iran-emrooz.net | Mon, 03.05.2010, 18:27
از جهان خاكسترى
شيوا فرهمند راد
|
ناچالنيك كارگاهمان والنتين سميونوويچ از لابهلاى پردهى سنگين دود بيرون آمد، مرا به كنارى كشيد، و در هياهوى كركنندهى ماشينهاى كارگاه دم گوشم با فرياد گفت:
- فردا بهجاى كار، قرار است شما را براى كمك به بازسازى يك اردوگاه پيشاهنگى به بيرون شهر ببرند. ساعت هفت صبح نزديك ايستگاه اتوبوس دم خانهتان منتظر باشيد تا ماشين اردوگاه شما را سوار كند و ببرد. فهميدى؟ اين را به همهى رفقايت هم بگو. زبان مرا نمىفهمند.
كمى شگفتزده و با علامت سوألى در سر، سر تكان دادم، يعنى كه فهميدم. اما نمىفهميدم چرا. در آن هنگامهى سروصدا، و با زبانندانى من، جاى چكوچانه نبود و او رفت. شنيده بودم كه در فصل برداشت سيبزمينى يا كلم دانشجويان دانشگاهها و گاه حتى كارگران كارخانهها را بسيج مىكنند تا اين مهمترين مادههاى غذاى روسى بر زمين نماند و از بين نرود. اما كمك به بازسازى اردوگاه پيشاهنگى را نشنيدهبودم. تازه، چرا درست ما كارگران ايرانى را دستچين كردهبودند؟ شايد براى آنكه ما تا آن روز در كارهاى اجتماعى شركت نكردهبوديم؟
مطمئن نبودم كه پس از پايان كار بتوانم ۹ هموطن ديگر را پيدا كنم و پيام را به ايشان برسانم. پس بهراه افتادم، به يكيك كارگاهها رفتم و پيام را رساندم. همه شگفتزده توضيح بيشتر مىخواستند، و من چيزى نداشتم كه بگويم.
بامداد فردا، خسته و خوابآلود با ۹ تن ديگر كنار خيابان ايستادهبودم. دخترم در طول شب خواب را بر چشمانم حرام كردهبود. پاهايم و كمرم درد مىكرد. بارانى كه سراسر شب مىباريد، تازه بند آمدهبود و خورشيد بامدادى بر قطرههاى روى سبزهها مىدرخشيد. مسعود چون هميشه با دوستانش محمود و اردشير شوخى و خنده مىكرد، و سعيد، تلخ و گزنده، زير لب دشنام مىداد. ديگران همه خاموش بودند.
يك مينىبوس آبىرنگ و قراضه آمد، سوارمان كرد و بهراه افتاد. ناچالنيك گفتهبود كه خوراك با خود برداريم و هريك كيسهاى به دست داشتيم. مينىبوس از شهر دور شد و نيمساعتى در جادهها راند. نخستين بار بود كه بيرون شهر را مىديديم. همه در سكوت تماشا مىكرديم. همه جا سبز بود. كشتزار، و كشتزار، سبزهزار، و سبزهزار، تا انتهاى افق... سرانجام مينىبوس به جادهاى باريك و خاكى پيچيد و چند صد متر دورتر، در دل كشتزارهاى سبز و مرطوب و خلوت، در كنار دروازهى چوبى فرسوده و نيمهمخروبهاى ايستاد. راننده سالن آنسوى دروازه را نشانمان داد، پيادهمان كرد، دور زد و رفت.
آنسوى دروازه حياط بزرگى بود كه بر گچهاى ديوار آن نقاشىهاى رنگورو رفتهاى از كودكان شاد و خندان در حال بازى، توپ، طناب، هندوانه، توت فرنگى و از اين دست ديده مىشد. سالن، يك كلبهى چوبى بزرگ و بلند و فرسوده بود. درهاى باز سالن با نسيمى كه مىوزيد تكان مىخوردند و جيرجير مىكردند. به درون رفتيم. سالن صحنهى كوچكى داشت كه بر ديوار انتهاى آن تصويرهايى از دختران و پسرانى در لباس پيشاهنگى در كنار پرچمهايى نقاشى كردهبودند. كف چوبى سالن زير پاهايمان جير جير مىكرد. مردى بر يك نردبان بلند ايستادهبود و داشت سقف را رنگ مىزد. با ديدن ما گفت:
- آه، آمديد؟
و من تازه به فكرم رسيد كه ما لباس كار نداريم. چه كارى قرار بود به ما بسپارند كه اين لباسى كه بهتن داشتيم، و تنها لباسى بود كه اغلبمان داشتيم، كثيف و نابود نشود؟ مرد از همان بالاى نردبان گفت:
- كار زيادى نيست. حالا اين نيمكتها را ببريد و بيرون بچينيد، تا بعد. ولى لازم نيست تند كار كنيد. همين طور، آرام...
