iran-emrooz.net | Thu, 23.06.2005, 14:59
(قسمت دوم نمايشنامهی معرکه در معرکه)
عقاب ما، دو سر دارد؛ سری عاقل - سری ديوانه
سيروس "قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ٢ تير ١٣٨٤
پس از ترک نمايشنامهی " معرکه در معرکه " و آمدن به خانه و مطلع شدن از نتيجهی انتخابات، احساس کردم که نبايد تئاتر "معرکه در معرکه " را ترک میکردم و چون تلويزيون را روشن کردم، با کمال تعجب ديدم که ادامهی تئاتر " معرکه در معرکه "، دارد مستقيما، از تلويزيون هم پخش میشود. نفسی به راحتی کشيدم و با خيال راحت به مبل تکيه دادم و شروع کردم به تماشا و..... ديدم که کارگردان نمايشنامهی " معرکه در معرکه " ، خودش آمده است روی صحنه و دارد با تماشاگران صحبت میکند:
کارگردان : (رو به تماشاگران) ..... فاجعه، هنگامی به وقوع میپيوندد که احساس میکنيد در نقشتی که به عهدهی شما گذاشتهاند، حسابی جا افتاده ايد، يعنی، يکدفعه میبينيد که نقش ديگری، در برابرتان ظاهر شده است و میخواهد که بازی کردن خودش را بر شما تحميل کند. نگران نباشيد! شما، خوش شانسترينها هستيد، چون خيلی از بازيگران پيش از شما، جانشان را بر سر اين تغيير نقش گذاشتهاند، بدون آنکه شانسی برای تجديد نظر در مورد نقشهای گذشته شان داشته باشند. اگرچه، همچنانکه در قسمت اول نمايش ديديد، تضمينی وجود ندارد که فکر کنيم همهی حوادث، بر وفق مراد ما اتفاق خواهد افتاد و ديگر ناظر صحنههای دلخراشی از آن نوع که شاهدش بوديم، نخواهيم بود! آنچه را که تا به حال تماشا کرديد، بازسازی صحنهای بود، از يک ماجرای واقعی، ولی هولناک و دلخراش که برای چند نفر از افراد گروهی که قبل از شما، به اينجا آمده بودند، پيش آمده بود؛ میگويم هولناک و دلخراش، چون، در حين اجرای نمايشنامه شان، از هفت تيرهائی که به سوی هم گرفته بودند، به جای گلولههای مشقی که شما ملاحظه فرموديد، گلولههای واقعی شليک شد وآن شب، برای جلوی گيری از هر گونه سوء استفادهای از چنان اوضاع و احوالاتی، نيروهای نظامی وادار به دخالت شدند و متاسفانه، شد ، آنچه نبايد میشد. البته، برای بر طرف شدن هر گونه سوء تفاهمی بايد عرض کنم که درنمايشنامهی چند دقيقهای که به ما داده بودند، و همچنين در طول تمرينهايشان، نه تنها صحبت از هفت تير و اين جور چيزها نکرده بودند، بلکه حتی اشارهی کوچکی هم به کشتن و کشته شدن نمايشی هم نشده بود و در حقيقت، نمايشنامه شان، به اين صورت تمام میشد که انقلاب، پس از آخرين مکالمهی تلفنی اش، صورت زندانی را میبوسيد و بعد هم با خوبی و خوشی، دست در دست همديگر، از سلول خارج میشدند و میپيوستند به مردمی که جلوی در زندان، برای آزادی زندانيان سياسی، اجتماع کرده بودند و...... به هر حال، اگرچه متاسفانه، بازيگران اصلی آن نمايشنامه، قبل از رسيدن به بيمارستان، از دست رفتند و برای حل معمايی که به وجود آورده بودند، نتوانستند به ما کمک کنند، اما با تحقيقاتی که بعدا به عمل آمد، معلوم شد که علت پيش آمدن آن حادثهی هولناک و دلخزاش.........
" تلفن همراه کارگردان به صدا در میآيد. کارگردان، دستش را در جيب کتش میکند که تلفن را بيرون بياورد، اما به جای تلفن، هفت تيری بيرون میآيد و درست در لحظهای که هفت تير را میبرد جلوی گوشش، متوجهی وجود آن میشود. با دستپاچگی، هفت تير را در جيبش میگذارد و از جيب ديگرش، تلفن را بيرون میآورد و جلوی گوشش میگيرد "
کارگردان: (رو به تماشاگران)...... با عرض معذرت ...... - رو به تلفن - ..... الو..... بلی..... بلی عاليجناب! .... بلی! ... اطاعت میشود!
