يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 24.05.2010, 11:38

مرمرهای شکسته


سحر دلیجانی

از وقتی برنامه‌ی غير قانونی آوردن همسرش به امريکا نقش بر آب شده است، نسرين ديگر مثل سابق نيست. بيشتر اوقاتش رادر اتاقش تنها به سر می‌برد. با در بسته. در حال کتاب خواندن يا بافتنی کردن به نوای نسيم گوش می‌دهد که گهگاه کرکره‌ها را به آرامی بلند می‌کند، سپس می‌گذرد و آنگاه کرکره‌ها با زمزمه‌ای غمگين پايين می‌افتند.
اتاقی که نسرين و دخترش سارا در آن باهم زندگی می‌کنند اتاقی است با ديوارهای آبی و حاشيه کاری‌های سفيد. پنجره اش به روی بوته‌های نامرتب گلهای سرخ حياط باز می‌شود. شب‌ها، ادامه‌ی بلند نسيم با خود عطر شيرين و خاک خورده‌ای به داخل اتاق می‌آورد. عطری که نسرين را به ياد تکيه‌های تهران و روزهای عاشورا می‌اندازد. هنگامی را که مردان سياه پوش با ته ريشی سه روزه، به روی جمعيت عزادار و خسته گلاب می‌پاشيدند. ولی جمعيت همچنان عرق می‌ريخت. مردها سينه می‌زدند و يا زنجيرهای سنگين بر شانه فرود می‌آوردند. زنان شيوه می‌کردند، نامرئی زير چادرهای سياهشان. نتيجه چيزی نبود به غير از بوی شيرين و بيمارگونه‌ای که انسان را به ناگزير به ياد مرگ می‌انداخت.
در اين اتاق است که نسرين هنگامی که رضا از ايران تلفن می‌کند در را به خود قفل می‌کند.
اتاقی با ديوارهای آبی و پرده‌های آبی تر. جايی که غربت و يأس آنچنان به گلويش فشار می‌آورند که گويی می‌خواهند همانجا کنار ديوار خفه اش کنند. از آنجا ماه‌هاست که می‌تواند تار عنکبوت آويزانی را از گوشه‌ی گچی سفيد ديوار ببيند.
در آن سوی خط رضا هميشه سعی می‌کند با صدايی بشاش صحبت کند. بلد نيست. صدايش ترک برمی دارد، می‌شکند. نسرين چشمانش را با آن چين‌های ملايم و مورب گوشه‌هايشان می‌بندد و سعی می‌کند تمرکز کند. صبور باشد. ولی رضا در وانمود کردن به طور دردناکی دست پاچلفتی است. نسرين فريب صدايش را نمی‌خورد. او صدای خش خش موهای مردش را می‌شنود که کم کم سفيد می‌شوند. مردی سفيد موی که پذيرفته است که جنگ در برابر تنهايی ديگر بی فايده است .
"بانوی زيبای من چطوره؟" رضا می‌پرسد. و موی سفيدش در گوش نسرين طنين دردناکی دارد.
"کمرت چطوره؟"
مباحثه‌ی عاشقانی ميانسال. با رنج ملايمش. برای اين جدايی‌ها ديگر پير شده ايم. نسرين پيش خود فکر می‌کند.
تابستان‌ها زير پنجره، زمين پر است از گلبرگ‌های رنگ پريده و خشک گل سرخ.
دو ماه پيش، هنگامی که نسرين برای اولين بارتصميم خود را در مورد غير قانونی آوردن رضا به کاليفرنيا پيش کشيد، خانواده اش هيچ اشتياقی نشان نداد، اما با سکوت آن را قبول کردند. گويی يأسی که در چشمان نسرين فواران می‌کرد همه را طلسم کرده بود. هيچ کس جرأت مخالفت با او را نداشت.
سه سال گذشته بود. سارا از کودکی خجالتی تبديل شده بود به نوجوانی عصبی. رگ‌های آبی رنگ متورمی زير پوست دست زمانی بی لک و خال نسرين پديدار شده بودند. و رضا هنوز در انتظاری بی پايان برای اخذ ويزا. تشريفات اداری زندگيشان را بسته بندی کرده و در پيچ در پيچ هزارتوی بايگانی سپرده بود.
بدين ترتيب بود که نسرين تصميم گرفت ديگر نمی‌تواند به سيستم اعتماد کند. اندوه او چون طلسمی کارساز به کار افتاد و کلمه‌ی قاچاقچی وارد اين خانه‌ی مطيع قانون شد.
