شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 12.09.2010, 19:19

بچه‌های درخت اقاقی


سحر دلیجانی


دو روز پیش از فوتش، فروغ و آبا با هم یک انار خوردند. فروغ تمیز می‌کرد، آبا تماشا، نشسته روی ایوان با روکش گلدارش. زانوانش گوله شده بودند زیر ملافه‌ی سبز پسته‌ای.
روی دیوار پشتش نقاشی کشیده شده بود. قوهایی سفید که در رودخانه‌ای آبی شناور بودند. پیرامون شان درخت‌های سبز و آسمانی صاف با بته ابرهای سفید.
تلویزیون روشن بود. کانالی از تلویزیون‌های ایرانی‌های خارج از کشور یک آهنگ پخش می‌کرد.
هوا از تو نفس از من.
صدای جوان خواننده به داخل اتاق رسوخ کرد.
بهار از تو سبد از من.
"از منصور خوشم میاد." آبا صدای تلویزیون را زیاد کرد. "با ادبه، نه مثل این یکی‌ها که همش بالا و پایین می‌پرند و داد می‌کشند. معلومه از خانواده‌ی خوبی میاد."
دانه‌های شفاف. بسان یاقوت. دستان فروغ دور دانه‌ها می‌رقصیدند. از انگشتانش آب سرخ و چسبنده‌ای سرازیر بود. نشسته روی گل‌های قرمز فرش، با خوشحالی به آبا نگاه کرد. به پوست صافش. به موهای بلند نقره‌ای که پشت سرش به شکل حلقه‌ای پیچ در پیچ بسته بود. به لایه‌ی پوست صورتی که روی چشمانش افتاده بود و به او ظاهری خواب آلود می‌داد. به دستانش، سفید و خشک، روی ملافه. تنها زینت شان، یک حلقه‌ی عروسی.
دوازده سال بود که فروغ مادر بزرگش را ندیده بود. در نگاهش تحسین بود و عشق و حسی آمیخته از شادی و کنجکاوی. این همه سال نه کمترین اثری روی پوست آبا گذاشته بودند، نه روی تپش جوان چشمانش، نه روی آرامش حرکاتش.
تعدادی از دانه‌های انار زیر فشار انگشتانش ترکیدند. آب آن پاشید روی بلوز فروغ. از زیر چشم دست آبا را دید که سریع ملافه‌اش را به آن سو کشید. فروغ خندید.
"امیدوارم که منم ژن تو را داشته باشم." سعی کرد لکه‌ی روی بلوزش را با پشت دست تمیز کند.
"چرا؟" آبا با لبخند زنی پرسید که دقیقأ می‌داند چرا نوه‌اش خواستار ژن اوست. زنی که می‌داند هنوز زیبا است.
"پوستت از من کمتر چروک داره و من فقط سی سالمه."
"تو به ژن من نیاز نداری. خودت مثل یه گل خوشگلی، مثل همین گلهای درخت اقاقی."

***

شفق در آسمان پخش و به داخل حیاط افقی باریک جاری می‌گردد. از مسجدی در همان حوالی، نوای اذان خرد می‌شود داخل آب حوض. بسان رطوبت به زیر پوست فروغ می‌خزد.
زیر درخت اقاقی ایستاده است و از آن پایین به خوشه‌های صورتی و بنفش خم شده، گویی می‌خواهند پیشانیش را ببوسند، نگاه می‌کند. دستانش را به هم می‌فشارد و شانه‌هایش را به یکدیگر نزدیک می‌کند. سرش آویزان، قطره‌های اشک به روی بلوز زردش می‌افتند و لکه‌های نمکی به جای می‌گذارند.
فرو می‌ریزد. کنار حوضی که ماهی‌های قرمزش پیش از خواب با بی طاقتی از این سو به آن سو می‌روند. نیمی از بدنش روی گل باغچه، نیمی دیگر روی سنگ فرشی که تا دم باغچه ادامه دارد. و زار می‌زند.
پس از چندی دستی روی شانه‌اش احساس می‌کند و چشمان سرخش را بالا می‌برد.
"آبات عاشق این درخت اقاقی بود." خاله زینت دستش را به سوی برگها برده و نوازش شان می‌کند.
"باید زودتر میومدم. دیگه دیر شده بود."
"روزهای آخر باهاش بودی.مطمئنم که خوشحال بود. این مهمترین چیزه."
آخرین تصویری که فروغ از آبا در ذهن دارد از بدن سردش است دراز شده روی تخت و پوشیده زیر ملافه‌ای سفید. قلب آبا در سپیده دم از تپش افتاد. فروغ ملافه را کنار زد تا صورتش را ببیند. آبا بر سینه‌اش چنگ زده بود گویی خواسته بود قلبش را از جا بکند و از پنجره به بیرون پرتاب کند. پشت دست دیگرش بی حرکت روی پیشانی بود. دهانش از درد کج شده بود. نگاه خیره‌اش هراسان بود. ناباور. انگار نمی‌توانست باور کند که مرگ چنین نزدیک باشد.
فروغ در چهره‌ی آبا نه شادی دید. نه آرامش. فقط درد دید. درد چنگ زدن به قلب هنگامی که ناگهان از تپش می‌افتد. درد رو به رو شدن با مرگ، وقت سحر. تنها.

