iran-emrooz.net | Thu, 08.07.2010, 11:07
از يادداشتهاى يك پيرمرد هرزه
صورت
چارلز بوكوفسكى/طاهر جام برسنگ
|
پنجشنبه ۱۷ تير ۱۳۸۹
در يك كتابفروشى با او آشنا شدم. يك دامن تنگ خيلى كوتاه پوشيده بود؛ كفشهايى با پاشنههاى خيلى بلند و پستانهايى كه حتى از زير بلوز زرد پشمى گل و گشادش، برجسته مىنمودند. ظاهرى هوشمند داشت، سرد، بىآرايش، با لب پائينى كه به نظر مىرسيد درست سر جاى خود قرار ندارد. اما مىشد خيلى چيزها را به خاطر بدن خوشتراشش بخشيد. يك كم عجيب بود كه يك گردن كلفت بالا سرش نبود كه از او محافظت كند. چشمهايش خداى من، انگار مردمك نداشتند؛ فقط يك برق تيرۀ عميق داشتند. وقتى داشت خودش را مرتب به جلو خم مىكرد، مشغول تماشايش بودم. وقتى كه خم مىشد كه كتابى بردارد و دستش را به سوى يكى از آنها دراز مىكرد؛ دامن كوتاهش بالا مىرفت تا رانهاى جادوئى تپلش را نشانم دهد. در ميان كتابهاى عرفانى مىگشت. كتاب «چگونه مىشود در شرط بندى بر اسب برنده شد» را كنار گذاشتم و رفتم به هوارش.
گفتم: «ببخشيد مثل آهنربا بهتون جذب شدم.»
به دروغ گفتم انگار يه چيزى توى چشاتون منو كشوند طرفتون.
گفت: «سرنوشت خداست»
جواب دادم: «خدا خود توئى، تو سرنوشت منى. مىتونم به يك نوشيدنى مهمونت كنم.»
«البته.»
رفتيم توى بار آن دست خيابان و تا موقع تعطيلى بار آنجا نشستيم. با او درست به زبان خودش حرف زدم، حساب كردم اين تنها راه ممكن است. با خود به خانه آوردمش. بغلخواب معركهاى بود. سه هفته به لاسيدن گذشت. وقتى از او خواستم تا با من ازدواج كند يك مدت طولانى نگاهم كرد. اين قدر طولانى كه فكر كردم اصلاً سئوال را فراموش كرد.
بالاخره حرف زد:
«آهان... باشه مىكنم. اما عاشقت نيستم. فقط احساس مىكنم كه مجبورم... بايد باهات ازدواج كنم. اگر عشقى در ميان بود، مىتونستم رد كنم، كاش عشق بود. براى اين كه خودت مىدونى كه ازدواج موفقى نخواهد شد. با اين حال هر چه پيش آيد خوش آيد.»
«باشه خوشگله.»
بعد از ازدواجمان دامنهاى كوتاه و كفشهاى پاشنه بلند غيب شدند و او با لباس بلند خانه از جنس چيت قرمز رنگ مىگشت كه تا قوزك پاهايش را مىپوشاند. لباس چندان تميزى هم نبود. با اين لباسها دمپائىهاى آبىرنگ پاره مىپوشيد. بعضى وقتها با اين لباس مىرفت بيرون، سينما و يا هر جاى ديگر. وقت صبحانه مخصوصاً دوست داشت كه آستينش را با كرهاى كه بر نان برشته ماليده شده بود، كثيف كند.
معمولاً مىگفتم: «ببين، تو دارى همۀ تنتو كثيف ميكنى.»
جواب نمىداد. معمولاً از پنجره بيرون را نگاه مىكرد و مىگفت:
«اووو... يك پرنده! يك پرنده رو درخته! ديدى پرنده را؟»
«بله.»
«اووو... يك عنكبوت! اين موجود خوشگل خدا رو نگاه كن! عاشق اين عنكبوتام! اصلاً اين آدمائى كه از عنكبوتا بدشون ميادو نمىفهمم! از عنكبوت بدت مياد هانك؟»
«راستش تا حالا به عنكبوت فكر نكردم.»
