iran-emrooz.net | Mon, 27.06.2005, 16:01
مُصاحبه با “فریاد”
نویسنده: گاری کورسهری / ترجمه: پ.ش
این مطلب روزِ پنجم ژانویه ٢٠٠٥ ــ پانزده روز پیش از مراسمِ سوگندِ جُرج بوش رییسِ جُمهورِ آمریکا ــ مُنتشر شده است.
**
«مُحیطِ زیست انسانیست که کیفیتِ اِقلیمی را پدید میآوَرَد.»
مارک تواین
یادداشتِ مُصاحبهکُننده:
ردّیابیِ او کارِ سادهای نبود. به کُمکِ رابطهها و آشناهای خوشگُذران، بالاخره تویِ آلونکی در محلهی فقیرنشینِ پاریس پیدایش کردم. مُحافظی که شباهتِ غریبی به مارلین دیتریش داشت، مرا بازرسی بدنی کرد؛ سیگاری گوشهی لب و تمامِ خصوصیّتهای مارلین دیتریش، از جُمله صدایِ او را داشت. بازرسی بدنی چندان مطلوب نبود. «فریاد» (١) بهلحاظِ رعایتِ ادب و احترام نسبت به من، در مدّتِ بازرسیِ بدنی، به ما پُشت کرده بود. وقتی کار دیتریش تمام شد، عُذر آورد که باید در راهرو مُراقب باشد. فریاد برگشت طرفِ من، با لبهایِ پیچ و تاب خورده و دهانی گُشوده از شدّتِ درد و وحشت. فضایِ اُتاق به رنگِ خون درآمد. از ترس، َنَفَسم َبند آمد. احساسِ غیرِقابلِ وصفی از پوچی تنم را به مور مور انداخت و لرزاند، طوری که انگار استخوانهایم به قندیلهاییِ یخزده بدل شد. فریاد به یکی از دو صندلیِ چوبیِ توی اُتاق اشاره کرد که بنشینم. من انگار در خواب حرکت کنم، باکُندی نشستم رویِ صندلی، ضبطِ صوت را بهکار انداختم و مصاحبه را آغاز کردم.
*
مُصاحبهکننده: از قرارِ معلوم، باید شروع کنیم از... فکر میکنم بیشترِ مردم میخواهند بدانند از موقعی که در ماهِ اوتِ گذشته، از موزهی اُسلو دزدیده شدی، چه کردهای و کُجا بودهای؟
فریاد: قبل از هر حرفی، میخواهم این ابهام را رفع کنم که من دزدیده نشدم؛ خودم میخواستم از آنجا بزنم بیرون. خیلی وقت بود که میخواستم بزنم بیرون. برای «سازمانِ زیرزمینی» پیامی فرستادم و آنها هم کُمکم کردند.
مُصاحبهکننده: میخواهم مطمئن شوم آیا درست فهمیدهام؟... گفتی خودت هم در این کار دست داشتی؟
فریاد: شماها آدمی مثلِ مرا میگذارید تویِ موزه. درست مثلِ اینکه ببرِ بنگال را توی باغِ وحش حبس میکنید. مردم میآیند و زُل میزنند به من. امّا آنها تصوری غیر از باغِ وَحش ندارند؛ تصوری از تصویرِ بزرگتر ندارند. از موزه میروند بیرون و همهچیز را از یاد میبَرند. من نمیخواهم مردم فراموش کنند؛ هیچوقت... راستی، سیگار داری؟
مُصاحبهکننده: بله... البته...
فریاد: [به سیگار قُلاج میزند] خیلی وقت است نخوابیدهام... در سواحلِ آسیا پرسه میزدم و سرگردان بودم؛ زندگیهایِ تلف شده و بی سر و سامانیها را تماشا میکردم. گاهی مردم به من نیاز دارند که باهاشان باشم و در کنارشان فریاد برآورم؛ چونکه تمامِ فریادهاشان را تا آخر مصرف کردهاند... فردا برمیگردم... آمدهام اینجا تا ترتیبِ کارِ کُمکها را بدهم... خیلی کار هست که باید انجام شود. [سرش را تکان میدهد. قطراتِ اشک از چشمهای گوداُفتاده و وحشتزدهاش سرازیر میشود.]
مُصاحبهکننده: میگویند مقدارِ کُمکها بیسابقه بوده... مثلاً اهالی اسکاندیناوی...