***

دانته دو سینی پر از خرما و حلوا را روی زمین گذاشته و زنگ در را می‌زند. نمی‌خواهد اینجا باشد. از مراسم عزاداری بیزار است. تنها به خاطر آنان اینجاست، این دو زن با موهای سفید و بوی گذشته.
دو زنی که او را طوری بزرگ کردند که گویی مادربزرگ‌های واقعیش بودند، از یک آغوش گرم به آغوشی دیگر، برایش داستان دختر پادشاه و معشوقه‌ی فقیر و زیبایش را می‌گفتند. دو زنی که برایشان اشک تلخ ریخت هنگامی مادرش از زندان آزاد شد و می‌خواست او را با خود به خانه ببرد.
حالا یکی از این زنها مرده است. دانته نمی‌تواند گریه کند. از خورشید پر جلال در آسمان سفید و آبی خشمگین است. نمی‌فهمد چرا مصیبت‌ها همیشه در روزهای زیبای آفتابی رخ می‌دهند.
دوباره زنگ را به صدا در می‌آورد.
به زودی از پشت در آبی صدای تق تق سریع کفش‌های پاشنه بلند روی سنگ فرش حیاط بلند می‌شود. دانته گوشهایش را تیز می‌کند. این نمی‌تواند صدای پای خاله زینت باشد. نه این پاشنه بلندها. نه این سرعت.
نزدیک شدن تق تق ناآشنا دلواپسش می‌کند.
زن جوانی در را باز می‌کند. صورتی به فرم یک قلب. چشمانی قهوه‌ای قاب شده با مژه‌هایی جسورانه بلند. موهای فر و سیاهش روی شانه‌هایش سرازیر است. با دستی کوچک موهایش را به عقب می‌اندازد و لبخند می‌زند. پیراهن مشکیش کمی زیر زانوان می‌افتد.
چیزی در نور لبخند ش، در دوخت پیراهنش، در موهای بی پوشش و بی پروایش است که ظاهری خارجی به او می‌دهد.
دانته فکر می‌کند: فروغ!
ناگهان زبانش می‌گیرد. با لکنت زبان خود را در حالیکه سینی‌ها را از زمین بر می‌دارد، معرفی می‌کند. به نظر می‌آید که فروغ اسمش را خوب نشنیده است. بی حواس است. چشمانش از اندوه به طوری آشفته وار شهوت انگیز هستند.
یکی از سینی‌ها را از دانته گرفته و بدون معرفی خود او را به داخل خانه راهنمایی می‌کند.
در حیاط چنان راه می‌رود که گویی مالک آن است. با اعتماد به نفس، راحت. دل دانته را به آشوب می‌افکند. مدل راه رفتن او. گویی قرار است چیزی را از دانته مصادره کند. چه چیز، نمی‌داند.
پاشنه‌های کفشش بر زمین به ضربه در می‌آیند. بسان تپش قلب.

***

فروغ به معرفی دانته گوش نداده بود. آنچنان به نظر جوان، دستپاچه، و مشتاق به معرفی خود می‌آمد که برای فروغ سریعا جذابیت خود را از دست داد . گمان برد شاید خدمتکاری است که برای کمک در مراسم امروز آمده است.
ولی اکنون نگران او را تماشا می‌کند که در خانه از این سو به آن سو می‌رود، بلند و لاغر، با آزادی و اطمینان کسی که هر گوشه و کنار خانه را می‌شناسد. حس نزدیکی او به خانه بسان یک خدمتکار نیست. بلکه مانند مردی است که به خانه‌ی بچگیش باز گشته باشد. این افکار فروغ را آشفته می‌کنند.
پسر بدون اینکه از فروغ چیزی بپرسد، به زیرزمین رفته و سماور نقره‌ای، استکان‌های لبه طلایی، چایی گیلان، سینی‌ها و بسته‌های قند را با خود به اتاق می‌آورد. سریع راه می‌رود، داخل و بیرون از آشپزخانه، داخل و بیرون از اتاق پذیرایی، داخل و بیرون از زیرزمین.
به طور خلاصه، در خانه به طوری حرکت می‌کند گویی این خانه‌ی بچگی او است. گویی او بود که شبها به داستان‌های دو زن درباره‌ی دختر شاه و معشوقه‌ی فقیر و زیبایش گوش می‌داد. گویی او بود که میان نفس‌ها و خاطرات این دو زن بزرگ شده بود.
دانته میز به دست از پله‌ها بالا می‌آید. ماهیچه‌های بازوان و سینه‌اش زیر سنگینی سینی بیرون زده‌اند. موی مشکی و نرم با هر قدمی که بر می‌دارد، روی پیشانیش بالا و پایین می‌پرد.
فروغ نمی‌داند با خود چه کند. دلش می‌خواهد کمک کند. دلش می‌خواهد به نظر مسلط به پیرامونش بیاید. از او دوباره بپرسد کیست. واضح است که یک خدمتکار نیست. ولی از اعتراف به اینکه به معرفی دفعه‌ی اول او توجه نکرده خجالت می‌کشد.
به دنبال او داخل اتاق می‌چرخد و با چیزهایی ور می‌رود که درباره‌ی شان خیلی کم میداند. چیزهایی که سال‌ها است ندیده است. چیزهایی که به نظر می‌رسد که این پسر جوان خیلی خوب می‌شناسد. تعلق آشکار او به خانه فروغ را به هراس می‌افکند، خشمگینش می‌کند. احساس زیادی بودن می‌کند. بیهودگی. آزمندی. می‌شتابد که برای حمل میز کمک کند. ولی پسر مؤدبانه کمکش را رد می‌کند. لبخند می‌زند. مطمئنا می‌خواهد کوچکش کند.
فروغ فکر می‌کند: با من مثل یک مهمان رفتار می‌کند.
سعی می‌کند گرمب گرمب خشمگین پاشنه‌هایش روی پله‌های موکت شده در حالیکه به سوی اتاق خاله زینت می‌رود را کنترل کند. نمی‌داند چرا آنجا می‌رود. احساس کودکی را می‌کند که می‌رود تا از پسری که اجازه‌ی بازی به او نمی‌دهد به مادرش شکایت کند.
خاله زینت روی زمین دراز کشیده، سرش روی پشتی بزرگی. چشمانش زیر لایه‌ای از پوست خیار پنهان هستند. فروغ می‌داند که تمام روز را گریه کرده است.
"پسره اومد." فروغ نفس نفس می‌زند. پله‌ها را خیلی با شتاب بالا آمده است. شقیقه‌ی گلویش بالا و پایین می‌جهد. از خود خجالت می‌کشد.
خاله زینت پوسته‌های خیار را از چشمانش بر می‌دارد. زنی کوتاه و لاغر است با چشمانی باریک و سیاه و دهانی نازک و سخت.
"دانته رسید؟" بدون اینکه سر بلند کند، دستش به دنبال بشقاب کوچکی می‌گردد که در آن خیار باریکی و لختی نشسته است. پوست‌های قدیمی را داخل بشقاب گذاشته و پوست‌های تازه‌ای روی چشمانش می‌گذارد.
"پسر فرشته است. فرشته یادته؟"
در ذهن فروغ تصویر پسر بچه‌ای پدیدار می‌شود که در حیاط می‌دوید و توپ بازی کرد. پسر بچه‌ای با چشمان خاکستری و گونه‌های گوشتی. باید در حدود هشت سالش می‌بود. در آن زمان فروغ با بلوغ دست و پنجه نرم می‌کرد. به کودکان توجهی نشان نمی‌داد.
"چه جوری اسمش دانته است؟"
"همینطور که اسم تو فروغه. پدرش علاقه‌ی زیادی به شاعر ایتالیایی داشت. همانطور که مادرت فروغ و شعرهاش را دوست داشت و اسم تو را فروغ گذاشت."
"مگه اونا گذاشتن اسمش را دانته بذارن؟"
"البته که نه. اسم روی شناسنامش رضاست." نسیم پرده‌ها را بالا برده، سپس به پایین می‌افکند. "بهش بگو دارم میام. فقط اسباب چای را از زیرزمین بیاره. می‌دونه کجان."
"همه چیز را آورده بالا."
خاله زینت کمی سرش را بلند کرده و لبخند می‌زند.
در لبخندش صمیمیت خاصی است. فروغ پیش خود فکر می‌کند آیا آبا هم بدینگونه از فکر دانته لبخند می‌زد. پشت گردنش زق زق می‌کند. با بی حوصلگی در را می‌بندد ولی مواظب است که آن را نکوبد.