همۀ جاى خانه پر از عنكبوت بود، خرچسونه، حشره و سوسك. مخلوقان خدا. در خانهدارى وحشتناك بود. مىگفت كار خانه اصلاً مهم نيست. به مفهوم دقيق كلمه تنبل بود. و كم كم به اين فكر افتادم كه كمى هم ديوانه است. مجبور شدم فليكا را بطور تمام وقت براى كار خانه استخدام كنم. اسم زنم ايوون بود.
يك شب برگشتم خانه و مچ هر دو را وقتى داشتند يك نوع روغن به پشت آينه مىماليدند گرفتم. دستاهايشان را دور آينهها مىچرخاندند و وردهاى عجيبى مىخواندند. هر دو با آينههايشان بالا پريدند، جيغ زدند و دويدند و آنها را پنهان كردند.
گفتم: «خداى من! اينجا چه خبره؟»
زنم ايوون گفت: «چشاى هيچ كى جز صاحباشون نبايد به اين آينههاى جادوئى بيفته.»
پرستارمان، فليكا گفت: «درسته.» فليكا هم ديگر جارو نمىكرد. مىگفت كار خانه اصلاً مهم نيست. اما نمىشد ردش كرد، براى اين كه او هم در ميگسارى تقريبا به خوبى ايوون بود، از اين گذشته آشپزىش خوب بود، هر چند كه نمىتوانستم كاملاً به غذاهائى كه مىداد اعتماد كنم.
زمانى كه ايوون اولين بچهمان را حامله بود، پى بردم كه رفتارش عجيبتر از هميشه شده است. هميشه خيالات عجيب برش مىداشت و برايم تعريف مىكرد كه يك جن سعى كرده تا در جلدش فرو برود. اين عمل شيطانى را برايم تشريح كرد. جن به دو شكل بر او ظاهر شده بود. يكى به شكل مردى كه خيلى شبيه من بود. دومى موجودى بود با صورت انسان، بدن گربه با سم و بالهاى خفاش. موجود با او حرف نمىزد اما او با تماشايش به خيالهاى خارقالعادهاى فرو مىرفت. يك خيال عجيبش اين بود كه من مسئول بدبختى او بودم و اين در او انگيزۀ ويرانگرى را بيدار كرد. حس ويرانگرىاش به سوسكها و مگسها و مورچهها يا آت و آشغالهائى كه توى فضاى خيالىاش بودند، كارى نداشت؛ بلكه چيزهائى را هدف قرار مىداد كه پول خرجش شده بود. مبلها را پاره مىكرد. كركرهها را تكه تكه مىكرد، پردهها را مىسوزاند، توى اتاق دستمال توالت مىريخت و آب وان را باز مىكرد كه سر برود و همه جا را آب ور دارد و حرفهاى رسمى عمومى كه از دهان كسانى در مىآمد كه او اصلاً نمىشناختشان؛ را بخود مىگرفت. هر وقت اين طور مىشد تنها كارى كه از دستم بر مىآمد اين بود كه براى فراموش كردن بروم سراغ فليكا و بزنيم به مىگسارى و وسط مىگسارى هم سه چهار دور با حالتهاى شناخته شده و ناشناخته ترتيب همو بدهيم. بالاخره ايوون را مجاب كردم كه به روانپزشك مراجعه كند.
«باشه ميرم ولى همۀ اين حرفا مزخرفه. اينا فقط نتيجۀ خيالات توست: هر دو تا جنا خودتى و بيمار روانى!»
«هر جور تو مىگى عزيزم، اما حالا بيا عمو دكتر منتظره.»
«تو ماشين بشين، همين الان ميام.»
منتظر ماندم. وقتى برگشت يك دامن كوتاه پوشيده بود، كفشهاى پاشنه بلند، و جورابهاى نايلونى نو. حتا آرايش هم كرده بود و اولين بار بود پس از ازدواجمان كه موهايش را هم شانه كرده بود.
