يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 23.06.2005, 14:05

قسمت ششم

توطئه‌ی کشتن نویسندگان


منصور کوشان

پنجشنبه ٢ تير ١٣٨٤

به‌مسافرانی که در گوشه و کنار ايستاده‌اند با شک و نگرانی نگاه می‌کنم. چند لحظه بعد، علی صديقی و بيژن بيجاری را می‌بينم که به‌سويم می‌آيند. نگران به‌صورتشان نگاه می‌کنم. هنوز اميدوار نيستم که اتفاقی نيفتاده است.
صديقی می‌گويد: "اتوبوس آن‌سوی ترمينال ايستاده است."
به‌اتفاق به‌سوی اتوبوس می‌رويم. همه آماده‌اند و شاد از اين که برای نخستين بار جمعی شاعر و نويسنده و روزنامه‌نگار با هم سفری را آغاز می‌کنند.
از همان روزی که مشخص شد سفر با اتوبوس صورت می‌گيرد بسياری خشنود شدند. هم سير بود و هم سفر. فرصت خوبی بود که بيشتر با هم باشند. شرايط سخت زندگی، مشغله‌های شغلی و خانوادگی، احتياط‌های سياسی و ده‌ها ملاحظه‌ی ديگر، به‌بسياری اين امکان را نمی‌داد که در یک زمان طولانی در کنار هم باشند. اميدوارم اين دوستی بسياری از حصارهايی را که هنوز در ميان افرادی وجود دارد، فرو بريزد.
هنوز اتوبوس حرکت نکرده است که متوجه می‌شوم بهارلو و تويسرکانی حضور ندارند. جويای آن‌ها می‌شوم. چند نفر با هم توضيح می‌دهند که چه اتفاقی افتاده است.
به‌دفتر شرکت اتوبوس‌رانی تلفن زده بودند و گفته بودند که همسر شاهرخ تويسرکانی تصادف کرده و در بيمارستان است. او که خواسته است برود، بهارلو هم رفته است. لحظه‌ای تعجب می‌کنم، اما اهميت نمی‌دهم. تويسرکانی را خوب می‌شناختم. به‌نظر می‌رسيد دارای اين نوع حساسيت‌ها باشد. با اين احوال گفته بوده است که اگر مشکل مهمی نباشد، خود را با اتومبيل شخصی به‌مرز جلفا می‌رساند. بهارلو هم رفته است تا در صورت حرکت، تنها نباشد.
اين نوع دوستی‌ها يا حفظ رعايت ضابطه‌ها و رابطه‌ها در ميان رييس و مرئوس در ايران سابقه‌یِ ديرينه دارد. بسياری اوقات همين که ما برای فردی کار می‌کنيم، روشنفکر باشد و باشيم يا نه، فرق نمی‌کند، استقلال فردی‌مان را از دست می‌دهيم. کار و زندگی، دوستی و همکاری و خيلی از مسايل ديگر را با هم قاطی می‌کنيم و اين فاصله‌ها را تشخيص نمی‌دهيم. در واقع مصلحت‌انديشی‌ها، فقر مزمن، بيکاری، نبودن بيمه از هر نوع، همه‌یِ ما را ناگزير به‌پذيرفتن بسياری از مسايلی می‌کند که حتا اگر بر آن آگاه هم باشيم، چون شرايط مقابله‌یِ با آن را نداريم، به‌سختی می‌توانيم دريابيم.
اتوبوس حرکت می‌کند و دوستان با توجه به‌صندلی‌های خالی مدام جا عوض می‌کنند و با يک‌ديگر گپ می‌زنند. کسانی هم هستند که در صحبت‌ها و روايت‌هايشان جمع را مخاطب قرار می‌دهند.
مدتی که می‌گذرد با بسياری از دوستانی که در روزهای گذشته فرصت نشده بود گفت‌و‌گويی داشته باشم، گپی کوتاه می‌زنم و بعد نگران تأخير حرکت، اطلاعاتی از صديقی به‌دست می‌آورم. چون قرار بود در آخرين لحظه هم با آندرانيک تماس بگيرد و هم دوستان شمال. می‌گويد همه چيز به‌خوبی پيش می‌رود. آندرانيک با اتوبوس و استقبال‌کنندگان فردا صبح در مرز جلفا منتظرند و دوستان شمالی در ساعت ۱۱ شب در کنار راه می‌ايستند. همان‌جا هم شام می‌خوريم. صدیقی گفته است جوجه‌کباب آماده کنند تا در فرصتی مناسب روی آتش کباب کنيم. به‌نظرم فکر جالبی می‌آيد. يقين دارم اين گونه به‌دوستان بيشتر خوش می‌گذرد. چای و آب و مقداری ميوه هم تهيه کرده است.