***

مقابل هم ایستاده‌اند. زن و مرد. مرد و زن. اول یتیم. سپس مادردار. زمانی بچه‌های انقلاب صدایشان می‌کردند. نسل سوزان. نسل سوخته. بچه‌های زندان. روی شانه‌های شان خاطرات خون و مرگ و از دست دادن سنگینی می‌کرد. و خاطرات قتل عام. و گورهای جمعی. و مادران تنها.
خاطراتی که به آنان تعلق نداشت.
از دو سمت گوشه‌های رومیزی سفید را گرفته، در آسمان تکانش داده و روی میز پهن می‌کنند. پارچه در ابتدا پف می‌کند و سپس بسان انتهای شنی یک موج روی میز صاف می‌شود.
میز را می‌چینند. استکان‌ها و نعلبکی‌ها جینگ صدا می‌کنند. دانته سماور را از زمین بلند کرده و روی میز می‌گذارد. فروغ قندان را پر از حبه‌های قند می‌کند.
سکوت فرمانروایی می‌کند.
دانته از پشت پنجره نگاه می‌کند به گل‌هایی که در آفتاب صبح غوطه می‌خورند. نگاهش به دستان ظریف فروغ می‌افتد که چروک‌ها را صاف می‌کنند، دستانش را روی رومیزی با حرکاتی تند و ناگهانی می‌کشد گویی می‌خواهد لکه‌ای نامرئی را تمیز کند.
دانته سال‌ها بود که نامه‌های او را برای دو زن می‌خواند. نامه‌های که غیر از اخبار چیزی نمی‌گفتند و با این حال پر از غصه بودند. نامه‌هایی که در دست خطی با نظم و با احتیاط نوشته شده بودند. گویی روی زمین بیگانه قدم بر می‌داشت. دست خطی که هرگز تغییر نمی‌کرد، پخته نمی‌شد، نه بهتر می‌شد و نه در طی سال‌ها بدتر. بسان کنده کاری روی دیوار یک معبد.
دست خطی که از توقف زمان در آن گوشه‌ی پنهان ذهن که خاطرات پرسه می‌زنند شهادت می‌داد.
برخی اوقات، در آغوش نامه یک نقاشی هم بود. از یک رودخانه و قوهای شناورش. مثل نقاشی اتاق زرد رنگ. ولی فرق هم می‌کرد. ترسیمی بود از آنچه فروغ از آن نقاشی به خاطر داشت.
بعضی اوقات عکس هم بود. تصاویری ساکن از خرامش فروغ در زندگی: تولدها، فارق التحصیل شدن‌ها، عیدها. دانته فروغ را از آن تصویر صامت چهره‌ی خندانش شناخته بود در پیرامونی که به اندازه‌ی فروغ با آن لب‌های برآمده، صورت قلب مانند و چشمان قهوه ایش بیگانه و حیرت انگیز بودند.
اکنون ایستاده در برابرش، دانته به این نکته پی می‌برد که بخشی از زندگیش را، آن بخش که مانند بند نافی به این خانه و زنان درونش وصل شده، زیر سایه‌ی معلق تصاویر، واژگان و خاطرات این زن زیسته است.
این زن با چشمان تیره و ماه مانندش.
که اکنون حتی نگاهی هم به سمت او نمی‌کند.
فروغ چشمانش را ریز کرده و دو گوشه‌ی رومیزی را بررسی می‌کند و سپس از یک سوی آن را کمی پایین می‌کشد. دانته به ریزه کاری او لبخند می‌زند. دلش می‌خواهد به او از نامه‌هایش بگوید، از نقاشی‌هایش. فروغ لبخندش را می‌ببیند و لبخند نمی‌زند.
نگاهش به سردی یخ خرد شده است.
فروغ می‌گوید و یا در اصل دستور می‌دهد: "میوه‌ها را اینجا بچینیم." و با قدم‌هایی بلند از اتاق خارج می‌شود.
دانته چیزی نمی‌گوید. خصومت فروغ را نمی‌فهمد. چشمانش به دنبال او می‌روند. سنگین از حسی آنچنان پر آشوب و بی حس کننده که تنها آن را می‌تواند اندوه بنامد.
دلش می‌خواهد آبا هنوز زنده بود. دلش می‌خواهد اکنون جای دیگری بود. بالای کوه دربند، شهر زیر پایش. دور. دلش می‌خواهد فروغ به او لبخند می‌زد. نمی‌تواند پس از این هم سال بازگردد وبخواهد حال را طلب کند، از آن خود کند. زندگی دستخط بدون تمرین نیست، همیشه در توقف.
و همینطور که به دنبال او می‌شتابد، فکر می‌کند: من کی هستم که بگویم کی می‌تواند چی چیزی را طلب کند؟
در حین بیرون رفتن از اتاق دانته دلش می‌خواهد می‌توانست جای پایی بیابد در هرج و مرج احساساتش برای این زن زیبا، مغرور، و تحکم آمیز که در ته راهرو ناپدید می‌شود.

