iran-emrooz.net | Thu, 08.04.2010, 20:45
از زیر سقف شیشهای!
امید
شاد و سرحال
دراز کشیده
و از پشت شیشه،
به آسمان نگاه میکنم.
چه روز تعطیل خوبی!
چه آفتاب ملایمی!
هر از گاهی
برگی بازیگوش،
از درختان بلند و نجیب اطراف،
روی شیشه میافتد؛
اما نسیم هوشیار
اجازه توقف زیاد
به او نمیدهد.
زیر لب
ترانهای قدیمی را
نجوا میکنم.
صدای پایی
آن را قطع میکند:
اولین ملاقاتی امروز است؛
دسته گل زیبایش را
تقدیمام میکند:
مادری است شادمان
که زندگی همسر
و پدر دو فرزندش را
مدیون من میداند!
آنها که میروند،
سرو صدای چندین کودک
از دور به گوش میرسد.
نزدیک میآیند
و کاردستی چوبی قشنگی را
- که برای من ساختهاند -
هدیه میکنند.
یکی از آنها
نوشتهای از جیب در میآورد
و با هیجان میخواند:
"کلاس ما
از این که
بهترین معلم مدرسه را
به ما برگرداندی
از تو تشکر میکند".
آخرین ملاقات کننده
کودکی است همراه مادرش:
"همیشه برایت دعا میکنم،
مامان، با کلیه های تو
زنده است".
بدون این که
دست مادرش را رها کند،
با دست دیگر،
از جیباش
چند شکلات بیرون آورد،
و روی گورم مینهد.
همه که میروند
تازه متوجه سفیدپوشی میشوم
که در تمام روز
در گوشه سقف شیشهای
نشسته و لبخند میزند؛
دوست همیشگیام خداست؛
با شوخی میگوید:
خوب، مغازه اوراق فروشی باز کردهای ها!
صدای قاه قاه من بلند میشود...
*
همسر مهربانم با تعجب میپرسد:
چرا بیجهت میخندی؟
بالاخره تو هم مثل ما
فرم اهدای اعضای بدن را
امضا میکنی یا نه؟
روی مبل جا به جا میشوم
و قلم را به دست میگیرم:
- حتما عزیزم
این ، از زیباترین لحظههای
زندگی من است.
امید – آبان ۸۸