گفتم: «يه بوس بده عزيزم.»
«نه. بايد بريم پيش روانپزشك.»
آنجا كه رسيديم، رفتارى نشان داد كه از آن عادىتر امكان نداشت. اصلاً حرفى از اجنه نزد. به شوخىهاى احمقانه مىخنديد و چرت و پرت نگفت و گذاشت دكتر سر صحبت را باز كند. دكتر گواهى كرد كه از نظر جسمى و روحى در سلامت كامل بسر مىبرد. اين را مىدانستم كه جسما سالم است. با ماشين برگشتيم به سمت خانه و بعد پريد داخل خانه و دامن كوتاه و كفشهاى پاشنه بلندش را در آورد و لباس كثيف قرمزرنگ خانه را پوشيد. رفتم و باز با فليكا خوابيدم.
حتى بعد از تولد اولين بچهمان، (بچۀ مشترك من و ايوون) «اى» همچنان به ايمان كامل خودش به اجنه، ادامه داد. و جن به نمايش خود براى او ادامه داد. اسكيزوفرنى داشت حاد مىشد. يك لحظه آرام بود و عميق، و لحظۀ بعد شلخته مىشد و وراج، ابله، بىملاحظه و بدخواه.
عادت داشت كه شروع مىكرد به گيج بازى، مزخرف و بىربط گوئى.
بعضى وقتها در آشپزخانه مىايستاد و مىشد صداى خشن و خيلى بلندش كه بيشتر شبيه صداى خشدار مردانه بود را شنيد.
معمولاً مىرفتم بيرون و از او مىپرسيدم:
«چى شده خوشگله؟»
و پشتبندش معمولاً مىگفتم: لعنت بر شيطان. بعد يك گيلاس پر براى خودم درست مىكردم، مىرفتم تو اطاق نشيمن و مىنشستم. يك روز وقتى كه او آرامتر بود پنهانى يك روانپزشك آوردم خانه. عقيدهاش اين بود كه در وضعيت روانى نامطلوبى قرار دارد و توصيه كرد كه در يك بيمارستان روانى بسترى شود. من از راههاى قانونى وارد شدم و كاغذهاى لازم را نوشتم و موفق شدم كه مسئولان را متقاعد كنم تا قضيه را از نظر حقوقى بررسى كنند. بار ديگر دامن كوتاه و كفشهاى پاشنه بلند ظاهر شدند با اين تفاوت كه اين بار او مثل يك زن معمولى ابله ظاهر نشد. اين بار همۀ هوشش را بكار گرفت. صحبتهاى درخشانى در دفاع از وضعيت روحىاش كرد. موفق شد من را چون يك مرد زن دار بدطينت جلوه دهد كه سعى مىكند از شر زنش خلاص شود. موفق شد از چند نفر از شاهدها هم سلب اعتماد كند. دو تن از پزشكان قانونى را هم گيج كرد. قاضى پس از مشورت با پزشكان گفت:
«دادگاه دليل كافى براى خواباندن اجبارى خانم رادوسكى در آسايشگاه روانى ندارد. به اين دليل ختم دادگاه اعلام مىشود.»
دوباره او را به خانه برگرداندم و صبر كردم برود و لباس قرمز و كثيف خانهاش را بپوشد. وقتى برگشت به او گفتم:
«اگه منو ديوونه نكنى خيلى شانس آوردم.»
گفت: «تو بيمار روانى هستى. براى اين كه نمىرى با فليكا بخوابى و دارى احساسات خودتو سركوب مىكنى.»
و من درست همين كار را كردم. اين بار «اى» كنار تخت ايستاده بود و در حالى كه با يك چوب سيگار عاج، سيگار مىكشيد، ما را تماشا مىكرد. شايد رسيده بود به مرحلۀ متعادلى از كنترل خود. من در واقع از اين موقعيت لذت مىبردم.
اما روز بعد كه از كار برگشتم، دم ورودى صاحب خانه را ديدم.