اما قاچاقچی ناپديد شد و آخرين ته مانده‌ی پول نسرين با بازی‌های بی سر و ته وکيل و قاچاقچی از ميان رفت. طلسم از کار افتاد. خانواده اش عدم موافقت نخستين خود را با صدای بلند اعلام کرد.
و نسرين از جمع گريخت، به اتاقش پناه برد و در تنهائيش مچاله شد.
تنها هنگامی پشت شبکه‌ی چوبی سفيد داخل راهرو پديدار می‌شود که بايد سارا را به مدرسه برد. يا هنگامی که نوبت آشپزی اوست: سه روز در هفته، و يا وقت شام، هنگامی که پدر و مادرش، خواهرش، برادرش و جاريش، همه دور ميز می‌نشينند، با قاشقی در دست، و بخاری که از برنج بلند می‌شود و به چانه شان می‌رسد.
به نظر می‌آيد هنگامی که او نزديک اتاق غذاخوريست، صداها ناگهان از قصد بلند می‌شوند. اينچنين می‌خواهند به او بگويند که زندگی ادامه دارد. ولی نسرين از همه‌ی اين سروصداها بيزار است. گويی تنها نيازمند صداست تا تمام مشکلاتش حل شود. تا فراموش کند که در انتظار پير می‌شود. که در تنهايی پير می‌شود. که زندگيش ثابت مانده و او پير می‌شود.
بدين ترتيب ترجيح می‌دهد که در اتاق آبی رنگ بماند و يا کتاب بخواند يا شال گردن ديگری برای سارا ببافد که هرگز آن را نخواهد پوشيد.
بعد از ظهری است گرم و پر باد. نسرين روی زمين، احاطه شده بين دو تخت نشسته و کتاب می‌خواند. وزش باد کرکره‌ها را بلند می‌کند و انوار باريک نور روی نوک گرد بينيش، برآمدگی اندک لب پايينش را داغ می‌کند.
ميز کوچکی به زحمت بين دو تخت جای داده شده است. سمت چپ ميز ليوانی است که حباب‌های ولرم آب ته آن لم داده‌اند. کنار ليوان، يک ساعت آب طلا کاری شده. سمت راست ميز، چند کتاب درسی روی هم چيده شده است.
در باز و سارا در آستانه‌ی آن ظاهر می‌شود. از لای در عطر برنج دم کشيده به داخل اتاق می‌غلطد. امروز نوبت آشپزی مامان جان است و وقتی مامان جان آشپزی می‌کند، انواع و اقسام عطرهای اشتهاء آور در هر گوشه و کنار خانه جاری است.
عطر برنج و صدای پای نرم مامان جان در آشپزخانه نسرين را به کودکيش پرتاب می‌کند، به حوض کوچک وسط حياط و ماهی‌های پر جنب و جوشش. آنجا احساس آرامش می‌کند. آنجا می‌تواند چشمانش را ببند و دمی بياسايد.
سارا در را می‌بندد و به طرف تخت خود می‌رود. روی شکم دراز می‌کشد، چانه اش چسپيده به پشت دست راستش. با دست ديگر با صفحه‌های کتاب‌های چيده شده روی ميز بازی می‌کند. هر دفعه که ورقهای کتاب را بالا برده و می‌گذارد پشت سر هم پايين بيفتند حباب‌های داخل ليوان به خود می‌لرزند.
"دارم کتاب خيلی قشنگی می‌خونم. بيوگرافی پال سزان، نقاش فرانسوی. می‌شناسيش؟"
سارا شانه‌ها را بالا می‌اندازد و چيزی نمی‌گويد. موهای بلند و سياه روی شانه‌هايش شناورند. چشمان قهوه ايش زير سايه‌ی موهايش به سياهی می‌زنند. تازگی‌ها شروع به برداشتن ابروهايش کرده. ولی بسيار کم تا کسی متوجه نشود. بدنش هنوز لاغری بلوغ را دارد. همچنان که ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرند بيشتر و بيشتر شباهت به پدرش را از دست می‌دهد.
"زندگی خيلی سختی داشت،" نسرين ادامه می‌دهد، "تنها بود و همه بر عليه اش بودند."
صدای آواز پرنده‌ها از باغ می‌آيد. صدای فش فش باد ميان برگ‌های کوچک درخت انار.