***

خاله زیندت در حالیکه پای آرتروز دارش را می‌کشد لنگ لنگان به سمت آشپزخانه می‌رود. برای پایین رفتن از پله‌ها به سمت راست خود پیچیده، از برابر دیواری که آبا همیشه می‌خواست آن را بردارد و هرگز برنداشت، و می‌ایستد مقابل پنجره‌ی کوچکی که به سوی خوشه‌های روان درخت اقاقی باز می‌شود.
آنان را در حال کار می‌بیند، پشتشان به یکدیگر. فروغ در حال شستن خیارها در ظرفشویی است. دانته کیسه‌ی انگورهای طلایی را به داخل کاسه‌ای پر آب می‌ریزد.
همینجا هستند. بچه‌هایش. بچه‌هایی که هرگز مال او نبودند.
همینجا. زیر تابش یک نور.
بچه‌هایی که زمانی یتیم بودند و مال او بودند و مال آبا. سپس مادران آمدند و آنها را با خود بردند.
مادردار شدند و همه چیز از هم پاشید. مادردار شدند و تنهایی به درون خزید. مادردار شدند و پژواک
خنده‌ی شان پشت در آبی گم شد.
فکر می‌کند: زندگی چیست جز یک لالایی بلند جدایی؟
"الهی بمیرم خسته شدید."
برمی گردند و لبخند می‌زنند، و چشمانشان غمگین است. "خدا نکنه!"
خاله زینت در یخچال را باز کرده و پارچ کریستالی را بیرون می‌آورد. "بیاید یه ذره شربت آبالو بخورید خستگیتون در بره."
فروغ پارچ را گرفته و مایع یاقوت رنگ را در سه لیوان می‌ریزد. دانته جلو می‌آید. آب از انگشتانش می‌چکد. فروغ لیوان را به دستش می‌دهد. نگاهشان قفل می‌شود.
صدای آواز گنجشک‌ها از لای پنجره می‌آید.
قفل نگاهشان باز می‌شود.
خاله زینت صندلی را نزدیکتر کشیده و سینی خرما را به سمت خود می‌آورد. در حین زمزمه‌ی آوازی که در زمان بچگی یاد گرفته خرماها را با شست انگشت باز کرده، هسته را در آورده و در داخل دل شیرینش گردویی جا می‌دهد. خرما را سپس می‌بندد و روی سینی می‌گذارد.
با حضور خاله زینت به تدریج حس آرامشی فضا را پر می‌کند. مانند داخل مسجد هنگامی که همه پس از نماز آن را ترک می‌کنند.
فروغ و دانته با هم کار می‌کنند. یکی می‌شورد، دیگری خشک می‌کند. یکی تمیز می‌کند، دیگری جلا می‌دهد. یکی بشقاب‌های چینی را بیرون می‌آورد، دیگری آنها را روی میز می‌چیند. یکی قاشق و چنگال نقره را بیرون می‌آورد، دیگری با حوله‌ای خیس خاک نشسته بر آن را می‌گیرد.
دست یکی روی میز می‌دود، دیگری تماشا می‌کند.
یکی نفس می‌کشد، دیگری گوش می‌کند.

