iran-emrooz.net | Sat, 11.09.2010, 21:32
من و تو در میدان
کامبیز گیلانی
اگر میپرسی
چرا چهرهی زمین
به این تلخی ست؟
میپرسم
کیستی تو؟
اگر
از بیعدالتی
از تحقیر انسان
شکوه میکنی
و
رنج را یکسر
در کولهبار خودت
مییابی
میپرسم
چه میکنی
تا این
خطوط نا برابر
به دایرهای زیبا
بدل شود
از آسمان جدا شدهای
با زمین بیگانه
دوستی
تعریفش با سود تو
گره خورده است
و
تو را
در این نا پاکی و نا بسامانی
گرگهای نشسته در کمین
پاره پاره کردهاند
نه تنها تورا
که آنان را
که سنگ زندگی بهتر
برای تورا
به سینه میزنند
هم
و
تو باز هم نشستهای
تنها
به شکوه
بسنده میکنی
آن سوی غمانگیز این میدان اما
زنان و مردانی سلحشور
بی شکوه و کنایه
پر تلاش و پر امید
در جنگند
پیکارگری
که زندگی را پاس میدارد
نه مرگ را
تساوی را میجوید
نه تبعیض را
و
همه را
برای همه میخواهد
نه برای خودش
میجنگد
که دست انسان را
به آزادی گره زند
در این میدان
هیچکس
بازنده نیست
هیچکس
افسرده نیست
اینجا
اگر میپرسم
چرا بر سر هیچ
عمر میگذاری
میپرسد
کدام هیچ؟
اینجا
هر چه هست
زندگی است
هر چه هست
عشق است
اگر میپرسم
کدام زندگی
میپرسد
کدام حرف دیگر
بجز زندگی؟
اینجا
باران که میبارد
خورشید هم
بر زمین و آسمان میخندد
مهتاب
شب را ستاره باران میکند
و
کودکان
شعر را
مثل شهد مینوشند
اگر از خودم میپرسم
اهل کدام میدانم
کسی از درون من
از من میپرسد
کدام میدان؟