خيلی وقت است که سارا ديگر در اين اتاق درس نمی‌خواند. به نظر می‌آيد که ترجيح می‌دهد در اتاق غذاخوری با مامان جان بماند تا در اتاق آبی با نسرين. هميشه کتاب‌هايش روی رويه‌ی پلاستيکی که روميزی سفيد را از لکه‌های زعفران حفاظت می‌کند، پخشند. هر شب وقتی که ميز برای شام چيده می‌شود، کتاب‌هايش را باعجله جمع می‌کند. قاشق‌ها و دفترها راه يکديگر را می‌گيرند. دستها به طور گيج کننده‌ای چپ و راست می‌روند تا جای کتابی را با بشقابی عوض کنند.
معمولاً کنار قاشق و چنگال تراشه‌ی فراموش شده‌ی مدادی به چشم می‌خورد.
نسرين دلش تنگ شده برای روزهايی که سارا مانند حلزونی روی تختش دولا می‌شد و آرنج‌هايش هنگام نوشتن داخل تشک فرو می‌رفتند. سارا اکنون تنها هنگام خواب به اتاق می‌آيد يا اگر چيزی نياز داشته باشد. و برخی اوقات، مانند اکنون، وارد می‌شود، روی تختش دراز می‌کشد و هيچ نمی‌گويد. فضای پيرامونش بسان صخره‌ای غير قابل نفوذ. نسرين نمی‌تواند داخل شود. می‌ماند با حسی سرد و گنگ. رها شده.
"خاله آذر می‌خواد بره فروشگاه. برای اشانتيون‌های کرم صورت."
"دوباره؟"
"می گه شايد دخترای ديگه‌ای امروز کار کنند و بتونيد دوباره چندتا کرم بگيريد."
"البته اينم هست که اگه می‌خواستيم خود ظرف اصلی کرمها را بخريم، حقوق يه هفته می‌پرد." نسرين خنده‌ی تلخی می‌کند.
سارا نگاهش را از نسرين می‌دزدد. "منم بايد يه پيراهن بخرم."
نسرين کاغذ پاره‌ای بين صفحه‌ها می‌گذارد و کتاب را با آهی بلند می‌بندد. "پيراهن برای چی؟"
"برای جشن مدرسه."
نسرين کتاب را زمين نهاده ودست روی زانوی دخترش می‌گذارد تا بلند شود. تا کمد چند قدم کوتاه راه است. تيشرت "من يوسمتی را دوست دارم" را از کمد در آورده، به تن می‌کند.
"تو خودت از وضع ماليمون خبر داری." نسرين صدايش را پايين می‌آورد. ديوار و پنجرها شايد گوش داشته باشند. "می دونی که هيچی برامون نمونده. بايد شروع کنيم به پس انداز کردن تا بتونيم آپارتمان برای خودمون دست و پا کنيم. نمی‌تونيم که تا ابد اينجا بمونيم."
سارا زير لب می‌گويد: "می تونستی همه‌ی پولامونو ندی دست يه قاچاقچی." صدايش به سختی از لای دهان فشرده بر پشت دستش بيرون می‌آيد. ولی نسرين می‌شنود.
"چی گفتی؟" صورتش داغ شده است.
سارا جواب نمی‌دهد. دست از بازی با صفحه‌های کتاب‌های روی ميز کشيده است.
"اجازه نمی‌دم درباره‌ی قاچاقی‌ها حرفی بزنی!" صدای نسرين با هيسی خشمگين از دهانش خارج می‌شود. "اجازه نمی‌دم!"
همان لحظه در می‌زنند. آذر در حاليکه کليدهای ماشينش را دور انگشت اشاره اش پيچانده دم در پديدار می‌شود. صورتی بلند و لاغر دارد. چين و چروک‌های دور لبهای به دقت ماتيک زده اش بسان دستخط لرزان خطاطی پير است.
"آماده ايد؟" نگاهش از روی مادر به روی دختر می‌لغزد.
"داريم ميايم."
آذر می‌رود تا ماشين را روشن کند.

****

سارا لباس‌های به حراج گذاشته شده را يکی يکی با دقت بازرسی می‌کند، گويی ميان لباس‌های تنگ يکديگر آويزان شده به دنبال گنجينه‌ای است. سرش تا نيمه پنهان پشت کوه رنگارنگ لباس. بعضی اوقات همانطور که دور لباس‌ها می‌چرخد، نگاهی به مادر و خاله اش می‌اندازد که پشت قفسه‌ی شيشه‌ای که درون آن دستبند‌های نقره با دقت چيده شده است، ايستاده‌اند، به انتظار.