" کارگردان، با کلافگی، تلفن را توی جيبش میگذارد. مانده است بلاتکليف که چه بايد بکند. در همين لحظه، نور عمومی صحنه خاموش میشود و نوری موضعی، به همراه موزيکی شاد، در وسط صحنه روشن میشود. کارگردان که انگار از خواب عميقی بيدار شده است، به خودش تکانی میدهد و رقص کنان خودش را به درون نور موضعی میرساند و در همان حال که سعی میکند خودش را بسيار شاد و پر تحرک نشان دهد، رو به تماشاگران، شرو ع به صحبت میکند"
کارگردان: (رو به تماشاگران) بسيار خوب! از هر چه بگذريم، سخن دوست، خوشتر است. اولا، بايد عرض کنم که امتحاناتی را که تا به حال، در امور مربوط به " نقش پذيری "، پشت سر گذاشته ايد، نسبت به دورههای قبل، بی نظير بوده است و.........
کسی از ميان تماشاگران : (رو به کارگردان) ببخشيد! داشتيد راجع به علت آن حادثهی هولناک و دلخراشی صحبت میکرديد که برای آن دو بازيگر پيش آمده بود و......
کارگردان : (عصبانی فرياد میزند) بنشين سر جايت! – سعی میکند عصبانيت خودش را کنترل کند – شما، قرار است نقش تماشاگر را بازی کنيد! و کار تماشاگر، فقط تماشا است و حق هيچ گونه سؤالی ندارد! فهميده شد؟!
تماشاگر : (مینشيند) بلی قربان!
کارگردان : (رو به تماشاگران، با لبخند) بسيار خوب! حالا، وقت آن رسيده است که به مسئلهی اصلی که درجهی انعطاف پذيری شما، برای بازی کردن در نقشهای مختلف اجتماعی است، بپردازيم. خوب! لطفا، کسانی که نقش تماشاچی به آنها واگذار شده است، در سالن بمانند و بقيه، تشريف بياورند، روی صحنه.
" موزيک "
" چهارمرد و يک زن، در ميان تماشاگران، از روی صندلیهايشان بر میخيزند و به روی صحنه میآيند و در يک خط، پشت سر کارگردان میايستند. حالت چهره و حرکاتشان، نشان میدهد که از وضعيتی که در آن قرار گرفتهاند، ناراضی هستند، اما جرأت بيان آن را ندارند. وضعيتشان، وضعيت آدمهائی را تداعی میکند که به اتهام قتل، دراداره پليس، زير نور شديدی ايستادهاند تا از پشت ديواری نامرئی، به وسيلهی کسی که قاتل را به هنگام ارتکاب قتل ديده است، شناسائی شوند"
" پايان موزيک "
کارگردان : (در حالی که خودش را از جلوی آنها به کناری میکشد) بسيار خوب! نقش هرکدامتان را که میخوانم، با صدای بلند، بگوئيد " من " و يک قدم، جلو بگذاريد. پادشاه!
پادشاه : (قدمی جلو میگذارد) من.
کارگردان : ملکه!
ملکه : (قدمی به جلو میگذارد) من.
کارگردان : رئيس جمهور!
رئيس جمهور : (قدمی جلو میگذارد) من.
کارگردان : آدمکش!
آدمکش : (قدمی جلو میگذارد) من.
کارگردان : مخالف!
مخالف : (جواب نمیدهد و پا پيش نمیگذارد).
کارگردان : (رو به محالف) با شما هستم!
مخالف : (با کلافگی) نه!
کارگردان : نه؟!
مخالف : نه. نمیتوانم!
کارگردان : نمیتوانيد؟!
مخالف : منظورم اين است که من، مخالف نيستم!
کارگردان : پس چه هستيد؟!
مخالف : نمیدانم! منظورم اين است که من، هرگز در زندگی ام، مخالف چيزی نبوده ام!
کارگردان : (با سوء ظن، پوزخند میزند) اولا، نقشهائی که بر عهدهی شما گذاشته میشود، لزوما، همان نقشی نيست که در گذشته تان، در قالب آن، انجام وظيفه میکرده ايد. ثانيا، همانطور میدانيد، در مرحلهی اول، پذيرفتن و بازی کردن در نقشی که به شما داده میشود، اجباری است. ثالثا، شما که ادعا میکرديد که از نقشهای گذشتهای که در قالب آن، انجام وظيفه میکرده ايد، چيزی به خاطر نمیآوريد! بنابراين، از کجا میدانيد که در گذشته، مخالف نبوده ايد؟!