«اقاى رادوفسكى! آقاى رادوفسكى، همسر شما، همسرتون با همسايهها جنگ و مرافعه راه انداخته. همۀ پنجرههاى خونه را شكسته. بايد از شما بخوام كه از اينجا بريد.»
هوم... اسبابها را جمع كرديم با ايوون و فليكا رفتيم منزل مادر ايوون در گلنديل. پيرزن خونۀ خيلى خوبى داشت اما بدبختىهاش با آينههاى جادوئى و انواع دود و بخورهائى كه راه مىافتاد شروع شد و به همين خاطر پيشنهاد كرد كه به باغى كه در نزديكى فريسكو داشت برويم. بچه را پيش مادر گذاشتيم و رفتيم، به آنجا كه رسيديم ديديم مستاجرى ساختمان اصلى را تصرف كرده است. يك گنده بك با ريشى سياه كه دم در ورودى ايستاده بود. چيزى شبيه فاينال بنسون، گفت كه اسمش همين است.
«از وقتى متولد شدهام رو اين زمين زندگى كردهام، كسى نمىتونه منو از اينجا بيرون كنه، هيچ كس!»
قدش يك و نود و پنج بود و نزديك ١۵٠ كيلو وزنش و پير هم نبود، بنابراين تا طى شدن مراحل قانونى جائى را در اطراف اجاره كرديم.
و درست شب اولى كه آنجا بوديم آن اتفاق افتاد. تازه براى امتحان كردن تخت جديد روى فليكا بودم كه از اتاق ديگر صداى وحشتناكى شنيده شد، انگار كاناپۀ آن اتاق داشت جر مىخورد.
گفتم: «ايوون انگار حالش خوب نيست.» از فليكا بيرون كشيدم و گفتم: «الان برمىگردم.»
بله ايوون منقلب بود. آنجا فينال بنسون سوارش بود و با شدت او را تلمبه مىزد. احترام برانگيز بود. انگار مىتوانست جواب چهار مرد را بدهد. به اتاق برگشتم و با فليكا مشغول شدم.
صبح ايوون نبود.
«دارم به اين فكر مىكنم كه اين زنيكۀ گيج كجا رفته.»
وقتى با فليكا نشسته بوديم و صبحانه مىخورديم از پنجره نگاه كردم و ايوون را ديدم. چهار دست و پا نشسته بود با يك شلوار جين آبى و يك پيراهن زيتونى مردانه و بر روى زمين كار مىكرد و فينال درست بغل دستش بود و داشت وسايلى كه در سبد داشت را بيرون مىكشيد. مثل راهزنها بود. فينال صاحب يك زن شده بود.
گفتم: «خداى بزرگ، بذار از اينجا بريم، هر چه سريعتر.»
فليكا و من وسائل را جمع كرديم. وقتى به لسآنجلس رسيديم تا پيدا كردن جا براى زندگى به يك مسافرخانه رفتيم.
«آه خوشگله. نگرانىهام تموم شد. تو نمىتونى بفهمى چه بدبختىهائى كشيدم.»
براى جشن گرفتن، يه بطر ويسكى خريديم بعدش عشقبازى كرديم و راحت خوابيديم. با صداى فليكا از خواب بيدار شدم:
«تو روح پليد ترسناكى هستى! اصلاً نمىتونى در قبرت آرام بگيرى؟ اول كه ايوون را از من گرفتى و حالا هم كه منو آوردى اينجا! ديو بخت برگشته! گم شو! ما را براى هميشه راحت بذار!»
روى تخت نشستم. به جائى كه فليكا نگاه مىكرد، نگاه كردم و فكر كنم كه ديدمش – صورت بزرگ را، به رنگ قرمز مشتعل كه وسطش نارنجى مىزد، مثل تكهاى ذغال فروزان. و لبهائى سبز با دو دندان بلند زرد كه از دهانش بيرون زده بود و يك دسته موى مشتعل و لبخندى كه بر لب داشت. چشمانش چون يك شوخى وقيح به ما نگاه مىكرد.
گفتم: «اى ارواح خبيث وجود من.»