***

میهمانان رسیده‌اند. زنان همسایه که سالها وقتی که هیچ جای دیگری برای رفتن نداشتند در این خانه پناه می‌جستند.
زنان جوانی که با شوهرشان قهر می‌کردند.
دخترانی که از خانه فرارمی کردند.
زنانی که نمی‌دانستند بچه‌هایش را کجا بگذراند.
زنانی با نگاهی خیره و پر لبخند و چکان چکان اشک.
چادرهای سیاه شان را از سر برداشته و موهای نقره‌ای، قوس‌های نرم بدن، و دستان خسته شان را آشکار می‌کنند. روی پشتی‌های قرمز مخملی می‌نشینند و خاله زینت را دوره می‌کنند. پژواک شیون شان در خانه می‌پیچد.
دانته بشقاب‌های حلوا و خرما را جلوی پای میهمانان می‌گذارد. فروغ می‌رود به دنبال چای.
ولی آنجا در اتاق زرد رنگ سانحه‌ای در انتظارش است. سماور الکتریکی‌هارت و پورت کنان ابرهای پر فشاری از بخار بیرون می‌دهد. فروغ به آن سوی اتاق دویده و سر سماور را بر می‌دارد. حمله‌ی بی امان بخار مچ دستش را به دندان می‌کشد. فروغ دستش را به عقب می‌کشد و سر سماور با ترق بلندی به روی میز می‌افتد. رنگ پوستش صورتی دردناکی شده است. روی پوست را فوت می‌کند. می‌سوزد.
تمام آب داخل سماور بخار شده است. چیزی نگذاشته به جز یورش خشمگین و پر سر و صدای بخار.
در آشپزخانه مچ دستش را زیر آب سرد می‌گیرد. اشک تهدید می‌کند.
پارچ پلاستیکی برداشته و همینطور که ریزش آب به داخل پارچ را تماشا می‌کند، تشویش در ستون فقراتش اوج می‌گیرد. برای پر کردن دوباره‌ی سماور دو پارچ آب لازم است.
استکان‌ها را دوباره روی سینی می‌چیند. تاول صورتی روی مچ دستش کم کم به سرخی می‌زند. دستانش می‌لرزند.
به یاد خنده‌ی بی صدای آبا می‌افتد و شانه‌هایش که بالا و پایین می‌جهیدند. به یاد مادرش می‌افتد. هم اکنون خوابیده در بیمارستان. در انتظار اینکه درد بکاهد. در انتظار دختری که آنجا پیشش نیست. در حالیکه پوست مچش را فوت می‌کند، حس بی انتهایی از اندوه و تنهایی تمام وجودش را در بر می‌گیرد.
در باز شده و فرشته داخل می‌شود. چشمانش خیس از اشک. لبخند بر لبانش. به نظر می‌رسد که هرگز از لبخند زدن دست نمی‌کشد، حتی هنگامی که مرگ در خانه پرسه می‌زند.
نگاه فروغ به دور چهره‌ی فرشته می‌جهد، از یک گوشه به گوشه‌ای دیگر. در آن مژگان از اشک به هم چسبیده، در آن ابروان به هم ریخته، در آن دهان ظریف، در آن فک قوی، در آن چشمان ملایم، فروغ به دنبال انعکاسی از چهره‌ی دانته است. نمی‌فهمد چرا ولی به مادر نگاه می‌کند و در جستجوی تصویری از پسر است.
و جایی در میان چهره‌ی دانته که در ذهنش شکل می‌گیرد، هنگامی که کمترین انتظارش را دارد، در نهفته ترین گوشه‌ی بدنش ریز موج‌های مردد کششی را احساس می‌کند.
سماور شروع به جوشیدن می‌کند. فروغ استکانی را زیر شیر گذاشته و آن را باز میکند.
"اینجا مثل خونه‌ی دوم دانته ست." فرشته دستی تکان می‌دهد. دستی که همه چیز را یکباره در بر می‌گیرد: شیشه‌های رنگی در، آینه‌ی قاب چینی، نقاشی روی دیوار، سماور، فرش زیر پایشان. "تا چهار سالگی اینجا زندگی کرد. زمانی که من زندان بودم. هیچ کس را نداشتم که دانته را پیشش بذارم. آبا و خاله زینت مثل نوه‌ی خودشون بزرگش کردند. مثل تو." اشک در چشمان فرشته فوران می‌کند. صدایش می‌لرزد. دستمال کاغذی دور صورتش می‌رقصد. "هیچ وقت خوبیشون را فراموش نمی‌کنم."
فروغ بهت زده نگاهش می‌کند. "دانته اینجا زندگی کرده؟"
فرشته همانطور که بینیش را تمیز می‌کند، سر تکان می‌دهد. "مگه نمی‌دونستی؟"
"چرا، ولی کاملاً یادم رفته بود،" دروغ می‌گوید.
"مواظب باش!" فرشته در حال تکان دادن دستانش به سمت سماور، فریاد می‌زند. آب جوش از استکان لبریز شده و به داخل سینی می‌ریزد.
فروغ به سرعت شیر سماور را می‌بندد.