به‌ياد می‌آورم که دو نفر مترجم ارمنی هم همراه ما نيستند. از صديقی جويای آنان می‌شوم. توضيح می‌دهد که آنان نيز با وسيله‌یِ شخصی می‌آيند. اعتراض می‌کنم که چرا از پيش نگفته‌اند و چون خسته‌ام، روی صندلی‌های خالی دراز می‌کشم.
به‌حاصل سفر می‌انديشم و به ترفند روزنامه‌نگاری که قرار است روزنامه‌یِ ايروان به‌کار ببندد. از آن‌جا که روزنامه در شب پيش آماده و چاپ می‌شود، گفته بودند خبر ورود شاعران و نويسندگان ايران را با اطلاعاتی کلی چاپ خواهد کرد و در واقع خوش‌آمديد می‌گويد و اعلام می‌کند که برنامه شب همان روز در سالن دانشگاه اجرا خواهد شد. انگار که روزنامه در همان روز صبح ورود ما چاپ شده است.
مسعود بهنود با صدای خوشش سرگرم روايت سفرهايش در گذشته، با مقام‌های دولتی است. از ديدارش با هويدا که می‌گويد همه مشتاق گوش می‌کنند. نمی‌دانستم چنين خوش سفر است. اما هنوز مدتی نگذشته است که سرکوهی از راننده می‌خواهد تا در جلو يک قهوه‌خانه توقف کند. ديگران هم از پيشنهاد او استقبال می‌کنند. دوست دارند در بين راه فرصتی برای چند لحظه قدم زدن و چای نوشيدن داشته باشند. البته سرکوهی مشکل مثانه دارد و ناگزير است مرتب به‌توالت برود.
با هر بار توقف، به‌ويژه به‌اين دليل که دوستان ديرتر از زمان مقرر سوار اتوبوس می‌شوند، به‌اطراف می‌روند، مناظر را تماشا می‌کنند و يا عکس می‌گيرند، راننده بيشتر اخم‌هايش را در هم می‌کند. اگر چه خيلی کم حرف می‌زند، اما در همان چند کلمه‌ای هم که می‌گويد، حرف نامربوطی نيست. معتقد است با اين توقف‌های زياد ديرتر از ساعت مقرر به‌محل می‌رسيم و طبيعی است که در زمان زياد او بيشتر خسته می‌شود.
از دوستان خواهش می‌کنم تا حد ممکن از پراکنده شدن يا توقف‌های نالازم بپرهيزند. به‌ويژه که دوستانی در کنار خيابان، در رشت منتظر ما ايستاده‌اند.
سرانجام اتوبوس، بعد از چند توقف و مدتی انتظار در تونل در بين راه، وارد رشت می‌شود و ما دقايقی بعد در کنار خيابان می‌ايستيم تا دوستان را سوار کنيم. نصرت رحمانی است، محمدتقی صالح‌پور، محمود طياری، بيژن نجدی، مجيد دانش‌آراسته و پسر و خانم نصرت و يکی دو نفر ديگر که بدرقه آمده‌اند. پياده می‌شوم تا سلام و احوال‌پرسی کنم. به‌ويژه با خانم نصرت. نصرت را ناخوش و نااحوال می‌بينم. جا می‌خورم. به‌هيچ‌وجه حال خوشی ندارد. با خانمش حرف می‌زنم و از مشکلات سفر می‌گويم. می‌پرسم اعتيادش تا چه حد است؟
می‌گويد: "مريض بوده، سرمای سختی خورده است و اگر فکر می‌کنيد مشکلی پيش می‌آيد، به‌من بگوييد."
می‌گويم: "صلاح نمی‌دانم با اين وضع همراه ما بيايد."
می‌گويد: "برش می‌گردانم."
صالح‌پور هم تا می‌شنود نصرت سفری نخواهد بود از آمدن صرف‌نظر می‌کند.
می‌گويد: "بيشتر به‌خاطر احوال نصرت داشتم می‌آمدم. نگران او بودم. حالا که نمی‌آيد من هم نمی‌آيم. لزومی ندارد."