نيمكتهاى فرسودهى كف سالن، از چوب رنگنزده، شايد به صد تا هم نمىرسيدند. ده مرد دستبهكار شديم، آرام، بسيار آرام، بى هيچ شتابى كار كرديم، و با اينهمه نتوانستيم كار را بيش از بيست دقيقه كش بدهيم. واپسين نيمكت را كه برديم، توى سالن ايستاديم و پرسان مرد را نگاه كرديم. گفت:
- تمام شد؟ آخر من كه گفتم تند كار نكنيد! كار ديگرى دستبهنقد ندارم. آن بيرون هوا بخوريد و اگر كارى بود، خبرتان مىكنم. كار من كه تمام شد، آن نيمكتها را بر مىگردانيد سر جايشان!
عجب! اين چه داستانىست؟ ما را براى چه اينجا آوردند؟ روز بلند را اينجا با چه كارى سرمان را گرم كنيم؟ مىتوانستند سمبادهاى به دستمان بدهند تا ديوارهاى سالن را بسابيم؛ مىتوانستند رنگ و قلممو بدهند تا نيمكتها را رنگ بزنيم. مىتوانستند جارو بدهند تا حياط اردوگاه را جارو بزنيم. اما گويا هيچ كار ديگرى نبود. پرسشهاى بىپاسخى آزارم مىداد. چرا ما را از كارخانه دور كردند؟ چرا ما را در يك جا گرد آوردند؟ چرا بيرون شهر؟ آيا رفقاى شوروى داشتند ما را مىآزمودند؟
در سكوت به يكديگر نگاه مىكرديم. پرسشها را در نگاه يكديگر مىخوانديم، هيچكس اما پاسخى نداشت. هيچ حدسى حتى نمىزديم. چارهاى نبود. كسانى پاى ديوار بيرون سالن زير آفتاب نشستند، و كسانى دو – دو و سه – سه پيرامون حياط به قدمزدن پرداختند. درست مانند حياط زندان. دو سال بود كه سيگار را ترك كردهبودم و ديگر آن را هم نداشتم تا سرگرمم كند.
وقت به كندى مىگذشت؛ درست مانند زندان. مسعود همچنان شوخى و خنده مىكرد. خوش بهحالش! چه خوب است كه انسان بتواند هميشه و همه جا همه چيز را به شوخى و خنده برگزار كند. سعيد سيگارى لاى دو انگشت يك دست، و تسبيحى بر دست ديگر، تند قدم مىزد و همچنان زير لب دشنام مىداد. خطابش به محمد بود. معتقد بود كه محمد تشكيلات آذربايجان را به باد داده و چند تن از دوستان او را به كشتن دادهاست. هيچ تحمل حضور محمد را نداشت و اينك، اين جا وادارش كردهبودند تا تمام روز را با محمد در يك جا بهسر برد. دشنامهايش زشتتر و زشتتر و صداى او بلندتر و بلندتر مىشد. اما محمد دور بود و به گمانم دشنامهاى سعيد را نمىشنيد.
نزديك ظهر كسى به فكرش رسيد كه در دامن طبيعت و زير اين آفتاب جانبخش، يك چيز كم داريم: عرق! كسانى تأييد كردند، و كسى پيشنهاد كرد كه شايد بتوان در آن نزديكىها فروشگاهى پيدا كرد و عرقى خريد. كسانى اين فكر را پسنديدند، و مرا، زباندانشان را، فرستادند تا از مرد نقاش پرسوجو كنم. رفتم و سراغ بقالى را از او گرفتم: آرى يك بقالى در سه كيلومترى آنجا وجود داشت. حرفى از عرق با او نزدم. سه كيلومتر راهى نبود. مىرفتيم، اگر عرق بود كه چه بهتر، مىخريديم؛ و اگر نبود چيزى از دست نمىداديم و ساعتى پيادهروى كردهبوديم.