مخالف : (سرش را پائين میگيرد) آخر، من، اصلا، معنای مخالف بودن را نمیفههمم!
کارگردان : لازم نيست که معنای نقشی را که به شما وگذار میشود، همان اول، ابتدا به ساکن، بفهميد. برای فهميدن نقش، وقت داريد. نگران نباشيد!
مخالف : (در حالی که دچار تشنج میشود و به زمين میافتد، فرياد میزند) نه! نه! نه!
" کارگردان، لحظهای به دست و پا زدن مخالف خيره میشود و بعد، دستهايش را چند بار به هم میکوبد و رو به افراد داخل صحنه میگويد"
کارگردان: بسيار خوب! برای امروز کافی است. میتوانيد برويد و استراحت کنيد!
" نور از صحنه میرود
تابلوی دوم
" نور به صحنه میآيد"
صبح روز بعد
رستوران
" مخالف، در صندلی طرف راست ميزی که در وسط صحنه قرار دارد، نشسته است و در حالت خوردن صبحانه است. آدمکش، با سينی صبحانه در دست، وارد میشود و به طرف مخالف میرود "
آدمکس : (رو به مخالف) صبح بخير!
مخالف : صبح بخير.
آدمکش : مزاحم که نيستم؟!
مخالف : نه. اصلا.
آدمکش : (در طرف ديگر ميز مینشيند) تنها نشسته ای؟!
مخالف : چطور؟!
آدمکش : هيچی! همينطور پرسيدم. فکر کردم که شايد پس از جريان ديروز، خودت خواستهای که تنها باشی. چون، تا حالا، بيشتر صبحها، با جمع ديده بودمت!
مخالف : نه. دليل بخصوصی ندارد.
" آدمکش، مشغول خوردن صبحانه اش میشود"
سکوت
آدمکش : از من که نمیترسی؟!
مخالف : چرا بايد از تو بترسم؟!
آدمکش : (میخندد) چون که من، يک آدمکش هستم!
مخالف : حقيقتش را بخواهی، قيافهی تو، هيچ شباهتی به آدم کشها ندارد!
آدمکش : آدم کشتن، ربطی به قيافه ندارد. همه میتوانند آدمکش باشند!
سکوت
مخالف : (از جايش بر میخيزد) خوب! متاسفانه، کار واجبی دارم. مجبورم بروم!
آدمکش : (آمرانه) بنشين!
مخالف : (متعجب) چه گفتی؟!
آدمکش : گفتم بنشين!
مخالف : چرا؟!
آدمکش : میخواهم راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم!
" مخالف، نمینشيند و حالت ايستادنش، مانند آدمی است که خودش را برای يک جهش و بعد، يک فرار ناگهانی، آماده نگهداشته است "
مخالف : چه موضوع مهمی؟!
" آدمکش، با خونسردی، دستها و لبهايش را با دستمال پاک میکند و ريزه ميزههای غذا را با نوک زبانش، از شکاف بين دندانهايش بيرون میکشد "
آدمکش : من از طرف " مقام عالی " ، مأمور شده ام که تو را بکشم.
مخالف : (گيج شده است) از طرف مقام عالی؟!
آدمکش : بلی.
مخالف : (عضلات بدنش شل میشوند و خودش را روی صندلی رها میکند) از طرف مقام عالی، مأمور شدهای که مرا بکشی؟!
آدمکش : بلی.
مخالف : چرا؟!
آدمکش : چرايش را اينجا نمیشود گفت. میرويم بيرون و با هم صحبت میکنيم!
مخالف : (با عصبانيت) چرا بيرون؟!
آدمکش : داد نزن! به اطرافت نگاه کن! چشمها و گوشهای مقام عالی را که میبينی؟! در چنين وضعيتی، داد زدن، نه تنها به تو کمکی نمیکند، بلکه حتی همان يک ذره نجات يافتن احتمالی ات را هم از دست میدهی!
مخالف : (اطرافش را از زير نظر میگذراند. به تماشاگران خيره میشود) میفهمم!
آدمکش : (بلند میشود و سينی صبحانه اش را بر میدارد) بنابراين، خيلی آرام و دوستانه، با بگو و بخند، سينی صبحانه مان را بر میداريم و میرويم به آشپزخانه، تحويل میدهيم و بعد هم، خارج میشويم. روشن است؟!