نسرين به خانواده‌های پرهياهویی نگاه می‌کند که ازيک پيشخوان پر زرق و برق می‌گذرند و پشت يک پيشخوان ديگر ازدهام می‌کنند. دختر کوچکی از کنارش دوان دوان، در حاليکه پاهايش را محکم بر زمين صيقلی می‌کوبد، رد می‌شود. در عوض، آذرچشمانی مراقب دوخته است به فروشنده‌های چهره خسته و پرآرايش و کند پيکر چند پيشخوان دورتر که به پيشخوانشان لم داده‌اند و گپ می‌زنند.
سارا با پيراهنی مشکی در دست به سمت مادر و خاله می‌رود. آذر کيسه‌های خريدی را که تا به حال محکم در دست گرفته بود را زمين می‌گذارد و دستش را باز و بسته می‌کند تا خون دوباره جاری شود. جای سرخ دسته‌ی کيسه‌ها روی مفصل‌های انگشتانش بالا و پايين ميروند.
"شما دو تا فعلاً اينجاييد؟" سارا از نگاه به نسرين اجتناب می‌کند. "من می‌رم اين پيراهن رو پوروف کنم."
"ما خونه درباره‌ی چی حرف زديم، سارا؟"
"ولی لازم دارم." سارا با عصبانيت جواب می‌دهد.
آذر دعوای بين مادر و دختر را ناديده می‌گيرد و با لبخندی رويش را به سارا می‌کند. "سارا جان، چرا تو نميری اين کرم رو برامون بگيری؟"
"من؟!"
"چرا که نه؟"
"اونا من رو ديروز با شما دوتا ديدن. می‌فهمن برای شماست."
"نه بابا، از کجا می‌خوان بفهمن." آذر پافشاری می‌کند. عينکش، که تنها زمان بيرون رفتن می‌گذارد، چين و چروک سنگين پشت چشمان نزديک بينش را دو برابر نشان می‌دهد. "همين فقط بگو که کرم رو برای خودت می‌خوای."
"شما دو تا ديگه از اين کرما گرفتين. چرا انقدر حريص شدين؟"
"شنيدی دخترت چی صدامون کرد؟" آذر در اوج ناباوری به نسرين نگاه می‌کند. "حريص!"
نسرين به تکان دادن آرام سرش کفايت می‌کند. گويی عوض شدن سارا آنچنان نااميدکننده است که کلمه‌ای برای توصيف آن پيدا نمی‌کند.
ولی آذر دوباره به طرف سارا بر می‌گردد، به نظر می‌رسد که بی ادبی سارا نتوانسته دلسردش کند. آذر زنی کوتاه و لاغر است. شکمش، با اينکه کاملاً صاف نيست، مانند شکم زنان ديگر هم سن و سالش بر آمدگی ندارد. سالهاست که با مامان جان و باباعلی زندگی می‌کند. سارا نمی‌داند چرا خاله اش تا به حال ازدواج نکرده است. ولی از کسی هم نمی‌تواند بپرسد. مجرد بودن هميشگی خاله‌ی از سن و سال گذشته اش موضوعی نيست که بتوان درباره اش با صدای بلند صحبت کرد.
"تو فقط برو بگو اين اشانتيون کرم رو را برای خودت می‌خوای. همچين کار سختی نيست."
سارا می‌داند هنگامی که خاله اش چيزی می‌خواهد، هيچکس قادر به عوض کردن نظرش نيست. سر سخت و يک دنده. بسان بولدوزر کوچکی است که در هم می‌ريزد و له می‌کند تا سرانجام آنچه را که می‌خواهد در دستان لاغر خود بگيرد. سارا با نگاه از نسرين کمک می‌جويد. ولی نسرين ديگر نگاهش با آنان نيست. حواسش جای ديگری است. به نظر می‌رسد که ديگر اين موضوع جذابيت خود را برايش از دست داده است. نيمی از صورتش پنهان زير موهای کلفت.
سارا به نسرين نگاه می‌کند و حس می‌کند که خشم از مهرهای کمرش به ترتيب و با سرعت بالا می‌رود. دلش می‌خواهد سر مادرش فرياد بکشد، تکانش بدهد، به گونه‌ای به گريه اش بيندازد. مادرش ديوار غير قابل عبور دلشکستگی‌ها و تنهاييش را به دور خويش کشيده و هيچ چيز ديگری برايش مهم نيست.
او دگر نگاه نمی‌کند. دگر دلواپس سارا نيست. او ثابت مانده و دگر قدم از قدم بر نمی‌دارد.
