iran-emrooz.net | Tue, 13.07.2010, 9:09
از زبان ِ برگ...
برزین آذرمهر
باغ را گفتم: باغ!
باغ ای گریه طولانی و زرد
ای همه ریزش ِ باران ِ تو
گل،
در غروب ِ پائیز!
گرمیات، گرمی آغوش ِ بهار،
غزلات، زمزمهی برگ و نسیم،
و هم وحشی بهارانات،
ابر،
خوشهی تاک ِ بلندت
خورشید!
سیب سرخات
مهتاب!
باغ ای خاطرهی پائیزی
هستی من بیتو،
میدانم،
در شبی تیره
به گیتی شده این سان چیره،
برگ زردی ست
که بازیچهی دست باد است.
سوگوارم دیریست
در بهارانی تاراج شده؛
در جهانی به غم و زهر ِ خزان آلوده،
اشکبارم دیریست.
زین دریچه که به تنگی دل ِ تنگ من است
با صدایی هشیار
گرم یا سرد
و یا نرم و عتاب آلوده
سخنی با دل ِ ماتم زدهام داشته باش!
مرهمی نِه تو بر این زخم کبود
شبچراغی بنِهام باز بر این پهنهی دود
که شبم تیره و
بس تاریک است،
که ره تیره و بیهمسفرم
باریک است،
و نه مشتی و نه پشتی با من
اندرین ورطه
که هر لحظه خطر نزدیک است.
عمر کاهیده و
بیمارم از این زخمهی زهرینه به جان
و به هر شاخهی باغ نظرم
میزند نیش به تاریکی شب
خار پرسشهایی سر گردان:
چه شد آن چشمهی جو شنده، چه شد؟
چه شد آن غرش توفنده و سرخ
وآن دم گرم ِ بهارنده چه شد؟
تا کی افسرده و پژمرده، خزیده در خویش؛
تا کی افتاده، سترون،خاموش؟
بندی دهشت پائیز و زمستان
تاکی؟
بختک ِفتنه گر این دوران
به کجا می بردت بیسامان؟
باغ ای گریه طولانی و زرد
جاودانه پائیز!
ای تمام بدنت سوخته از زخم تبر
ای به دوشات شبح قحطی و خشکسالیها
سخن از همهمهی مبهم ِ برگان تو نیست
سخن از ویرانی ست
سخن از آفت و طاعون ِ سیه سالیهاست.
آفتابت اگر امروز ندارد رنگی،
شاخههایت اگر از برگ تهی ست،
تن و جانت اگر از لالهی پر پر رنگین،
مرغکانت اگر از دار ستم حلق آویز،
باغبانی ت نمانده ست اگر
چاره جو و دلسوز،
همه اینها باری
حاصل کژ خواهی
حاصل خامی خیلی غافل
در تمیز راه از چاه نبود؟
حاصل گمراهی
یا فرو افتادن،
به سیه دام ِ بتی از حیل آگاه نبود؟
به کجا داری رو
به بهاری در راه
یا فرومرده زمستانی سرد؟
پرده بردار از این چشمهی راز!
سخن از روز دگر کن آغاز!
باغ میدانم من
در هوای تو چنان رازی بود
که شبی حتی در کوچه باد
مرگ را بازی داد!
باغ میدانم من
که سخنهای تو در لوحهی صبح
آفتابی را خاکستر کرد!
و در این لحظه که میبندد
شب،
نقشهی شبنم خون
در عالم
باز گو با همه شور
نه دراین گوشهی تاریک و نمور
نه در آن سوی که بر پهنهی شب
آسمان سفرهی خون گسترده ست
پای هر خرمن فقر
کاستخوان بدنی سوخته است
بیگمان میآید
دلگشاتر روزی
و زمان نطفه پر بار تری
در نهان گاه زمین میکارد
که زمان راهگشاست
گوش هوشی تنها
میباید
تا پیامش دریافت،
ولی این دیو دو پایان به ظاهر مردم
رهزن و غارتگر
و جهان ساز بهشتان که ندارند به جز نیروی کار
بی نوا و مضطر
و از این خیل کثیر
ای دریغا که یکی زندانی
دگری زندانبان
به خطا بر هم و اما با هم
در به پاداشت کاخ دگری...
باغ میدانم من
که به ما میگویی
وه از این کهنه طلسم باقی
وه از این خیل پراکنده و جادو شدهای که
مائیم،
چون درختان تو سر برده به هم
همچو برگان ِپراکندهی تو از هم دور!
حالیا که باید
بند از شهپر ِ پرواز گشود
رو به بالاتر رفت
همهی امیدم
باز بر نور ِ اهورایی توست
تا بتابی بر من
بخروشی در من
در من زادهی رنج
بر من مانده به امید کمال
تا بر افروزم گرم
اخگری روشن و بخشنده ز خون؛
روشنایی بخشم
به یکی خلوت سرد
به یکی خرمن ِ هول
همچو آن زنده دل ِ دریائی
که در اندیشهی صبحی روشن
دل به دریا داده،
ازدل ِ تندر و توفان زاده؛
پای دروازهی روز
زیر آتشکدهی برج هنوز
دل به آتش زد و سوخت!
برزین آذرمهر