مخالف : بلی. روشن است!
" آدمکش، غش غش میخندد و به راه میافتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه، خارج میشوند"
" نور از صحنه میرود"
تابلوی سوم
نور به صحنه میآيد
خارج از رستوران
" اول مخالف و پس از او، آدمکش وارد صحنه میشود"
مخالف : (رو به آدمکش) بسيار خوب! اينهم خارج از رستوران که میخواستی! حالا میتوانی به من بگوئی که چرا بايد کشته شوم؟!
آدمکش : (اطرافش را از زير نظر میگذراند) اينجا نمیشود. میرويم به جنگل.
مخالف : (فرياد میزند) چرا به جنگل؟! مگر اينجا چه اشکالی دارد؟!
آدمکش : باز که داری داد میزنی؟!
مخالف : (با صدائی آهسته) آخه، مگر اينجا چه اشکالی دارد؟!
آدمکش : اشکالش اين است که سر راه است!
مخالف : (اشاره به جائی میکند) بسيار خوب! آنجا چطور است؟
آدمکش : (میخندد) از قيافه ات پيدا است که حسابی ترسيده ای! فکر میکنی که واقعا، به همين سادگی است؟!
مخالف : (گيج شده است) چه چيز به همين سدگی است؟!
آدمکش : کشتن تو!
مخالف : هنوز هم باور نمیکنم!
آدمکش : چه چيز را باور نمیکنی؟!
مخالف : اينکه تو، آدمکش باشی!
آدمکش : خوب! بنابراين، دليلی برای ترسيدن از من وجود ندارد. و تازه، مطمئن باش که تا کاملا قانعت نکنم و خودم هم قانع نشوم، تو را نخواهم کشت. راه بيفت! دارد ديرمان میشود!
" آدمکش راه میافتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه خارج میشوند "
" نور از صحنه میرود "
تابلوی چهارم
" نور به صحنه میآيد"
" مخالف وارد صحنه میشود، صدای آدمکش، از پشت صحنه میآيد که فرياد میزند "
صدای آدمکش : کجا رفتی؟! کمی يواشتر! چرا میدوی؟!
مخالف : نترس! قصد فرار ندارم!
آدمکش : (نفس نفس زنان وارد میشود) فرار؟! به کجا؟!
مخالف : (به اطرافش نگاه میکند) حق با تو است! به کجا؟!
آدمکش : (نفسی تازه میکند) فکر میکنم که در گذشتهها، اينطور نبوده ام. حتما از وقتی که مرا به اينجا آوردهاند، اينطور شده ام. تند که راه میروم، نفسم میگيرد – به جائی اشاره میکند – آن بالا، روی دومين پيچ تپه، کنار دره، چند تا تنهی شکستهی درخت هست. به آنجا که رسيديم، میتوانيم روی يکی از آنها بنشينيم و با هم گپ بزنيم!
مخالف : حالا چرا آن بالا؟! گفتی توی جنگل؛ خوب! صد متر ديگر برويم، توی جنگل هستيم ديگر!
آدمکش : تو نمیدانی! آنجا که من میگويم، مناسب تر است. منظرهی خوبی هم دارد. مشرف بر درياچه است و سايه روشنهای زيبائی هم دارد. از همه بهتر، صدای آن رودخانه است که از آن پائين، از توی دره میآيد و میپيچد توی شاخههای درختان و پخش میشود. اگر آدم نداند که در آن پائين، رودخانهای هم هست، فکر میکند که انعکاس صدای امواج دريا است. عجيب است. نه؟!
مخالف : (که تا به حال، حواسش جای ديگری بوده است، به خود میآيد) چه چيز عجيب است؟!
آدمکش : صدای امواج دريا!
مخالف : (گيج) کدام دريا؟!
آدمکش : مثل اينکه جغرافيای اينجا را نمیشناسی!
مخالف : چرا میشناسم! اما احساس میکنم که ميان همهی آن چيزهائی که در آن کتابها، نوشته شده است و ميان همهی چيزهائی که در واقعيت اينجا دارد اتفاق میافتد، يک چيز غير واقعی وجود دارد!
آدمکش : (با کنجکاوی به مخالف نزديک میشود) کدام چيز غير واقعی؟!
