ دامنه ام پی شده ست!
من بیشتر از آنچه تو بینی به چشم
                                           دراین خانه رمز و راز می دانم
                                                                                   امّا
                                                                                        هشدار!
اکنون مجال ِ خانه تکانی نیست!
نیمی ز چین ِ دامن ِ من
                             در کرانه های شرقی ِ اروندرود می سوزد!
گـُلبَفت ِ شهرهای خُرّم و آبادانم،
آتش گرفته است
فرهاد را بگوئید
دیگر برای دخترکم شیرین
قصری نمانده است!
بر عاشقان درنگ روانیست بیش ازین!
فرزند ِ من به جبهه روان می شود
تا دامن ِ شرافت ِ خاکم هماره پاک بماند
هنگامه‌ی نبودن و بودن،
میدان ِ آزمایش ِ تاریخی ِ من است!
اکنون هزار خاطره از ایران،
اکنون هزار نسل ز تاریخ ِ کشورم،
در این نبرد ِ پاسداری ِ میهن به جبهه می جنگند،
وین لشکر ذخیره‌ی تاریخی،
سدّ عظیم پشتیبانی این رزم ِ میهنی ست
گـُلخنده‌ی سپیده‌ی پیروزی نبرد همانا شکفتنی ست!
فردا اگر چه کاهن ِ پیر ِ قبیله خواهد گفت:
اوراد باستانی و روح بزرگوار جَدّ قبیله مدد رساند
اما تو هوشدار
                   فرزندم!
فردا به جای خویش همان روز دیگر است!
فردا مجال ِ رُفتن ِ خاشاک ِ خانه خواهد بود:
آنگه که از خروش زمین را چنان بلرزانم
تا زیر پای لاف زنان خاک سینه بشکافد؛
وز دامنم وحوش بدان دره های مرگ فروریزند!


دیدم غرور ِ زخمی ِ ایران،
چرخید روی قـُله‌ی البرز و پر گشود شتابان به سوی غرب!
دیدم به دور دست ِ آبی ِ آفاق چون شهاب فرو می شد
با پیچ و تاب های تندری اش آذرخش ِ خشم فرومی ریخت
در دوردستهای نگاه و خیال من کم کم،
در آن سوی کرانه‌ی اروندرود،
در چتری از حریق و ستونهای دود نهان گردید!


هنگام ِ صبحدمان امروز
تا از سپیده جام بگیرم
تا از نسیم صبح خبرهای جبهه باز بپرسم؛
بر بام ِ خانه ایستاده در آفاق سیر می کردم
در ذهن ِ من هنوز همان افسر ِ جوان ِ هوائی شتابناک
                                                                    گذر می کرد؛
دیدم فلق دمید همی پُر شکوهتر،
از خون ِ پاک ِ تازه مگر سرختر شده می بود؟
گفتم:
       مباد!
             آه...!


اما
    نه!
         باز من او را دوباره خواهم دید!
فردای روزهای فراغت ز دشمنان در مرز
فردای دیر و زود
او را میان ِ خلق توانم شناخت!
او در میان ِ خلق حضورش به چشم می آید:
یا در میان ِ جبهه‌ی آزادی و رهائی تاریخی:
- در کار بازسازی ِ ایران سربلند
                                          هماهنگ ِ خلقها - 
با همچنان ستاره‌ی سرخی،
بر پرچمی که خلق به پیروزی ِ نهائی خود برفراشته ست!



تهران – ۵ مهرماه ۱۳۵۹




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024