***

دانته به سمت در شیشه‌ای می‌رود. تا حالا در دو نوبت حلوا و خرما را تعارف کرده در حالیکه همه به انتظار چای هستند. سرانجام مادرش او را می‌فرستد تا به فروغ کمک کند.
دانته بدون هیچ رغبتی قدم بر می‌دارد. دائما این حس را دارد که حضورش باعث ناراحتی فروغ می‌شود. دلش می‌خواهد راحتش بگذارند. که فروغ را هم راحت بگذارند. هیچ دلش نمی‌خواهد که در نیاز سر در گم فروغ به جایی تعلق داشتن مداخله کند.
فروغ در حال خشک کردن استکان‌هاست. دانته در را می‌بندد و مقابل آن می‌ایستد.
"کمک می‌خوای؟" صدایش را یکنواخت و سرد نگه می‌دارد.
فروغ نگاهش می‌کند. برای لحظه‌ای زودگذر، چشمانش ملایم می‌شوند. به نظر آسیب پذیر می‌آید، شکننده. دانته ناگهان در خود میل شدیدی حس می‌کند که پیکر کوچک فروغ را در آغوش بگیرد، دستان ظریفش را در دست بگیرد، از نگاه دنیا پنهانش کند.
نزدیک است جلو رود. دست دراز کند. ولی فروغ چشمانش را بر می‌گرداند و دوباره ماسک سرد و نفوذ ناپذیر خود را به چهره می‌زند. آنچنان سریع اتفاق می‌افتد که دانته مطمئن نیست که آن نگاه مهربان تنها حیله‌ای مأیوس از تخیالتش نبوده است.
دوباره نسبت به فروغ سخت می‌شود. از نگاه سرد او خسته است. نگاهی که گویی می‌خواهد او را از میان بردارد. بر جای منجمدش کند و با ته تیز پاشنه‌ی کفشش او را درهم بکوبد. از دلسوزی با او در حالیکه او غم دانته را جدی نمی‌گیرد خسته است. از جواب رد گرفتن خسته است. گویی که تقصیر اوست که فروغ رفته و آنجا نبوده است.
"نه نیازی نیست، مرسی."
"آخه همه خیلی وقته که منتظر چایند. دو بار حلوا و خرما را براشون گرفتم. دیگه وقت چایه." دانته می‌داند که این کلمات فروغ را ناراحت می‌کنند. پژواک دوری از شرم در خود حس می‌کند. ولی ادامه می‌دهد. "در ایران، معمولاً همینکه شیرینی را تعارف می‌کنیم چایی را هم می‌بریم." دیگر برایش مهم نیست اگر لحنی آقامنشانه به خود گرفته است. فروغ دختر بزرگی است. می‌تواند از خود دفاع کند.
فروغ لب‌هایش را به هم می‌فشارد. دانته می‌بیند که ناراحتش کرده است. خشم فروغ او را می‌ترساند. لب پایین فروغ اندکی به جلو هل داده شده است. قوس صاف و بیرون زده‌ی آن دانته را آشفته می‌کند. سعی می‌کند به دهان فروغ نگاه نکند، و به مخمل چشمانش که به سمت او می‌درخشند. به در تکیه می‌دهد و بازوانش را بر روی تپش مشوش قلبش جمع می‌کند.
فروغ دهان باز می‌کند. به نظر می‌رسد که می‌خواهد چیزی بگوید. ولی دوباره دهان می‌بندد و در سکوتی پر تنش و خصمانه فرو می‌رود.
در آن لحظه در باز شده و سر فرشته از لای در پدیدار می‌شود.
"فروغ جان، هنوز منتظر چایی هستیم. خیلی طول می‌کشه؟ می‌خوای بیام من بریزم؟"
فروغ همچنان خیره به سینی مانده است، بدون که کمترین حرکتی بکند، کوچکترین کلمه‌ای ادا کند. چانه‌ای لرزان. سینه‌اش به سرعت بالا و پایین می‌رود. بسان آتشفشانی در مرز انفجار. دستش آرام به سمت استکان پر از چای می‌رود. انگشتانش را به دور استکان می‌پیچد و آن را بلند می‌کند. دانته ومادرش نگاه می‌کنند. سکوت اتاق را در برمی گیرد. فروغ به هیچ کدامشان نگاه نمی‌کند. بازویش را بالا می‌برد و استکان را به روی نقاشی می‌کوبد.
استکان با شیونی در هم می‌شکند. قطره‌های سرخ چای می‌پاشند روی رودخانه‌ی آبی. پیکر قوهای شناور خونین می‌شود.
چشمانش نا آرام. دهانش کج گویی به زحمت نفس می‌کشد. فروغ صدایی می‌کند، فریادی، شیونی، بغض فرو خورده‌ای. معلوم نیست. از اتاق بیرون می‌دود.
دانته به دنبالش می‌شتابد.

***

سطل‌های سیر ترش.
کلم‌های سفید و براق در آب نمک.
بطری‌های گردن بلند سرکه.
شیشه‌های زیتون پرورده.
در حالیکه از پله‌ها پایین می‌رود، بوی سرکه سوراخ‌های بینیش را می‌سوزاند. یک لامپ کوچک نور ضعیفی به اطراف می‌اندازد. هوای داخل زیر زمین خنک است و ترش و نمناک.
شیشه‌ها و سطل‌ها مرتب کنار دیوار خاکستری و روی تاقچه‌ی آن چیده شده‌اند.
از زمانی که برگشته فروغ به این پایین نیامده است. با اینکه اینجا زمانی خلوتگاه او بود. جایی که می‌آمد برای فکر کردن، یا بازی، یا برای قایم شدن هر وقت که غریبه‌ای در خانه بود: همسایه‌ای، دوستی، برق کاری.
آهسته در زیر زمین بلند و باریک قدم بر می‌دارد، و استشمام می‌کند بوی سرکه‌ای بچگیش را.
از کنار شیشه‌ها و سطل‌ها و بطری‌ها رد می‌شود.
از کنار گونی‌های برنج.
از کنار بسته‌های سیب زمینی و پیاز.
از کنار شیشه‌های مربا.
از کنار قابلمه‌ها و ماهی تابه‌های بی مصرف که دور از نور، جایی که همه چیز غرق در تاریکی است روی هم انبار شده‌اند. و همانطور که قدم از قدم بر می‌دارد، آن حس قدیمی آرامش و ایمنی کم کم او را دیگر بار از آن خود می‌کند.
روی تاقچه‌ی موزائیک شده می‌نشیند و زانوهایش را به آغوش می‌کشد. سردی دیوار به زیر پوست شانه‌هایش می‌خزد. آنجا در تاریکی می‌نشیند.
زنی تنها که به دیوار خاکستری و سفید بچگیش چشم دوخته است.
روز اولین دیدار با مادرش را به خاطر می‌آورد. مادرش از زندان دست خالی آمده بود. تنها چیزی که داشت خبر مرگ شوهرش بود. به آبا گفت: "پسرت را کشتند."
خانه پر شده بود از خرد شدن و شیون و هراس. فروغ به زیر زمین پناه برد. و آنجا تنها گریست. از ترس دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش. از خلأ چشمان او. از خش خش غریبه‌ی صدایش. بسان آتشی در حین خاموشی.
گریست برای پدری که هرگز ندیده بود.
فروغ نمی‌خواست از آن خانه برود. چنگ زده بود به دامن آبا و خاله زینت. هوار زد. فریاد کشید. لگد زد. می‌ترسید از آن زنی که "مادرت" می‌نامیدند. از آن زن تکیده و نحیف با نگاهی مایع که در آن ملامت و زجری بیان ناپذیر زبانه می‌کشید.
مادرش پای فروغ را نیشگون گرفت. چهره‌اش از درد و خشم و یأس در هم پیچیده بود. گفت: "بیا بغلم." التماس کرد. فروغ بیشتر فریاد کشید. مادر دوباره پایش را نیشگون گرفت. اشک‌هایش با اشک‌های فروغ در مسابقه بودند.
آن شب، مادرش بدون او رفت. فروغ آخرین شب را در اتاق با لوستر چینی، نهفته ما بین گرمای محافظ بدن آبا و خاله زینت سپری کرد.
صبح روز بعد، در آغوش بیگانه و ناشناخته‌ی مادرش در حال گذشت از کنار گل‌های بنفش و صورتی درخت اقاقی و از لای در آبی ساکت بود. فروغ برگشت تا برای آخرین بار آن دو زن محبوبش را ببیند. آرام برایش دست تکان دادند.
یکی از شیشه‌های کوچک مربا را برداشته و در آن را باز می‌کند. مربای بهار نارنج. انگشتش را داخل آن فرو می‌کند. مربا چسبناک و نرم است.
دلش برای گرمای دستان مادرش تنگ شده است.
در بالای پله با جیرجیر آرامی باز می‌شود. فروغ سر بالا کرده و گوش می‌دهد. یک پله پس از دیگری زیر پژواک صدای پایی مردد ناپدید می‌شود. شیشه‌ی مربا را روی تاقچه گذاشته، به دیوار تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. نفس عمیقی می‌کشد. هوای خنک را روی پوستش حس می‌کند. موهای روی بازوانش سیخ می‌شوند.
و آنجا، در میان همه‌ی خاطرات عشق و ترس، فروغ ناگهان از عمق لایه‌ی لطیف قلبش، آروز می‌کند که این صدای پا که هر لحظه نزدیکتر می‌شود، صدای پای دانته باشد.
قلبش در سینه می‌تازد.