فریاد: آره... اسکاندیناویها... و بهطورِکُلی دولتهای سوسیالیستی [سوسیال دمُکراسی]... و مردم در همهجا... میدانی افرادِ کمبضاعت، بهطورِ نسبی، بیشتر از پولدارها کُمک میکنند؟ دراین مورد، سَنَد دارم... این قضیه دادِ مرا بیشتر درمیآوَرَد. خودِ درد و عذاب که دیگر طاقتفرساست. حتا من هم مجبور شدم مدّتی از آنجا بزنم بیرون؛ اگرچه واقعاً نمیتوانم خودم را از آنجا دور کنم. تصاویرِ فاجعه دائماً آزارم میدهند... اما حماقتِ صرف، خوشخیالی، از خود راضی بودنِ خودپسندانه بیشتر عذابآور است... انگار همین روزها قرار است برای انتخابِ مُجددِ رییسِ جُمهورتان مراسمِ جشن و آذینبندی(٢) برگُزارکنید... مگر نه؟
مُصاحبهکننده: عدّهای از مردم برنامهی جشن دارند، عدّهی زیادی هم اعلام سوگواری کردهاند.
فریاد: خُب، این شد یک چیزی... فکر میکنم بایستی روزهای سوگواریِ زیادی وجود داشته باشد. این دوّمین برنامهی جشنِ شما، این تاجگُذاریِ «رهبرِ» انتصابیِتان، «امپراتورِ لُخت و پَتی»ِ شما، انگار قرار است دهها میلیون دُلار خرج بردارد. مگر نه؟ تمامِ آن جشنهایِ کوچک و بزرگ، تمامِ آن «شادمانیها»... شنیدهام حدودِ چهل میلیون دُلار برایِ برگُزاریِ جشنِ «پیروزی» برای یک انتخاباتِ ساختهگی در نظر گرفته شده... و همین امپراتورِ حضرات، این «مُحافظهکارِ غمخوار»، دربارهی تراژدی آسیا، اظهارِ لحیهای نفرمودند! روزها طول کشید تا از زیرِ سایهی درختانِ مزرعهاش در تگزاس، سر و کلهاش پیدا شد... درواقع، چهار روز طول کشید تا جنابِ کابوی از «تعطیلات» برگردد و بیانیهای انسانی دربارهی این فُقدانِ باورنکردنیِ جانِ انسانها صادر فرماید! اصلاً چرا از تعطیلات برگشت؟ چونکه بالاخره به عظمتِ این مُصیبت و فاجعه پی بُرد؟ نه، بابا! چون دولتِ او، امپراتوریِ ایشان، حقاً بهعنوانِ حکومتی «لئیم» از سویِ جهانیان، موردِ انتقاد قرار گرفته بود. و اینها نمیتوانستند این انتقاد را به ریش بگیرند. حکومت شما، این امپراتوریِ تجاریِ شما، نمیتوانست ببیند که جهانیان فکر میکنند آمریکاییان مهربانترین، دلسوزترین و بزرگمنشترین آدمهایِ رویِ زمین نیستند. این انتقاد برای تجارت خوب نبود!
مُصاحبهکننده: خیلی از مردمِ آمریکا مهربان، دلسوز و حتا بزرگمنشاند.
فریاد: البته... بر شکّاکش لعنت... اما بیشتر آنها افرادی هستند خارج از خدمتِ دستگاههایِ دولتی... و همین ارزشِ فریاد برآوردن دارد. مگر نه؟ خیلی از آمریکاییها دستشان را تا تهِ جیبشان فروکردند... حتا فقیر فُقرا بیشتر از دیگران... و بدونِ هیچ توجهی به نژاد و مذهب، دستِ یاری دراز کردند. چونکه چنین کاری درست و انسانیست. چونکه این همان راهیست که دینِ مسیحیّت نشان میدهد؛ نه مسیحیّتِ افرادی مثلِ جری فال وِل(٣) یا پَت رابرتسُن(٤) و آن جماعتی که در شور و خلسهی این پیروانِ خاطیِ مسیح فرورفتهاند و معتقدند: «ما در برابرِ آنان»؛ بلکه مسیحیّتِ عیسا، مسیحیّتِ مادر ترزا و سَن فرانسیس... چنین عملی همچنین در مذهب یهود پسندیده است؛ البته نه یهودیّتِ آریل شارون و دار و دستهاش، بلکه یهودیّتِ سُلیمان حکیم... و نیز عملیست اسلامی... و از همه بالاتر، عملیست انسانی...