و سارا از احساس درمانده شدن و تنها ماندن در آن سوی دنيايی مهر و موم شده خسته شده است.
پيش از اينکه بتواند دوباره خواسته‌ی خاله اش را رد کند، فروشنده‌ها شروع به آمده شدن برای رفتن می‌کنند. چشمان آذر برقی از موفقيت می‌زند. "ديگه لازم نيست بری، خودمون می‌ريم." او با شتاب در حاليکه نسرين را به دنبال خود می‌کشد از سارا دور شده و او را کنار زنجيرهای نقره‌ای و گوشواره‌های لاکپشت مانند تنها می‌گذارد.
نگاه سارا برای چند لحظه نسرين را دنبال می‌کند. سپس برميگردد و به طرف اتاق رخت کن می‌رود.
داخل يکی از اتاقک‌ها که درش بدون چفت قفل می‌شود، سارا پيراهن مشکی را به تن کرده و خود را در آينه‌ی مقابلش با دقت تماشا می‌کند. پيراهن تنگ دور خطوط بی لطافت پيکرش می‌پيچد. استخوان‌های متخاصم از هر گوشه و کنار بيرون می‌زنند. استخوان‌های لگن. استخوان‌های گردن. استخوان‌های سينه. ناخودآگاه انگشتانش رويشان می‌دود گويی ميخواهند لبه‌ی تيزشان را نرم کنند. بازوان لاغرش آويزان.
نه باباعلی نه عمو احمد هرگز اجازه نخواهند داد با چنين پيراهنی از خانه خارج شود. کوتاه. تنگ. زيادی زنونه است، خواهند گفت. تو که هنوز بچه‌ای سارا، چرا می‌خوای شبيه خانوما بشی؟ صدايشان در ذهنش طنين می‌اندازند. اگر همچين پيراهنی بپوشی ديگه ايرانی نيستی، می‌شی شبيه يکی ازاين دختر آمريکايی‌ها. می‌خوای يه همچين اتفاقی بيفته؟ پدرت چی خواهد گفت؟
اين آخرين کارت برنده‌ی باباعلی و عمو احمد است. تهديدی بی رنگ و رو. از طرف پدری در آن سوی دنيا. در آن سوی خط تلفن. تنها. با قدرت و نفوذی که به تدريج تحليل می‌رود، مانند مردی که درغروب محو می‌شود.
سارا لباس گشادش را به تن می‌کند و از اتاق رخت کن خارج می‌شود. از کنار چند زن رد می‌شود که به قيمت لباس زير ابريشمی که هرگز نخواهند خريد نگاه می‌کنند. از کنار انعکاس پی در پيش در آينه‌های مستطيل شکل روی ستونهايی که راهروهای فروشگاه را از هم جدا می‌کنند. از کنار پسربچه‌ای که دامن مادرش را به زور می‌کشد، شکلات آب شده ماليده روی صورتش. و در آن لحظه است که کسی صدايش می‌کند.
سارا بر می‌گردد و آنجا، مابين اغوای پرتشويش کالاها، جيسون گارسيا، انگيزه‌ی نيم اسپانيولی، بلند مژه و پوست جوگندمی تمام افکار عاشقانه اش ناگهان در برابرش پديدار می‌شود. قلبش به تپش می‌افتد.
"سلام، چطوری؟"
"سلام!" نفسش به سختی از سينه برون می‌آيد. لبخند می‌زند. مادرش نمی‌داند که هر شب سارا در حاليکه همه تلويزيون تماشا می‌کنند به رختخواب می‌رود تا در آن خلوت گرم به جيسون فکر کند. تنها خلوتی که برايش مانده است.
"يه گوشواره‌ی تازه گرفتم. می‌خوای ببينی؟" جيسون سرش را به يک طرف گرفته و الماس کوچک مصنوعی روی نرمه‌ی گوش را که به طور غيرمنتظره گوشتالوست به سارا نشان می‌دهد.
سارا سرش را نزديکتر می‌برد. قلبش به شدت می‌زند، ابروی چشپش از هيجان بالا و پايين می‌پرد.
"باحاله، نه؟" جيسون سرش را عقب می‌برد. زمان نمايش تمام شده است.
"خيلی قشنگه." سارا دلش ميخواهد که به آن نرمه‌ی گوش که هنوز از ضربه‌ی وارد شده سرخ است دست زده بود. حس کشش خاصی به او دارد مانند که به کهربا.
"درد می‌کنه؟"
جيسن گوشش را بين دو انگشت می‌مالد. "نه زياد."