***

دانته او را در تاریکی نیمه شفاف کنار دیوار می‌بیند. هوای خنک داخل زیر زمین از رطوبت ورم کرده است. دستی روی خاک نشسته روی بطری‌های سرکه و شیشه‌های مربا می‌کشد. فروغ نگاهش می‌کند.
سکوت داخل زیر زمین فرو جیهده و دورشان را تنگ می‌گیرد. ولی این سکوتی دیگر است. تازه. سبک. حاضر. بوی انتظار و خواستن میدهد.
"یادمه یه دفعه اینجا قایم شدم." دانته به سمت قابلمه‌ها اشاره می‌کند. "قبلاً اینجا یک کمد بود که من رفتم توش قایم شدم."
فروغ لبخند می‌زند. "فقط یه دفعه؟ اونجا مخفیگاه من بود."
دو خط قوس دار کنار دهانش هر دفعه لبخند می‌زند عمیق می‌شوند. خط‌هایی که پس از لبخند همچنان آنجا می‌مانند. مخمل چشمانش در این تاریک و روشنی حتی بیشتر از قبل می‌درخشد. دانته شانه‌های خوش فرمش را می‌بیند. گردن بلند و زیبا. نرمی شکمش زیر پیراهن مشکی.
فروغ می‌بیند آنچه را که دانته می‌بیند. نگاهش را بر می‌گرداند. چشمانش می‌رقصند.
درون دانته می‌لرزد. با آنکه تا به حال خیلی کم این لرزش را تجربه کرده است، معنی آن را می‌داند. در آن لرزش گرما است. و درد. و دلواپسی. کف دستانش به عرق نشسته‌اند.
فروغ می‌پرسد: "تو چرا اینجا قایم شدی؟"
"مادرم تازه از زندان آزاد شده بود و می‌خواست من را با خودش ببره."
فروغ با چشمانی تب دار نگاهش می‌کند.
"نمی خواستی باهاش بری؟" صدایی که از گلویش به بیرون می‌لغزد چیزی نیست جز زمزمه‌ای در هم پیچ خورده.
دانته لبخندی غمناک می‌زند. "نمی شناختمش. برام یک غریبه بیشتر نبود."
"پدرت کجا بود؟"
"یک سال بعد آزاد شد."
فروغ نگاه دانته را با چشمان مشتعل و نافذ خود نگه می‌دارد. "حس عجیبیه وقتی که بهت میگن یک کسی مادرته ولی تو تنها احساسی که می‌کنی ترسه چون در مقابلت فقط یک غریبه می‌بینی. تنها بعداً می‌فهمی تنها کسیه که داری."
زیرزمین در پیرامون شان، روی شان، در میان شان نفس می‌کشد. نفسش فاصله‌ی ما بین شان را کمتر می‌کند.
"شنیدم که مادرت در بیمارستانه." زبان دانته در دهانش خشک و بی جان است. "خیلی متأسفم."
"همه چیز در یک زمان اتفاق افتاد. باید بین تخت مرگ و تخت بیمارستان یکی را انتخاب می‌کردم." لبخندی اندوهگین روی لبانش می‌لرزد. "ولی مادرم خوب میشه. به زودی مرخصش می‌کنن. خوشحال بود که اینجا بودم و تونستم آبا را قبل از اینکه دیر شه ببینم."
"باید برات خیلی سخت می‌بوده." دانته از نحوه‌ای که پیشتر با او حرف زده بود احساس شرم می‌کند.
فروغ از جا بلند شده و به سمت او می‌رود.
"بیا یه چیزی بهت نشون بدم." فروغ دست عرق کرده‌ی دانته را می‌گیرد. دستش در دست دانته کوچک و ظریف است. شکننده مثل تکه شیشه‌ای.
فروغ کنار بزرگترین سطل سیر ترش زانو زده و بدون اینکه دست دانته را رها کند، بازویش را پشت سطل دراز می‌کند. دستش کور کورانه در تاریکی و خاک می‌گردد. سرانجام چیزی را از آن پشت بیرون می‌کشد. جعبه‌ی کوچکی که زیر لایه‌ی کلفت و چرکینی گم شده است. فروغ بلند شده، دست دانته را رها می‌کند تا در جعبه را باز کند.
داخل آن یک سنجاقک به تکه کاغذی که به زردی گراییده، سوزن شده است.
"باید اینجا قایمش می‌کردم تا خاله زینت پیداش نکنه. می‌دونی که با حشرات چه جوریه. حتماً فکر می‌کرد سوسکی چیزیه."
دانته می‌خندد. می‌خندد چرا که نفرت خاله زینت از حشرات را می‌شناسد. می‌خندد به خاطر صدای صمیمی فروغ. می‌خندد به خاطر لبخند فروغ.
انگشت به پشت سنجاقک می‌کشد. خشک است. مانند تکه‌ای چوب. فروغ در جعبه را می‌بندد. دانته آن را از او گرفته و پشت سطل پنهان می‌کند.
فروغ زیر لب می‌گوید: "دلم برای آبا تنگ شده." اشک زیر مژگانش آماده‌ی حمله است. طول باریک بدنش را به دانته نزدیک می‌کند.
"منم هینطور." دانته سرش را داخل سنگینی موی فروغ فرو می‌کند.
فروغ صورتش را روی سینه‌ی سخت او می‌گذارد. قلب دانته زیر گوش‌هایش به شدت می‌تپد. بازوانش را به دور او می‌اندازد تا شاید توانست تپش قلبش را اندکی آرام کند.
روی انگشتان پا به سمت دهان تب دار دانته بلند می‌شود. دانته می‌بوسدش. در ابتدا به آرامی. سپس با ابرام. بدنش را در آغوش می‌کشد.
دستان فروغ روی دکمه‌ی پیراهنش می‌لغزند. دانته از حس تماس انگشتان او بر تنش می‌لرزد. دست دراز می‌کند. با احتیاط. گویی می‌خواهد تک گلی از خوشه‌های بنفش و صورتی بیرون بچیند.
نفس زیرزمین آنان را احاطه می‌کند.
می ایستند. پوست روی پوست. تپش قلب روی تپش قلب. در هم پیچیده. مانند شاخه‌های درخت اقاقی.
زیرزمین آوازهای بچگی را در گوش شان زمزمه می‌کند.