هيچ حرفی برای گفتن ندارم. آن‌چه مهم است، نيامدن نصرت رحمانی است. چون يقين دارم با او مشکل پيدا خواهيم کرد. اميدوار هم هستم که دوستان شمالی گزارشی، خاطراتی از سفر به‌صالح‌پور بدهند و او چاپ کند. جدا از آن خود صديقی هم می‌توانست سفر و سمينار را در نشريه‌اش بازتاب بدهد. همين که می‌خواهيم حرکت کنيم، کاوه گوهرين هم ساکش را از اتوبوس بيرون می‌آورد و می‌گويد: "چون صالح‌پور نمی‌آيد من هم نمی‌آيم."

نه‌معنای حرفش را می‌فهمم و نه‌کنجکاوی می‌کنم بفهمم منظورش چيست. نمی‌توانم درک کنم که نيامدن صالح‌پور چه ارتباطی با کاوه دارد. اگر چه توجيه خود او هم در مورد نصرت، منطقی نبود.
دير وقت است و کم کم خواب به‌چشم بعضی از دوستان آمده است و راننده هم برای حرکت عجله دارد. همه سوار می‌شويم و اتوبوس حرکت می‌کند. از دوستان خواهش می‌کنم که به‌نوبت در صندلی‌یِ کنار راننده بنشينند و با او گپ بزنند تا از چرت احتمالی و کسالت او جلوگيری کنند. تجربه نشان می‌دهد رانندگان در سکوت، به‌ويژه وقتی نفس خواب مسافران فضا را آکنده است، زودتر به‌خواب‌های ناخودآگاه می‌روند. خواب با چشمان باز.
محمدعلی سپانلو، جواد مجابی، مسعود بهنود، سيروس علی‌نژاد، اميرحسن چهلتن، بيژن بيجاری، بيژن نجدی، محمد محمدعلی، شهريار مندنی‌پور، شاپور جورکش، مسعود توفان، علی باباچاهی، حسن اصغری، منوچهر کريم‌زاده، کامران جمالی، محمود طياری، فرج سرکوهی، فرشته ساری، مجيد دانش‌آراسته، علی صديقی و خودم مسافران اتوبوس هستيم. بيشتر دوستان خوابند و يا در سکوت، چشم‌هايشان را بسته‌اند و در تخيلات خود غرق گشته‌اند. سرکوهی باز از راننده می‌خواهد در جلو قهوه‌خانه‌ای توقف کند.
راننده در جلو يک مغازه‌یِ کبابی در شهرکی ميان راه می‌ايستد. بسياری از دوستان پياده می‌شوند. شهر خلوت است و سوت و کور و بی‌آمد و شدی. به‌نظر می‌رسد راننده از پيش با صاحب مغازه آشنايی دارد. فروشنده چای تازه آماده می‌کند و دوستان، بعضی نوشابه يا چای می‌نوشند، سيگاری آتش می‌زنند، قدم می‌زنند و باز راهی می‌شويم.
مدتی که می‌گذرد، صديقی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود، بلند می‌شود تا بتواند روی يک صندلی در عقب ماشين چرت بزند. از مسعود توفان که خوابش نمی‌آيد و می‌دانم مرد شب‌زنده‌داری است، خواهش می‌کنم که کنار راننده بنشيند.
نيمه شب است و سکوت و اتوبوس در دل جاده‌های خلوت آستارا پيش می‌رود. خط مرزی ديده می‌شود و حصارهای مشبک و برج‌های بلند ديده‌بانی‌یِ شوروی سابق و روسيه‌یِ امروز. مدتی که می‌گذرد، من نيز هوشياری‌ام را با همه نگرانی‌ها از دست می‌دهم. به‌خواب می‌روم و زمانی بيدار می‌شوم که اتوبوس ايستاده است و چند نفری حيران به‌حرکت راننده اعتراض می‌کنند. به‌خود که می‌آيم، متوجه می‌شوم راننده در جای خود ننشسته است و اتوبوس در بخش خاکی‌یِ کنار محلی که جاده پيچ می‌خورد، توقف کرده است.
حالا ديگر همه بيدار شده‌اند. همراه ديگران پايين می‌روم. راننده که کمی دورتر از اتوبوس ايستاده است، آرام به‌طرف ما می‌آيد. کسی می‌پرسد: "چرا از اتوبوس بيرون پريدی؟"
راننده می‌گويد: "خوابم برده بود. ترسيدم."
سپانلو پريشان احوال و عصبی به‌او نزديک می‌شود و در حالی که می‌گويد: "مادر قحبه می‌خواستی ما را بکشی!" محکم به صورت او سيلی می‌زند.
فرشته‌یِ ساری از ناراحتی صورتش را برمی‌گرداند. راننده چند قدمی دور می‌شود و باز به‌تماشای ما می‌ايستد. در اين لحظه هر کس چيزی می‌گويد. عده‌ای معتقدند که راننده نئشه است. ديده‌اند که از کبابی بسته‌ای گرفته و بعد به‌دستشويی رفته است. بيرون هم که آمده شنگول بوده است. مسعود توفان هم ديده است که در راه چرت می‌زند. چرت نئشه‌گی و نه خواب.
