iran-emrooz.net | Mon, 09.08.2010, 6:46
سفر دریایی
برزین آذرمهر
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دریا گل ابر،
لای لای نفس دریایی
ماه را برده به خواب،
در سرا پردهی گهوارهی آب؛
به دل شب زدهی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکین.
گر گرفته تن من از تن شب
تیرگی در ته شب باخته رنگ،
میکشم بیهده تا چند من این سنگ به سنگ؟
این چه کوهی ست که ره بسته به دریا گذرم؟
جای پای همه دریازدگان هست بر آب
ز چهام هست درنگ؟!
بستهام بار سفر بر دریا
سفرم گر نبوَد دریایی،
چه ره آورد من از این سفرم؟!
آرمیدن آری
از برای نفسی تازه کردن، چه بسا
ناگزیرست ولی
گر به پاید دیری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!
گفتهاند این را و
میدانیم،
بر لبان ِ همه دریا زدگان، میخوانیم:
تن نداده به خطر، دست نیابی هرگز،
تو، به مرواریدی!
در کویر این شب
زیر این لاشهی سنگین و سیاه،
زیر باران تند و سمجی،
از شقاوتهای ِ ماتم بار؛
که چنینام برده
از میان
تاب و توان؛
و چنین بسته مرا
با هزاران زنجیر؛
در کف زندانی،
با فرو مرده چراغی کمسو
که نمیآید بر
گویی از عهدهی این تاریکی ...
در چنین مرده شبی هم
حتی،
گر نخواند به گذر، مرغ ِ امید،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دریا، گل ماه،
این مپندار
فروریخته شب
جاودان بر دریا!
بیگمان از ره امید کسانی چون تو
که به اندازهی دریا از موج،
که به اندازهی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصیب؛
تیرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فریاد کشان آید باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دریا بشود توفانی!
گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
میخورد از جگرم مرغ ِ عذاب،
صدف سینه دریا ست پر از مروارید،
صدف ِ روز من اما خالی...
بهر ِ گم کردن ِ راه
یاوه گویان جهان
میگویند:
که بدیها همگی، ریز و درشت،
از سرشت ِ بشری آب خورند...
مرغ حق اما
گوید هر آن
از بد و نکبت یک مشت طفیلی، هر گاه
باغ گیتی بروبیم درست،
و به هیچ ترفندی
نگذاریم بیافشانند تخم
در نهان خانهی خاک؛
بر درخت بشری بال زند
عطر والای گل انسانی!
و در این ره شب و روز
فکر آن رهگذر مانده به راه،
یاد آن توشه که میبایدم آن،
غم این نیز که شبگیر فرا آید باز
وز نبود ِ تلاشی پیگیر
گم شود در دل یک ابر ِ سیاه
"لحظهای نیست که بگذاردم آسوده به جا."*
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دریا گل ابر
پر فرو ریخته مرغ ِ باران
سفری هست اگر بر دریا
بشود یا نشود توفانی
دل به توفان زدگان باید!
برزین آذرمهر
---------
*از" نیما یوشیج"