پول جمع كرديم، سعيد را به همراهى خواندم تا از جمع و از محمد دورش كنم، تا مبادا دعوائى به راه بيافتد. او با خوشحالى همراهم شد، و رفتيم.
هواى دلانگيزى بود. جادهى خاكى خيس بود و علفهاى سبز دو سوى آن، آنچنان سبز، كه گويى از شدت سبزى مىخواستند بتركند، كه به يشمى مىزدند، بلندتر از بلندى زانويمان، زير آفتاب جانبخش و در برابر نسيم ملايم تكان مىخوردند و به نجوا آواز مىخواندند. صداى پرندگانى از دور و نزديك مىآمد. چه تفاوت شگرفى بود ميان اين فضا و فضاى دودگرفته و پرهياهوى كارگاهى كه هر روز در آن كار مىكردم. سعيد ديگر دشنام نمىداد و خاموش با هم مىرفتيم.
هنوز چند صد متر از اردوگاه دور نشدهبوديم كه يك ماشين سياه و براق از روبهرو به سويمان آمد، در كنارمان ايستاد، و شيشهى راننده پايين رفت: دو مرد جوان، آراسته و خوشپوش در آن نشستهبودند. راننده پرسيد:
- كجا مىرويد؟
روشن بود: مأموران كاگب بودند. سخنگويى، چون هميشه، به گردن من بود:
- هيچ! مىرويم از بقالى نزديك مقدارى خوراكى بخريم. بعضى از رفقايمان يادشان رفته خوراك بياورند.
- آره؟ باشه! ولى عرقخورى و مستبازى نكنيد ها! جاى ديگرى هم نرويد. ما باز هم بهتان سر مىزنيم! – و ماشين را بهسوى اردوگاه راند.
عجب! از كجا پيدايشان شد؟ چه كسى مويشان را آتش زد؟ پس مواظب ما هستند. پس باز هم به ما سر مىزنند. چرا؟ داستان چيست؟ جريان چيست؟ خاموش راهمان را پى گرفتيم. سپاسگزار بودم از اين كه سعيد پرسشهايى را كه در سر داشت بر زبان نمىآورد و بار آن پرسشها را نيز بر سر من نمىنهاد.
رسيديم. يك فروشگاه مواد غذايى (گاسترونومى Гастрономи) كوچك و نيمهتاريك روستايى بود كه يك غرفهى سبزيجات و يك غرفهى مشروبفروشى هم داشت. پنج – شش مشترى آنجا بودند و دو بانوى جوان و درشتاندام، با روپوش سفيد و كلاه پارچهاى سفيد بر سر، سخت در تكاپوى راهانداختن مشترىها بودند. يك بطر ودكاى روسكايا Русская به قيمت چهار و نيم روبل، و تكه اى كلم خريديم و شاد و خندان بازگشتيم.
رفقايمان در اردوگاه با كنجكاوى منتظر بودند كه ببينند آيا ما با دست پر باز مىگرديم يا نه، و با ديدنمان از دور هر يك حدسى زدهبودند. ده مرد گرد هم نشستيم. سفرهاى گشوده شد، و هر كه هر چه داشت بر سفره نهاد. آنهايى كه همسرى داشتند، خوراك خانگى با خود داشتند: بقچهاى آراسته با كوكو، كتلت، سبزى... همسر من اما حضورى بر اين سفره نداشت؛ بود و نبود او نمودى بر اين سفره نداشت: هيچ آشپزى نياموختهبود. خوراك من، چون هميشه، تكهاى سالا (پيه خوك) بود و يك گوجهفرنگى. بسيارى از اين همسفرهاىها هنوز رغبت نمىكردند گوشت خوك بخورند، تا چه رسد به پيه خوك!