مُصاحبهکننده: پس، اُمیدی هست...
فریاد: بله... امیّد همواره وجود دارد و ما را به پیش رفتن وامیدارد. امیّدیست هولناک؛ امّا نیروی زندگیست...
مُصاحبهکننده: کارِ دیگری هم هست که بتوانیم انجام بدهیم؟
فریاد: حکومتهایِ خود را تغییر دهید! حکومتهایی که رضایت و خُرسندیِ تعدادی معدود را در گِروِ مُصیبت و عذابِ بسیاری از مردم میبینند. اتحادِ نامُبارکِ «دولت ــ تجارت ــ رسانههایِ گُروهی ــ دانشگاهی» که تصاویرِ جنگ و مُصیبت را سانسور میکند، حساسیّتها را کاهش میدهد، مصرفگرایی و شُهرتطلبی را بهمنزلهی بزرگترین هدفها و ارزشهایِ بشری قداست میبخشد، درحالیکه در اعماقِ دلِ خود میدانید که برجستهترین افراد میانِ شما آن کسانی بودند که بیشترین ایثارها را داشتند: دکتر مارتین لوتر کینگ، ماهاتما گاندی، عیسا مسیح، بودا... از خریدنِ اجناسی که میلیاردها انسان را برایِ خیر و برکتِ یافتنِ تعدادی انگشتشُمار میلیارد استثمار میکنند، خودداری کنید. انتخاباتِ ساختهگی و کارهایی را که به استثمارِ انسانها میانجامد، متوقف کنید. پُرس و جو کنید! شکّ کنید! مسائل را به چالش بخوانید!
مُصاحبهکننده: از انقلاب پرهیز میکنی؟...
فریاد: انقلابِ دلها... به این جهانی که طبقهی تجاریِ شما برایتان خلق کرده، نگاه کنید! شما امپراتوریِ لئیمان هستید که عظمتِ خود را جشن میگیرید! دویست میلیارد دلار برای جنگ در عراق هزینه میکنید... آنوقت معادلِ مخارجِ دو روزِ آن جنگ را برای چنین فاجعهی بیسابقهای در نظر میگیرید! آیا تعجب میکنید چرا مردمِ جهان از دولتِ شما تنفر دارند؟
مُصاحبهکننده: ما راهپیمایی [اعتراضی] میکنیم، اعلامیه امضا میکنیم، رأی میدهیم، فریاد میکشیم... ما با قوم و خویشهایِ خودمان در ایالتهای قرمز(٥) صحبت میکنیم... چه کارِ دیگری از دستمان ساخته است؟
فریاد: اوّل از همه تلویزیونهای خود را خفه کنید و به جهان نگاه کنید! نمیدانم شنیدی که یکی از توریستهایِ خارجی گفت: «مثلِ فیلم بود...»؟ آیا متوجهی که این حرف چقدر جُنونآمیز است؟ چقدر دور از واقعیّت است؟ زندگی مثلِ فیلم نیست! فیلم مثلِ زندگیست!
[در زدند. فریاد سرش شلوغ بود. نمیشد وقتِ گرانبهایش را بیش از این بگیرم. سپاسگُزاری کردم. دستم را در دستِ استخوانیِ خود گرفت و آنقدر فشار داد که دردم آمد. دستم را وِل نمیکرد. بنا کردم به شیون کشیدن و ضجه زدن... صداهایی سوگوارانه، ناشی از ماتم و نفرین به گوش میرسید؛ همچنین صدای صفیرآسایی شنیده میشد؛ آمیزهای از آژیرِ آمبولانس و اتومُبیلهایِ پلیس... و صدایِ ریزشِ بُمب و انفجار و ترکشِ آن... و صدایِ خیزابها و تُندبادهایی که از آسیا میآمد...]
-------------------
پانویسها:
١ـ تابلوِ معروفِ «فریاد» اثرِ ادوارد مونش، نقاشِ نُروژی که در ماهِ اوتِ ٢٠٠٤ از موزهی شهرِ اُسلو به سرقت رفت.
٢ـ روزِ بیستمِ ژانویه (هر چهار سال یکبار)، مراسمِ ورودِ رییس جُمهورِ جدید در آمریکا جشن گرفته میشود.
٣ و ٤ـ دو تن از رهبرانِ دستِ راستی مذهبی در آمریکا.
٥ـ ایالتهایِ قرمز ایالتهایی هستند که به جُمهوریخواهان رأی دادند.