مخالف : (از آدمکش، فاصله میگيرد) به طور مثال، همين رفتار خود تو! کجای اين رفتار، واقعی است؟! مثلا، تو، تا ديروز، دوست من بوده ای، اما امروز، آمدهای سر ميز صبحانه و پس از خوش و بش کردن، به من میگوئی که قرار شده است، مرا بکشی! بعد هم از من میخواهی که مثل يک بچهی خوب، سرم را پائين بيندازم و دنبالت راه بيفتم و برويم توی جنگل! چرا؟! چون آقای آدمکشی که جنابعالی باشيد، در جنگل، يک مکان زيبا و شاعرانهای را سراغ داريد که در آنجا، کشتن يک آدم، به شما بيشتر میچسبد! به نظر خود تو، يک چيز غير واقعی توی اين قضيهی واقعی وجود ندارد؟!
آدمکش : (به طرف خارج از صحنه، راه میافتد) جوابش را، آن بالا به تو خواهم داد!
" آدمکش از صحنه خارج میشود. مخالف هم به دنبالش. نور از صحنه میرود"
تابلوی پنجم
" نور به صحنه میآيد"
" آدمکش، روی تنهی شکستهی درختی که در جلوی صحنه قرار دارد، نشسته است و به نقطهی دوری در رو به رويش خيره شده است. صدای پرندگان و گهگاهی، صدای امواج دريا است که از دور میآيد. آدمکش، پس از لحظهای به پشت سرش نگاه میکند و فرياد میزند "
آدمکش : تمام نشد؟! سلسلت البول گرفته ای؟!
مخالف : (در حالی که مشغول بستن دکمهی شلوارش است، وارد میشود) داد نزن. آمدم!
آدمکش : جای زيبائی است. نه؟
مخالف : برای کشتن يا کشته شدن؟!
آدمکش : آدمهای بدبينی مثل تو، هميشه نيمهی خالی ليوان را میبينند!
" سکوت "
مخالف : (معترض) خوب! حرف بزن! چرا بايد مرا بکشی؟!
آدمکش : اينطور که نمیشود. بايد بيائی و کنار من، بنشينی. دشمنیای که با هم نداريم. آمده ايم اينجا که يک کمی با هم، گفتگو کنيم تا ببينيم بعدش چه میشود. بيا! بيا! زياد سخت نگير!
مخالف : (با اکراه، روی تنهی ديگر مینشيند) اينجا راحت تر هستم!
آدمکش : هر طور ميل تو است.
" آدمکش، به نقطهی دوری در رو به رويش خيره میشود و سوت زنان، آهنگ شاعرانه و رمانتيکی را مینوازد. مخالف، پس از لحظهای تحملش را از دست میدهد"
مخالف : خواهش میکنم حرف بزن!
آدمکش : (بی آنکه به مخالف نگاه کند) چرا نقش مخالفی که به تو واگذار شده است، قبول نمیکنی؟!
مخالف : برای آنکه، من مخالف نيستم!
آدمکش : مگر من که نقش آدمکش را پذيرفته ام، واقعا آدمکش هستم؟!
مخالف : نيستی؟!
آدمکش : نه.
مخالف : پس چرا من را به اينجا کشانده ای؟!
آدمکش : ما با هم به اينجا آمده ايم که من به تو بگويم که، اگر نقشی را که به تو واگزار شده است، نپذيری، به دستور مقام عالی، مجبور هستم که تو را بکشم!
مخالف : و باز هم میگوئی که آدمکش نيستی؟!
من، دارم نقش آدمکش را بازی میکنم، همچنانکه، پادشاه، نقش پادشاه را و رئيس جمهور، نقش رئيس جمهور را و ديگران، ديگر نقشهائی که به آنها واگذار شده است. فقط، اين تو هستی که از پذيرش نقشی که بر عهده ات گذاشته شده است، سرباز زده ای!
مخالف : و به همين دليل هم، بايد کشته شوم؟!
آدمکش : درست است.
" سکوت. آدمکش، دوباره شروع میکند به سوت زدن"
مخالف : ولی، تو به من گفتی که تا قانعم نکنی، نخواهی کشت.
آدمکش : سر قولم هستم.
مخالف : خوب! پس قانعم کن.
