iran-emrooz.net | Fri, 13.08.2010, 21:59
شاه خواب
عطا گیلانی
شاهنامه را میگویند که شاه همه نامههاست و شاهکار، شاه همه کارها، به همینمنوال باید شاهراه را تعبیر کرد و هر چیز دیگری را که پیشوند شاه داشته باشد.
حال بشنوید از "شاهخواب"!
پادشاهی بود که در ولایتش همه از او میترسیدند. هیچ کسی بی دستور او جرئت نفس کشیدن نداشت. برای هر چیزی قاعده و قانونی گذاشته بود، برای هر کسی حد و مرزی معین کرده بود. به کشاورز میگفت بکار! کشاورز میکاشت، به بنا میگفت بساز! بنا میساخت، به مرده شور میگفت بشور! مرده شور میشست. از ریخت و قیافه هر کسی خوشش نمیآمد، میگفت بمیر! طرف میمرد. گاهی اوقات تعداد کسانی را که او اجازه مردن به آنها داده بود، آنقدر زیاد بودند که مرده شور نمیرسید همه آنها را بشورد.
روزی به شاه خبر دادند که مرده شور نمیرسد همه مردهها را بشورد و تعداد مردهها بیشتر از ظرفیت مردهشورخانه است. شاه دستور داد که زندهها در جلوی مردهشور خانه صف بکشند و به نوبت بمیرند. حتی کوپن هم چاپ کرده بود، اگر کسی از ایستادن خسته میشد یا حوصله صف را نداشت، یا کوپن بهش نرسیده بود، باید سبیل مرده شور را چرب میکرد یا نوبت کسی دیگر را به نرخ بازار سیاه میخرید.
پادشاه عظیمالشان بود و قدرقدرت! حافظ جان و مال و ناموس و زندگانی و مردگانی امت برای خودش!
پادشاه به آب میگفت برو، به کوه میگفت بایست، به آهو میگفت بدو، به تازی میگفت بگیر! و این بود که در همه ولایت بی اذن او سنگ از سنگ نمیجنبید.
از آنجایی که حساب و کتاب همهچیز دستش بود، بر آمار موالید و متوفیات بیشتر از همه چیز اشراف داشت، چرا که مهمتر از تولد و مرگ چیزی نیست و صدالبته کنترل هر رفت و آمدی، از جمله کنترل به دنیا آمدن و از دنیا رفتن مردم هم در شرح وظایف آن پادشاه گنجانیده شده بود.
روزی به شاه خبر دادند با وجود همه تدابیر و سیاستها، باز هم تعداد نانخور مملکت زیاد است و کشاورز نمیرسد به اندازه همه بکارد و نانوا نمیرسد به اندازه همه بپزد.
شاه فکر بکری کرد و تصمیم گرفت که از تعداد ماماها کم کند و بر تعداد مرده شورها بیفزاید. حتی برای تعدادی از ماماها دوره فوقالعاده مردهشوری گذاشتند و آنها را با اضافهحقوق و مزایا در مردهشورخانهها استخدام کردند. با وجود تمام این تدابیر روز بروز بر تعداد نانخورها افزوده میشد وشیرازه امور از دست شاه و وزیر در میرفت.
خلاصه جانم برایتان بگوید که هرج و مرجی راه افتاده بود که نگو و نپرس!
شاه، با وجود این همه هرج و مرج، خوشحال بود که همه امور مملکت را از تولد تا مرگ در اختیار خود دارد و خبرچیان که مثل اجل معلق در هر جایی حاضر بودند، اخبار مملکت را از سیر تا پیاز برایش میآوردند و به او اطمینان میدادند که کسی بی اذن او نه به دنیا میآید و نه از دنیا میرود. شاه باور میکرد و البته اگر جز این هم میگفتند، باور نمیکرد!
شاه به گوشهایش بیشتر از چشمانش اطمینان داشت، و از اینکه آنها همیشه اخبار خوب و مسرتبخشی برایش میآوردند راضی بود، سر راحت بر بالین میگذاشت و خوابهای خوشی میدید!