آنهايى كه عرق خواستهبودند و پول دادهبودند هر يك سهم خود را گرفتند. خورديم و نوشيديم. سرها گرم شد. مسعود با شوخىهايش همه را مىخندانيد. سعيد اما هواى ديگرى در دل داشت. باز زير لب دشنام مىداد: زشتتر و زشتتر؛ و سرانجام اشك بر چشمانش جارى شد. هقهق مىگريست، و اكنون فريادزنان به مخاطبى مجهول و ناشناس دشنام مىداد. آنهايى كه در دو سويش نشستهبودند مىكوشيدند آراماش كنند. بازماندهى واپسين لقمهاش را توى سفره پرتاب كرد، يك "سيكيم..." ديگر گفت، برخاست، رفت، و پشت كنج ديوار سالن چوبى خود را پنهان كرد.
مرد نقاش دورترك نشستهبود، چيزى مىخورد و وانمود مىكرد كه كارى به كار ما ندارد. ساعتى بعد فرا خواندمان تا نيمكتها را به سالن باز گردانيم. اكنون ديگر نيازى به كشدادن كار نبود. ده مرد ايرانى، كارگران كارخانهى ماشينسازى "انقلاب اكتبر" شهر مينسك، پايتخت بلاروس، ده دقيقه بسمان بود تا كار را به انجام برسانيم. و آنگاه باز قدم زدن زندانوار بود بر گرد حياط اين اردوگاه زندانوار.
شامگاه، هنوز دو ساعتى مانده به پايان كار، مينىبوس قراضهى آبىرنگ پيدايش شد. راننده فرا خواندمان، مرد نقاش آمد و برايمان دست تكان داد، و بهسوى خانه بازگشتيم: ده مرد، همه خاموش، چون چراغهايى بى روغن. مسعود ديگر شوخى و خنده نمىكرد، و سعيد ديگر دشنام نمىداد. نزديك حانهمان، پراسپكت لوبيمووا، دوم چيتيرى Проспект Любимова, дом ۴، ساختمان شماره ۴ خيابان لوبيموف، پياده شديم و سر در گريبان و با پرسشهاى بىشمار در سر، به سوى آپارتمانهاى خود رفتيم.
بامداد فردا بريگادير (سركارگر) ما ساشا خندان و كهنهاى در دست بهسويم آمد، و گفت:
- ديروز كجا بودى؟ چرا نيامدى؟ - و هنوز نيم جمله نگفته بودم، كه ادامه داد: خيلى حيف شد، براى اين كه يك هىأت بازرگانى از كشور تو، ايران، آره؟ درست مىگم؟ ايران؟ براى بازديد آمدند اينجا! همينجا، كنار همين ماشين هم ايستادند و كلى چيزها پرسيدند. حيف كه نبودى تا خودت به زبان خودتان براشان توضيح بدى! گويا قراره كلى ماشين ابزار از ما بخرن!
نمىدانم چانهام چند متر پايين افتاد. شگفتزده نگاهش مىكردم. پس اين بود؟ ما را از كارخانه و از شهر دور كردند تا هىأت بازرگانى ايرانى ما را اينجا سر كار نبيند؟ يا ما آنها را نبينيم؟ اينهمه تداركات امنيتى؟
احساس مىكردم توهين بزرگى به من و رفقايم شدهاست. من، يك مهندس ايرانى، كمونيست و طرفدار شوروى را، اينجا به كارگرى تراشكارى گذاشتهاند، و حالا كه مشترى تازهاى پيدا شده، همانها كه عامل راندهشدن من از ميهنم هستند، حالا كه همانها كه همين لحظه، آستانهى تابستان ۱۳۶۳ (۱۹۸۴)، رفقاى من و ما، رفقاى خودشان، طرفداران شوروى را، در زندان شكنجه مىكنند، با پول خون ميليونها هموطن من آمدهاند و جنس مىخواهند، ما را بردهاند و در يك اردوگاه پيشاهنگى بيرون شهر زندانى كردهاند تا مهندسان اسلامى ِ جمهورى اسلامى را به بازديد اينجا بياورند، پاچهخواريشان را بكنند، آب از دهانشان جارى شود، و معاملهاى را جوش بدهند؟ و چه ساده بوديم ما...، چه ساده بوديم ما...، چهقدر ابله بوديم ما... اين بود آيا "رفاقت كمونيستى"؟ اين بود آيا "همبستگى انترناسيوناليستى"؟
همهى مسائل سياسى به كنار، حتى به عنوان مهندس احساس مىكردم كه به من توهين شدهاست: آن مهندس همراه آن هىأت بازرگانى جمهورى اسلامى از نظر دانش مهندسى چه برترى بر من داشت كه اكنون كارگر اين كارخانه بودم؟ مرا كنار كشيدهبودند، به جاى پرتى بردهبودند تا حمالى كنم و نيمكتهايى را جابهجا كنم، تا گروهى كه هيچ معلوم نبود چه مىدانند و چهقدر بيشتر از من به فكر خوشروزى و بهروزى همميهنانمان هستند، يا به فكر جيبهاى خود هستند، يا به فكر "اسلام"، اينجا چيزى بخرند، يا نخرند؟
نزديك بود دشنامى از آنها كه سعيد مىگفت بر زبانم جارى شود، اما دندانهايم را بر هم فشردم و هيچ نگفتم. حتى ساشاى چالاك و فعال، ساشاى رهبر حوزهى حزب كمونيست اتحاد شوروى در كارگاه را در جريان نگذاشتهبودند.