روی صورت سارا بهترين لبخندی را که ساعتها در برابر آينه تمرين کرده می‌درخشد. احساساتش در سينه، شعله ور، مردد. دهان باز می‌کند تا چيزی بگويد، هرچيزی که بتواند جيسون را اندکی بيشتر نزديک به خود نگه دارد.
و همين لحظه است که فريادها شروع می‌شوند.
"نه خانم، من نبودم! من نداشتم کرم. او نداشت کرم. چی می‌گی؟"
سارا خشکش می‌زند. از آنجا که ايستاده نمی‌تواند ببيندشان، ولی صدای آذر همچنان در گوشش زنگ می‌زند، آزاد، مطلق. يورش کلمات شکسته‌ی انگليسی که در هوا بسان گلوله‌هايی از تگرگ پرتاب می‌شوند.
سارا دستانش را بر صورت می‌گذارد.
"ای وای..." نجوايی از دهانش می‌گريزد.
جيسون چيزی می‌گويد.
"هان؟" صدايش را نشنيده است. گويی صدای فرياد آذر همه‌ی صداهای ديگر را در خود غرق می‌کند. مانند طوفانی از شن که نزديکتر و نزديکتر می‌شود و هر چيزسر راهش را مدفون می‌کند.
صدای تپش وحشيانه‌ی قلبش در گوشهايش طنين می‌اندازد.
گردن دراز می‌کند و نگران به دور و برش نگاهی می‌اندازد. سيلی از افکاری هراسناک به ذهنش حمله می‌کند. اين دفعه چه دسته گلی به آب دادند؟ بر کف دستانش عرقی سرد می‌نشيند.
"بايد برم." به جيسون با درد نگاه می‌کند. بيش از هر چيز ديگری دلش می‌خواهد بماند. اينجا با جيسون، جايی که همه چيز عادی و شاد است.
پيش از اينکه جيسون جوابی بدهد، سارا برگشته و شروع به دويدن می‌کند.
در حال دويدن تصويری از آذر و نسرين در ذهنش شکل می‌گيرد: کوبيده بر زمين، دستان بسته با دستبندی آهني به پشت کمرشان، ظرفهای کرم صورت در اطرافشان روی زمين صيقلی می‌چرخند. "مقاومت می‌کنيد؟" پليس فرياد می‌زند. "در برابر قانون مقاومت می‌کنيد؟" ولی هيچکدام از دو خواهر نمی‌دانند مقاومت کردن يعنی چه. اين واژه طنين طبلی توخالی دارد. اگر معنای اين کلمه را نمی‌دانند، چه طور خواهند توانست انکارش کنند؟ تنها فقدان مقاومتشان را می‌توانند در يکجا ماندن روی زمين نشان دهند، فلج با دردی هرچه عظيمتر چرا که قادر نيستند آن را به زبان بياورند.
سرانجام سارا می‌بيندشان. آذر روی پيشخوان دولا شده و سر فروشنده‌ی جوانی که لجوجانه نگاهش می‌کند فرياد می‌کشد. نسرين چند قدم دورتر ايستاده است. رنگ پريده. هراسان.
سارا تقريباً بهشان رسيده که بدنش، گويی خودسرانه، ناگهان بر جای می‌ايستد. شرم، يا چيزی حتی شکست ناپذيرتر، حتی پر ابهام تر، توان جلوتر رفتن را از او می‌گيرد. وسط راهرو بر جای خشک زده با چشمانی دوخته به نيم رخ نسرين و پشت خميده‌ی آذر. نه نسرين او را می‌بيند و نه آذر. سارا خود را کوچک کرده و با گام‌های دزدکی پشت پيشخوان لوازم آرايش ديگری پنهان می‌شود. از آنجا می‌تواند عصبانيت صدای فروشنده را در حين جواب دادن به آذر بشنود.
"خانم، اين قانون ماست. يک اشانتيون برای هر نفر. من دو روز پيش اينجا بودم. شما را خيلی خوب به ياد دارم." ابروهای مدادکشيده اش رقصی آشفته بالای چشمان خاکستريش می‌کنند. همينطور که حرف می‌زند، لبخندش، عصبی و بی حوصله، دهانش را هرگز ترک نمی‌کند.
"اشتباه است. من قبلاً نميام. کيفم را ببين. هيچی." آذر شروع به خالی کردن کيفش می‌کند گويی نبودن ظرف کرم در آن مدرک بيگناهی اوست. صدايش در حين فرياد زدن می‌لرزد.