آدمکش : بسيار خوب! قانعت میکنم. من به دستور مقام عالی، بايد تو را بکشم، چون با بازی کردن در نقش" مخالف" که به تو محول شده است، مخالفت کرده ای. خوب! اگر من هم با بازی در نقش " آدمکش"ای که به من محول شده است، مخالفت کنم، آنوقت، به همين سرنوشت تو، دچار خواهم شد. تازه، فراموش نکن که من، دارم نقش آدمکشی را بازی میکنم که مخالفين مقام عالی را میکشد!
مخالف : (مستاصل فرياد میزند) آخر، در صورتی که بازی کردن در نقش مخالف را بپذيرم، بازهم، تو مرا خواهی کشت!
آدمکش : (با تعجب) چطور؟!
مخالف : مثل اينکه تو، معنای کلمه مخالف را نمیفهمی!
آدمکش : (با کنجکاوی) تو، خودت میفهمی؟!
مخالف : معلوم است که میفهمم!
" آدمکش، به ناگهان، جلوی مخالف زانو میزند و به سبک نمايشنامههای کلاسيک، سخن میگويد"
آدمکش : (ملتمسانه، رو به مخالف)ای آقای من!ای سرور من! استدعا دارم که لطف کنيد و به من بگوئيد که معنای مخالف چيست!
" مخالف، لحظهای به آدمکش خيره میشود و بعد با لبخندی بر لب، دستش را به سوی آدمکش دراز میکند و در حالی که به او کمک میکند تا از جايش بلند شود، میگويد"
مخالف : (رو به آدمکش) داری از نقشت فاصله میگيری! تو آدمکش هستی و اجير شدهی مقام عالی! چگونه، جلوی آدمی مثل من که مخالف مقام عالی هستم، زانو میزنی؟!
" آدمکش، روی پاهليش که میايستد، میپرد و مخالف را در آغوش میگيرد و میبوسد و بعد، در حالی که دستمالی از جيبش بيرون میآورد و اشکهای خودش را پاک میکند، میگويد"
آدمکش : (رو به مخالف) تو آدم خوب و مهربانی هستی. خوشحالم که بالاخره، بازی کردن در نقش مخالف را پذيرفتی. اگر نمیپذيرفتی و مجبور میشدم که تو را بکشم، برای هميشه وجدانم آرام نمیگرفت!
" مخالف، شانههای آدمکش را میگيرد و در چشمهای او خيره میشود میگويد"
مخالف : (رو به آدمکش) ولی، تو، بازهم مرا خواهی کشت!
آدمکش : (متعجب) خواهم کشت؟! برای چه خواهم کشت؟! تو که با دستور مقام عالی موافقت کردی و قرار شد که نقش مخالف را بازی کنی!
مخالف : با دستور مقام عالی موافقت کردم که نقش مخالف را بازی کنم. و کار تو، کشتن مخالفين است!
آدمکش :ای بابا! مثل اينکه قضيه را خيلی جدی گرفته ای! عزيز من! قرار است که با هم، تئاتر بازی کنيم و در آن تئاتر، تو، نقش مخالف را بازی خواهی کرد و منهم نقش آدمکش را. والسلام!
" مخالف، رو به انتهای صحنه حرکت میکند. آدمکش به شيوهی تئاتر کلاسيک، رو به او فرياد میزند"
آدمکش : (رو به مخالف) به کجا میرويد، سرور من؟!
مخالف : (میايستد وبه شيوهی تئاتر کلاسيک) به آن بالا . به سوی آن قله!
آدمکش : برای چه سرور من؟!
مخالف : برای آنکه با نقشم، يکی شوم!
آدمکش : ولی، سرور من! آنجا، منطقهای است ممنوعه!
مخالف : آنجا را، از آن رو، ممنوعه ناميدهاند که نقش مرا در خود دارد!
آدمکش : سرور من! آيا اجازه دارم که بپرسم، چه وقت، باز خواهيد گشت؟!
مخالف : آن زمان باز خواهم گشت که با نقشم، يکی شده باشم!
" مخالف، در انتهای صحنه، ناپديد میشود و آدمکش، پس از لحظهای که با پوزخندی بر لب، به جائی در بالای سر تماشاگران، خيره میشود، شاد و سوت زنان، به طرف تماشاگران میرود و از در انتهای سالن، خارج میشود. با خروج آدمکش از سالن، مخالف، از پشت صحنه، وارد صحنه میشود و رو به تماشگران میگويد"
مخالف : (رو به تماشگران) خر خودش است! نمیداند که عقاب من، دو سر دارد. سری عاقل و سری ديوانه!
" نور از صحنه میرود"
تابلوی ششم:
داستان ادامه دارد.................