***
سالى بعد، يكى از دوستانى كه در ساختمان شمارهى چهار خيابان لوبيموف شهر مينسك با ما مىزيست، در گردشى در شهر لنينگراد (سنپترزبورگ كنونى) سوار آسانسور هتل بود كه آسانسور در طبقهاى ايستاد، در باز شد، و ناگهان محسن رضايى فرمانده سپاه پاسدارن جمهورى اسلامى و هىأت همراه او وارد شدند. دوست من يخ زد. من نمىدانم و شايد خود او هم نمىتواند بگويد كه در آن لحظه چه بر او، و چه در ذهنش گذشت. او اما چند سال پس از آن سفرى به ايران كرد: گرفتندش و ماهها شكنجه و آزارش دادند، از جمله براى ديدار ناخواستهاش با محسن رضايى در آسانسورى در هتلى در لنينگراد.
***
بىگمان بايد حساب مردم روس را از دولتهاى روس جدا كرد. مهرورزىهاى بىكرانى از مردم عادى روس و بلاروس ديدهام. همينقدر بس كه زندهبودنم را در اين لحظه مديون آغوش باز آن مردم، مديون ماسترم گريگورى ايوانوويچ، بريگاديرم ساشا كريشان، ناچالنيكم والنتين سميونوويچ، پزشكانم آسمولوف، شاخ، يوسىلفسكايا، مارگريتا كنستانتيناوونا، و ديگران هستم. دوستشان مىداشتم و دوستشان مىدارم. اين موسيقى را بشنويد. هرگز چيز ديگرى به اين زيبايى نشنيدهام. همهى آن انسانهايى را كه اين موسيقى را اكنون، و اينجا، در اين فيلم، باز مىآفرينند دوست مىدارم. اما دولتهايشان را؟ نمىدانم...
اين را مىدانم كه ما خود نيز بىعيب نيستيم: كسانى از "رفقا"ى ما كه در همان ساختمان شماره چهار خيابان لوبيموف با ما مىزيستند، و از قضا از كسانى بودند كه در دفاع از حزب و اتحاد شوروى يقه مىدراندند و حاضر بودند شكم حريف را سفره كنند، اكنون هنوز همانجا، اما در خدمت جمهورى اسلامى، نمايندهى بنياد مستضعفان، و رئيس اتاق بازرگانى جمهورى اسلامى هستند.
***
دوستم، يك مهندس برق كه با سرگذشت و جانگذشت ديگرى، از راههاى ديگرى از سوئد سر در آورد و به عنوان مهندس ارشد در شركت بزرگ اىبىبى ABB كار مىكرد، تعريف كرد كه يك روز رئيساش به سراغش آمد و گفت:
- فردا يك هىأت مهندسى از يك شركت برق ايرانى براى بازديد به اينجا مىآيد. مىشود از تو خواهش كنم كه سرپرستى اين پروژه را به عهده بگيرى، توى كارخانه بگردانيشان، اطلاعات لازم را به آنان بدهى، سعى كنى از نيازهايشان سر در آورى و ببينى آيا ما مىتوانيم چيزى به ايشان بفروشيم؟
وبلاگ نویسنده: چه میدانم...