سال و ماهی چند گذشت، و گوشهای شاه هم شنید چیزهایی را که نمیخواست بشنود و خواب شاه کم کم آشفته شد.
شاه هر روز صبح که بیدار میشد، خوابش را برای خوابگزاران تعریف میکرد، آنها خواب شاه را هر طور که تعبیر میکردند، خوشآیندش نمیشد که نمیشد. معبرین بسیاری جانشان را بر سر تعبیرهای نابجا گذاشتند و رخصت مردن گرفتند.
شاه از آخر وعاقبت یک خواب بد و یا یک تعبیر بد خبر داشت و حاضر بود کرور کرور طلا و جواهر بدهد اما یک خواب خوب ببیند.
شاه شنیده بود که برخی از پادشاهان با دیدن یک خواب بد، به چه سرنوشت شومی دچار شده بودند. شاه می دانست که حتی در خواب هم نباید هفت گاو لاغر از رودخانه در بیاید و هفت گاو چاق را بخورد، یا درختی از شکم دخترش در بیاید و شاخ و برگش بر تمام آسیا و اروپا سایه بیندازد، اینها خوابهایی بودند که برخی از پادشاهان در گذشته دیده بودند و دیده بودند آنچه را که نباید میدیدند!
شاه مشکلش را با وزیر دانشمندش در میان گذاشت، وزیر دانشمند همه دانشمندان را جمع کرد و دانشمندان همه عقلهایشان را رویهم گذاشتند و کتابهای قدیم و جدید را زیر و رو کردند و بالاخره به این نتیجه رسیدند که آدم در سن و سال پیری امکان دیدن خواب آشفته بیشتر دارد، چرا که هر بار جایی از بدنش درد میکند، دهانش بو میدهد، یبوست دارد، هزار جور درد بیدرمان دارد، نمیشود که بخوابد و خواب خوش ببیند.
دانشمندان پیشنهاد کردند که شاه تعدادی از جوانان تندرست را در جایی جمع کند، آنها را بگذارد که خوب بخورند و خوب بیاشامند و به یکدیگر حال بدهند و حال بکنند و بر روی پر قو بخوابند و هر قدر هم که دلشان خواست خواب ببینند، فقط به این شرط که شاه را در خواب خود شریک کنند و بگذارند که شاه خواب آنها را بجای خواب خودش برای خوابگزاران تعریف کند.
شاه از این پیشنهاد بسیار خوشش آمد و امر داد که بشود آنگونه که باید بشود!
کارگزاران شاه از این تدبیر بینظیر استقبال کردند و دختران و پسران جوانشان را در اختیار شاه گذاشتند تا فقط بخورند و بخوابند و خوابهای صد تا یک غاز ببینند.
کار مملکت از آن پس بخوبی و خوشی در هرج و مرج و بلبشو نه پیش میرفت، نه پس میماند. کنترل همه چیز، بجز خواب از دست همه کس دررفته بود، کسی دیگر درفکر تعداد نانخورهای مملکت، و تعداد نانهایی که باید به تنور داغ چسبانده میشدند، نبود. باز هم بیشتر از پیش یک عده با شکم گشنه سر بر بالین میگذاشتند و خوابهای آشقته میدیدند و این خوابهای آشفته بدجوری واگیر داشت!
حالا دیگر همه مردم خواب آشفته میدیدند، بجز جوانانی که برای دیدن خواب خوب و اختصاصی برای پادشاه تعلیم دیده و تخصص پیدا کرده وبودند.
گروهان های جوانانی که باید خواب میدیدند، هر روز صبح در صف نظام جمع خبردار میایستادند. افراد گزارش خواب خود را در اختیار گروهبان خواب میگذاشتند، گروهبان، از میان خواب افراد گروه دستچین میکرد و بهترینهایشان را انتخاب میکرد، و آن را به سرگروهبان گزارش میداد، سرگروهبان از میان آنها بهترین را انتخاب میکرد و در اختیار سردسته میگذاشت، سردسته، در چشمبرهم زدنی، آنها را سبک و سنگین میکرد و آن را که خوشش میآمد در لوحهای مینوشت و بدست فرمانده گروهان میداد. فرماندهان گروهانها به رقابت با یکدیگر میپرداختند و بالاخره مشت و منطق هر کدام قوی تر بود، خلاصهای از خوابها را بطور کتبی روی میز فرمانده هنگ و او نیز آن را روی میز سردار بزرگخوابگردان میگذاشت.