"اين کار لازم نيست، خانم. لازم نيست داخل کيفتون رو ببينم." دختر فروشنده سعی می‌کند سکه‌ها، ماتيک، دفتر تلفن، و تکه‌ای کاغذ مومی پراکنده روی پيشخوان را به داخل کيف آذر برگرداند. بی فايده است. آذر همچنان کيف خود را از تمام داراييش خالی می‌کند. نسرين نگاهشان می‌کند، لبها فشرده به هم. خط اخمی هراسان روی پيشانی کوتاهش. به نظر می‌آيد که نزديک است گريه کند.
چيزی در حالت چهره اش است که موی را بر بدن سارا سيخ می‌کند. ياد شبی در چند سال پيش می‌افتد. هنگامی که زندگی ديگر آنچه که او می‌شناخت نبود.
یک هفته به کریسمس مانده بود. به غير از خانه‌ی آنها و چندی از همسايه‌های غير مسيحيشان، تمام خانه‌های اطراف با چراغهای کریسمس زينت شده بودند. خيابان به خيابان، تپه به تپه، هر حياط و هر خانه پر از نورهای چشمک زنی شده بود که بسان ستاره‌هائی رنگارنگ شب را تساحب کرده بودند.
نسرين به تازگی گواهی نامه‌ی رانندگيش را گرفته بود.
شبی سردی با آسمانی صاف.
سارا پشت ميز غذاخوری نشسته بود و مشق شبش را انجام می‌داد. با باز شدن در، نوای يکنواخت جيرجيرک‌ها به داخل اتاق هجوم آورد. نسرين وارد شد و تعدادی برگچه‌ی تبليغات تخيف غذا را انداخت روی ميز.
"بيا بريم چراغهای کریسمس رو ببينيم." نسرين دستانش را روی ميز فشار داد. حالت صورتش بسان زنی بود که از پرتگاهی آويزان است.
"مشق دارم."
"همينجاها ده دقيقه يه دوری می‌زنيم."
"ولی بايد اينو تموم کنم. هنوز خيليش مونده."
شعله‌ای از خشمی تازه در چشمان نسرين زبانه کشيد. خشمی تيره در يأسش. يأسی سرگردان، که برخی اوقات ميرفت، ولی هميشه باز می‌گشت، تيره تر، مخربتر از پيش.
"پس تا حالا چی کار می‌کردی؟ الان وقت مشق نوشتن نيست. الان وقت اينه که يه ذره پيش مامانت باشی."
سارا به دفتر باز جلويش نگاه کرد. چنگال تنهايی مادرش گلويش را فشار می‌داد.
"ما هر روز از جلوی چراغها رد می‌شيم." با صدايی خفه، مردد، اعتراض کرد. چشمانش را به طرف نسرين بر گرداند.
نسرين ساکت شد. عصب زير چشمش پرپر می‌زد. چشمانش زير نور زرد اتاق درخشيد. بهمنی درشان بود. آماده بود که سقوط کرده و زنده به گورش کند. هوا از سکوت جريحه دارش يخ بست.
"ديگه هيچ وقت،" صدايش سکوت را شکست، چانه اش می‌لرزيد، "ازت هيچی نمیخوام." سپس برگشت و از اتاق به سرعت خارج شد.
پشت سرعطری غمگين از خود به جای گذاشت.
سارا چند دقيقه بی حرکت نشست. چيزی در سينه اش مچاله شد. زاغ بزرگ گناه بالهای عظيمش را در سينه اش بر هم زد.
به آرامی از جای بلند شد، دفتر و کتابش را بست، و گوشه‌ی ميز جمعشان کرد.
بيرون، بادی سرد می‌وزيد، درون موهايش رخنه کرد، داخل سوراخ‌های کوچک پولوورش شد. می‌توانست سايه‌ی نسرين را داخل ماشين ببيند.
کمربند ايمنيش بسته. دستان محکم به دور فرمان. لرزان.
ماشين روشن نشده بود.
سارا در را باز کرد و سوار شد. نسرين نگاهش نمی‌کرد. به مقابلش، به نقطه‌ای نامعلوم بين سايه‌ها و باد خيره شده بود. در تاريکی نيمه شفاف، گونه‌هايش تهی به نظر می‌آمدند.
تنها چشمانش بودند که می‌درخشيدند. مانند تکه‌های مرمری که به درون آب می‌لغزند.
همه چيز ساکت بود.
چند لحظه بعد، نسرين ماشين را روشن کرد و سفر ساکت مابين چراغهای کریسمس شروع شد. خيابان به خيابان. تپه به تپه. توقفی کوتاه رو به روی گوزان‌ها و سه پادشاه نورانی.