سحر است و آغاز حرکت کاميون‌ها. چند اتوبوس و کاميون بی‌توجه می‌گذرند و يکی دو تا می‌ايستند. راننده‌ای به‌طرف ما می‌آيد و بعد که می‌فهمد چه اتفاقی افتاده است، امر پايين پريدن راننده را در لحظه‌یِ خواب و بيداری، به‌دليل ترس و وحشت، طبيعی می‌داند. معتقد است اغلب راننده‌ها خود به‌خود همين کار را می‌کنند.
حالا گروهی معتقدند که حرکت راننده به‌خاطر خستگی و نشه‌گی بوده است و عده‌ای چون خود من همه‌یِ ذهنم متمرکز شده است روی حرف غفار حسينی که گفت اتوبوس را می‌اندازند در يکی از دره‌های گردنه‌های ايروان.
اطراف را نگاه می‌کنم. اتوبوس تا گردنه‌یِ در جلو راهش بيش از شش، هفت قدم بيشتر فاصله ندارد. چند نفری با راننده صحبت می‌کنند و او که آرام شده است، به‌طرف اتوبوس می‌آيد.
هنوز همه پريشانند و گيج. گيجِ خواب و گيجِ اتفاقی که افتاده است. می‌انديشم در اين بيابان، در اين وقت ميان روز و شب، در وسط گردنه‌های حيران چه می‌توانيم بکنيم؟ به‌ذهنم می‌آيد که اگر حدس غفار حسينی درست باشد، اگر قرار بوده است اتوبوس را به‌گردنه‌های ايروان بيندازند و همه‌یِ ما را سربه‌نيست کنند، حالا که اتوبوس خاموش شده است و به‌گردنه‌یِ حيران فرو نغلتيده، باز می‌توانند همه‌یِ ما را با اسلحه بکشند، اجسادمان را در اتوبوس بيندازند و آن را راهی‌یِ گردنه کنند. گردنه‌ای که آن‌قدر عميق است که هيچ چيز از ما و اتوبوس در ژرفای آن باقی نمی‌ماند. از طرف ديگر يقين می‌يابم که اگر موضوع کشتن ما و پرتاب اتوبوس بر همه مسلم شود، وضع از موقعيتی که در آن قرار گرفته‌ايم بسيار وخيم‌تر می‌شود. از دوستانی که به‌راننده‌ها و يا به‌يک‌ديگر می‌گويند راننده قصد کشتن ما را داشت، خواهش می‌کنم در اين باره صحبت نکنند. چند نفری با من هم رأی می‌شوند. اگر به‌راستی طرح کشتن ما در ميان باشد و راننده مأمور وزارت اطلاعات و امنيت کشور، آگاهی‌یِ ما از موقعيت، کارگزاران فرهنگی، سياسی و امنيتی‌یِ جمهوری اسلامی را متوجه طرح جديدی می‌کند. از اين رو بهتر است تا آن‌جا که ممکن است، خيال کنند ما از آن اطلاع نداريم. اميدوارم هر چه سريع‌تر سوار اتوبوس شويم و خود را به‌يک آبادی برسانيم.
زمان به‌سرعت می‌گذرد. سياهی‌یِ شب آرام آرام رنگ می‌بازد و چهره‌یِ سحر پديدار می‌شود. در نزديکی ما يک دکه‌یِ عسل فروشی است که با تکه‌یِ ذغالی روی مقوا نوشته است: "آش ماست". چراغ آويخته به‌تيرکی در جلو آن، که به‌قول مسعود توفان از فاصله‌یِ خيلی دور ديده می‌شد و راننده گفته بود، آن‌جا می‌ايستيم و آش ماست می‌خوريم، کم‌کم پرتو روشنايی‌اش را در شعاع‌های درخشنده سپيده‌یِ صبح از دست می‌دهد.
دوستان همه سوار شده‌اند. توفان باز به‌جای خود می‌نشيند روی صندلی‌یِ کنار راننده. شهريار مندنی‌پور در بالای سر راننده استوار و هوشيار می‌ايستد تا اگر بار ديگر او قصد راندن اتوبوس به‌سوی دره را داشت و يا خواست پايين بپرد، آمادگی‌یِ اين را داشته باشد که جلو اقدام او را بگيرد. ديگران نيز همه ناباورانه هوشيار نشسته‌اند.
گرگ و ميش هوا همه جا و همه چيز را مرموزتر کرده است. راننده که حالا همه می‌دانند نامش خسرو است، اتوبوس را روشن می‌کند، ترمزدستی را آزاد می‌گذارد، دنده را از خلاصی در می‌آورد، در وضعيت حرکت می‌گذارد، چند گاز محکم به‌موتور می‌دهد، اتوبوس جاکن می‌شود، چند متر جلو می‌رود، اما راننده پيش از آن که اتوبوس را به‌سوی جاده‌یِ آسفالت هدايت کند و از محوطه‌یِ خاکی بيرون برود، از پشت فرمان پايين می‌پرد. اتوبوس به‌سوی دره پيش می‌رود.

ادامه دارد
---------------------
٭ این قسمت ششم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایه‌روشن‌های کانون نویسندگان، قتل‌های زنجیره‌ای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتی‌ی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024