شاه هر روز از گردان خواب سان میدید. از نظم و انضباطی که حتی در امر خواب پیدا شده بود، به واحدهای منظم "خوابگردان" «خیلی خوب!» میگفت و ابوابجمعی خوابگردان این "خیلی خوب"ها را جمع میکردند و با آنها مدال درست میکردند و آنها را بهگردن خود میآویختند.
لوحههای خواب، توسط سرداران به هیأت امنای خوابشناس ارائه میشد، هیأت امنای خوابشناس بنا بر مزاجی که شاه در آن روز داشت، از آن مجموعه، خلاصهای تهیه میکردند و در کنار تخت شاه میایستادند و همینکه شاه به چرت فرو میرفت، در گوش شاه زمزمه میکردند و شاه در میان خواب و بیداری به این زمزمهها گوش میداد و درد پا، نقرس، درد پهلو، بواسیر و هزار و یک درد بی درمان دیگراز یادش میرفت.
خواب جوانان به تناسب حال آنان بود و شاه هر چقدر هم که در عالم خواب و بیداری با خود کلنجار میرفت نمیتوانست از آنها آن لذتی را ببرد که جوانان میبردند.
شاه به خیالش که عیب از خواب است و یا تقصیر را به گردن کسی میانداخت که این خواب را دیده بود، هر بار خواببیننده و خوابگزار و خوابنگاران بسیاری را تنبیه کرده و خواب رنگینتری به خوابهنگان سفارش میکرد.
وزیران و خوابگزاران بالاتفاق به شاه، لقب "سلطان النوم والاحتلام" داده بودند.
با وجود براین، بعد از مدتی، شاه نه خواب خودش را میدید و نه از خواب دیگران چیزی میفهمید.
حالا دیگر مملکت پادشاه شده بود حسابی محشر خر! میان خوابسالاران اختلاف افتاده بود. برخی، برخی دیگر را متهم به خوابسازی و دروغپردازی میکردند.
خوابسالاران کم کم به قدرت خود پی بردند و به نفوذی که در شاه داشتند واقف شدند.
برخی از خوابسالاران تا جایی به مقام خود غره شده بودند که میگفتند: «شاهی که نمیتواند یک خواب درست و حسابی ببیند، خب جایش را بدهد به کسی که بهتر میتواند خواب ببیند!»
برخی از خوابسالاران تا جایی رویشان زیاد شده بود، که میگفتند، ما خودمان خواب تعیین میکنیم و ما خودمان توی دهن کسی میزنیم که خوابی غیر از خواب ما میبیند!
برخی از خوابسالاران که زورشان به آن خوابسالاران دیگر نمیرسید، خود را از صف خوابگردان کنار کشیدند و گفتند بهتر است که هر کسی خوابش را تعریف کند و مردم خوشخوابترین خوابسالار را برای حکومت انتخاب کنند.
برخی از مردمی که در صف مردهشورخانه ایستاده بودند، دستشان را با کوپن مردهشوری که از بازار سیاه خریده بودند، بالا گرفتند و حرف آنها را تأیید کردند.
حالا دیگر شاه یکوری نشسته بود و به شعار بزرگی که پیش رویش آویزان کرده بودند نگاه میکرد: «خواب پادشاه، پادشاه خوابهاست»
حالا دیگر خواب از چشم شاه گریخته بود. نه خواب میدید، نه از خواب دیگران چیزی میفهمید، دلش میخواست که یک چشم بخوابد و دیگر هیچ خوابی نبیند!
حالا دیگر نه تنها خود شاه، بلکه همه کسانی که برای او خواب میدیدند، فقط خواب آشفته میدیدند!
خدا هیچ بیچارهای را گرفتار خواب پادشاهان نکناد؛ آمین!