***

روشنایی روز به تدریج تحلیل می‌رود. خاله زینت به حیاط رفته، شیر آب را باز می‌کند و شلنگ را به سوی درخت اقاقی می‌کشد و نوشیدن درخت را تماشا می‌کند.
خانه در سکوت فرو رفته است.
فرشته آخرین میهمانی بود که خانه را ترک کرد. برای خاله زینت آنچه که در اتاق زرد رنگ رخ داد را تعریف کرده بود. تکه‌های خرد شده‌ی شیشه و قوهای خونین. نگاه سرآسیمه‌ی فروغ و شتافتن دانته به دنبال او.
پس از آن، هیچ کدام در مورد ناپدید شدن طولانی بچه‌ها حرفی به زبان نیاوردند. کمترین کنجکاوی هر کدام از میهمان‌ها به سرعت توسط خاله زینت خاموش می‌شد. "فروغ سر درد داشت، رفت بخوابه." خاله زینت به میهمانان گفت. "دانته کار داشت باید می‌رفت."
نمی دانست چرا دروغ می‌گوید، چرا دنبالشان نگشته بود. ناگهان این حس به او دست داده بود که باید از آنان محافظت کند. گویی آن دو آرزویی پنهان بودند. گذاشت که روی زخم یکدیگر مرهم بگذارند.
دسته‌ای پرستو در آسمان زرد و نارنجی اوج می‌گیرند.
خاله زینت دم در خانه دمپایی‌هایش را از پا کنده و وارد می‌شود. روی یکی از پشتی‌های سرخ مخملی می‌نشیند به انتظار بچه‌ها. بچه‌های او. بچه‌های آبا. بچه‌های درخت اقاقی.
به زودی دو سایه در آستانه‌ی در ظاهر می‌شوند. لبخند شرمگینی می‌زنند. گویی ناخودآگاه به پیشواز تنبیه شان می‌روند.
خاله زینت فکر می‌کند: سرانجام همبازی پیدا کردند. دو بچه‌ی تنها.
فروغ و دانته وارد اتاق می‌شوند. راضی. تازه. گونه‌های بر افروخته. می‌نشینند. بدن‌های شان بوی مرموز ریز موج‌های عشق و درد می‌دهند. بوی شکستن و شکفتن. اشک و خنده.
گذشته و آینده.
بوی دل خواسته‌های روح که به آسمان پرتاب می‌شوند.
خاله زینت می‌گوید: "پرستوها شروع به مهاجرت کردند."
دو بدن بسان خاطره‌ای شیرین دراز می‌شوند. سر بر روی زانوان خاله زینت می‌گذارند. هر کدام از یک سو. او دست به جوانی موهایشان دراز می‌کند، نوازش شان می‌کند. آنان خود را به نوازش‌های او تسلیم می‌کنند. مثل درختی تشنه به آب. صدای خاله زینت به آرامی از گلویش بلند می‌شود و اتاق را در بر می‌گیرد.
قصه‌ی دختر پادشاه و معشوقه‌ی زیبا و فقیرش.
غروب بر شاخه‌های درخت اقاقی می‌نشیند.


* متن انگلیسی این داستان در مجله‌ی "اسلایس" (نیویورک) به چاپ رسیده




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024