ماشين قديمی نسرين خرخر کنان از تپه‌ها بالا می‌رفت. چراغها چهره‌ی دو زن را که چنان به بيرون زل زده بودند که گويی چيزی نمی‌ديدند، غرق نور می‌کرد. سپس دوباره سايه‌ها به جای خود باز می‌گشتند و شب، ضخيم و سنگين، در فضای بين دو صندلی ورم می‌کرد. بخار نفس‌هايشان پنجره‌ها را گرفته بود.
"درسته که ما در اين کشور هيچی نداريم،" صدای نسرين سرانجام سکوت نمناک و خفه کننده را پاره کرد، "ولی حداقل می‌تونيم به چراغهاش نگاه کنيم."
چراغهای کوچک از کنارشان سر می‌خوردند و می‌گذشتند. بخاری وزوز غمگينی کرد. سارا به مادرش نگاه کرد ولی نه به چشمان او. از آنچه چشمانش می‌توانستند فاش کنند می‌ترسيد. از نياز عميقشان به کمک. از آن نگاه که هم مغرور بود و هم شکسته. بسان مجسمه‌ای مرمرين که از درون ترک خورده بود. در عوض به دهان نسرين نگاه کرد و عرق سردی که بالای لبش زير نور شاد چراغها می‌درخشيد.
پيرامونشان، آن تنهايی پر نور نعره‌ای بی صدا کشيد.
سرانجام کيف خالی شده است. آذر با دستانی نگران همه چيزش را روی پيشخوان پخش می‌کند. ديگر فرياد نمی‌کشد.
"هيچی. هيچ اشانتيون نيست، می‌بينی؟" به دختر فروشنده نگاه می‌کند که نگاهی دستپاچه به همکار خود که گويی هر لحظه آماده است که از خنده منفجر شود می‌اندازد.
در همين لحظه است که نسرين گويی حضور سارا را در نزديکيشان حس کرده باشد، ناگهان بر می‌گردد. سارا مادرش را در حال چرخيدن تماشا می‌کند. نسرين سارا را می‌بيند که پشت پيشخوان لوازم آرايش پنهان شده است. برای چند لحظه به يکديگر زل می‌زنند. هيچ کدام کوچکترين تکانی نمی‌خورد، منجمد مانند دو قطره‌ی تنهای يخ آويزان از شاخه‌ی درختی.
نسرين سارا را صدا نمی‌زند. از او کمک نمی‌خواهد. فقط لبخند ضعيفی می‌زند. گويی در آن هرج و مرج، تنها اين برايش مهم است که به دخترش اطمينان دهد که همه چيز خوب است.
خوبی؟ خوبم.
لبخندی لرزان، آنجا، تا مرمرهای شکسته اش را پنهان کند.
زاغ بالهايش را در سينه‌ی سارا به هم ميزند. پرپر. پرپر. پرپر. پرهايش سراسيمه در اعماق قلبش سقوط می‌کنند.
سارا از مخفی گاه به بيرون پريده و به سمت مادر می‌دود.
سريع شروع می‌کند به جمع کردن وسايل آذر و چپاندنشان به داخل کيفش. فروشنده،‌هاج و واج نگاهش می‌کند.
"مشکليه؟" سارا می‌پرسد.
"اين خانمها را می‌شناسی؟" ابروهای دختر ديگر نمی‌رقصند. قطره‌های کوچک عرق روی پيشانی گم شده پشت لايه‌ای از پودر آشکار است.
"مادرم و خالم. من بهشون گفتم که تا من يه پيراهن امتحان می‌کنم برای من يه اشانتيون بگيرن."
"به ما اين رو نگفتن."
"من دارم حالا بهتون می‌گم."
نسرين نزديک به او ايستاده و آستين بلوزش را خيلی آرام تقريباً نامحسوسانه با نوک انگشتانش لمس می‌کند.
پر.
پر.
فروشنده اشانتيونی روی پيشخوان به سمتشان سر می‌دهد. سارا اشانتيون را برداشته و داخل کيفش می‌اندازد.
"متشکرم."
هر سه شروع به دور شدن می‌کنند. سارا بين مادر و خاله اش راه می‌رود که از هر دوسو بازوانش را گرفته‌اند و آرام آرام آنان را به آغوش باد غروبگاهی راهنمایی می‌کند. درهای خودکار بی صدا پشت سرشان بسته می‌شوند.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024