فليكا گفت: «برو! به نام پدر تواناى مقدس و به نام بودا و به نام هزار خدا بر تو لعنت مىفرستم و دستور ميدم كه تو را از روح ما براى هميشه تا ده هزار سال بعد از اين دفع كند.»
چراغ را روشن كردم.
«تاثير ويسكيه عزيزم. ويسكى درجۀ دو. خستگى راه درازى كه طى كرديم هم بىتاثير نيست.»
ساعت را نگاه كردم. يك و نيم بعد از ظهر بود و براى نوشيدن دلم لك زده بود. شروع كردم به لباس پوشيدن.
«مىخواى كجا برى هانك؟»
«عرقفروشى. ديرتر بشه مىبنده. بايد اون صورت بزرگ را از كلهم بشورم. لامسب خيلى قوى بود.»
لباسهايم را پوشيدم.
«هانك؟»
«چيه خوشگل جون؟»
«بايد يه چيزيو بهت بگم.»
«حتما خوشگله. اما صبر كن. بايد برسم مغازه. برگشتم چشم.»
«من خواهر ايوون هستم.»
«عجب!؟»
«بله!»
خم شدم و او را بوسيدم. بعد رفتم بيرون و سوار ماشين شدم و راه افتادم. رفتم. از تقاطع هاليوود و نرماندى يك بطر خريدم و بىهدف به سمت غرب راندم. مسافرخانه در جهت شرق قرار داشت. رفتم تا آخر خيابان ورمونت. عجب، هر روز كه يكى مثل فينال بنسون سر راه آدم سبز نمىشود، دست كم يكى با اين درجه از حساسيت، بعضى وقتها براى حفظ تعادل لازم است اين زنهاى ديوانه را رها كرد. هركُس يك قيمت معين دارد كه هيچ مردى آن را نمىپردازد؛ در حالى كه همان لحظه هميشه يك ابله پيدا مىشود و چيزى كه تو رها كردى را بر مىدارد، به همين دليل عذاب وجدان يا اين حس كه كسى را ترك كردهاى برايت نمىماند.
نزديكى خيابان واين پيش چيزى شبىۀ هتل توقف كردم و براى خودم اتاقى گرفتم. وقتى كليدم را مىگرفتم كه تو راهرو يك موجود كوچولو را ديدم با دامنى كه روى باسنش را مىگرفت. جذاب. نگاهش مدام به بطرى درون پاكت بود. چشم از كونش بر نمىداشتم. كون خوشگلش. وقتى كه سوار آسانسور شدم، او هم سوار شد.
«مىخواى همۀ اين بطر را تنهائى بخورى؟»
«اميدوارم مجبور به اين كار نباشم.»
«نيستين.»
گفتم: «خوبه.»
آسانسور در آخرين طبقه ايستاد. او بيرون خراميد و نظر من هم در پى حركاتش بود؛ حركات نرم و لغزندهاش. تمام تنم به ارتعاش افتاده بود.
گفتم: «روى كليد نوشته اتاق شمارۀ ٤١»
«بسيار خوب.»
«در ضمن به سحر و جادو، بشقاب پرنده، تاثير ستارهها، جادوگرا، شيطان، آموزشهاى سرى يا آينههاى جادوئى كه علاقمند نيستى؟»
«علاقمند به چى؟ حاليم نمىشه!»
«هيچى عشق من.»
جلو من راه افتاد با تق تق كفش پاشنهبلندش و بدنش در آن نور ضعيف، در همۀ عرض كريدور پيچ و تاب مىخورد. طاقتم طاق شده بود. اتاق شمارۀ ٤١ را پيدا كرديم و در آن را باز كردم، دكمه چراغ را پيدا كردم و دنبال دو ليوان گشتم، آنها را شستم، خشك كردم، ويسكى ريختم و يكى از ليوانها را به او دادم. روى مبل نشست با پاهائى كه ضربدرى بر هم انداخته بود، از بالاى گيلاس به من لبخند مىزد.
عالى مىشود.
بالاخره.
براى مدتى كوتاه.